vol.2

Qūniyah Nicholson both

block:2017

ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت بتُهمت
۷۷۶Qآن یکی از خشم مادر را بکشت * هم بزخم خنجر و هم زخمِ مُشت
۷۷۶Nآن یکی از خشم مادر را بکشت * هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
۷۷۷Qآن یکی گفتش که از بَدْگوهری * یاد ناوردی تو حقِّ مادری
۷۷۷Nآن یکی گفتش که از بد گوهری * یاد ناوردی تو حق مادری
۷۷۸Qهَی تو مادر را چرا کشتی بگو * او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو
۷۷۸Nهی تو مادر را چرا کشتی بگو * او چه کرد آخر بگو ای زشت خو
۷۷۹Qگفت کاری کرد کان عارِ وَیَست * کشتمش کان خاک ستّارِ وَیَست
۷۷۹Nگفت کاری کرد کان عار وی است * کشتمش کان خاک ستار وی است
۷۸۰Qگفت آن کس را بکُش ای مُحْتَشَم * گفت پس هر روز مَردی را کُشَم
۷۸۰Nگفت آن کس را بکش ای محتشم * گفت پس هر روز مردی را کشم
۷۸۱Qکشتم او را رَستم از خونهای خلق * نایِ او بُرّم بهست از نایِ خَلْق
۷۸۱Nکشتم او را رستم از خونهای خلق * نای او برم به است از نای خلق
۷۸۲Qنفسِ تُست آن مادرِ بَدْخاصیت * که فساد اوست در هر ناحیت
۷۸۲Nنفس تست آن مادر بد خاصیت * که فساد اوست در هر ناحیت
۷۸۳Qهین بکُش او را که بهرِ آن دنی * هر دمی قصدِ عزیزی می‌کنی
۷۸۳Nهین بکش او را که بهر آن دنی * هر دمی قصد عزیزی می‌کنی
۷۸۴Qاز وَیْ این دنیای خوش بر تُست تنگ * از پی او با حق و با خلق جنگ
۷۸۴Nاز وی این دنیای خوش بر تست تنگ * از پی او با حق و با خلق جنگ
۷۸۵Qنَفس کشتی باز رَستی ز اِعتذار * کس ترا دشمن نماند در دیار
۷۸۵Nنفس کشتی باز رستی ز اعتذار * کس ترا دشمن نماند در دیار
۷۸۶Qگر شِکال آرد کسی بر گفتِ ما * از برای انبیا و اولیا
۷۸۶Nگر شکال آرد کسی بر گفت ما * از برای انبیا و اولیا
۷۸۷Qکانبیا را نه که نفسِ کُشته بود * پس چراشان دشمنان بود و حسود
۷۸۷Nکانبیا را نه که نفس کشته بود * پس چراشان دشمنان بود و حسود
۷۸۸Qگوش نِه تو ای طلب‌کارِ صواب * بشنو این اِشکال و شُبْهت را جواب
۷۸۸Nگوش کن تو ای طلب‌کار صواب * بشنو این اشکال و شبهت را جواب
۷۸۹Qدشمنِ خود بوده‌اند آن مُنْکِران * زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان
۷۸۹Nدشمن خود بوده‌اند آن منکران * زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان
۷۹۰Qدشمن آن باشد که قصدِ جان کُنَد * دشمن آن نَبْود که خود جان می‌کَنَد
۷۹۰Nدشمن آن باشد که قصد جان کند * دشمن آن نبود که خود جان می‌کند
۷۹۱Qنیست خفّاشک عدوِّ آفتاب * او عدوِّ خویش آمد در حجاب
۷۹۱Nنیست خفاشک عدوی آفتاب * او عدوی خویش آمد در حجاب
۷۹۲Qتابشِ خورشید او را می‌کُشد * رنجِ او خورشید هرگز کَی کَشد
۷۹۲Nتابش خورشید او را می‌کشد * رنج او خورشید هرگز کی کشد
۷۹۳Qدشمن آن باشد کزو آید عذاب * مانع آید لعل را از آفتاب
۷۹۳Nدشمن آن باشد کز او آید عذاب * مانع آید لعل را از آفتاب
۷۹۴Qمانعِ خویشند جملهٔ کافران * از شعاعِ جوهرِ پیغامبران
۷۹۴Nمانع خویشند جمله‌ی کافران * از شعاع جوهر پیغمبران
۷۹۵Qکَیْ حجابِ چشمِ آن فردند خلق * چشمِ خود را کور و کَژ کردند خلق
۷۹۵Nکی حجاب چشم آن فردند خلق * چشم خود را کور و کژ کردند خلق
۷۹۶Qچون غلام هندوی کو کین کَشَد * از ستیزهٔ خواجه خود را می‌کُشَد
۷۹۶Nچون غلام هندویی کاو کین کشد * از ستیزه‌ی خواجه خود را می‌کشد
۷۹۷Qسرنگون می‌افتد از بامِ سَرا * تا زیانی کرده باشد خواجه را
۷۹۷Nسر نگون می‌افتد از بام سرا * تا زیانی کرده باشد خواجه را
۷۹۸Qگر شود بیمار دشمن با طبیب * ور کند کودک عداوت با ادیب
۷۹۸Nگر شود بیمار دشمن با طبیب * ور کند کودک عداوت با ادیب
۷۹۹Qدر حقیقت ره‌زنِ جانِ خَودند * راهِ عقل و جانِ خود را خود زدند
۷۹۹Nدر حقیقت ره زن جان خودند * راه عقل و جان خود را خود زدند
۸۰۰Qگازری گر خشم گیرد ز آفتاب * ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب
۸۰۰Nگازری گر خشم گیرد ز آفتاب * ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب
۸۰۱Qتو یکی بنْگر کرا دارد زیان * عاقبت که بْود سیاه‌اختر از آن
۸۰۱Nتو یکی بنگر که را دارد زیان * عاقبت که بود سیاه اختر از آن
۸۰۲Qگر ترا حقّ آفریند زشت‌رُو * هان مشو هم زشت‌رُو هم زشت‌خُو
۸۰۲Nگر ترا حق آفریند زشت رو * هان مشو هم زشت رو هم زشت خو
۸۰۳Qور بَرَد کفشت مرَوْ در سنگ‌لاخ * ور دُو شاخست مشو تو چارشاخ
۸۰۳Nور برد کفشت مرو در سنگلاخ * ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ
۸۰۴Qتو حسودی کز فلان من کمترم * می‌فزاید کمتری در اخترم
۸۰۴Nتو حسودی کز فلان من کمترم * می‌فزاید کمتری در اخترم
۸۰۵Qخود حَسَد نُقْصان و عیبی دیگرست * بلکه از جمله کمیها بتّرست
۸۰۵Nخود حسد نقصان و عیبی دیگر است * بلکه از جمله کمیها بدتر است
۸۰۶Qآن بلیس از ننگ و عارِ کمتری * خویش را افکند در صد ابتری
۸۰۶Nآن بلیس از ننگ و عار کمتری * خویش را افکند در صد ابتری
۸۰۷Qاز حَسَد می‌خواست تا بالا بود * خود چه بالا بلک خون‌پالا بود
۸۰۷Nاز حسد می‌خواست تا بالا بود * خود چه بالا بلکه خون‌پالا بود
۸۰۸Qآن ابو جَهْل از محمّد ننگ داشت * وز حَسَد خود را ببالا می‌فراشت
۸۰۸Nآن ابو جهل از محمد ننگ داشت * وز حسد خود را به بالا می‌فراشت
۸۰۹Qبو اؐلحَکَم نامش بُد و بو جَهْل شد * ای بسا اهل از حسد نااهل شد
۸۰۹Nبو الحکم نامش بد و بو جهل شد * ای بسا اهل از حسد نااهل شد
۸۱۰Qمن ندیدم در جهانِ جُست و جو * هیچ اهلیّت به از خوی نکو
۸۱۰Nمن ندیدم در جهان جست و جو * هیچ اهلیت به از خوی نکو
۸۱۱Qانبیا را واسطه ز آن کرد حق * تا پدید آید حسدها در قَلَق
۸۱۱Nانبیا را واسطه ز آن کرد حق * تا پدید آید حسدها در قلق
۸۱۲Qزانک کس را از خدا عاری نبود * حاسدِ حق هیچ دیّاری نبود
۸۱۲Nز انکه کس را از خدا عاری نبود * حاسد حق هیچ دیاری نبود
۸۱۳Qآن کسی کِش مثلِ خود پنداشتی * ز آن سبب با او حسد برداشتی
۸۱۳Nآن کسی کش مثل خود پنداشتی * ز آن سبب با او حسد برداشتی
۸۱۴Qچون مقرَّر شد بزرگی رسول * پس حسد ناید کسی را از قبول
۸۱۴Nچون مقرر شد بزرگی رسول * پس حسد ناید کسی را از قبول
۸۱۵Qپس بهر دَوْری ولیی قایمست * تا قیامت آزمایش دایمست
۸۱۵Nپس به هر دوری ولیی قایم است * تا قیامت آزمایش دایم است
۸۱۶Qهر کرا خوی نکو باشد برَست * هر کسی کو شیشه‌دل باشد شکست
۸۱۶Nهر که را خوی نکو باشد برست * هر کسی کاو شیشه دل باشد شکست
۸۱۷Qپس اِمامِ حَیِّ قایم آن ولیست * خواه از نسلِ عُمَر خواه از عَلیست
۸۱۷Nپس امام حی قایم آن ولی است * خواه از نسل عمر خواه از علی است
۸۱۸Qمَهدی و هادی وَیَست ای راه‌جُو * هم نهان و هم نشسته پیشِ رُو
۸۱۸Nمهدی و هادی وی است ای راه جو * هم نهان و هم نشسته پیش رو
۸۱۹Qاو چو نورست و خِرَد جبریلِ اوست * و آن ولی کم ازو قندیلِ اوست
۸۱۹Nاو چو نور است و خرد جبریل اوست * و آن ولی کم از او قندیل اوست
۸۲۰Qوانک زین قندیل کَم مِشْکاتِ ماست * نور را در مَرتَبه ترتیبهاست
۸۲۰Nو انکه زین قندیل کم مشکات ماست * نور را در مرتبه ترتیبهاست
۸۲۱Qزانک هفصد پرده دارد نورِ حق * پرده‌های نور دان چندین طبق
۸۲۱Nز انکه هفصد پرده دارد نور حق * پرده‌های نور دان چندین طبق
۸۲۲Qاز پسِ هر پرده قومی را مُقام * صف صف‌اند این پرده‌هاشان تا اِمام
۸۲۲Nاز پس هر پرده قومی را مقام * صف صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام
۸۲۳Qاهلِ صفِّ آخرین از ضعفِ خویش * چشمشان طاقت ندارد نورِ بیش
۸۲۳Nاهل صف آخرین از ضعف خویش * چشمشان طاقت ندارد نور بیش
۸۲۴Qو آن صفِ پیش از ضعیفی بصَر * تاب نارد روشنایی بیشتر
۸۲۴Nو آن صف پیش از ضعیفی بصر * تاب نارد روشنایی بیشتر
۸۲۵Qروشنیی کو حیاتِ اوَّلست * رنجِ جان و فتنهٔ این اَحْوَلست
۸۲۵Nروشنیی کاو حیات اول است * رنج جان و فتنه‌ی این احول است
۸۲۶Qاحولیها اندک اندک کم شود * چون ز هفصد بگذرد او یَم شود
۸۲۶Nاحولیها اندک اندک کم شود * چون ز هفصد بگذرد او یم شود
۸۲۷Qآتشی که اصلاحِ آهن یا زَرَست * کَیْ صلاح آبی و سیبِ تَرَست
۸۲۷Nآتشی کاصلاح آهن یا زر است * کی صلاح آبی و سیب تر است
۸۲۸Qسیب و آبی خامیی دارد خفیف * نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
۸۲۸Nسیب و آبی خامیی دارد خفیف * نه چو آهن تابشی خواهد لطیف
۸۲۹Qلیک آهن را لطیف آن شُعله‌هاست * کو جَذُوبِ تابشِ آن اژدهاست
۸۲۹Nلیک آهن را لطیف آن شعله‌هاست * کاو جذوب تابش آن اژدهاست
۸۳۰Qهست آن آهن فقیرِ سخت‌کَش * زیرِ پُتْک و آتش است او سُرخ و خَوش
۸۳۰Nهست آن آهن فقیر سخت کش * زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
۸۳۱Qحاجبِ آتش بود بی‌واسطه * در دل آتش رود بی‌رابطه
۸۳۱Nحاجب آتش بود بی‌واسطه * در دل آتش رود بی‌رابطه
۸۳۲Qبی‌حجاب آب و فرزندانِ آب * پُختگی ز آتش نیابند و خطاب
۸۳۲Nبی‌حجاب آب و فرزندان آب * پختگی ز آتش نیابند و خطاب
۸۳۳Qواسطه دیگی بود یا تابه‌ای * همچو پا را در رَوِش پاتابه‌ای
۸۳۳Nواسطه دیگی بود یا تابه‌ای * همچو پا را در روش پا تابه‌ای
۸۳۴Qیا مکانی در میان تا آن هوا * می‌شود سوزان و می‌آرد بما
۸۳۴Nیا مکانی در میان تا آن هوا * می‌شود سوزان و می‌آرد بما
۸۳۵Qپس فقیر آنست کو بی‌واسطه ست * شعله‌ها را با وجودش رابطه ست
۸۳۵Nپس فقیر آن است کاو بی‌واسطه ست * شعله‌ها را با وجودش رابطه ست
۸۳۶Qپس دلِ عالَم وَیَست ایرا که تن * می‌رسد از واسطهٔ این دل بفَن
۸۳۶Nپس دل عالم وی است ایرا که تن * می‌رسد از واسطه‌ی این دل به فن
۸۳۷Qدل نباشد تن چه داند گفت‌وگو * دل نجوید تن چه داند جُست‌وجو
۸۳۷Nدل نباشد، تن چه داند گفت‌وگو * دل نجوید، تن چه داند جستجو
۸۳۸Qپس نظرگاهِ شُعاع آن آهنست * پس نظرگاهِ خدا دل نه تنست
۸۳۸Nپس نظرگاه شعاع آن آهن است * پس نظرگاه خدا دل نی تن است
۸۳۹Q(ベイトなし) *
۸۳۹Nباز این دلهای جزوی چون تن است * با دل صاحب دلی کاو معدن است
۸۴۰Qبس مثال و شرح خواهد این کلام * لیک ترسم تا نلغزد وَهمِ عام
۸۴۰Nبس مثال و شرح خواهد این کلام * لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
۸۴۱Qتا نگردد نیکویی ما بَدی * اینک گفتم هم نبُد جز بی‌خودی
۸۴۱Nتا نگردد نیکویی ما بدی * اینکه گفتم هم نبد جز بی‌خودی
۸۴۲Qپایِ کژ را کفشِ کژ بهتر بود * مر گدا را دَسْتگه بر دَر بود
۸۴۲Nپای کج را کفش کج بهتر بود * مر گدا را دستگه بر در بود