block:4074
۱۹۳۵ | N | نامهی دیگر نوشت آن بد گمان | * | پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان |
۱۹۳۶ | N | که یکی رقعه نبشتم پیش شه | * | ای عجب آن جا رسید و یافت ره |
۱۹۳۷ | N | آن دگر را خواند هم آن خوب خد | * | هم نداد او را جواب و تن بزد |
۱۹۳۸ | N | خشک میآورد او را شهریار | * | او مکرر کرد رقعه پنج بار |
۱۹۳۹ | N | گفت حاجب آخر او بندهی شماست | * | گر جوابش بر نویسی هم رواست |
۱۹۴۰ | N | از شهی تو چه کم گردد اگر | * | بر غلام و بنده اندازی نظر |
۱۹۴۱ | N | گفت این سهل است اما احمق است | * | مرد احمق زشت و مردود حق است |
۱۹۴۲ | N | گر چه آمرزم گناه و زلتش | * | هم کند بر من سرایت علتش |
۱۹۴۳ | N | صد کس از گرگین همه گرگین شوند | * | خاصه این گر خبیث ناپسند |
۱۹۴۴ | N | گر کم عقلی مبادا گبر را | * | شوم او بیآب دارد ابر را |
۱۹۴۵ | N | نم نبارد ابر از شومی او | * | شهر شد ویرانه از بومی او |
۱۹۴۶ | N | از گر آن احمقان طوفان نوح | * | کرد ویران عالمی را در فضوح |
۱۹۴۷ | N | گفت پیغمبر که احمق هر که هست | * | او عدوی ماست و غول ره زن است |
۱۹۴۸ | N | هر که او عاقل بود او جان ماست | * | روح او و ریح او ریحان ماست |
۱۹۴۹ | N | عقل دشنامم دهد من راضیم | * | ز انکه فیضی دارد از فیاضیم |
۱۹۵۰ | N | نبود آن دشنام او بیفایده | * | نبود آن مهمانیاش بیمایده |
۱۹۵۱ | N | احمق ار حلوا نهد اندر لبم | * | من از آن حلوای او اندر تبم |
۱۹۵۲ | N | این یقین دان گر لطیف و روشنی | * | نیست بوسهی کون خر را چاشنی |
۱۹۵۳ | N | سبلتت گنده کند بیفایده | * | جامه از دیگش سیه بیمایده |
۱۹۵۴ | N | مایده عقل است نی نان و شوا | * | نور عقل است ای پسر جان را غذا |
۱۹۵۵ | N | نیست غیر نور آدم را خورش | * | از جز آن جان نیابد پرورش |
۱۹۵۶ | N | زین خورشها اندک اندک باز بر | * | کاین غذای خر بود نه آن حر |
۱۹۵۷ | N | تا غذای اصل را قابل شوی | * | لقمههای نور را آکل شوی |
۱۹۵۸ | N | عکس آن نور است کاین نان نان شدهست | * | فیض آن جان است کاین جان جان شدهست |
۱۹۵۹ | N | چون خوری یک بار از مأکول نور | * | خاک ریزی بر سر نان و تنور |
۱۹۶۰ | N | عقل دو عقل است اول مکسبی | * | که در آموزی چو در مکتب صبی |
۱۹۶۱ | N | از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر | * | از معانی و ز علوم خوب و بکر |
۱۹۶۲ | N | عقل تو افزون شود بر دیگران | * | لیک تو باشی ز حفظ آن گران |
۱۹۶۳ | N | لوح حافظ باشی اندر دور و گشت | * | لوح محفوظ اوست کاو زین در گذشت |
۱۹۶۴ | N | عقل دیگر بخشش یزدان بود | * | چشمهی آن در میان جان بود |
۱۹۶۵ | N | چون ز سینه آب دانش جوش کرد | * | نه شود گنده نه دیرینه نه زرد |
۱۹۶۶ | N | ور ره نبعش بود بسته چه غم | * | کاو همیجوشد ز خانه دمبهدم |
۱۹۶۷ | N | عقل تحصیلی مثال جویها | * | کان رود در خانهای از کویها |
۱۹۶۸ | N | راه آبش بسته شد شد بینوا | * | از درون خویشتن جو چشمه را |