block:4070
۱۸۵۶ | N | صوفیی از فقر چون در غم شود | * | عین فقرش دایه و مطعم شود |
۱۸۵۷ | N | ز انکه جنت از مکاره رسته است | * | رحم قسم عاجزی اشکسته است |
۱۸۵۸ | N | آن که سرها بشکند او از علو | * | رحم حق و خلق ناید سوی او |
۱۸۵۹ | N | این سخن آخر ندارد و آن جوان | * | از کمی اجرای نان شد ناتوان |
۱۸۶۰ | N | شاد آن صوفی که رزقش کم شود | * | آن شبهش در گردد و او یم شود |
۱۸۶۱ | N | ز آن جرای خاص هرک آگاه شد | * | او سزای قرب و اجری گاه شد |
۱۸۶۲ | N | ز آن جرای روح چون نقصان شود | * | جانش از نقصان آن لرزان شود |
۱۸۶۳ | N | پس بداند که خطایی رفته است | * | که سمن زار رضا آشفته است |
۱۸۶۴ | N | همچنانک آن شخص از نقصان کشت | * | رقعه سوی صاحب خرمن نبشت |
۱۸۶۵ | N | رقعهاش بردند پیش میر داد | * | خواند آن رقعه جوابی وا نداد |
۱۸۶۶ | N | گفت او را نیست الا درد لوت | * | پس جواب احمق اولیتر سکوت |
۱۸۶۷ | N | نیستش درد فراق و وصل هیچ | * | بند فرع است او نجوید اصل هیچ |
۱۸۶۸ | N | احمق است و مردهی ما و منی | * | کز غم فرعش فراغ اصل نی |
۱۸۶۹ | N | آسمانها و زمین یک سیب دان | * | کز درخت قدرت حق شد عیان |
۱۸۷۰ | N | تو چو کرمی در میان سیب در | * | و ز درخت و باغبانی بیخبر |
۱۸۷۱ | N | آن یکی کرمی دگر در سیب هم | * | لیک جانش از برون صاحب علم |
۱۸۷۲ | N | جنبش او واشکافد سیب را | * | بر نتابد سیب آن آسیب را |
۱۸۷۳ | N | بر دریده جنبش او پردهها | * | صورتش کرم است و معنی اژدها |
۱۸۷۴ | N | آتشی کاول ز آهن میجهد | * | او قدم بس سست بیرون مینهد |
۱۸۷۵ | N | دایهاش پنبهست اول لیک اخیر | * | میرساند شعلهها او تا اثیر |
۱۸۷۶ | N | مرد اول بستهی خواب و خور است | * | آخر الامر از ملایک برتر است |
۱۸۷۷ | N | در پناه پنبه و کبریتها | * | شعله و نورش بر آید بر سها |
۱۸۷۸ | N | عالم تاریک روشن میکند | * | کندهی آهن به سوزن میکند |
۱۸۷۹ | N | گر چه آتش نیز هم جسمانی است | * | نه ز روح است و نه از روحانی است |
۱۸۸۰ | N | جسم را نبود از آن عز بهرهای | * | جسم پیش بحر جان چون قطرهای |
۱۸۸۱ | N | جسم از جان روز افزون میشود | * | چون رود جان جسم بین چون میشود |
۱۸۸۲ | N | حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست | * | جان تو تا آسمان جولان کنی است |
۱۸۸۳ | N | تا به بغداد و سمرقند ای همام | * | روح را اندر تصور نیم گام |
۱۸۸۴ | N | دو درم سنگ است پیه چشمتان | * | نور روحش تا عنان آسمان |
۱۸۸۵ | N | نور بیاین چشم میبیند به خواب | * | چشم بیاین نور چه بود جز خراب |
۱۸۸۶ | N | جان ز ریش و سبلت تن فارغ است | * | لیک تن بیجان بود مردار و پست |
۱۸۸۷ | N | بار نامهی روح حیوانی است این | * | پیشتر رو روح انسانی ببین |
۱۸۸۸ | N | بگذر از انسان هم و از قال و قیل | * | تا لب دریای جان جبرئیل |
۱۸۸۹ | N | بعد از آنت جان احمد لب گزد | * | جبرئیل از بیم تو واپس خزد |
۱۸۹۰ | N | گوید ار آیم به قدر یک کمان | * | من به سوی تو بسوزم در زمان |