block:2023
۱۲۲۷ | N | همچو آن شخص درشت خوش سخن | * | در میان ره نشاند او خار بن |
۱۲۲۸ | N | ره گذریانش ملامتگر شدند | * | بس بگفتندش بکن این را نکند |
۱۲۲۹ | N | هر دمی آن خار بن افزون شدی | * | پای خلق از زخم آن پر خون شدی |
۱۲۳۰ | N | جامههای خلق بدریدی ز خار | * | پای درویشان بخستی زار زار |
۱۲۳۱ | N | چون به جد حاکم بدو گفت این بکن | * | گفت آری بر کنم روزیش من |
۱۲۳۲ | N | مدتی فردا و فردا وعده داد | * | شد درخت خار او محکم نهاد |
۱۲۳۳ | N | گفت روزی حاکمش ای وعده کژ | * | پیش آ در کار ما واپس مغز |
۱۲۳۴ | N | گفت الایام یا عم بیننا | * | گفت عجل لا تماطل دیننا |
۱۲۳۵ | N | تو که میگویی که فردا این بدان | * | که به هر روزی که میآید زمان |
۱۲۳۶ | N | آن درخت بد جوانتر میشود | * | وین کننده پیر و مضطر میشود |
۱۲۳۷ | N | خار بن در قوت و برخاستن | * | خار کن در پیری و در کاستن |
۱۲۳۸ | N | خار بن هر روز و هر دم سبز و تر | * | خار کن هر روز زار و خشکتر |
۱۲۳۹ | N | او جوانتر میشود تو پیرتر | * | زود باش و روزگار خود مبر |
۱۲۴۰ | N | خار بن دان هر یکی خوی بدت | * | بارها در پای خار آخر زدت |
۱۲۴۱ | N | بارها از خوی خود خسته شدی | * | حس نداری سخت بیحس آمدی |
۱۲۴۲ | N | گر ز خسته گشتن دیگر کسان | * | که ز خلق زشت تو هست آن رسان |
۱۲۴۳ | N | غافلی باری ز زخم خود نهای | * | تو عذاب خویش و هر بیگانهای |
۱۲۴۴ | N | یا تبر برگیر و مردانه بزن | * | تو علیوار این در خیبر بکن |
۱۲۴۵ | N | یا به گلبن وصل کن این خار را | * | وصل کن با نار نور یار را |
۱۲۴۶ | N | تا که نور او کشد نار تو را | * | وصل او گلشن کند خار تو را |
۱۲۴۷ | N | تو مثال دوزخی او مومن است | * | کشتن آتش به مومن ممکن است |
۱۲۴۸ | N | مصطفی فرمود از گفت جحیم | * | کاو به مومن لابه گر گردد ز بیم |
۱۲۴۹ | N | گویدش بگذر ز من ای شاه زود | * | هین که نورت سوز نارم را ربود |
۱۲۵۰ | N | پس هلاک نار نور مومن است | * | ز انکه بیضد دفع ضد لا یمکن است |
۱۲۵۱ | N | نار ضد نور باشد روز عدل | * | کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل |
۱۲۵۲ | N | گر همیخواهی تو دفع شر نار | * | آب رحمت بر دل آتش گمار |
۱۲۵۳ | N | چشمهی آن آب رحمت مومن است | * | آب حیوان روح پاک محسن است |
۱۲۵۴ | N | بس گریزان است نفس تو از او | * | ز انکه تو از آتشی او آب جو |
۱۲۵۵ | N | ز آب آتش ز آن گریزان میشود | * | کاتشش از آب ویران میشود |
۱۲۵۶ | N | حس و فکر تو همه از آتش است | * | حس شیخ و فکر او نور خوش است |
۱۲۵۷ | N | آب نور او چو بر آتش چکد | * | چک چک از آتش بر آید بر جهد |
۱۲۵۸ | N | چون کند چک چک تو گویش مرگ و درد | * | تا شود این دوزخ نفس تو سرد |
۱۲۵۹ | N | تا نسوزد او گلستان تو را | * | تا نسوزد عدل و احسان تو را |
۱۲۶۰ | N | بعد از آن چیزی که کاری بر دهد | * | لاله و نسرین و سیسنبر دهد |
۱۲۶۱ | N | باز پهنا میرویم از راه راست | * | باز گرد ای خواجه راه ما کجاست |
۱۲۶۲ | N | اندر آن تقریر بودیم ای حسود | * | که خرت لنگ است و منزل دور زود |
۱۲۶۳ | N | سال بیگه گشت وقت کشت نی | * | جز سیه رویی و فعل زشت نی |
۱۲۶۴ | N | کرم در بیخ درخت تن فتاد | * | بایدش بر کند و در آتش نهاد |
۱۲۶۵ | N | هین و هین ای راه رو بیگاه شد | * | آفتاب عمر سوی چاه شد |
۱۲۶۶ | N | این دو روزک را که زورت هست زود | * | پیر افشانی بکن از راه جود |
۱۲۶۷ | N | این قدر تخمی که مانده ستت بباز | * | تا بروید زین دو دم عمر دراز |
۱۲۶۸ | N | تا نمرده ست این چراغ با گهر | * | هین فتیلهاش ساز و روغن زودتر |
۱۲۶۹ | N | هین مگو فردا که فرداها گذشت | * | تا به کلی نگذرد ایام کشت |
۱۲۷۰ | N | پند من بشنو که تن بند قوی است | * | کهنه بیرون کن گرت میل نوی است |
۱۲۷۱ | N | لب ببند و کف پر زر بر گشا | * | بخل تن بگذار و پیش آور سخا |
۱۲۷۲ | N | ترک شهوتها و لذتها سخاست | * | هر که در شهوت فرو شد بر نخاست |
۱۲۷۳ | N | این سخا شاخی است از سرو بهشت | * | وای او کز کف چنین شاخی بهشت |
۱۲۷۴ | N | عروة الوثقی است این ترک هوا | * | بر کشد این شاخ جان را بر سما |
۱۲۷۵ | N | تا برد شاخ سخا ای خوب کیش | * | مر ترا بالا کشان تا اصل خویش |
۱۲۷۶ | N | یوسف حسنی و این عالم چو چاه | * | وین رسن صبر است بر امر اله |
۱۲۷۷ | N | یوسفا آمد رسن در زن دو دست | * | از رسن غافل مشو بیگه شده ست |
۱۲۷۸ | N | حمد لله کین رسن آویختند | * | فضل و رحمت را بهم آمیختند |
۱۲۷۹ | N | تا ببینی عالم جان جدید | * | عالم بس آشکار ناپدید |
۱۲۸۰ | N | این جهان نیست چون هستان شده | * | و آن جهان هست بس پنهان شده |
۱۲۸۱ | N | خاک بر باد است و بازی میکند | * | کژنمایی پرده سازی میکند |
۱۲۸۲ | N | اینکه بر کار است بیکار است و پوست | * | و انکه پنهان است مغز و اصل اوست |
۱۲۸۳ | N | خاک همچون آلتی در دست باد | * | باد را دان عالی و عالی نژاد |
۱۲۸۴ | N | چشم خاکی را به خاک افتد نظر | * | باد بین چشمی بود نوعی دگر |
۱۲۸۵ | N | اسب داند اسب را کاو هست یار | * | هم سواری داند احوال سوار |
۱۲۸۶ | N | چشم حس اسب است و نور حق سوار | * | بیسواره اسب خود ناید به کار |
۱۲۸۷ | N | پس ادب کن اسب را از خوی بد | * | ور نه پیش شاه باشد اسب رد |
۱۲۸۸ | N | چشم اسب از چشم شه رهبر بود | * | چشم او بیچشم شه مضطر بود |
۱۲۸۹ | N | چشم اسبان جز گیاه و جز چرا | * | هر کجا خوانی بگوید نه چرا |
۱۲۹۰ | N | نور حق بر نور حس راکب شود | * | آن گهی جان سوی حق راغب شود |
۱۲۹۱ | N | اسب بیراکب چه داند رسم راه | * | شاه باید تا بداند شاه راه |
۱۲۹۲ | N | سوی حسی رو که نورش راکب است | * | حس را آن نور نیکو صاحب است |
۱۲۹۳ | N | نور حس را نور حق تزیین بود | * | معنی نُورٌ عَلی نُورٍ این بود |
۱۲۹۴ | N | نور حسی میکشد سوی ثری | * | نور حقش میبرد سوی علی |
۱۲۹۵ | N | ز انکه محسوسات دونتر عالمی است | * | نور حق دریا و حس چون شبنمی است |
۱۲۹۶ | N | لیک پیدا نیست آن راکب بر او | * | جز به آثار و به گفتار نکو |
۱۲۹۷ | N | نور حسی کاو غلیظ است و گران | * | هست پنهان در سواد دیدهگان |
۱۲۹۸ | N | چون که نور حس نمیبینی ز چشم | * | چون ببینی نور آن دینی ز چشم |
۱۲۹۹ | N | نور حس با این غلیظی مختفی است | * | چون خفی نبود ضیایی کان صفی است |
۱۳۰۰ | N | این جهان چون خس به دست باد غیب | * | عاجزی پیش گرفت و داد غیب |
۱۳۰۱ | N | گه بلندش میکند گاهیش پست | * | گه درستش میکند گاهی شکست |
۱۳۰۲ | N | گه یمینش میبرد گاهی یسار | * | گه گلستانش کند گاهیش خار |
۱۳۰۳ | N | دست پنهان و قلم بین خط گزار | * | اسب در جولان و ناپیدا سوار |
۱۳۰۴ | N | تیر پران بین و ناپیدا کمان | * | جانها پیدا و پنهان جان جان |
۱۳۰۵ | N | تیر را مشکن که این تیر شهی است | * | تیر پرتابی ز شصت آگهی است |
۱۳۰۶ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ گفت حق | * | کار حق بر کارها دارد سبق |
۱۳۰۷ | N | خشم خود بشکن تو مشکن تیر را | * | چشم خشمت خون شمارد شیر را |
۱۳۰۸ | N | بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر | * | تیر خون آلود از خون تو تر |
۱۳۰۹ | N | آن چه پیدا عاجز و بسته و زبون | * | و آن چه ناپیدا چنان تند و حرون |
۱۳۱۰ | N | ما شکاریم این چنین دامی کراست | * | گوی چوگانیم چوگانی کجاست |
۱۳۱۱ | N | میدرد میدوزد این خیاط کو | * | میدمد میسوزد این نفاط کو |
۱۳۱۲ | N | ساعتی کافر کند صدیق را | * | ساعتی زاهد کند زندیق را |
۱۳۱۳ | N | ز انکه مخلص در خطر باشد ز دام | * | تا ز خود خالص نگردد او تمام |
۱۳۱۴ | N | ز انکه در راهست و ره زن بیحد است | * | آن رهد کاو در امان ایزد است |
۱۳۱۵ | N | آینهی خالص نگشت او مخلص است | * | مرغ را نگرفته است او مقنص است |
۱۳۱۶ | N | چون که مخلص گشت مخلص باز رست | * | در مقام امن رفت و برد دست |
۱۳۱۷ | N | هیچ آیینه دگر آهن نشد | * | هیچ نانی گندم خرمن نشد |
۱۳۱۸ | N | هیچ انگوری دگر غوره نشد | * | هیچ میوهی پخته با کوره نشد |
۱۳۱۹ | N | پخته گرد و از تغیر دور شو | * | رو چو برهان محقق نور شو |
۱۳۲۰ | N | چون ز خود رستی همه برهان شدی | * | چون که بنده نیست شد سلطان شدی |
۱۳۲۱ | N | ور عیان خواهی صلاح دین نمود | * | دیدهها را کرد بینا و گشود |
۱۳۲۲ | N | فقر را از چشم و از سیمای او | * | دید هر چشمی که دارد نور هو |
۱۳۲۳ | N | شیخ فعال است بیآلت چو حق | * | با مریدان داده بیگفتی سبق |
۱۳۲۴ | N | دل به دست او چو موم نرم رام | * | مهر او گه ننگ سازد گاه نام |
۱۳۲۵ | N | مهر مومش حاکی انگشتری است | * | باز آن نقش نگین حاکی کیست |
۱۳۲۶ | N | حاکی اندیشهی آن زرگر است | * | سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است |
۱۳۲۷ | N | این صدا در کوه دلها بانگ کی ست | * | گه پرست از بانگ این که گه تهی است |
۱۳۲۸ | N | هر کجا هست او حکیم است اوستاد | * | بانگ او زین کوه دل خالی مباد |
۱۳۲۹ | N | هست که کاوا مثنا میکند | * | هست که کآواز صد تا میکند |
۱۳۳۰ | N | میزهاند کوه از آن آواز و قال | * | صد هزاران چشمهی آب زلال |
۱۳۳۱ | N | چون ز کوه آن لطف بیرون میشود | * | آبها در چشمهها خون میشود |
۱۳۳۲ | N | ز آن شهنشاه همایون نعل بود | * | که سراسر طور سینا لعل بود |
۱۳۳۳ | N | جان پذیرفت و خرد اجزای کوه | * | ما کم از سنگیم آخر ای گروه |
۱۳۳۴ | N | نه ز جان یک چشمه جوشان میشود | * | نه بدن از سبز پوشان میشود |
۱۳۳۵ | N | نه صدای بانگ مشتاقی در او | * | نه صفای جرعهی ساقی در او |
۱۳۳۶ | N | کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند | * | این چنین که را بکلی بر کنند |
۱۳۳۷ | N | بو که بر اجزای او تابد مهی | * | بو که در وی تاب مه یابد رهی |
۱۳۳۸ | N | چون قیامت کوهها را بر کند | * | پس قیامت این کرم کی میکند |
۱۳۳۹ | N | این قیامت ز آن قیامت کی کم است | * | آن قیامت زخم و این چون مرهم است |
۱۳۴۰ | N | هر که دید این مرهم از زخم ایمن است | * | هر بدی کاین حسن دید او محسن است |
۱۳۴۱ | N | ای خنک زشتی که خویش شد حریف | * | و ای گل رویی که جفتش شد خریف |
۱۳۴۲ | N | نان مرده چون حریف جان شود | * | زنده گردد نان و عین آن شود |
۱۳۴۳ | N | هیزم تیره حریف نار شد | * | تیرگی رفت و همه انوار شد |
۱۳۴۴ | N | در نمکلان چون خر مرده فتاد | * | آن خری و مردگی یک سو نهاد |
۱۳۴۵ | N | صبغة الله هست خم رنگ هو | * | پیسها یک رنگ گردد اندر او |
۱۳۴۶ | N | چون در آن خم افتد و گوییش قم | * | از طرب گوید منم خم لا تلم |
۱۳۴۷ | N | آن منم خم خود انا الحق گفتن است | * | رنگ آتش دارد الا آهن است |
۱۳۴۸ | N | رنگ آهن محو رنگ آتش است | * | ز آتشی میلافد و خامشوش است |
۱۳۴۹ | N | چون به سرخی گشت همچون زر کان | * | پس انا النار است لافش بیزبان |
۱۳۵۰ | N | شد ز رنگ و طبع آتش محتشم | * | گوید او من آتشم من آتشم |
۱۳۵۱ | N | آتشم من گر ترا شک است و ظن | * | آزمون کن دست را بر من بزن |
۱۳۵۲ | N | آتشم من بر تو گر شد مشتبه | * | روی خود بر روی من یک دم بنه |
۱۳۵۳ | N | آدمی چون نور گیرد از خدا | * | هست مسجود ملایک ز اجتبا |
۱۳۵۴ | N | نیز مسجود کسی کاو چون ملک | * | رسته باشد جانش از طغیان و شک |
۱۳۵۵ | N | آتش چه آهن چه لب ببند | * | ریش تشبیه مشبه را مخند |
۱۳۵۶ | N | پای در دریا منه کم گوی از آن | * | بر لب دریا خمش کن لب گزان |
۱۳۵۷ | N | گر چه صد چون من ندارد تاب بحر | * | لیک مینشکیبم از غرقاب بحر |
۱۳۵۸ | N | جان و عقل من فدای بحر باد | * | خونبهای عقل و جان این بحر داد |
۱۳۵۹ | N | تا که پایم میرود رانم در او | * | چون نماند پا چو بطانم در او |
۱۳۶۰ | N | بیادب حاضر ز غایب خوشتر است | * | حلقه گر چه کژ بود نه بر در است |
۱۳۶۱ | N | ای تن آلوده به گرد حوض گرد | * | پاک کی گردد برون حوض مرد |
۱۳۶۲ | N | پاک کاو از حوض مهجور اوفتاد | * | او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد |
۱۳۶۳ | N | پاکی این حوض بیپایان بود | * | پاکی اجسام کم میزان بود |
۱۳۶۴ | N | ز انکه دل حوض است لیکن در کمین | * | سوی دریا راه پنهان دارد این |
۱۳۶۵ | N | پاکی محدود تو خواهد مدد | * | ور نه اندر خرج کم گردد عدد |
۱۳۶۶ | N | آب گفت آلوده را در من شتاب | * | گفت آلوده که دارم شرم از آب |
۱۳۶۷ | N | گفت آب این شرم بیمن کی رود | * | بیمن این آلوده زایل کی شود |
۱۳۶۸ | N | ز آب هر آلوده کاو پنهان شود | * | الحیاء یمنع الإیمان بود |
۱۳۶۹ | N | دل ز پایهی حوض تن گلناک شد | * | تن ز آب حوض دلها پاک شد |
۱۳۷۰ | N | گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر | * | هان ز پایهی حوض تن میکن حذر |
۱۳۷۱ | N | بحر تن بر بحر دل بر هم زنان | * | در میانشان بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ |
۱۳۷۲ | N | گر تو باشی راست ور باشی تو کژ | * | پیشتر میغژ بدو واپس مغژ |
۱۳۷۳ | N | پیش مگر خطر باشد به جان | * | لیک نشکیبد از او با همتان |
۱۳۷۴ | N | شاه چون شیرینتر از شکر بود | * | جان به شیرینی رود خوشتر بود |
۱۳۷۵ | N | ای ملامت گر سلامت مر ترا | * | ای سلامت جو تویی واهی العری |
۱۳۷۶ | N | جان من کوره ست با آتش خوش است | * | کوره را این بس که خانهی آتش است |
۱۳۷۷ | N | همچو کوره عشق را سوزیدنی است | * | هر که او زین کور باشد کوره نیست |
۱۳۷۸ | N | برگ بیبرگی ترا چون برگ شد | * | جان باقی یافتی و مرگ شد |
۱۳۷۹ | N | چون ترا غم شادی افزودن گرفت | * | روضهی جانت گل و سوسن گرفت |
۱۳۸۰ | N | آن چه خوف دیگران آن امن تست | * | بط قوی از بحر و مرغ خانه سست |
۱۳۸۱ | N | باز دیوانه شدم من ای طبیب | * | باز سودایی شدم من ای حبیب |
۱۳۸۲ | N | حلقههای سلسلهی تو ذو فنون | * | هر یکی حلقه دهد دیگر جنون |
۱۳۸۳ | N | داد هر حلقه فنونی دیگر است | * | پس مرا هر دم جنونی دیگر است |
۱۳۸۴ | N | پس فنون باشد جنون این شد مثل | * | خاصه در زنجیر این میر اجل |
۱۳۸۵ | N | آن چنان دیوانگی بگسست بند | * | که همه دیوانگان پندم دهند |