block:4134
۳۵۷۵ | N | کامدش پیغام از وحی مهم | * | که کژی بگذار اکنون فَاسْتَقِمْ |
۳۵۷۶ | N | این درخت تن عصای موسی است | * | کامرش آمد که بیندازش ز دست |
۳۵۷۷ | N | تا ببینی خیر او و شر او | * | بعد از آن بر گیر او را ز امر هو |
۳۵۷۸ | N | پیش از افکندن نبود او غیر چوب | * | چون به امرش بر گرفتی گشت خوب |
۳۵۷۹ | N | اول او بد برگ افشان بره را | * | گشت معجز آن گروه غره را |
۳۵۸۰ | N | گشت حاکم بر سر فرعونیان | * | آبشان خون کرد و کف بر سر زنان |
۳۵۸۱ | N | از مزارعشان بر آمد قحط و مرگ | * | از ملخهایی که میخوردند برگ |
۳۵۸۲ | N | تا بر آمد بیخود از موسی دعا | * | چون نظر افتادش اندر منتها |
۳۵۸۳ | N | کاین همه اعجاز و کوشیدن چراست | * | چون نخواهند این جماعت گشت راست |
۳۵۸۴ | N | امر آمد که اتباع نوح کن | * | ترک پایان بینی مشروح کن |
۳۵۸۵ | N | ز آن تغافل کن چو داعی رهی | * | امر بَلِّغْ هست نبود آن تهی |
۳۵۸۶ | N | کمترین حکمت کاز این الحاح تو | * | جلوه گردد آن لجاج و آن عتو |
۳۵۸۷ | N | تا که ره بنمودن و اضلال حق | * | فاش گردد بر همهی اهل فرق |
۳۵۸۸ | N | چون که مقصود از وجود اظهار بود | * | بایدش از پند و اغوا آزمود |
۳۵۸۹ | N | دیو الحاح غوایت میکند | * | شیخ الحاح هدایت میکند |
۳۵۹۰ | N | چون پیاپی گشت آن امر شجون | * | نیل میآمد سراسر جمله خون |
۳۵۹۱ | N | تا به نفس خویش فرعون آمدش | * | لابه میکردش دو تا گشته قدش |
۳۵۹۲ | N | کانچه ما کردیم ای سلطان مکن | * | نیست ما را روی ایراد سخن |
۳۵۹۳ | N | پاره پاره گردمت فرمان پذیر | * | من به عزت خو گرم سختم مگیر |
۳۵۹۴ | N | هین بجنبان لب به رحمت ای امین | * | تا ببندد این دهانهی آتشین |
۳۵۹۵ | N | گفت یا رب میفریبد او مرا | * | میفریبد او فریبیدهی ترا |
۳۵۹۶ | N | بشنوم یا من دهم هم خدعهاش | * | تا بداند اصل را آن فرعکش |
۳۵۹۷ | N | کاصل هر مکری و حیله پیش ماست | * | هر چه بر خاک است اصلش از سماست |
۳۵۹۸ | N | گفت حق آن سگ نیرزد هم بدان | * | پیش سگ انداز از دور استخوان |
۳۵۹۹ | N | هین بجنبان آن عصا تا خاکها | * | وا دهد هر چه ملخ کردش فنا |
۳۶۰۰ | N | و آن ملخها در زمان گردد سیاه | * | تا ببیند خلق تبدیل اله |
۳۶۰۱ | N | که سببها نیست حاجت مر مرا | * | آن سبب بهر حجاب است و غطا |
۳۶۰۲ | N | تا طبیعی خویش بر دارو زند | * | تا منجم رو به استاره کند |
۳۶۰۳ | N | تا منافق از حریصی بامداد | * | سوی بازار آید از بیم کساد |
۳۶۰۴ | N | بندگی ناکرده و ناشسته روی | * | لقمهی دوزخ بگشته لقمه جوی |
۳۶۰۵ | N | آکل و مأکول آمد جان عام | * | همچو آن برهی چرنده از حطام |
۳۶۰۶ | N | میچرد آن بره و قصاب شاد | * | کاو برای ما چرد برگ مراد |
۳۶۰۷ | N | کار دوزخ میکنی در خوردنی | * | بهر او خود را تو فربه میکنی |
۳۶۰۸ | N | کار خود کن روزی حکمت بچر | * | تا شود فربه دل با کر و فر |
۳۶۰۹ | N | خوردن تن مانع این خوردن است | * | جان چو بازرگان و تن چون ره زن است |
۳۶۱۰ | N | شمع تاجر آن گه است افروخته | * | که بود ره زن چو هیزم سوخته |
۳۶۱۱ | N | که تو آن هوشی و باقی هوش پوش | * | خویشتن را گم مکن یاوه مکوش |
۳۶۱۲ | N | دان که هر شهوت چو خمر است و چو بنگ | * | پردهی هوش است و عاقل زوست دنگ |
۳۶۱۳ | N | خمر تنها نیست سر مستی هوش | * | هر چه شهوانی است بندد چشم و گوش |
۳۶۱۴ | N | آن بلیس از خمر خوردن دور بود | * | مست بود او از تکبر و ز جحود |
۳۶۱۵ | N | مست آن باشد که آن بیند که نیست | * | زر نماید آن چه مس و آهنی است |
۳۶۱۶ | N | این سخن پایان ندارد موسیا | * | لب بجنبان تا برون روژد گیا |
۳۶۱۷ | N | همچنان کرد و هم اندر دم زمین | * | سبز گشت از سنبل و حب ثمین |
۳۶۱۸ | N | اندر افتادند در لوت آن نفر | * | قحط دیده مرده از جوع البقر |
۳۶۱۹ | N | چند روزی سیر خوردند از عطا | * | آن دمی و آدمی و چار پا |
۳۶۲۰ | N | چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند | * | و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند |
۳۶۲۱ | N | نفس فرعونی است هان سیرش مکن | * | تا نیارد یاد از آن کفر کهن |
۳۶۲۲ | N | بیتف آتش نگردد نفس خوب | * | تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب |
۳۶۲۳ | N | بیمجاعت نیست تن جنبشکنان | * | آهن سردی است میکوبی بدان |
۳۶۲۴ | N | گر بگرید ور بنالد زار زار | * | او نخواهد شد مسلمان هوش دار |
۳۶۲۵ | N | او چو فرعون است در قحط آن چنان | * | پیش موسی سر نهد لابهکنان |
۳۶۲۶ | N | چون که مستغنی شد او طاغی شود | * | خر چو بار انداخت اسکیزه زند |
۳۶۲۷ | N | پس فراموشش شود چون رفت پیش | * | کار او ز آن آه و زاریهای خویش |
۳۶۲۸ | N | سالها مردی که در شهری بود | * | یک زمان که چشم در خوابی رود |
۳۶۲۹ | N | شهر دیگر بیند او پر نیک و بد | * | هیچ در یادش نیاید شهر خود |
۳۶۳۰ | N | که من آن جا بودهام این شهر نو | * | نیست آن من درینجایم گرو |
۳۶۳۱ | N | بل چنان داند که خود پیوسته او | * | هم در این شهرش بده ست ابداع و خو |
۳۶۳۲ | N | چه عجب گر روح موطنهای خویش | * | که بدهستش مسکن و میلاد پیش |
۳۶۳۳ | N | مینیارد یاد کاین دنیا چو خواب | * | میفرو پوشد چو اختر را سحاب |
۳۶۳۴ | N | خاصه چندین شهرها را کوفته | * | گردها از درک او ناروفته |
۳۶۳۵ | N | اجتهاد گرم ناکرده که تا | * | دل شود صاف و ببیند ماجرا |
۳۶۳۶ | N | سر برون آرد دلش از بخش راز | * | اول و آخر ببیند چشم باز |