block:2019
۸۶۴ | N | آن غلامک را چو دید اهل ذکا | * | آن دگر را کرد اشارت که بیا |
۸۶۵ | N | کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست | * | جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست |
۸۶۶ | N | چون بیامد آن دوم در پیش شاه | * | بود او گنده دهان دندان سیاه |
۸۶۷ | N | گر چه شه ناخوش شد از گفتار او | * | جستجویی کرد هم ز اسرار او |
۸۶۸ | N | گفت با این شکل و این گند دهان | * | دور بنشین لیک آن سو تر مران |
۸۶۹ | N | که تو اهل نامه و رقعه بدی | * | نه جلیس و یار و هم بقعه بدی |
۸۷۰ | N | تا علاج آن دهان تو کنیم | * | تو حبیب و ما طبیب پر فنیم |
۸۷۱ | N | بهر کیکی نو گلیمی سوختن | * | نیست لایق از تو دیده دوختن |
۸۷۲ | N | با همه بنشین دو سه دستان بگو | * | تا ببینم صورت عقلت نکو |
۸۷۳ | N | آن ذکی را پس فرستاد او به کار | * | سوی حمامی که رو خود را بخار |
۸۷۴ | N | وین دگر را گفت خه تو زیرکی | * | صد غلامی در حقیقت نه یکی |
۸۷۵ | N | آن نهای که خواجهتاش تو نمود | * | از تو ما را سرد میکرد آن حسود |
۸۷۶ | N | گفت او دزد و کژ است و کژنشین | * | حیز و نامرد و چنان است و چنین |
۸۷۷ | N | گفت پیوسته بده ست او راست گو | * | راست گویی من ندیده ستم چو او |
۸۷۸ | N | راست گویی در نهادش خلقتی است | * | هر چه گوید من نگویم تهمتی است |
۸۷۹ | N | کژ ندانم آن نکو اندیش را | * | متهم دارم وجود خویش را |
۸۸۰ | N | باشد او در من ببیند عیبها | * | من نبینم در وجود خود شها |
۸۸۱ | N | هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش | * | کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش |
۸۸۲ | N | غافلند این خلق از خود ای پدر | * | لاجرم گویند عیب همدگر |
۸۸۳ | N | من نبینم روی خود را ای شمن | * | من ببینم روی تو تو روی من |
۸۸۴ | N | آن کسی که او ببیند روی خویش | * | نور او از نور خلقان است بیش |
۸۸۵ | N | گر بمیرد دید او باقی بود | * | ز انکه دیدش دید خلاقی بود |
۸۸۶ | N | نور حسی نبود آن نوری که او | * | روی خود محسوس بیند پیش رو |
۸۸۷ | N | گفت اکنون عیبهای او بگو | * | آن چنان که گفت او از عیب تو |
۸۸۸ | N | تا بدانم که تو غم خوار منی | * | کدخدای ملکت و کار منی |
۸۸۹ | N | گفت ای شه من بگویم عیبهاش | * | گر چه هست او مر مرا خوش خواجهتاش |
۸۹۰ | N | عیب او مهر و وفا و مردمی | * | عیب او صدق و ذکا و هم دمی |
۸۹۱ | N | کمترین عیبش جوانمردی و داد | * | آن جوانمردی که جان را هم بداد |
۸۹۲ | N | صد هزاران جان خدا کرده پدید | * | چه جوانمردی بود کان را ندید |
۸۹۳ | N | ور بدیدی کی به جان بخلش بدی | * | بهر یک جان کی چنین غمگین شدی |
۸۹۴ | N | بر لب جو بخل آب آن را بود | * | کاو ز جوی آب نابینا بود |
۸۹۵ | N | گفت پیغمبر که هر که از یقین | * | داند او پاداش خود در یوم دین |
۸۹۶ | N | که یکی را ده عوض میآیدش | * | هر زمان جودی دگرگون زایدش |
۸۹۷ | N | جود جمله از عوضها دیدن است | * | پس عوض دیدن ضد ترسیدن است |
۸۹۸ | N | بخل نادیدن بود اعواض را | * | شاد دارد دید در خواض را |
۸۹۹ | N | پس به عالم هیچ کس نبود بخیل | * | ز انکه کس چیزی نبازد بیبدیل |
۹۰۰ | N | پس سخا از چشم آمد نه ز دست | * | دید دارد کار جز بینا نرست |
۹۰۱ | N | عیب دیگر این که خود بین نیست او | * | هست او در هستی خود عیب جو |
۹۰۲ | N | عیب گوی و عیب جوی خود بده ست | * | با همه نیکو و با خود بد بده ست |
۹۰۳ | N | گفت شه جلدی مکن در مدح یار | * | مدح خود در ضمن مدح او میار |
۹۰۴ | N | ز انکه من در امتحان آرم و را | * | شرمساری آیدت در ما ورا |