vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4131

title of 4131
۳۴۳۱Nمن شنیدم که در آمد قبطیی * از عطش اندر وثاق سبطیی
۳۴۳۲Nگفت هستم یار و خویشاوند تو * گشته‌ام امروز حاجتمند تو
۳۴۳۳Nز انکه موسی جادویی کرد و فسون * تا که آب نیل ما را کرد خون
۳۴۳۴Nسبطیان زو آب صافی می‌خورند * پیش قبطی خون شد آب از چشم بند
۳۴۳۵Nقبط اینک می‌مرند از تشنگی * از پی ادبار خود یا بد رگی
۳۴۳۶Nبهر خود یک طاس را پر آب کن * تا خورد از آبت این یار کهن
۳۴۳۷Nچون برای خود کنی آن طاس پر * خون نباشد آب باشد پاک و حر
۳۴۳۸Nمن طفیل تو بنوشم آب هم * که طفیلی در تبع بجهد ز غم
۳۴۳۹Nگفت ای جان و جهان خدمت کنم * پاس دارم ای دو چشم روشنم
۳۴۴۰Nبر مراد تو روم شادی کنم * بنده‌ی تو باشم آزادی کنم
۳۴۴۱Nطاس را از نیل او پر آب کرد * بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد
۳۴۴۲Nطاس را کژ کرد سوی آب خواه * که بخور تو هم، شد آن خون سیاه
۳۴۴۳Nباز از این سو کرد کژ خون آب شد * قبطی اندر خشم و اندر تاب شد
۳۴۴۴Nساعتی بنشست تا خشمش برفت * بعد از آن گفتش که ای صمصام زفت
۳۴۴۵Nای برادر این گره را چاره چیست * گفت این را او خورد کاو متقی است
۳۴۴۶Nمتقی آن است کاو بیزار شد * از ره فرعون و موسی‌وار شد
۳۴۴۷Nقوم موسی شو بخور این آب را * صلح کن با مه ببین مهتاب را
۳۴۴۸Nصد هزاران ظلمت است از خشم تو * بر عباد اللَّه اندر چشم تو
۳۴۴۹Nخشم بنشان چشم بگشا شاد شو * عبرت از یاران بگیر استاد شو
۳۴۵۰Nکی طفیل من شوی در اغتراف * چون ترا کفری است همچون کوه قاف
۳۴۵۱Nکوه در سوراخ سوزن کی رود * جز مگر کان رشته‌ی یکتا شود
۳۴۵۲Nکوه را که کن به استغفار و خوش * جام مغفوران بگیر و خوش بکش
۳۴۵۳Nتو بدین تزویر چون نوشی از آن * چون حرامش کرد حق بر کافران
۳۴۵۴Nخالق تزویر تزویر ترا * کی خرد ای مفتری مفترا
۳۴۵۵Nآل موسی شو که حیلت سود نیست * حیله‌ات باد تهی پیمودنی است
۳۴۵۶Nزهره دارد آب کز امر صمد * گردد او با کافران آبی کند
۳۴۵۷Nیا تو پنداری که تو نان می‌خوری * زهر مار و کاهش جان می‌خوری
۳۴۵۸Nنان کجا اصلاح آن جانی کند * کاو دل از فرمان جانان بر کند
۳۴۵۹Nیا تو پنداری که حرف مثنوی * چون بخوانی رایگانش بشنوی
۳۴۶۰Nیا کلام حکمت و سر نهان * اندر آید زغبه در گوش و دهان
۳۴۶۱Nاندر آید لیک چون افسانه‌ها * پوست بنماید نه مغز دانه‌ها
۳۴۶۲Nدر سر و رو در کشیده چادری * رو نهان کرده ز چشمت دلبری
۳۴۶۳Nشاهنامه یا کلیله پیش تو * همچنان باشد که قرآن از عتو
۳۴۶۴Nفرق آن گه باشد از حق و مجاز * که کند کحل عنایت چشم باز
۳۴۶۵Nور نه پشک و مشک پیش اخشمی * هر دو یکسان است چون نبود شمی
۳۴۶۶Nخویشتن مشغول کردن از ملال * باشدش قصد از کلام ذو الجلال
۳۴۶۷Nکاتش وسواس را و غصه را * ز آن سخن بنشاند و سازد دوا
۳۴۶۸Nبهر این مقدار آتش شاندن * آب پاک و بول یکسان شد به فن
۳۴۶۹Nآتش وسواس را این بول و آب * هر دو بنشانند همچون وقت خواب
۳۴۷۰Nلیک گر واقف شوی زین آب پاک * که کلام ایزد است و روحناک
۳۴۷۱Nنیست گردد وسوسه‌ی کلی ز جان * دل بیابد ره به سوی گلستان
۳۴۷۲Nز انکه در باغی و در جویی پرد * هر که از سر صحف بویی برد
۳۴۷۳Nیا تو پنداری که روی اولیا * آن چنان که هست می‌بینیم ما
۳۴۷۴Nدر تعجب مانده پیغمبر از آن * چون نمی‌بینند رویم مومنان
۳۴۷۵Nچون نمی‌بینند نور روم خلق * که سبق برده ست بر خورشید شرق
۳۴۷۶Nور همی‌بینند این حیرت چراست * تا که وحی آمد که آن رو در خفاست
۳۴۷۷Nسوی تو ماه است و سوی خلق ابر * تا نبیند رایگان روی تو گبر
۳۴۷۸Nسوی تو دانه است و سوی خلق دام * تا ننوشد زین شراب خاص عام
۳۴۷۹Nگفت یزدان که‌ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ * نقش حمامند هُمْ لا یُبْصِرُونَ
۳۴۸۰Nمی‌نماید صورت ای صورت پرست * کان دو چشم مرده‌ی او ناظر است
۳۴۸۱Nپیش چشم نقش می‌آری ادب * کاو چرا پاسم نمی‌دارد عجب
۳۴۸۲Nاز چه بس بی‌پاسخ است این نقش نیک * که نمی‌گوید سلامم را علیک
۳۴۸۳Nمی‌نجنباند سر و سبلت ز جود * پاس آن که کردمش من صد سجود
۳۴۸۴Nحق اگر چه سر نجنباند برون * پاس آن ذوقی دهد در اندرون
۳۴۸۵Nکه دو صد جنبیدن سر ارزد آن * سر چنین جنباند آخر عقل و جان
۳۴۸۶Nعقل را خدمت کنی در اجتهاد * پاس عقل آن است کافزاید رشاد
۳۴۸۷Nحق نجنباند به ظاهر سر ترا * لیک سازد بر سران سرور ترا
۳۴۸۸Nمر ترا چیزی دهد یزدان نهان * که سجود تو کنند اهل جهان
۳۴۸۹Nآن چنان که داد سنگی را هنر * تا عزیز خلق شد یعنی که زر
۳۴۹۰Nقطره‌ی آبی بیابد لطف حق * گوهری گردد برد از زر سبق
۳۴۹۱Nجسم خاک است و چو حق تابیش داد * در جهان گیری چو مه شد اوستاد
۳۴۹۲Nهین طلسم است این و نقش مرده است * احمقان را چشمش از ره برده است
۳۴۹۳Nمی‌نماید او که چشمی می‌زند * ابلهان سازیده‌اند او را سند