block:4136
۳۶۶۸ | N | این سخن پایان ندارد موسیا | * | هین رها کن آن خران را در گیا |
۳۶۶۹ | N | تا همه ز آن خوش علف فربه شوند | * | هین که گرگانند ما را خشممند |
۳۶۷۰ | N | نالهی گرگان خود را موقنیم | * | این خران را طعمهی ایشان کنیم |
۳۶۷۱ | N | این خران را کیمیای خوش دمی | * | از لب تو خواست کردن آدمی |
۳۶۷۲ | N | تو بسی کردی به دعوت لطف و جود | * | آن خران را طالع و روزی نبود |
۳۶۷۳ | N | پس فرو پوشان لحاف نعمتی | * | تا بردشان زود خواب غفلتی |
۳۶۷۴ | N | تا چو بجهند از چنین خواب این رده | * | شمع مرده باشد و ساقی شده |
۳۶۷۵ | N | داشت طغیانشان ترا در حیرتی | * | پس بنوشند از جزاهم حسرتی |
۳۶۷۶ | N | تا که عدل ما قدم بیرون نهد | * | در جزا هر زشت را در خور دهد |
۳۶۷۷ | N | کان شهی که میندیدندیش فاش | * | بود با ایشان نهان اندر معاش |
۳۶۷۸ | N | چون خرد با تست مشرف بر تنت | * | گر چه زو قاصر بود این دیدنت |
۳۶۷۹ | N | نیست قاصر دیدن او ای فلان | * | از سکون و جنبشت در امتحان |
۳۶۸۰ | N | چه عجب گر خالق آن عقل نیز | * | با تو باشد چون نهای تو مستجیز |
۳۶۸۱ | N | از خرد غافل شود بر بد تند | * | بعد آن عقلش ملامت میکند |
۳۶۸۲ | N | تو شدی غافل ز عقلت عقل نی | * | کز حضور استش ملامت کردنی |
۳۶۸۳ | N | گر نبودی حاضر و غافل بدی | * | در ملامت کی ترا سیلی زدی |
۳۶۸۴ | N | ور از او غافل نبودی نفس تو | * | کی چنان کردی جنون و تفس تو |
۳۶۸۵ | N | پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود | * | زین بدانی قرب خورشید وجود |
۳۶۸۶ | N | قرب بیچون است عقلت را به تو | * | نیست چپ و راست و پس یا پیش رو |
۳۶۸۷ | N | قرب بیچون چون نباشد شاه را | * | که نیابد بحث عقل آن راه را |
۳۶۸۸ | N | نیست آن جنبش که در اصبع تراست | * | پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست |
۳۶۸۹ | N | وقت خواب و مرگ از وی میرود | * | وقت بیداری قرینش میشود |
۳۶۹۰ | N | از چه ره میآید اندر اصبعت | * | که اصبعت بیاو ندارد منفعت |
۳۶۹۱ | N | نور چشم و مردمک در دیدهات | * | از چه ره آمد بغیر شش جهت |
۳۶۹۲ | N | عالم خلق است با سوی و جهات | * | بیجهت دان عالم امر و صفات |
۳۶۹۳ | N | بیجهت دان عالم امر ای صنم | * | بیجهتتر باشد آمر لاجرم |
۳۶۹۴ | N | بیجهت بد عقل و علام البیان | * | عقلتر از عقل و جانتر هم ز جان |
۳۶۹۵ | N | بیتعلق نیست مخلوقی بدو | * | آن تعلق هست بیچون ای عمو |
۳۶۹۶ | N | ز انکه فصل و وصل نبود در روان | * | غیر فصل و وصل نندیشد گمان |
۳۶۹۷ | N | غیر فصل و وصل پی بر از دلیل | * | لیک پی بردن بنشاند غلیل |
۳۶۹۸ | N | پی پیاپی میبر از دوری ز اصل | * | تا رگ مردیت آرد سوی وصل |
۳۶۹۹ | N | این تعلق را خرد چون ره برد | * | بستهی فصل است و وصل است این خرد |
۳۷۰۰ | N | زین وصیت کرد ما را مصطفی | * | بحث کم جویید در ذات خدا |
۳۷۰۱ | N | آن که در ذاتش تفکر کردنی است | * | در حقیقت آن نظر در ذات نیست |
۳۷۰۲ | N | هست آن پندار او زیرا به راه | * | صد هزاران پرده آمد تا اله |
۳۷۰۳ | N | هر یکی در پردهی موصول خوست | * | وهم او آن است کان خود عین هوست |
۳۷۰۴ | N | پس پیمبر دفع کرد این وهم از او | * | تا نباشد در غلط سودا پز او |
۳۷۰۵ | N | و انکه اندر وهم او ترک ادب | * | بیادب را سر نگونی داد رب |
۳۷۰۶ | N | سر نگونی آن بود کاو سوی زیر | * | میرود پندارد او کاو هست چیر |
۳۷۰۷ | N | ز انکه حد مست باشد این چنین | * | کاو نداند آسمان را از زمین |
۳۷۰۸ | N | در عجبهایش به فکر اندر روید | * | از عظیمی و ز مهابت گم شوید |
۳۷۰۹ | N | چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند | * | حد خود داند ز صانع تن زند |
۳۷۱۰ | N | جز که لا احصی نگوید او ز جان | * | کز شمار و حد برون است آن بیان |