block:4039
۹۳۶ | N | پیر مردی پیشش آمد با عصا | * | کای حلیمه چه فتاد آخر ترا |
۹۳۷ | N | که چنین آتش ز دل افروختی | * | این جگرها را ز ماتم سوختی |
۹۳۸ | N | گفت احمد را رضیعم معتمد | * | پس بیاوردم که بسپارم به جد |
۹۳۹ | N | چون رسیدم در حطیم آوازها | * | میرسید و میشنیدم از هوا |
۹۴۰ | N | من چو آن الحان شنیدم از هوا | * | طفل را بنهادم آن جا ز آن صدا |
۹۴۱ | N | تا ببینم این ندا آواز کیست | * | که ندایی بس لطیف و بس شهی است |
۹۴۲ | N | نه از کسی دیدم به گرد خود نشان | * | نه ندا میمنقطع شد یک زمان |
۹۴۳ | N | چون که وا گشتم ز حیرتهای دل | * | طفل را آن جا ندیدم وای دل |
۹۴۴ | N | گفتش ای فرزند تو انده مدار | * | که نمایم مر ترا یک شهریار |
۹۴۵ | N | که بگوید گر بخواهد حال طفل | * | او بداند منزل و ترحال طفل |
۹۴۶ | N | پس حلیمه گفت ای جانم فدا | * | مر ترا ای شیخ خوب خوش ندا |
۹۴۷ | N | هین مرا بنمای آن شاه نظر | * | کش بود از حال طفل من خبر |
۹۴۸ | N | برد او را پیش عزی کاین صنم | * | هست در اخبار غیبی مغتنم |
۹۴۹ | N | ما هزاران گم شده زو یافتیم | * | چون به خدمت سوی او بشتافتیم |
۹۵۰ | N | پیر کرد او را سجود و گفت زود | * | ای خداوند عرب ای بحر جود |
۹۵۱ | N | گفت ای عزی تو بس اکرامها | * | کردهای تا رستهایم از دامها |
۹۵۲ | N | بر عرب حق است از اکرام تو | * | فرض گشته تا عرب شد رام تو |
۹۵۳ | N | این حلیمهی سعدی از اومید تو | * | آمد اندر ظل شاخ بید تو |
۹۵۴ | N | که از او فرزند طفلی گم شده ست | * | نام آن کودک محمد آمده ست |
۹۵۵ | N | چون محمد گفت این جمله بتان | * | سر نگون گشتند و ساجد آن زمان |
۹۵۶ | N | که برو ای پیر این چه جست و جوست | * | آن محمد را که عزل ما از اوست |
۹۵۷ | N | ما نگون و سنگسار آییم از او | * | ما کساد و بیعیار آییم از او |
۹۵۸ | N | آن خیالاتی که دیدندی ز ما | * | وقت فترت گاه گاه اهل هوا |
۹۵۹ | N | گم شود چون بارگاه او رسید | * | آب آمد مر تیمم را درید |
۹۶۰ | N | دور شو ای پیر فتنه کم فروز | * | هین ز رشک احمدی ما را مسوز |
۹۶۱ | N | دور شو بهر خدا ای پیر تو | * | تا نسوزی ز آتش تقدیر تو |
۹۶۲ | N | این چه دم اژدها افشردن است | * | هیچ دانی چه خبر آوردن است |
۹۶۳ | N | زین خبر جوشد دل دریا و کان | * | زین خبر لرزان شود هفت آسمان |
۹۶۴ | N | چون شنید از سنگها پیر این سخن | * | پس عصا انداخت آن پیر کهن |
۹۶۵ | N | پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا | * | پیر دندانها بهم بر میزدی |
۹۶۶ | N | آن چنانک اندر زمستان مرد عور | * | او همیلرزید و میگفت ای ثبور |
۹۶۷ | N | چون در آن حالت بدید او پیر را | * | ز آن عجب گم کرد زن تدبیر را |
۹۶۸ | N | گفت پیرا گر چه من در محنتم | * | حیرت اندر حیرت اندر حیرتم |
۹۶۹ | N | ساعتی با دم خطیبی میکند | * | ساعتی سنگم ادیبی میکند |
۹۷۰ | N | باد با حرفم سخنها میدهد | * | سنگ و کوهم فهم اشیا میدهد |
۹۷۱ | N | گاه طفلم را ربوده غیبیان | * | غیبیان سبز پر آسمان |
۹۷۲ | N | از که نالم با که گویم این گله | * | من شدم سودایی اکنون صد دله |
۹۷۳ | N | غیرتش از شرح غیبم لب ببست | * | این قدر گویم که طفلم گم شدهست |
۹۷۴ | N | گر بگویم چیز دیگر من کنون | * | خلق بندندم به زنجیر جنون |
۹۷۵ | N | گفت پیرش کای حلیمه شاد باش | * | سجدهی شکر آر و رو را کم خراش |
۹۷۶ | N | غم مخور یاوه نگردد او ز تو | * | بلکه عالم یاوه گردد اندر او |
۹۷۷ | N | هر زمان از رشک غیرت پیش و پس | * | صد هزاران پاسبان است و حرس |
۹۷۸ | N | آن ندیدی کان بتان ذو فنون | * | چون شدند از نام طفلت سر نگون |
۹۷۹ | N | این عجب قرنی است بر روی زمین | * | پیر گشتم من ندیدم جنس این |
۹۸۰ | N | زین رسالت سنگها چون ناله داشت | * | تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت |
۹۸۱ | N | سنگ بیجرم است در معبودیاش | * | تو نهای مضطر که بنده بودیاش |
۹۸۲ | N | او که مضطر این چنین ترسان شدهست | * | تا که بر مجرم چها خواهند بست |