block:4014
۳۲۰ | N | در جوابش بر گشاد آن یار لب | * | کز سوی ما روز و سوی تست شب |
۳۲۱ | N | حیلههای تیره اندر داوری | * | پیش بینایان چرا میآوری |
۳۲۲ | N | هر چه در دل داری از مکر و رموز | * | پیش ما رسواست و پیدا همچو روز |
۳۲۳ | N | گر بپوشیمش ز بنده پروری | * | تو چرا بیرویی از حد میبری |
۳۲۴ | N | از پدر آموز کآدم در گناه | * | خوش فرود آمد به سوی پایگاه |
۳۲۵ | N | چون بدید آن عالم الاسرار را | * | بر دو پا استاد استغفار را |
۳۲۶ | N | بر سر خاکستر انده نشست | * | از بهانه شاخ تا شاخی نجست |
۳۲۷ | N | ربنا انا ظلمنا گفت و بس | * | چون که جانداران بدید از پیش و پس |
۳۲۸ | N | دید جانداران پنهان همچو جان | * | دور باش هر یکی تا آسمان |
۳۲۹ | N | که هلا پیش سلیمان مور باش | * | تا بنشکافد ترا این دور باش |
۳۳۰ | N | جز مقام راستی یک دم مه ایست | * | هیچ لالا مرد را چون چشم نیست |
۳۳۱ | N | کور اگر از پند پالوده شود | * | هر دمی او باز آلوده شود |
۳۳۲ | N | آدما تو نیستی کور از نظر | * | لیک إذا جاء القضاء عمی البصر |
۳۳۳ | N | عمرها باید به نادر گاه گاه | * | تا که بینا از قضا افتد به چاه |
۳۳۴ | N | کور را خود این قضا همراه اوست | * | که مر او را اوفتادن طبع و خوست |
۳۳۵ | N | در حدث افتد نداند بوی چیست | * | از من است این بوی یا ز آلودگی است |
۳۳۶ | N | ور کسی بر وی کند مشکی نثار | * | هم ز خود داند نه از احسان یار |
۳۳۷ | N | پس دو چشم روشن ای صاحب نظر | * | مر ترا صد مادر است و صد پدر |
۳۳۸ | N | خاصه چشم دل که آن هفتاد توست | * | وین دو چشم حس خوشه چین اوست |
۳۳۹ | N | ای دریغا ره زنان بنشستهاند | * | صد گره زیر زبانم بستهاند |
۳۴۰ | N | پای بسته چون رود خوش راهوار | * | بس گران بندی است این معذور دار |
۳۴۱ | N | این سخن اشکسته میآید دلا | * | کاین سخن در است غیرت آسیا |
۳۴۲ | N | در اگر چه خرد و اشکسته شود | * | توتیای دیدهی خسته شود |
۳۴۳ | N | ای در از اشکست خود بر سر مزن | * | کز شکستن روشنی خواهی شدن |
۳۴۴ | N | همچنین اشکسته بسته گفتنی است | * | حق کند آخر درستش کاو غنی است |
۳۴۵ | N | گندم ار بشکست و از هم در سکست | * | بر دکان آمد که نک نان درست |
۳۴۶ | N | تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش | * | آب و روغن ترک کن اشکسته باش |
۳۴۷ | N | آن که فرزندان خاص آدمند | * | نفحهی انا ظلمنا میدمند |
۳۴۸ | N | حاجت خود عرضه کن حجت مگو | * | همچو ابلیس لعین سخت رو |
۳۴۹ | N | سخت رویی گر و را شد عیب پوش | * | در ستیز و سخت رویی رو بکوش |
۳۵۰ | N | آن ابو جهل از پیمبر معجزی | * | خواست همچون کینهور ترکی غزی |
۳۵۱ | N | لیک آن صدیق حق معجز نخواست | * | گفت این رو خود نگوید جز که راست |
۳۵۲ | N | کی رسد همچون تویی را کز منی | * | امتحان همچو من یاری کنی |