block:4032
۷۸۱ | N | هین بیا بلقیس ور نه بد شود | * | لشکرت خصمت شود مرتد شود |
۷۸۲ | N | پرده دار تو درت را بر کند | * | جان تو با تو به جان خصمی کند |
۷۸۳ | N | جمله ذرات زمین و آسمان | * | لشکر حقند گاه امتحان |
۷۸۴ | N | باد را دیدی که با عادان چه کرد | * | آب را دیدی که در طوفان چه کرد |
۷۸۵ | N | آن چه بر فرعون زد آن بحر کین | * | و انچه با قارون نمودست این زمین |
۷۸۶ | N | و انچه آن بابیل با آن پیل کرد | * | و انچه پشه کلهی نمرود خورد |
۷۸۷ | N | و انکه سنگ انداخت داودی به دست | * | گشت ششصد پاره و لشکر شکست |
۷۸۸ | N | سنگ میبارید بر اعدای لوط | * | تا که در آب سیه خوردند غوط |
۷۸۹ | N | گر بگویم از جمادات جهان | * | عاقلانه یاری پیغمبران |
۷۹۰ | N | مثنوی چندان شود که چل شتر | * | گر کشد عاجز شود از بار پر |
۷۹۱ | N | دست بر کافر گواهی میدهد | * | لشکر حق میشود سر مینهد |
۷۹۲ | N | ای نموده ضد حق در فعل درس | * | در میان لشکر اویی بترس |
۷۹۳ | N | جزو جزوت لشکر او در وفاق | * | مر ترا اکنون مطیعند از نفاق |
۷۹۴ | N | گر بگوید چشم را کاو را فشار | * | درد چشم از تو بر آرد صد دمار |
۷۹۵ | N | ور به دندان گوید او بنما وبال | * | پس ببینی تو ز دندان گوشمال |
۷۹۶ | N | باز کن طب را بخوان باب العلل | * | تا ببینی لشکر تن را عمل |
۷۹۷ | N | چون که جان جان هر چیزی وی است | * | دشمنی با جان جان آسان کی است |
۷۹۸ | N | خود رها کن لشکر دیو و پری | * | کز میان جان کنندم صفدری |
۷۹۹ | N | ملک را بگذار بلقیس از نخست | * | چون مرا یابی همه ملک آن تست |
۸۰۰ | N | خود بدانی چون بر من آمدی | * | که تو بیمن نقش گرمابه بدی |
۸۰۱ | N | نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است | * | صورت است از جان خود بیچاشنی است |
۸۰۲ | N | زینت او از برای دیگران | * | باز کرده بیهده چشم و دهان |
۸۰۳ | N | ای تو در پیکار خود را باخته | * | دیگران را تو ز خود نشناخته |
۸۰۴ | N | تو به هر صورت که آیی بیستی | * | که منم این و الله آن تو نیستی |
۸۰۵ | N | یک زمان تنها بمانی تو ز خلق | * | در غم و اندیشه مانی تا به حلق |
۸۰۶ | N | این تو کی باشی که تو آن اوحدی | * | که خوش و زیبا و سر مست خودی |
۸۰۷ | N | مرغ خویشی صید خویشی دام خویش | * | صدر خویشی فرش خویشی بام خویش |
۸۰۸ | N | جوهر آن باشد که قایم با خود است | * | آن عرض باشد که فرع او شدهست |
۸۰۹ | N | گر تو آدم زادهای چون او نشین | * | جمله ذریات را در خود ببین |
۸۱۰ | N | چیست اندر خم که اندر نهر نیست | * | چیست اندر خانه کاندر شهر نیست |
۸۱۱ | N | این جهان خم است و دل چون جوی آب | * | این جهان حجرهست و دل شهر عجاب |