block:4102
۲۵۹۷ | N | باز گفت او این سخن با ایسیه | * | گفت جان افشان بر این ای دل سیه |
۲۵۹۸ | N | بس عنایتهاست متن این مقال | * | زود دریاب ای شه نیکو خصال |
۲۵۹۹ | N | وقت کشت آمد زهی پر سود کشت | * | این بگفت و گریه کرد و گرم گشت |
۲۶۰۰ | N | بر جهید از جا و گفتا بخ لک | * | آفتابی تاج گشتت ای کلک |
۲۶۰۱ | N | عیب کل را خود بپوشاند کلاه | * | خاصه چون باشد کله خورشید و ماه |
۲۶۰۲ | N | هم در آن مجلس که بشنیدی تو این | * | چون نگفتی آری و صد آفرین |
۲۶۰۳ | N | این سخن در گوش خورشید ارشدی | * | سر نگون بر بوی این زیر آمدی |
۲۶۰۴ | N | هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد | * | میکند ابلیس را حق افتقاد |
۲۶۰۵ | N | چون بدین لطف آن کریمت باز خواند | * | ای عجب چون زهرهات بر جای ماند |
۲۶۰۶ | N | زهرهات ندرید تا ز آن زهرهات | * | بودی اندر هر دو عالم بهرهات |
۲۶۰۷ | N | زهرهای کز بهرهی حق بر درد | * | چون شهیدان از دو عالم بر خورد |
۲۶۰۸ | N | غافلی هم حکمت است و این عمی | * | تا بماند لیک تا این حد چرا |
۲۶۰۹ | N | غافلی هم حکمت است و نعمت است | * | تا نپرد زود سرمایه ز دست |
۲۶۱۰ | N | لیک نی چندان که ناسوری شود | * | ز هر جان و عقل رنجوری شود |
۲۶۱۱ | N | خود که یابد این چنین بازار را | * | که به یک گل میخری گلزار را |
۲۶۱۲ | N | دانهای را صد درختستان عوض | * | حبهای را آمدت صد کان عوض |
۲۶۱۳ | N | کان لله دادن آن حبه است | * | تا که کان اللَّه له آید به دست |
۲۶۱۴ | N | ز انکه این هوی ضعیف بیقرار | * | هست شد ز آن هوی رب پایدار |
۲۶۱۵ | N | هوی فانی چون که خود با او سپرد | * | گشت باقی دایم و هرگز نمرد |
۲۶۱۶ | N | همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک | * | که فنا گردد بدین هر دو هلاک |
۲۶۱۷ | N | چون به اصل خود که دریا بود جست | * | از تف خورشید و باد و خاک رست |
۲۶۱۸ | N | ظاهرش گم گشت در دریا و لیک | * | ذات او معصوم و پا بر جا و نیک |
۲۶۱۹ | N | هین بده ای قطره خود را بیندم | * | تا بیابی در بهای قطره یم |
۲۶۲۰ | N | هین بده ای قطره خود را این شرف | * | در کف دریا شو ایمن از تلف |
۲۶۲۱ | N | خود که را آید چنین دولت به دست | * | قطره را بحری تقاضاگر شدهست |
۲۶۲۲ | N | اللَّه اللَّه زود بفروش و بخر | * | قطرهای ده بحر پر گوهر ببر |
۲۶۲۳ | N | اللَّه اللَّه هیچ تاخیری مکن | * | که ز بحر لطف آمد این سخن |
۲۶۲۴ | N | لطف اندر لطف این گم میشود | * | کاسفلی بر چرخ هفتم میشود |
۲۶۲۵ | N | هین که یک بازی فتادت بو العجب | * | هیچ طالب این نیابد در طلب |
۲۶۲۶ | N | گفت با هامان بگویم ای ستیر | * | شاه را لازم بود رای وزیر |
۲۶۲۷ | N | گفت با هامان مگو این راز را | * | کور کمپیری چه داند باز را |