block:2044
۲۱۲۴ | Q | شخص خُفت و خرس میراندش مگس | * | وز ستیز آمد مگس زو باز پس |
۲۱۲۴ | N | شخص خفت و خرس میراندش مگس | * | وز ستیز آمد مگس زو باز پس |
۲۱۲۵ | Q | چند بارش راند از رویِ جوان | * | آن مگس زو باز میآمد دوان |
۲۱۲۵ | N | چند بارش راند از روی جوان | * | آن مگس زو باز میآمد دوان |
۲۱۲۶ | Q | خشمگین شد با مگس خرس و برفت | * | بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت |
۲۱۲۶ | N | خشمگین شد با مگس خرس و برفت | * | بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت |
۲۱۲۷ | Q | سنگ آورد و مگس را دید باز | * | بر رخِ خفته گرفته جای ساز |
۲۱۲۷ | N | سنگ آورد و مگس را دید باز | * | بر رخ خفته گرفته جای ساز |
۲۱۲۸ | Q | بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد | * | بر مگس تا آن مگس واپس خزد |
۲۱۲۸ | N | بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد | * | بر مگس تا آن مگس واپس خزد |
۲۱۲۹ | Q | سنگ رُویِ خفته را خشخاش کرد | * | این مَثَل بر جملهٔ عالَم فاش کرد |
۲۱۲۹ | N | سنگ روی خفته را خشخاش کرد | * | این مثل بر جمله عالم فاش کرد |
۲۱۳۰ | Q | مِهْرِ ابله مِهْرِ خرس آمد یقین | * | کینِ او مهرست و مهرِ اوست کین |
۲۱۳۰ | N | مهر ابله مهر خرس آمد یقین | * | کین او مهر است و مهر اوست کین |
۲۱۳۱ | Q | عهدِ او سُست است و ویران و ضعیف | * | گفتِ او زفت و وفای او نحیف |
۲۱۳۱ | N | عهد او سست است و ویران و ضعیف | * | گفت او زفت و وفای او نحیف |
۲۱۳۲ | Q | گر خورد سوگند هم باور مکن | * | بشْکند سوگند مردِ کژ سخن |
۲۱۳۲ | N | گر خورد سوگند هم باور مکن | * | بشکند سوگند، مرد کژ سخن |
۲۱۳۳ | Q | چونک بیسوگند گفتش بُد دروغ | * | تو مَیُفت از مکر و سوگندش بدوغ |
۲۱۳۳ | N | چون که بیسوگند گفتش بد دروغ | * | تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ |
۲۱۳۴ | Q | نفسِ او میرست و عقلِ او اسیر | * | صد هزاران مُصْحَفش خود خوردهگیر |
۲۱۳۴ | N | نفس او میر است و عقل او اسیر | * | صد هزاران مصحفش خود خوردهگیر |
۲۱۳۵ | Q | چونک بیسوگند پیمان بشْکند | * | گر خورد سوگند هم آن بشْکند |
۲۱۳۵ | N | چون که بیسوگند پیمان بشکند | * | گر خورد سوگند هم آن بشکند |
۲۱۳۶ | Q | زانک نفس آشفتهتر گردد از آن | * | که کنی بندش به سوگندِ گران |
۲۱۳۶ | N | ز آن که نفس آشفتهتر گردد از آن | * | که کنی بندش به سوگند گران |
۲۱۳۷ | Q | چون اسیری بند بر حاکم نهد | * | حاکم آن را بر دَرَد بیرون جهد |
۲۱۳۷ | N | چون اسیری بند بر حاکم نهد | * | حاکم آن را بر درد بیرون جهد |
۲۱۳۸ | Q | بر سرش کوبد ز خشم آن بند را | * | میزند بر رویِ او سوگند را |
۲۱۳۸ | N | بر سرش کوبد ز خشم آن بند را | * | میزند بر روی او سوگند را |
۲۱۳۹ | Q | تو ز أَوْفُوا بِٱلْعُقُودش دست شُو | * | اِحْفَظُوا أَیْمانَکُمْ با او مگو |
۲۱۳۹ | N | تو ز اوفوا بالعقودش دست شو | * | احْفَظُوا أَیْمانَکُمْ با او مگو |
۲۱۴۰ | Q | وانک حق را ساخت در پیمان سند | * | تن کند چون تار و گِرْدِ او تند |
۲۱۴۰ | N | و آن که حق را ساخت در پیمان سند | * | تن کند چون تار و گرد او تند |