block:1077
۱۴۸۰ | Q | کردِ حق و کردِ ما هر دو ببین | * | کردِ ما را هست دان پیداست این |
۱۴۸۰ | N | کرد حق و کرد ما هر دو ببین | * | کرد ما را هست دان پیداست این |
۱۴۸۱ | Q | گر نباشد فعلِ خَلق اندر میان | * | پس مگو کس را چرا کردی چنان |
۱۴۸۱ | N | گر نباشد فعل خلق اندر میان | * | پس مگو کس را چرا کردی چنان |
۱۴۸۲ | Q | خَلقِ حق افعال ما را مُوجِدست | * | فعل ما آثارِ خلقِ ایزدست |
۱۴۸۲ | N | خلق حق افعال ما را موجد است | * | فعل ما آثار خلق ایزد است |
۱۴۸۳ | Q | ناطقی یا حرف بیند یا غَرَض | * | کَی شود یک دم مُحیطِ دو عَرَض |
۱۴۸۳ | N | ناطقی یا حرف بیند یا غرض | * | کی شود یک دم محیط دو عرض |
۱۴۸۴ | Q | گر به معنی رفت شد غافل ز حَرف | * | پیش و پس یک دم نبیند هیچ طَرف |
۱۴۸۴ | N | گر به معنی رفت شد غافل ز حرف | * | پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف |
۱۴۸۵ | Q | آن زمان که پیش بینی آن زمان | * | تو پسِ خود کَیْ ببینی این بِدان |
۱۴۸۵ | N | آن زمان که پیش بینی آن زمان | * | تو پس خود کی ببینی این بدان |
۱۴۸۶ | Q | چون محیطِ حرف و معنی نیست جان | * | چُون بود جان خالقِ این هر دُوان |
۱۴۸۶ | N | چون محیط حرف و معنی نیست جان | * | چون بود جان خالق این هر دوان |
۱۴۸۷ | Q | حق مُحیطِ جمله آمد ای پسر | * | وا ندارَد کارش از کارِ دگر |
۱۴۸۷ | N | حق محیط جمله آمد ای پسر | * | وا ندارد کارش از کار دگر |
۱۴۸۸ | Q | گفت شیطان که بِما أَغْوَیْتَنِی | * | کرد فعلِ خود نهان دیوِ دَنی |
۱۴۸۸ | N | گفت شیطان که بِما أَغْوَیْتَنِی | * | کرد فعل خود نهان دیو دنی |
۱۴۸۹ | Q | گفت آدم که ظلَمْنا نَفَسَنا | * | او ز فِعلِ حق نَبُد غافل چو ما |
۱۴۸۹ | N | گفت آدم که ظلمنا نفسنا | * | او ز فعل حق نبد غافل چو ما |
۱۴۹۰ | Q | در گنه او اَزْ ادب پنهانش کرد | * | زان گنه بر خود زدن او بر بَخورد |
۱۴۹۰ | N | در گنه او از ادب پنهانش کرد | * | ز آن گنه بر خود زدن او بر بخورد |
۱۴۹۱ | Q | بعدِ توبه گفتش ای آدم نه من | * | آفریدم در تو آن جُرم و مِحَن |
۱۴۹۱ | N | بعد توبه گفتش ای آدم نه من | * | آفریدم در تو آن جرم و محن |
۱۴۹۲ | Q | نه که تقدیر و قضای من بُد آن | * | چون بوقتِ عذر کردی آن نهان |
۱۴۹۲ | N | نه که تقدیر و قضای من بد آن | * | چون به وقت عذر کردی آن نهان |
۱۴۹۳ | Q | گفت ترسیدم ادب نگْذاشتم | * | گفت هم من پاسِ آنت داشتم |
۱۴۹۳ | N | گفت ترسیدم ادب نگذاشتم | * | گفت هم من پاس آنت داشتم |
۱۴۹۴ | Q | هر که آرد حُرمت او حرمت بَرَد | * | هر که آرد قند لوَزیِنه خَورَد |
۱۴۹۴ | N | هر که آرد حرمت او حرمت برد | * | هر که آرد قند لوزینه خورد |
۱۴۹۵ | Q | طیّبات از بهرِ که لِلطَّیِبیِن | * | یار را خوش کن بَرنْجان و ببین |
۱۴۹۵ | N | طیبات از بهر که للطیبین | * | یار را خوش کن برنجان و ببین |
۱۴۹۶ | Q | یک مثال ای دل پیِ فرقی بیار | * | تا بدانی جبر را از اختیار |
۱۴۹۶ | N | یک مثال ای دل پی فرقی بیار | * | تا بدانی جبر را از اختیار |
۱۴۹۷ | Q | دست کان لرزان بود از ارتعاش | * | و تنك دستی را تو بلرزانی ز جاش |
۱۴۹۷ | N | دست کان لرزان بود از ارتعاش | * | و آن که دستی را تو لرزانی ز جاش |
۱۴۹۸ | Q | هر دو جُنْبِش آفریدهٔ حق شناس | * | لیک نتْوان کرد این با آن قیاس |
۱۴۹۸ | N | هر دو جنبش آفریدهی حق شناس | * | لیک نتوان کرد این با آن قیاس |
۱۴۹۹ | Q | زان پشیمانی که لرزانیدیَش | * | مُرتَعِش را کَی پشیمان دیدیَش |
۱۴۹۹ | N | ز آن پشیمانی که لرزانیدیاش | * | مرتعش را کی پشیمان دیدیاش |
۱۵۰۰ | Q | بحثِ عقلست این چه عقل آن حیلهگر | * | تا ضعیفیِ ره بَرَد آنجا مگَرْ |
۱۵۰۰ | N | بحث عقل است این چه عقل آن حیلهگر | * | تا ضعیفی ره برد آن جا مگر |
۱۵۰۱ | Q | بحثِ عقلی گر دُر و مرجان بود | * | آن دگر باشد که بحثِ جان بود |
۱۵۰۱ | N | بحث عقلی گر در و مرجان بود | * | آن دگر باشد که بحث جان بود |
۱۵۰۲ | Q | بحثِ جان اندر مقامی دیگرست | * | بادهٔ جان را قوامیِ دیگر است |
۱۵۰۲ | N | بحث جان اندر مقامی دیگر است | * | بادهی جان را قوامی دیگر است |
۱۵۰۳ | Q | آن زمان که بحثِ عقلی ساز بود | * | این عُمر با بو الحَکَم همراز بود |
۱۵۰۳ | N | آن زمان که بحث عقلی ساز بود | * | این عمر با بو الحکم هم راز بود |
۱۵۰۴ | Q | چون عُمَر از عقل آمد سوی جان | * | بوالحَکَمْ بوجَهْل شد در حُکم آن |
۱۵۰۴ | N | چون عمر از عقل آمد سوی جان | * | بو الحکم بو جهل شد در حکم آن |
۱۵۰۵ | Q | سوی حِسّ و سوی عقل او کاملست | * | گر چه خود نسبت بجان او جاهلست |
۱۵۰۵ | N | سوی حس و سوی عقل او کامل است | * | گر چه خود نسبت به جان او جاهل است |
۱۵۰۶ | Q | بحثِ عقل و حِسّ اَثَر دان یا سَبَب | * | بحثِ جانی یا عَجَب یا بُواَلعَجَب |
۱۵۰۶ | N | بحث عقل و حس اثر دان یا سبب | * | بحث جانی یا عجب یا بو العجب |
۱۵۰۷ | Q | ضَوِءِ جان آمد نمانْد ای مُسْتَضِی | * | لازم و ملزوم و نافیِ مُقْتَضِی |
۱۵۰۷ | N | ضوء جان آمد نماند ای مستضی | * | لازم و ملزوم و نافی مقتضی |
۱۵۰۸ | Q | زآنك بینایی که نورش بازغست | * | از دلیلِ چون عصا بس فارغست |
۱۵۰۸ | N | ز آن که بینایی که نورش بازغ است | * | از دلیل چون عصا بس فارغ است |