block:4091
۲۳۸۴ | N | چنبرهی دید جهان ادراک تست | * | پردهی پاکان حس ناپاک تست |
۲۳۸۵ | N | مدتی حس را بشو ز آب عیان | * | این چنین دان جامه شوی صوفیان |
۲۳۸۶ | N | چون شدی تو پاک پرده بر کند | * | جان پاکان خویش بر تو میزند |
۲۳۸۷ | N | جمله عالم گر بود نور و صور | * | چشم را باشد از آن خوبی خبر |
۲۳۸۸ | N | چشم بستی گوش میآری به پیش | * | تا نمایی زلف و رخسارهی بتیش |
۲۳۸۹ | N | گوش گوید من به صورت نگروم | * | صورت ار بانگی زند من بشنوم |
۲۳۹۰ | N | عالمم من لیک اندر فن خویش | * | فن من جز حرف و صوتی نیست بیش |
۲۳۹۱ | N | هین بیا بینی ببین این خوب را | * | نیست در خور بینی این مطلوب را |
۲۳۹۲ | N | گر بود مشک و گلابی بو برم | * | فن من این است و علم و مخبرم |
۲۳۹۳ | N | کی ببینم من رخ آن سیم ساق | * | هین مکن تکلیف ما لیس یطاق |
۲۳۹۴ | N | باز حس کژ نبیند غیر کژ | * | خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ |
۲۳۹۵ | N | چشم احول از یکی دیدن یقین | * | دان که معزول است ای خواجهی معین |
۲۳۹۶ | N | تو که فرعونی همه مکری و زرق | * | مر مرا از خود نمیدانی تو فرق |
۲۳۹۷ | N | منگر از خود در من ای کژ باز تو | * | تا یکی تو را نبینی تو دو تو |
۲۳۹۸ | N | بنگر اندر من ز من یک ساعتی | * | تا ورای کون بینی ساحتی |
۲۳۹۹ | N | وارهی از تنگی و از ننگ و نام | * | عشق اندر عشق بینی و السلام |
۲۴۰۰ | N | پس بدانی چون که رستی از بدن | * | گوش و بینی چشم میداند شدن |
۲۴۰۱ | N | راست گفته است آن شه شیرین زبان | * | چشم گردد مو به موی عارفان |
۲۴۰۲ | N | چشم را چشمی نبود اول یقین | * | در رحم بود او جنین گوشتین |
۲۴۰۳ | N | علت دیدن مدان پیه ای پسر | * | ور نه خواب اندر ندیدی کس صور |
۲۴۰۴ | N | آن پری و دیو میبیند شبیه | * | نیست اندر دیدگاه هر دو پیه |
۲۴۰۵ | N | نور را با پیه خود نسبت نبود | * | نسبتش بخشید خلاق ودود |
۲۴۰۶ | N | آدم است از خاک کی ماند به خاک | * | جنی است از نار بیهیچ اشتراک |
۲۴۰۷ | N | نیست مانند آی آتش آن پری | * | گر چه اصلش اوست چون میبنگری |
۲۴۰۸ | N | مرغ از باد است کی ماند به باد | * | نامناسب را خدا نسبت بداد |
۲۴۰۹ | N | نسبت این فرعها با اصلها | * | هست بیچون گر چه دادش وصلها |
۲۴۱۰ | N | آدمی چون زادهی خاک هباست | * | این پسر را با پدر نسبت کجاست |
۲۴۱۱ | N | نسبتی گر هست مخفی از خرد | * | هست بیچون و خرد کی پی برد |
۲۴۱۲ | N | باد را بیچشم اگر بینش نداد | * | فرق چون میکرد اندر قوم عاد |
۲۴۱۳ | N | چون همیدانست مومن از عدو | * | چون همیدانست می را از کدو |
۲۴۱۴ | N | آتش نمرود را گر چشم نیست | * | با خلیلش چون تجشم کردنی است |
۲۴۱۵ | N | گر نبودی نیل را آن نور و دید | * | از چه قبطی را ز سبطی میگزید |
۲۴۱۶ | N | گر نه کوه و سنگ با دیدار شد | * | پس چرا داود را او یار شد |
۲۴۱۷ | N | این زمین را گر نبودی چشم جان | * | از چه قارون را فرو خورد آن چنان |
۲۴۱۸ | N | گر نبودی چشم دل حنانه را | * | چون بدیدی هجر آن فرزانه را |
۲۴۱۹ | N | سنگ ریزه گر نبودی دیدهور | * | چون گواهی دادی اندر مشت در |
۲۴۲۰ | N | ای خرد بر کش تو پر و بالها | * | سوره بر خوان زلزلت زلزالها |
۲۴۲۱ | N | در قیامت این زمین بر نیک و بد | * | کی ز نادیده گواهیها دهد |
۲۴۲۲ | N | که تحدث حالها و اخبارها | * | تظهر الارض لنا اسرارها |
۲۴۲۳ | N | این فرستادن مرا پیش تو میر | * | هست برهانی که بد مرسل خبیر |
۲۴۲۴ | N | کاین چنین دارو چنین ناسور را | * | هست در خور از پی میسور را |
۲۴۲۵ | N | واقعاتی دیده بودی پیش از این | * | که خدا خواهد مرا کردن گزین |
۲۴۲۶ | N | من عصا و نور بگرفته به دست | * | شاخ گستاخ ترا خواهم شکست |
۲۴۲۷ | N | واقعات سهمگین از بهر این | * | گونه گونه مینمودت رب دین |
۲۴۲۸ | N | در خور سر بد و طغیان تو | * | تا بدانی کاوست در خور دان تو |
۲۴۲۹ | N | تا بدانی کاو حکیم است و خبیر | * | مصلح امراض درمان ناپذیر |
۲۴۳۰ | N | تو به تاویلات میگشتی از آن | * | کور و کر کاین هست از خواب گران |
۲۴۳۱ | N | و آن طبیب و آن منجم در لمع | * | دید تعبیرش بپوشید از طمع |
۲۴۳۲ | N | گفت دور از دولت و از شاهیات | * | که در آید غصه در آگاهیات |
۲۴۳۳ | N | از غذای مختلف یا از طعام | * | طبع شوریده همیبیند منام |
۲۴۳۴ | N | ز انکه دید او که نصیحت جو نهای | * | تند و خونخواری و مسکین خو نهای |
۲۴۳۵ | N | پادشاهان خون کنند از مصلحت | * | لیک رحمتشان فزون است از عنت |
۲۴۳۶ | N | شاه را باید که باشد خوی رب | * | رحمت او سبق دارد بر غضب |
۲۴۳۷ | N | نه غضب غالب بود مانند دیو | * | بیضرورت خون کند از بهر ریو |
۲۴۳۸ | N | نه حلیمی مخنثوار نیز | * | که شود زن روسپی ز آن و کنیز |
۲۴۳۹ | N | دیو خانه کرده بودی سینه را | * | قبلهای سازیده بودی کینه را |
۲۴۴۰ | N | شاخ تیزت بس جگرها را که خست | * | نک عصایم شاخ شوخت را شکست |