block:4125
۳۲۷۱ | N | همچو پوران عزیر اندر گذر | * | آمده پرسان ز احوال پدر |
۳۲۷۲ | N | گشته ایشان پیر و باباشان جوان | * | پس پدرشان پیش آمد ناگهان |
۳۲۷۳ | N | پس بپرسیدند از او کای رهگذر | * | از عزیر ما عجب داری خبر |
۳۲۷۴ | N | که کسیمان گفت کامروز آن سند | * | بعد نومیدی ز بیرون میرسد |
۳۲۷۵ | N | گفت آری بعد من خواهد رسید | * | آن یکی خوش شد چو این مژده شنید |
۳۲۷۶ | N | بانگ میزد کای مبشر باش شاد | * | و آن دگر بشناخت بیهوش اوفتاد |
۳۲۷۷ | N | که چه جای مژده است ای خیرهسر | * | که در افتادیم در کان شکر |
۳۲۷۸ | N | وهم را مژده ست و پیش عقل نقد | * | ز انکه چشم وهم شد محجوب فقد |
۳۲۷۹ | N | کافران را درد و مومن را بشیر | * | لیک نقد حال در چشم بصیر |
۳۲۸۰ | N | ز انکه عاشق در دم نقد است مست | * | لاجرم از کفر و ایمان برتر است |
۳۲۸۱ | N | کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست | * | کاوست مغز و کفر و دین او را دو پوست |
۳۲۸۲ | N | کفر قشر خشک رو بر تافته | * | باز ایمان قشر لذت یافته |
۳۲۸۳ | N | قشرهای خشک را جا آتش است | * | قشر پیوسته به مغز جان خوش است |
۳۲۸۴ | N | مغز خود از مرتبهی خوش برتر است | * | برتر است از خوش که لذت گستر است |
۳۲۸۵ | N | این سخن پایان ندارد باز گرد | * | تا بر آرد موسیام از بحر گرد |
۳۲۸۶ | N | در خور عقل عوام این گفته شد | * | از سخن باقی آن بنهفته شد |
۳۲۸۷ | N | زر عقلت ریزه است ای متهم | * | بر قراضه مهر سکه چون نهم |
۳۲۸۸ | N | عقل تو قسمت شده بر صد مهم | * | بر هزاران آرزو و طم و رم |
۳۲۸۹ | N | جمع باید کرد اجزا را به عشق | * | تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق |
۳۲۹۰ | N | جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه | * | پس توان زد بر تو سکهی پادشاه |
۳۲۹۱ | N | ور ز مثقالی شوی افزون تو خام | * | از تو سازد شه یکی زرینه جام |
۳۲۹۲ | N | پس بر او هم نام و هم القاب شاه | * | باشد و هم صورتش ای وصل خواه |
۳۲۹۳ | N | تا که معشوقت بود هم نان هم آب | * | هم چراغ و شاهد و نقل و شراب |
۳۲۹۴ | N | جمع کن خود را جماعت رحمت است | * | تا توانم با تو گفتن آن چه هست |
۳۲۹۵ | N | ز انکه گفتن از برای باوری است | * | جان شرک از باوری حق بری است |
۳۲۹۶ | N | جان قسمت گشته بر حشو فلک | * | در میان شصت سودا مشترک |
۳۲۹۷ | N | پس خموشی به دهد او را ثبوت | * | پس جواب احمقان آمد سکوت |
۳۲۹۸ | N | این همیدانم ولی مستی تن | * | میگشاید بیمراد من دهن |
۳۲۹۹ | N | آن چنانک از عطسه و از خامیاز | * | این دهان گردد به ناخواه تو باز |