block:1076
۱۴۴۶ | Q | مرد گفتش کای امیر المؤمنین | * | جان ز بالا چون در آمد در زمین |
۱۴۴۶ | N | مرد گفتش کای امیر المؤمنین | * | جان ز بالا چون در آمد در زمین |
۱۴۴۷ | Q | مرغِ بیاندازه چون شد در قفَص | * | گفت حق بر جان فسون خواند و قصص |
۱۴۴۷ | N | مرغ بیاندازه چون شد در قفص | * | گفت حق بر جان فسون خواند و قصص |
۱۴۴۸ | Q | بر عدمها کان ندارد چشم و گوش | * | چون فسون خواند همیآید بجوش |
۱۴۴۸ | N | بر عدمها کان ندارد چشم و گوش | * | چون فسون خواند همیآید به جوش |
۱۴۴۹ | Q | از فسونِ او عدمها زود زود | * | خوش مُعَلَّق میزند سوی وجود |
۱۴۴۹ | N | از فسون او عدمها زود زود | * | خوش معلق میزند سوی وجود |
۱۴۵۰ | Q | باز بر موجود افسونی چو خواند | * | زُو دْو اَسْبه در عدم موجود راند |
۱۴۵۰ | N | باز بر موجود افسونی چو خواند | * | زو دو اسبه در عدم موجود راند |
۱۴۵۱ | Q | گفت در گوشِ گُل و خندانْش کرد | * | گفت با سنگ و عقیقِ کانْش کرد |
۱۴۵۱ | N | گفت در گوش گل و خندانش کرد | * | گفت با سنگ و عقیق کانش کرد |
۱۴۵۲ | Q | گفت با جِسم آیتی تا جان شد او | * | گفت با خورشید تا رُخْشان شد او |
۱۴۵۲ | N | گفت با جسم آیتی تا جان شد او | * | گفت با خورشید تا رخشان شد او |
۱۴۵۳ | Q | باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف | * | در رخِ خورشید افتد صد کسوف |
۱۴۵۳ | N | باز در گوشش دمد نکتهی مخوف | * | در رخ خورشید افتد صد کسوف |
۱۴۵۴ | Q | تا بگوشِ ابر آن گویا چه خواند | * | کو چو مَشْک از دیدهٔ خود اشک راند |
۱۴۵۴ | N | تا به گوش ابر آن گویا چه خواند | * | کاو چو مشک از دیدهی خود اشک راند |
۱۴۵۵ | Q | تا بگوشِ خاک حق چه خوانده است | * | کو مراقب گشت و خامُش مانده است |
۱۴۵۵ | N | تا به گوش خاک حق چه خوانده است | * | کاو مراقب گشت و خامش مانده است |
۱۴۵۶ | Q | در تَرُّدد هر که او آشفته است | * | حق بگوشِ او مُعَمَّا گفته است |
۱۴۵۶ | N | در تردد هر که او آشفته است | * | حق به گوش او معما گفته است |
۱۴۵۷ | Q | تا کند محبوسش اندر دو گمان | * | آن کنم آن گفت یا خود ضدِّ آن |
۱۴۵۷ | N | تا کند محبوسش اندر دو گمان | * | آن کنم کاو گفت یا خود ضد آن |
۱۴۵۸ | Q | هم ز حق ترجیح یابد یک طرف | * | زان دو یک را بر گزیند زان کَنَف |
۱۴۵۸ | N | هم ز حق ترجیح یابد یک طرف | * | ز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف |
۱۴۵۹ | Q | گر نخواهی در تردُّد هوشِ جان | * | کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان |
۱۴۵۹ | N | گر نخواهی در تردد هوش جان | * | کم فشار این پنبه اندر گوش جان |
۱۴۶۰ | Q | تا کنی فهم آن معَّماهاش را | * | تا کنی ادراک رمز و فاش را |
۱۴۶۰ | N | تا کنی فهم آن معماهاش را | * | تا کنی ادراک رمز و فاش را |
۱۴۶۱ | Q | پس مَحَلَّ وَحی گردد گوشِ جان | * | وحی چه بْوَد گفتنی از حِس نهان |
۱۴۶۱ | N | پس محل وحی گردد گوش جان | * | وحی چه بود گفتنی از حس نهان |
۱۴۶۲ | Q | گوشِ جان و چشمِ جان جز این حِس است | * | گوشِ عقل و گوش ظَن زین مُفلِس است |
۱۴۶۲ | N | گوش جان و چشم جان جز این حس است | * | گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است |
۱۴۶۳ | Q | لفظِ جُبْرم عشق را بیصبر کرد | * | و انك عاشق نیست حبسِ جَبْر کرد |
۱۴۶۳ | N | لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد | * | و آن که عاشق نیست حبس جبر کرد |
۱۴۶۴ | Q | این مَعَّیت با حقست و جبر نیست | * | این تجلّیِ مَه است این ابر نیست |
۱۴۶۴ | N | این معیت با حق است و جبر نیست | * | این تجلی مه است این ابر نیست |
۱۴۶۵ | Q | ور بود این جَبْر جبرِ عامه نیست | * | جبرِ آن امَّارهٔ خودکامه نیست |
۱۴۶۵ | N | ور بود این جبر جبر عامه نیست | * | جبر آن امارهی خودکامه نیست |
۱۴۶۶ | Q | جبر را ایشان شناسند ای پسر | * | که خدا بگْشادشان در دل بصَر |
۱۴۶۶ | N | جبر را ایشان شناسند ای پسر | * | که خدا بگشادشان در دل بصر |
۱۴۶۷ | Q | غیب و آینده بر ایشان گشت فاش | * | ذکرِ ماضی پیشِ ایشان گشت لاش |
۱۴۶۷ | N | غیب و آینده بر ایشان گشت فاش | * | ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش |
۱۴۶۸ | Q | اختیار و جبرِ ایشان دیگرست | * | قطرهها اندر صدفها گوهرست |
۱۴۶۸ | N | اختیار و جبر ایشان دیگر است | * | قطرهها اندر صدفها گوهر است |
۱۴۶۹ | Q | هست بیرون قطرهٔ خُرد و بزرگ | * | در صدف آن دُرِّ خُردست و سُتُرگ |
۱۴۶۹ | N | هست بیرون قطرهی خرد و بزرگ | * | در صدف آن در خرد است و سترگ |
۱۴۷۰ | Q | طبعِ نافِ آهوَست آن قوم را | * | از برون خون و درونشان مُشکها |
۱۴۷۰ | N | طبع ناف آهو است آن قوم را | * | از برون خون و درونشان مشکها |
۱۴۷۱ | Q | تو مگو کاین مایه بیرون خون بود | * | چون رود در ناف مُشکی چون شود |
۱۴۷۱ | N | تو مگو کاین مایه بیرون خون بود | * | چون رود در ناف مشکی چون شود |
۱۴۷۲ | Q | تو مگو کاین مِس برون بُد مُحْتقَر | * | در دلِ اِکسیر چون گیرد گُهَر |
۱۴۷۲ | N | تو مگو کاین مس برون بد محتقر | * | در دل اکسیر چون گیرد گهر |
۱۴۷۳ | Q | اختیار و جَبْر در تو بُد خیال | * | چون دریشان رفت شد نورِ جلال |
۱۴۷۳ | N | اختیار و جبر در تو بد خیال | * | چون در ایشان رفت شد نور جلال |
۱۴۷۴ | Q | نان چو در سُفرهست باشد آن جَماد | * | در تنِ مردم شود او رُوحِ شاد |
۱۴۷۴ | N | نان چو در سفره ست باشد آن جماد | * | در تن مردم شود او روح شاد |
۱۴۷۵ | Q | در دلِ سفره نگردد مُستحیل | * | مستحیلش جان کند از سَلْسَبیل |
۱۴۷۵ | N | در دل سفره نگردد مستحیل | * | مستحیلش جان کند از سلسبیل |
۱۴۷۶ | Q | قوّتِ جانست این ای راست خوان | * | تا چه باشد قوَّتِ آن جانِ جان |
۱۴۷۶ | N | قوت جان است این ای راست خوان | * | تا چه باشد قوت آن جان جان |
۱۴۷۷ | Q | گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان | * | میشکافد کوه را با بحر و کان |
۱۴۷۷ | N | گوشت پارهی آدمی با عقل و جان | * | میشکافد کوه را با بحر و کان |
۱۴۷۸ | Q | زورِ جانِ کوه کَن شَقِّ حْجَر | * | زورِ جان جان در اِنْشَقَّ ٱلْقَمَر |
۱۴۷۸ | N | زور جان کوه کن شق حجر | * | زور جان جان در انْشَقَّ الْقَمَرُ |
۱۴۷۹ | Q | گر گشاید دل سَرِ انبانِ راز | * | جان بسوی عرش سازد تُرک تاز |
۱۴۷۹ | N | گر گشاید دل سر انبان راز | * | جان به سوی عرش سازد ترک تاز |