vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4125

title of 4125
۳۲۷۱Nهمچو پوران عزیر اندر گذر * آمده پرسان ز احوال پدر
۳۲۷۲Nگشته ایشان پیر و باباشان جوان * پس پدرشان پیش آمد ناگهان
۳۲۷۳Nپس بپرسیدند از او کای رهگذر * از عزیر ما عجب داری خبر
۳۲۷۴Nکه کسی‌مان گفت کامروز آن سند * بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد
۳۲۷۵Nگفت آری بعد من خواهد رسید * آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
۳۲۷۶Nبانگ می‌زد کای مبشر باش شاد * و آن دگر بشناخت بی‌هوش اوفتاد
۳۲۷۷Nکه چه جای مژده است ای خیره‌سر * که در افتادیم در کان شکر
۳۲۷۸Nوهم را مژده ست و پیش عقل نقد * ز انکه چشم وهم شد محجوب فقد
۳۲۷۹Nکافران را درد و مومن را بشیر * لیک نقد حال در چشم بصیر
۳۲۸۰Nز انکه عاشق در دم نقد است مست * لاجرم از کفر و ایمان برتر است
۳۲۸۱Nکفر و ایمان هر دو خود دربان اوست * کاوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
۳۲۸۲Nکفر قشر خشک رو بر تافته * باز ایمان قشر لذت یافته
۳۲۸۳Nقشرهای خشک را جا آتش است * قشر پیوسته به مغز جان خوش است
۳۲۸۴Nمغز خود از مرتبه‌ی خوش برتر است * برتر است از خوش که لذت گستر است
۳۲۸۵Nاین سخن پایان ندارد باز گرد * تا بر آرد موسی‌ام از بحر گرد
۳۲۸۶Nدر خور عقل عوام این گفته شد * از سخن باقی آن بنهفته شد
۳۲۸۷Nزر عقلت ریزه است ای متهم * بر قراضه مهر سکه چون نهم
۳۲۸۸Nعقل تو قسمت شده بر صد مهم * بر هزاران آرزو و طم و رم
۳۲۸۹Nجمع باید کرد اجزا را به عشق * تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
۳۲۹۰Nجو جوی چون جمع گردی ز اشتباه * پس توان زد بر تو سکه‌ی پادشاه
۳۲۹۱Nور ز مثقالی شوی افزون تو خام * از تو سازد شه یکی زرینه جام
۳۲۹۲Nپس بر او هم نام و هم القاب شاه * باشد و هم صورتش ای وصل خواه
۳۲۹۳Nتا که معشوقت بود هم نان هم آب * هم چراغ و شاهد و نقل و شراب
۳۲۹۴Nجمع کن خود را جماعت رحمت است * تا توانم با تو گفتن آن چه هست
۳۲۹۵Nز انکه گفتن از برای باوری است * جان شرک از باوری حق بری است
۳۲۹۶Nجان قسمت گشته بر حشو فلک * در میان شصت سودا مشترک
۳۲۹۷Nپس خموشی به دهد او را ثبوت * پس جواب احمقان آمد سکوت
۳۲۹۸Nاین همی‌دانم ولی مستی تن * می‌گشاید بی‌مراد من دهن
۳۲۹۹Nآن چنانک از عطسه و از خامیاز * این دهان گردد به ناخواه تو باز