block:4089
۲۳۰۱ | N | عقل ضد شهوت است ای پهلوان | * | آن که شهوت میتند عقلش مخوان |
۲۳۰۲ | N | وهم خوانش آن که شهوت را گداست | * | وهم قلب نقد زر عقلهاست |
۲۳۰۳ | N | بیمحک پیدا نگردد وهم و عقل | * | هر دو را سوی محک کن زود نقل |
۲۳۰۴ | N | این محک قرآن و حال انبیا | * | چون محک مر قلب را گوید بیا |
۲۳۰۵ | N | تا ببینی خویش را ز آسیب من | * | که نهای اهل فراز و شیب من |
۲۳۰۶ | N | عقل را گر ارهای سازد دو نیم | * | همچو زر باشد در آتش او بسیم |
۲۳۰۷ | N | وهم مر فرعون عالم سوز را | * | عقل مر موسای جان افروز را |
۲۳۰۸ | N | رفت موسی بر طریق نیستی | * | گفت فرعونش بگو تو کیستی |
۲۳۰۹ | N | گفت من عقلم رسول ذو الجلال | * | حجه اللَّهام امانم از ضلال |
۲۳۱۰ | N | گفت نی خامش رها کن های و هو | * | نسبت و نام قدیمت را بگو |
۲۳۱۱ | N | گفت که نسبت مرا از خاکدانش | * | نام اصلم کمترین بندگانش |
۲۳۱۲ | N | بنده زادهی آن خداوند وحید | * | زاده از پشت جواری و عبید |
۲۳۱۳ | N | نسبت اصلم ز خاک و آب و گل | * | آب و گل را داد یزدان جان و دل |
۲۳۱۴ | N | مرجع این جسم خاکم هم به خاک | * | مرجع تو هم به خاک ای سهمناک |
۲۳۱۵ | N | اصل ما و اصل جمله سرکشان | * | هست از خاکی و آن را صد نشان |
۲۳۱۶ | N | که مدد از خاک میگیرد تنت | * | از غذای خاک پیچد گردنت |
۲۳۱۷ | N | چون رود جان میشود او باز خاک | * | اندر آن گور مخوف سهمناک |
۲۳۱۸ | N | هم تو و هم ما و هم اشباه تو | * | خاک گردند و نماند جاه تو |
۲۳۱۹ | N | گفت غیر این نسب نامیت هست | * | مر ترا آن نام خود اولیتر است |
۲۳۲۰ | N | بندهی فرعون و بندهی بندگانش | * | که از او پرورد اول جسم و جانش |
۲۳۲۱ | N | بندهی یاغی طاغی ظلوم | * | زین وطن بگریخته از فعل شوم |
۲۳۲۲ | N | خونی و غداری و حق ناشناس | * | هم بر این اوصاف خود میکن قیاس |
۲۳۲۳ | N | در غریبی خوار و درویش و خلق | * | که ندانستی سپاس ما و حق |
۲۳۲۴ | N | گفت حاشا که بود با آن ملیک | * | در خداوندی کسی دیگر شریک |
۲۳۲۵ | N | واحد اندر ملک او را یار نی | * | بندگانش را جز او سالار نی |
۲۳۲۶ | N | نیست خلقش را دگر کس مالکی | * | شرکتش دعوی کند جز هالکی |
۲۳۲۷ | N | نقش او کردست و نقاش من اوست | * | غیر اگر دعوی کند او ظلم جوست |
۲۳۲۸ | N | تو نتانی ابروی من ساختن | * | چون توانی جان من بشناختن |
۲۳۲۹ | N | بلکه آن غدار و آن طاغی تویی | * | که کنی با حق تو دعوی دویی |
۲۳۳۰ | N | گر بکشتم من عوانی را به سهو | * | نه برای نفس کشتم نه به لهو |
۲۳۳۱ | N | من زدم مشتی و ناگاه او فتاد | * | آن که جانش خود نبد جانی بداد |
۲۳۳۲ | N | من سگی کشتم تو مرسل زادگان | * | صد هزاران طفل بیجرم و زیان |
۲۳۳۳ | N | کشتهای و خونشان در گردنت | * | تا چه آید بر تو زین خون خوردنت |
۲۳۳۴ | N | کشتهای ذریت یعقوب را | * | بر امید قتل من مطلوب را |
۲۳۳۵ | N | کوری تو حق مرا خود بر گزید | * | سر نگون شد آن چه نفست میپزید |
۲۳۳۶ | N | گفت اینها را بهل بیهیچ شک | * | این بود حق من و نان و نمک |
۲۳۳۷ | N | که مرا پیش حشر خواری کنی | * | روز روشن بر دلم تاری کنی |
۲۳۳۸ | N | گفت خواری قیامت صعبتر | * | گر نداری پاس من در خیر و شر |
۲۳۳۹ | N | زخم کیکی را نمیتانی کشید | * | زخم ماری را تو چون خواهی چشید |
۲۳۴۰ | N | ظاهرا کار تو ویران میکنم | * | لیک خاری را گلستان میکنم |