block:2090
۳۲۱۰ | Q | هم ز اِبرهیمِ اَدهَم آمدست | * | کو ز راهی بر لبِ دریا نشست |
۳۲۱۰ | N | ★هم زارهیم انم آسلست | * | ★کو ز راهسی بر لب دریانشست |
۳۲۱۱ | Q | دلقِ خود میدوخت آن سلطان جان | * | یک امیری آمد آنجا ناگهان |
۳۲۱۱ | N | ★دلق خود میدوخت بر ساحل روان | * | ★یک امیری آمد آنجاناگهان |
۳۲۱۲ | Q | آن امیر از بندگانِ شیخ بود | * | شیخ را بسناخت سجده کرد زود |
۳۲۱۲ | N | ★آن امیر ز بندگان شسیخ بود | * | ★شیخ را بسناخت سجلده کرد زود |
۳۲۱۳ | Q | خیره شد در شیخ و اندر دلقِ او | * | شکلِ دیگر گشته خُلق و خَلقِ او |
۳۲۱۳ | N | ★خیره شد در شیخ و اندر دلق او | * | ★شکل دیگر گشته خلق و خلق او |
۳۲۱۴ | Q | کو رَها کرد آنچنان مُلکی شگرف | * | برگزید آن فقرِ بس باریک حرف |
۳۲۱۴ | N | ★کو رها کرد آنچنان ملک شگرف | * | ★برگزید آن فقر بس باریک حرف |
۳۲۱۵ | Q | ترک کرد او مُلکِ هفت اقلیم را | * | میزند بر دلق سوزن چون گدا |
۳۲۱۵ | N | ★ملک هفت اقلیم ضایع میکند | * | ★چون گدا بر دلق سوزن میزند |
۳۲۱۶ | Q | شیخ واقف گشت از اندیشهاش | * | شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش |
۳۲۱۶ | N | ★شیخ واقف گشت از اندیشهاش | * | ★شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش |
۳۲۱۷ | Q | چون رَجا و خوف در دلها روان | * | نیست مخفی بر وَی اسرارِ جهان |
۳۲۱۷ | N | ★چون زجاو خوف در دلها روان | * | ★نیست مخفی بر وی اسرار جهان |
۳۲۱۸ | Q | دل نگه دارید ای بیحاصلان | * | در حضورِ حضرتِ صاحبدلان |
۳۲۱۸ | N | ★دل نگسه دارید ای بیحاصلان | * | ★در حضور حضرت صاحبدلان |
۳۲۱۹ | Q | پیشِ اهلِ تَن ادب بر ظاهرست | * | که خدا زیشان نهان را ساترست |
۳۲۱۹ | N | ★پیش اهل تن ادب بر ظاهرست | * | ★که خدا زیشان نهان را ساتزست |
۳۲۲۰ | Q | پیشِ اهلِ دل ادب بر باطنست | * | زآنک دلشان بر سَرایر فاطنست |
۳۲۲۰ | N | ★پیش اصلي دل ادب بر باطتّست | * | ★زآنکه دلشان بر سراییر فاطنئست |
۳۲۲۱ | Q | تو بعکسی پیشِ کوران بهرِ جاه | * | با حضور آیی نشینی پایگاه |
۳۲۲۱ | N | ★تو بعکسی پیش کوران بَهر جاه | * | ★با حضور آیی نشینی پایگاه |
۳۲۲۲ | Q | پیشِ بینایان کنی ترکِ ادب | * | نارِ شهوت را از آن گشتی حَطَب |
۳۲۲۲ | N | ★پیش بینایان کسنی تسرک ادب | * | ★نار شهُوّت را از آن گلستی حطب |
۳۲۲۳ | Q | چون نداری فطنت و نورِ هُدَی | * | بهرِ کوران رُوی را میزن جلا |
۳۲۲۳ | N | ★چون نداری نطتّت و نور دی | * | ★بهر کوران ژوی را مسیزن جلا |
۳۲۲۴ | Q | پیشِ بینایان خدَث در رُوی مال | * | ناز میکن با چنین گندیدهحال |
۳۲۲۴ | N | ★پیش بینایان خذث را زوی مال | * | ★ناز میکن با چنین گندیده حال |
۳۲۲۵ | Q | شیخ سوزن زود در دریا فگند | * | خواست سوزن را بآوازِ بلند |
۳۲۲۵ | N | ★شیخ سوزن زود در دریا فکند | * | ★خواست سوزن را به آواز بلند |
۳۲۲۶ | Q | صد هزاران ماهي اللَّهیی | * | سوزنِ زر در لب هر ماهیی |
۳۲۲۶ | N | ★صد هسزاران مساهي اللسهیی | * | ★سبوزن زر در لب هر ماهیی |
۳۲۲۷ | Q | سر بر آوردند از دریای حق | * | که بگیر ای شیخ سوزنهای حق |
۳۲۲۷ | N | ★سر بر آوردند از دریای حسق | * | ★که بگیر ای شیخ سوزنهای حق |
۳۲۲۸ | Q | رُو بدو کرد و بگفتش ای امیر | * | مُلکِ دل به یا چنان مُلکِ حقیر |
۳۲۲۸ | N | ★رو بدو کرد و بگفتش ای امیر | * | ★ملک دل به یبا چنان ملک حقیر |
۳۲۲۹ | Q | اين نشانِ ظاهرست این هیچ نیست | * | تا بباطن در روی بینی تو بیست |
۳۲۲۹ | N | ★اين نشان ظاهرست این هیچ نیست | * | ★تا به باطن در وی بینی تو بیست |
۳۲۳۰ | Q | سوی شهر از باغ شاخی آورند | * | باغ و بُستان را کجا آنجا بَرند |
۳۲۳۰ | N | ★سوی شهر از باغ شاخی آورند | * | ★باغ و پستان را کجا آنجا برند |
۳۲۳۱ | Q | خاصّه باغی کین فلک یک برگِ اوست | * | بلک آن مغزست و این عالم چو پوست |
۳۲۳۱ | N | ★خاضه باغی کین فلک یک برگ اوست | * | ★بلکه آن مغزست وین دیگر چو پوست |
۳۲۳۲ | Q | بر نمیداری سوی آن باغ گام | * | بویِ افزون جوی و کُن دفعِ زُکام |
۳۲۳۲ | N | ★برنمیداری سوی آن باغ گام | * | ★بوی افزون جوی و کین دنع ژکام |
۳۲۳۳ | Q | تا که آن بو جاذبِ جانت شود | * | تا که آن بو نورِ چشمانت شود |
۳۲۳۳ | N | ★تا که آن بو جاذب جانت شود | * | ★تاکه آن بو نور چشمانت شود |
۳۲۳۴ | Q | گفت یوسف ابنِ یعقوبِ نَبی | * | بهرِ بو أَلْقُوا عَلَی وَجْهِ أَبِی |
۳۲۳۴ | N | ★گفت یوسف | * | ★بهر بو آلقوا علی وضه آبی |
۳۲۳۵ | Q | بهرِ اين بو گفت احمد در عِظات | * | دایما قُرةُ عَیْنی فی الصَّلَوة |
۳۲۳۵ | N | ★بهر اين بو گفت احمد در عظات | * | ★دایماً ة عیّنی فی آلصلوة |
۳۲۳۶ | Q | پنج حِس با همدگر پیوستهاند | * | رُسته این هر پنج از اصلی بلند |
۳۲۳۶ | N | ★پنج حس با همدگر پیوستهاند | * | ★زآنکه این هر پنج ز اصلی ژستهاند |
۳۲۳۷ | Q | قُوَّتِ یک قوَّتِ باقی شود | * | مابقی را هر یکی ساقی شود |
۳۲۳۷ | N | ★قوّت یک نسوّت باتی شود | * | ★مابقی را هر یکی |
۳۲۳۸ | Q | دیدنِ دیده فزاید عشق را | * | عشق در دیده فزاید صِدق را |
۳۲۳۸ | N | ★دیدن دسده فزایند تشطق را | * | ★نعطق در دیده فزاید صدق را |
۳۲۳۹ | Q | صِدق بیداری هر حس میشود | * | حسّها را ذوق مُؤْنِس میشود |
۳۲۳۹ | N | ★صدق بیناری هر حس میشود | * | ★حسّها را ذوق موس میشود |