block:2017
۷۷۶ | N | آن یکی از خشم مادر را بکشت | * | هم به زخم خنجر و هم زخم مشت |
۷۷۷ | N | آن یکی گفتش که از بد گوهری | * | یاد ناوردی تو حق مادری |
۷۷۸ | N | هی تو مادر را چرا کشتی بگو | * | او چه کرد آخر بگو ای زشت خو |
۷۷۹ | N | گفت کاری کرد کان عار وی است | * | کشتمش کان خاک ستار وی است |
۷۸۰ | N | گفت آن کس را بکش ای محتشم | * | گفت پس هر روز مردی را کشم |
۷۸۱ | N | کشتم او را رستم از خونهای خلق | * | نای او برم به است از نای خلق |
۷۸۲ | N | نفس تست آن مادر بد خاصیت | * | که فساد اوست در هر ناحیت |
۷۸۳ | N | هین بکش او را که بهر آن دنی | * | هر دمی قصد عزیزی میکنی |
۷۸۴ | N | از وی این دنیای خوش بر تست تنگ | * | از پی او با حق و با خلق جنگ |
۷۸۵ | N | نفس کشتی باز رستی ز اعتذار | * | کس ترا دشمن نماند در دیار |
۷۸۶ | N | گر شکال آرد کسی بر گفت ما | * | از برای انبیا و اولیا |
۷۸۷ | N | کانبیا را نه که نفس کشته بود | * | پس چراشان دشمنان بود و حسود |
۷۸۸ | N | گوش کن تو ای طلبکار صواب | * | بشنو این اشکال و شبهت را جواب |
۷۸۹ | N | دشمن خود بودهاند آن منکران | * | زخم بر خود میزدند ایشان چنان |
۷۹۰ | N | دشمن آن باشد که قصد جان کند | * | دشمن آن نبود که خود جان میکند |
۷۹۱ | N | نیست خفاشک عدوی آفتاب | * | او عدوی خویش آمد در حجاب |
۷۹۲ | N | تابش خورشید او را میکشد | * | رنج او خورشید هرگز کی کشد |
۷۹۳ | N | دشمن آن باشد کز او آید عذاب | * | مانع آید لعل را از آفتاب |
۷۹۴ | N | مانع خویشند جملهی کافران | * | از شعاع جوهر پیغمبران |
۷۹۵ | N | کی حجاب چشم آن فردند خلق | * | چشم خود را کور و کژ کردند خلق |
۷۹۶ | N | چون غلام هندویی کاو کین کشد | * | از ستیزهی خواجه خود را میکشد |
۷۹۷ | N | سر نگون میافتد از بام سرا | * | تا زیانی کرده باشد خواجه را |
۷۹۸ | N | گر شود بیمار دشمن با طبیب | * | ور کند کودک عداوت با ادیب |
۷۹۹ | N | در حقیقت ره زن جان خودند | * | راه عقل و جان خود را خود زدند |
۸۰۰ | N | گازری گر خشم گیرد ز آفتاب | * | ماهیی گر خشم میگیرد ز آب |
۸۰۱ | N | تو یکی بنگر که را دارد زیان | * | عاقبت که بود سیاه اختر از آن |
۸۰۲ | N | گر ترا حق آفریند زشت رو | * | هان مشو هم زشت رو هم زشت خو |
۸۰۳ | N | ور برد کفشت مرو در سنگلاخ | * | ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ |
۸۰۴ | N | تو حسودی کز فلان من کمترم | * | میفزاید کمتری در اخترم |
۸۰۵ | N | خود حسد نقصان و عیبی دیگر است | * | بلکه از جمله کمیها بدتر است |
۸۰۶ | N | آن بلیس از ننگ و عار کمتری | * | خویش را افکند در صد ابتری |
۸۰۷ | N | از حسد میخواست تا بالا بود | * | خود چه بالا بلکه خونپالا بود |
۸۰۸ | N | آن ابو جهل از محمد ننگ داشت | * | وز حسد خود را به بالا میفراشت |
۸۰۹ | N | بو الحکم نامش بد و بو جهل شد | * | ای بسا اهل از حسد نااهل شد |
۸۱۰ | N | من ندیدم در جهان جست و جو | * | هیچ اهلیت به از خوی نکو |
۸۱۱ | N | انبیا را واسطه ز آن کرد حق | * | تا پدید آید حسدها در قلق |
۸۱۲ | N | ز انکه کس را از خدا عاری نبود | * | حاسد حق هیچ دیاری نبود |
۸۱۳ | N | آن کسی کش مثل خود پنداشتی | * | ز آن سبب با او حسد برداشتی |
۸۱۴ | N | چون مقرر شد بزرگی رسول | * | پس حسد ناید کسی را از قبول |
۸۱۵ | N | پس به هر دوری ولیی قایم است | * | تا قیامت آزمایش دایم است |
۸۱۶ | N | هر که را خوی نکو باشد برست | * | هر کسی کاو شیشه دل باشد شکست |
۸۱۷ | N | پس امام حی قایم آن ولی است | * | خواه از نسل عمر خواه از علی است |
۸۱۸ | N | مهدی و هادی وی است ای راه جو | * | هم نهان و هم نشسته پیش رو |
۸۱۹ | N | او چو نور است و خرد جبریل اوست | * | و آن ولی کم از او قندیل اوست |
۸۲۰ | N | و انکه زین قندیل کم مشکات ماست | * | نور را در مرتبه ترتیبهاست |
۸۲۱ | N | ز انکه هفصد پرده دارد نور حق | * | پردههای نور دان چندین طبق |
۸۲۲ | N | از پس هر پرده قومی را مقام | * | صف صفاند این پردههاشان تا امام |
۸۲۳ | N | اهل صف آخرین از ضعف خویش | * | چشمشان طاقت ندارد نور بیش |
۸۲۴ | N | و آن صف پیش از ضعیفی بصر | * | تاب نارد روشنایی بیشتر |
۸۲۵ | N | روشنیی کاو حیات اول است | * | رنج جان و فتنهی این احول است |
۸۲۶ | N | احولیها اندک اندک کم شود | * | چون ز هفصد بگذرد او یم شود |
۸۲۷ | N | آتشی کاصلاح آهن یا زر است | * | کی صلاح آبی و سیب تر است |
۸۲۸ | N | سیب و آبی خامیی دارد خفیف | * | نه چو آهن تابشی خواهد لطیف |
۸۲۹ | N | لیک آهن را لطیف آن شعلههاست | * | کاو جذوب تابش آن اژدهاست |
۸۳۰ | N | هست آن آهن فقیر سخت کش | * | زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش |
۸۳۱ | N | حاجب آتش بود بیواسطه | * | در دل آتش رود بیرابطه |
۸۳۲ | N | بیحجاب آب و فرزندان آب | * | پختگی ز آتش نیابند و خطاب |
۸۳۳ | N | واسطه دیگی بود یا تابهای | * | همچو پا را در روش پا تابهای |
۸۳۴ | N | یا مکانی در میان تا آن هوا | * | میشود سوزان و میآرد بما |
۸۳۵ | N | پس فقیر آن است کاو بیواسطه ست | * | شعلهها را با وجودش رابطه ست |
۸۳۶ | N | پس دل عالم وی است ایرا که تن | * | میرسد از واسطهی این دل به فن |
۸۳۷ | N | دل نباشد، تن چه داند گفتوگو | * | دل نجوید، تن چه داند جستجو |
۸۳۸ | N | پس نظرگاه شعاع آن آهن است | * | پس نظرگاه خدا دل نی تن است |
۸۳۹ | N | باز این دلهای جزوی چون تن است | * | با دل صاحب دلی کاو معدن است |
۸۴۰ | N | بس مثال و شرح خواهد این کلام | * | لیک ترسم تا نلغزد وهم عام |
۸۴۱ | N | تا نگردد نیکویی ما بدی | * | اینکه گفتم هم نبد جز بیخودی |
۸۴۲ | N | پای کج را کفش کج بهتر بود | * | مر گدا را دستگه بر در بود |