block:4131
۳۴۳۱ | N | من شنیدم که در آمد قبطیی | * | از عطش اندر وثاق سبطیی |
۳۴۳۲ | N | گفت هستم یار و خویشاوند تو | * | گشتهام امروز حاجتمند تو |
۳۴۳۳ | N | ز انکه موسی جادویی کرد و فسون | * | تا که آب نیل ما را کرد خون |
۳۴۳۴ | N | سبطیان زو آب صافی میخورند | * | پیش قبطی خون شد آب از چشم بند |
۳۴۳۵ | N | قبط اینک میمرند از تشنگی | * | از پی ادبار خود یا بد رگی |
۳۴۳۶ | N | بهر خود یک طاس را پر آب کن | * | تا خورد از آبت این یار کهن |
۳۴۳۷ | N | چون برای خود کنی آن طاس پر | * | خون نباشد آب باشد پاک و حر |
۳۴۳۸ | N | من طفیل تو بنوشم آب هم | * | که طفیلی در تبع بجهد ز غم |
۳۴۳۹ | N | گفت ای جان و جهان خدمت کنم | * | پاس دارم ای دو چشم روشنم |
۳۴۴۰ | N | بر مراد تو روم شادی کنم | * | بندهی تو باشم آزادی کنم |
۳۴۴۱ | N | طاس را از نیل او پر آب کرد | * | بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد |
۳۴۴۲ | N | طاس را کژ کرد سوی آب خواه | * | که بخور تو هم، شد آن خون سیاه |
۳۴۴۳ | N | باز از این سو کرد کژ خون آب شد | * | قبطی اندر خشم و اندر تاب شد |
۳۴۴۴ | N | ساعتی بنشست تا خشمش برفت | * | بعد از آن گفتش که ای صمصام زفت |
۳۴۴۵ | N | ای برادر این گره را چاره چیست | * | گفت این را او خورد کاو متقی است |
۳۴۴۶ | N | متقی آن است کاو بیزار شد | * | از ره فرعون و موسیوار شد |
۳۴۴۷ | N | قوم موسی شو بخور این آب را | * | صلح کن با مه ببین مهتاب را |
۳۴۴۸ | N | صد هزاران ظلمت است از خشم تو | * | بر عباد اللَّه اندر چشم تو |
۳۴۴۹ | N | خشم بنشان چشم بگشا شاد شو | * | عبرت از یاران بگیر استاد شو |
۳۴۵۰ | N | کی طفیل من شوی در اغتراف | * | چون ترا کفری است همچون کوه قاف |
۳۴۵۱ | N | کوه در سوراخ سوزن کی رود | * | جز مگر کان رشتهی یکتا شود |
۳۴۵۲ | N | کوه را که کن به استغفار و خوش | * | جام مغفوران بگیر و خوش بکش |
۳۴۵۳ | N | تو بدین تزویر چون نوشی از آن | * | چون حرامش کرد حق بر کافران |
۳۴۵۴ | N | خالق تزویر تزویر ترا | * | کی خرد ای مفتری مفترا |
۳۴۵۵ | N | آل موسی شو که حیلت سود نیست | * | حیلهات باد تهی پیمودنی است |
۳۴۵۶ | N | زهره دارد آب کز امر صمد | * | گردد او با کافران آبی کند |
۳۴۵۷ | N | یا تو پنداری که تو نان میخوری | * | زهر مار و کاهش جان میخوری |
۳۴۵۸ | N | نان کجا اصلاح آن جانی کند | * | کاو دل از فرمان جانان بر کند |
۳۴۵۹ | N | یا تو پنداری که حرف مثنوی | * | چون بخوانی رایگانش بشنوی |
۳۴۶۰ | N | یا کلام حکمت و سر نهان | * | اندر آید زغبه در گوش و دهان |
۳۴۶۱ | N | اندر آید لیک چون افسانهها | * | پوست بنماید نه مغز دانهها |
۳۴۶۲ | N | در سر و رو در کشیده چادری | * | رو نهان کرده ز چشمت دلبری |
۳۴۶۳ | N | شاهنامه یا کلیله پیش تو | * | همچنان باشد که قرآن از عتو |
۳۴۶۴ | N | فرق آن گه باشد از حق و مجاز | * | که کند کحل عنایت چشم باز |
۳۴۶۵ | N | ور نه پشک و مشک پیش اخشمی | * | هر دو یکسان است چون نبود شمی |
۳۴۶۶ | N | خویشتن مشغول کردن از ملال | * | باشدش قصد از کلام ذو الجلال |
۳۴۶۷ | N | کاتش وسواس را و غصه را | * | ز آن سخن بنشاند و سازد دوا |
۳۴۶۸ | N | بهر این مقدار آتش شاندن | * | آب پاک و بول یکسان شد به فن |
۳۴۶۹ | N | آتش وسواس را این بول و آب | * | هر دو بنشانند همچون وقت خواب |
۳۴۷۰ | N | لیک گر واقف شوی زین آب پاک | * | که کلام ایزد است و روحناک |
۳۴۷۱ | N | نیست گردد وسوسهی کلی ز جان | * | دل بیابد ره به سوی گلستان |
۳۴۷۲ | N | ز انکه در باغی و در جویی پرد | * | هر که از سر صحف بویی برد |
۳۴۷۳ | N | یا تو پنداری که روی اولیا | * | آن چنان که هست میبینیم ما |
۳۴۷۴ | N | در تعجب مانده پیغمبر از آن | * | چون نمیبینند رویم مومنان |
۳۴۷۵ | N | چون نمیبینند نور روم خلق | * | که سبق برده ست بر خورشید شرق |
۳۴۷۶ | N | ور همیبینند این حیرت چراست | * | تا که وحی آمد که آن رو در خفاست |
۳۴۷۷ | N | سوی تو ماه است و سوی خلق ابر | * | تا نبیند رایگان روی تو گبر |
۳۴۷۸ | N | سوی تو دانه است و سوی خلق دام | * | تا ننوشد زین شراب خاص عام |
۳۴۷۹ | N | گفت یزدان که تَراهُمْ یَنْظُرُونَ | * | نقش حمامند هُمْ لا یُبْصِرُونَ |
۳۴۸۰ | N | مینماید صورت ای صورت پرست | * | کان دو چشم مردهی او ناظر است |
۳۴۸۱ | N | پیش چشم نقش میآری ادب | * | کاو چرا پاسم نمیدارد عجب |
۳۴۸۲ | N | از چه بس بیپاسخ است این نقش نیک | * | که نمیگوید سلامم را علیک |
۳۴۸۳ | N | مینجنباند سر و سبلت ز جود | * | پاس آن که کردمش من صد سجود |
۳۴۸۴ | N | حق اگر چه سر نجنباند برون | * | پاس آن ذوقی دهد در اندرون |
۳۴۸۵ | N | که دو صد جنبیدن سر ارزد آن | * | سر چنین جنباند آخر عقل و جان |
۳۴۸۶ | N | عقل را خدمت کنی در اجتهاد | * | پاس عقل آن است کافزاید رشاد |
۳۴۸۷ | N | حق نجنباند به ظاهر سر ترا | * | لیک سازد بر سران سرور ترا |
۳۴۸۸ | N | مر ترا چیزی دهد یزدان نهان | * | که سجود تو کنند اهل جهان |
۳۴۸۹ | N | آن چنان که داد سنگی را هنر | * | تا عزیز خلق شد یعنی که زر |
۳۴۹۰ | N | قطرهی آبی بیابد لطف حق | * | گوهری گردد برد از زر سبق |
۳۴۹۱ | N | جسم خاک است و چو حق تابیش داد | * | در جهان گیری چو مه شد اوستاد |
۳۴۹۲ | N | هین طلسم است این و نقش مرده است | * | احمقان را چشمش از ره برده است |
۳۴۹۳ | N | مینماید او که چشمی میزند | * | ابلهان سازیدهاند او را سند |