block:2031
۱۶۳۳ | N | مقریی میخواند از روی کتاب | * | ماؤُکُمْ غَوْراً ز چشمه بندم آب |
۱۶۳۴ | N | آب را در غورها پنهان کنم | * | چشمهها را خشک و خشکستان کنم |
۱۶۳۵ | N | آب را در چشمه کی آرد دگر | * | جز من بیمثل با فضل و خطر |
۱۶۳۶ | N | فلسفی منطقی مستهان | * | میگذشت از سوی مکتب آن زمان |
۱۶۳۷ | N | چون که بشنید آیت او از ناپسند | * | گفت آریم آب را ما با کلند |
۱۶۳۸ | N | ما بزخم بیل و تیزی تبر | * | آب را آریم از پستی ز بر |
۱۶۳۹ | N | شب بخفت و دید او یک شیر مرد | * | زد طپانچه هر دو چشمش کور کرد |
۱۶۴۰ | N | گفت زین دو چشمهی چشم ای شقی | * | با تبر نوری بر آر ار صادقی |
۱۶۴۱ | N | روز بر جست و دو چشم کور دید | * | نور فایض از دو چشمش ناپدید |
۱۶۴۲ | N | گر بنالیدی و مستغفر شدی | * | نور رفته از کرم ظاهر شدی |
۱۶۴۳ | N | لیک استغفار هم در دست نیست | * | ذوق توبه نقل هر سر مست نیست |
۱۶۴۴ | N | زشتی اعمال و شومی جحود | * | راه توبه بر دل او بسته بود |
۱۶۴۵ | N | دل به سختی همچو روی سنگ گشت | * | چون شکافد توبه آن را بهر کشت |
۱۶۴۶ | N | چون شعیبی کو که تا او را دعا | * | بهر کشتن خاک سازد کوه را |
۱۶۴۷ | N | از نیاز و اعتقاد آن خلیل | * | گشت ممکن امر صعب و مستحیل |
۱۶۴۸ | N | یا به دریوزهی مقوقس از رسول | * | سنگلاخی مزرعی شد با اصول |
۱۶۴۹ | N | همچنین بر عکس آن انکار مرد | * | مس کند زر را و صلحی را نبرد |
۱۶۵۰ | N | کهربای مسخ آمد این دغا | * | خاک قابل را کند سنگ و حصا |
۱۶۵۱ | N | هر دلی را سجده هم دستور نیست | * | مزد رحمت قسم هر مزدور نیست |
۱۶۵۲ | N | هین بپشت آن مکن جرم و گناه | * | که کنم توبه در آیم در پناه |
۱۶۵۳ | N | میبباید تاب و آبی توبه را | * | شرط شد برق و سحابی توبه را |
۱۶۵۴ | N | آتش و آبی بباید میوه را | * | واجب آید ابر و برق این شیوه را |
۱۶۵۵ | N | تا نباشد برق دل و ابر دو چشم | * | کی نشیند آتش تهدید و خشم |
۱۶۵۶ | N | کی بروید سبزهی ذوق وصال | * | کی بجوشد چشمهها ز آب زلال |
۱۶۵۷ | N | کی گلستان راز گوید با چمن | * | کی بنفشه عهد بندد با سمن |
۱۶۵۸ | N | کی چناری کف گشاید در دعا | * | کی درختی سر فشاند در هوا |
۱۶۵۹ | N | کی شکوفه آستین پر نثار | * | بر فشاندن گیرد ایام بهار |
۱۶۶۰ | N | کی فروزد لاله را رخ همچو خون | * | کی گل از کیسه بر آرد زر برون |
۱۶۶۱ | N | کی بیاید بلبل و گل بو کند | * | کی چو طالب فاخته کوکو کند |
۱۶۶۲ | N | کی بگوید لکلک آن لک لک به جان | * | لک چه باشد ملک تست ای مستعان |
۱۶۶۳ | N | کی نماید خاک اسرار ضمیر | * | کی شود بیآسمان بستان منیر |
۱۶۶۴ | N | از کجا آوردهاند آن حلهها | * | من کریم من رحیم کلها |
۱۶۶۵ | N | آن لطافتها نشان شاهدی است | * | آن نشان پای مرد عابدی است |
۱۶۶۶ | N | آن شود شاد از نشان کاو دید شاه | * | چون ندید او را نباشد انتباه |
۱۶۶۷ | N | روح آن کس کاو به هنگام أَ لَسْتُ | * | دید رب خویش و شد بیخویش و مست |
۱۶۶۸ | N | او شناسد بوی می کاو می بخورد | * | چون نخورد او می چه داند بوی کرد |
۱۶۶۹ | N | ز انکه حکمت همچو ناقهی ضاله است | * | همچو دلاله شهان را داله است |
۱۶۷۰ | N | تو ببینی خواب در یک خوش لقا | * | کاو دهد وعده و نشانی مر ترا |
۱۶۷۱ | N | که مراد تو شود اینک نشان | * | که بپیش آید ترا فردا فلان |
۱۶۷۲ | N | یک نشانی آن که او باشد سوار | * | یک نشانی که ترا گیرد کنار |
۱۶۷۳ | N | یک نشانی که بخندد پیش تو | * | یک نشان که دست بندد پیش تو |
۱۶۷۴ | N | یک نشانی آن که این خواب از هوس | * | چون شود فردا نگویی پیش کس |
۱۶۷۵ | N | ز ان نشان با والد یحیی بگفت | * | که نیایی تا سه روز اصلا به گفت |
۱۶۷۶ | N | تا سه شب خامش کن از نیک و بدت | * | این نشان باشد که یحیی آیدت |
۱۶۷۷ | N | دم مزن سه روز اندر گفتوگو | * | کاین سکوت است آیت مقصود تو |
۱۶۷۸ | N | هین میاور این نشان را تو به گفت | * | وین سخن را دار اندر دل نهفت |
۱۶۷۹ | N | این نشانها گویدش همچون شکر | * | این چه باشد صد نشانی دگر |
۱۶۸۰ | N | این نشان آن بود کان ملک و جاه | * | که همیجویی بیابی از اله |
۱۶۸۱ | N | آن که میگریی به شبهای دراز | * | و انکه میسوزی سحرگه در نیاز |
۱۶۸۲ | N | آن که بیآن روز تو تاریک شد | * | همچو دوکی گردنت باریک شد |
۱۶۸۳ | N | و آن چه دادی هر چه داری در زکات | * | چون زکات پاک بازان رختهات |
۱۶۸۴ | N | رختها دادی و خواب و رنگ رو | * | سر فدا کردی و گشتی همچو مو |
۱۶۸۵ | N | چند در آتش نشستی همچو عود | * | چند پیش تیغ رفتی همچو خود |
۱۶۸۶ | N | زین چنین بیچارگیها صد هزار | * | خوی عشاق است و ناید در شمار |
۱۶۸۷ | N | چون که شب این خواب دیدی روز شد | * | از امیدش روز تو پیروز شد |
۱۶۸۸ | N | چشم گردان کردهای بر چپ و راست | * | کان نشان و آن علامتها کجاست |
۱۶۸۹ | N | بر مثال برگ میلرزی که وای | * | گر رود روز و نشان ناید به جای |
۱۶۹۰ | N | میدوی در کوی و بازار و سرا | * | چون کسی کاو گم کند گوساله را |
۱۶۹۱ | N | خواجه خیر است این دوادو چیستت | * | گم شده اینجا که داری کیستت |
۱۶۹۲ | N | گوییاش خیر است لیکن خیر من | * | کس نشاید که بداند غیر من |
۱۶۹۳ | N | گر بگویم نک نشانم فوت شد | * | چون نشان شد فوت وقت موت شد |
۱۶۹۴ | N | بنگری در روی هر مرد سوار | * | گویدت منگر مرا دیوانهوار |
۱۶۹۵ | N | گوییاش من صاحبی گم کردهام | * | رو به جستجوی او آوردهام |
۱۶۹۶ | N | دولتت پاینده بادا ای سوار | * | رحم کن بر عاشقان معذور دار |
۱۶۹۷ | N | چون طلب کردی به جد آمد نظر | * | جد خطا نکند چنین آمد خبر |
۱۶۹۸ | N | ناگهان آمد سواری نیک بخت | * | پس گرفت اندر کنارت سخت سخت |
۱۶۹۹ | N | تو شدی بیهوش و افتادی به طاق | * | بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق |
۱۷۰۰ | N | او چه میبیند در او این شور چیست | * | او نداند کان نشان وصل کیست |
۱۷۰۱ | N | این نشان در حق او باشد که دید | * | آن دگر را کی نشان آید پدید |
۱۷۰۲ | N | هر زمان کز وی نشانی میرسید | * | شخص را جانی به جانی میرسید |
۱۷۰۳ | N | ماهی بیچاره را پیش آمد آب | * | این نشانها تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ |
۱۷۰۴ | N | پس نشانیها که اندر انبیاست | * | خاص آن جان را بود کاو آشناست |
۱۷۰۵ | N | این سخن ناقص بماند و بیقرار | * | دل ندارم بیدلم معذور دار |
۱۷۰۶ | N | ذرهها را کی تواند کس شمرد | * | خاصه آن کاو عشق عقل او ببرد |
۱۷۰۷ | N | میشمارم برگهای باغ را | * | میشمارم بانگ کبک و زاغ را |
۱۷۰۸ | N | در شمار اندر نیاید لیک من | * | میشمارم بهر رشد ممتحن |
۱۷۰۹ | N | نحس کیوان یا که سعد مشتری | * | ناید اندر حصر گر چه بشمری |
۱۷۱۰ | N | لیک هم بعضی از این هر دو اثر | * | شرح باید کرد یعنی نفع و ضر |
۱۷۱۱ | N | تا شود معلوم آثار قضا | * | شمه ای مر اهل سعد و نحس را |
۱۷۱۲ | N | طالع آن کس که باشد مشتری | * | شاد گردد از نشاط و سروری |
۱۷۱۳ | N | و انکه را طالع زحل از هر شرور | * | احتیاطش لازم آید در امور |
۱۷۱۴ | N | گر بگویم آن زحل استاره را | * | ز آتشش سوزد مر آن بیچاره را |
۱۷۱۵ | N | اذْکُرُوا اللَّهَ* شاه ما دستور داد | * | اندر آتش دید ما را نور داد |
۱۷۱۶ | N | گفت اگر چه پاکم از ذکر شما | * | نیست لایق مر مرا تصویرها |
۱۷۱۷ | N | لیک هرگز مست تصویر و خیال | * | در نیابد ذات ما را بیمثال |
۱۷۱۸ | N | ذکر جسمانه خیال ناقص است | * | وصف شاهانه از آنها خالص است |
۱۷۱۹ | N | شاه را گوید کسی جولاه نیست | * | این چه مدح است این مگر آگاه نیست |