vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4044

title of 4044
۱۱۱۳Nای سلیمان مسجد اقصی بساز * لشکر بلقیس آمد در نماز
۱۱۱۴Nچون که او بنیاد آن مسجد نهاد * جن و انس آمد بدن در کار داد
۱۱۱۵Nیک گروه از عشق و قومی بی‌مراد * همچنان که در ره طاعت عباد
۱۱۱۶Nخلق دیوانند و شهوت سلسله * می‌کشدشان سوی دکان و غله
۱۱۱۷Nهست این زنجیر از خوف و وله * تو مبین این خلق را بی‌سلسله
۱۱۱۸Nمی‌کشاندشان سوی کسب و شکار * می‌کشاندشان سوی کان و بحار
۱۱۱۹Nمی‌کشدشان سوی نیک و سوی بد * گفت حق فی جیدها حبل المسد
۱۱۲۰Nقد جعلنا الحبل فی اعناقهم * و اتخذنا الحبل من اخلاقهم
۱۱۲۱Nلیس من مستقذر مستنقه * قط الا طایره فی عنقه
۱۱۲۲Nحرص تو در کار بد چون آتش است * اخگر از رنگ خوش آتش خوش است
۱۱۲۳Nآن سیاهی فحم در آتش نهان * چون که آتش شد سیاهی شد عیان
۱۱۲۴Nاخگر از حرص تو شد فحم سیاه * حرص چون شد ماند آن فحم تباه
۱۱۲۵Nآن زمان آن فحم اخگر می‌نمود * آن نه حسن کار نار حرص بود
۱۱۲۶Nحرص کارت را بیاراییده بود * حرص رفت و ماند کار تو کبود
۱۱۲۷Nغوله‌ای را که بر آرایید غول * پخته پندارد کسی که هست گول
۱۱۲۸Nآزمایش چون نماید جان او * کند گردد ز آزمون دندان او
۱۱۲۹Nاز هوس آن دام دانه می‌نمود * عکس غول حرص و آن خود خام بود
۱۱۳۰Nحرص اندر کار دین و خیر جو * چون نماند حرص باشد نغز رو
۱۱۳۱Nخیرها نغزند نه از عکس غیر * تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
۱۱۳۲Nتاب حرص از کار دنیا چون برفت * فحم باشد مانده از اخگر به تفت
۱۱۳۳Nکودکان را حرص می‌آرد غرار * تا شوند از ذوق دل دامن سوار
۱۱۳۴Nچون ز کودک رفت آن حرص بدش * بر دگر اطفال خنده آیدش
۱۱۳۵Nکه چه می‌کردم چه می‌دیدم در این * خل ز عکس حرص بنمود انگبین
۱۱۳۶Nآن بنای انبیا بی‌حرص بود * ز آن چنان پیوسته رونقها فزود
۱۱۳۷Nای بسا مسجد بر آورده کرام * لیک نبود مسجد اقصاش نام
۱۱۳۸Nکعبه را که هر دمی عزی فزود * آن ز اخلاصات ابراهیم بود
۱۱۳۹Nفضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست * لیک در بناش حرص و جنگ نیست
۱۱۴۰Nنه کتبشان مثل کتب دیگران * نه مساجدشان نه کسب و خان و مان
۱۱۴۱Nنه ادبشان نه غضبشان نه نکال * نه نعاس و نه قیاس و نه مقال
۱۱۴۲Nهر یکیشان را یکی فری دگر * مرغ جانشان طایر از پری دگر
۱۱۴۳Nدل همی‌لرزد ز ذکر حالشان * قبله‌ی افعال ما افعالشان
۱۱۴۴Nمرغشان را بیضه‌ها زرین بده ست * نیم شب جانشان سحرگه بین شده ست
۱۱۴۵Nهر چه گویم من به جان نیکوی قوم * نقص گفتم گشته ناقص گوی قوم
۱۱۴۶Nمسجد اقصی بسازید ای کرام * که سلیمان باز آمد و السلام
۱۱۴۷Nور ازین دیوان و پریان سر کشند * جمله را املاک در چنبر کشند
۱۱۴۸Nدیو یک دم کژ رود از مکر و زرق * تازیانه آیدش بر سر چو برق
۱۱۴۹Nچون سلیمان شو که تا دیوان تو * سنگ برند از پی ایوان تو
۱۱۵۰Nچون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو * تا ترا فرمان برد جنی و دیو
۱۱۵۱Nخاتم تو این دل است و هوش دار * تا نگردد دیو را خاتم شکار
۱۱۵۲Nپس سلیمانی کند بر تو مدام * دیو با خاتم حذر کن و السلام
۱۱۵۳Nآن سلیمانی دلا منسوخ نیست * در سر و سرت سلیمانی کنی است
۱۱۵۴Nدیو هم وقتی سلیمانی کند * لیک هر جولاهه اطلس کی تند
۱۱۵۵Nدست جنباند چو دست او و لیک * در میان هر دوشان فرقی است نیک