vol.1

Qūniyah Nicholson both

block:1076

سوال کردن رسول روم از امیر المؤمنین رضی الله عنه
۱۴۴۶Qمرد گفتش کای امیر المؤمنین * جان ز بالا چون در آمد در زمین
۱۴۴۶Nمرد گفتش کای امیر المؤمنین * جان ز بالا چون در آمد در زمین
۱۴۴۷Qمرغِ بی‌اندازه چون شد در قفَص * گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
۱۴۴۷Nمرغ بی‌اندازه چون شد در قفص * گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
۱۴۴۸Qبر عدمها کان ندارد چشم و گوش * چون فسون خواند همی‌آید بجوش
۱۴۴۸Nبر عدمها کان ندارد چشم و گوش * چون فسون خواند همی‌آید به جوش
۱۴۴۹Qاز فسونِ او عدمها زود زود * خوش مُعَلَّق می‌زند سوی وجود
۱۴۴۹Nاز فسون او عدمها زود زود * خوش معلق می‌زند سوی وجود
۱۴۵۰Qباز بر موجود افسونی چو خواند * زُو دْو اَسْبه در عدم موجود راند
۱۴۵۰Nباز بر موجود افسونی چو خواند * زو دو اسبه در عدم موجود راند
۱۴۵۱Qگفت در گوشِ گُل و خندانْش کرد * گفت با سنگ و عقیقِ کانْش کرد
۱۴۵۱Nگفت در گوش گل و خندانش کرد * گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
۱۴۵۲Qگفت با جِسم آیتی تا جان شد او * گفت با خورشید تا رُخْشان شد او
۱۴۵۲Nگفت با جسم آیتی تا جان شد او * گفت با خورشید تا رخشان شد او
۱۴۵۳Qباز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف * در رخِ خورشید افتد صد کسوف
۱۴۵۳Nباز در گوشش دمد نکته‌ی مخوف * در رخ خورشید افتد صد کسوف
۱۴۵۴Qتا بگوشِ ابر آن گویا چه خواند * کو چو مَشْک از دیدهٔ خود اشک راند
۱۴۵۴Nتا به گوش ابر آن گویا چه خواند * کاو چو مشک از دیده‌ی خود اشک راند
۱۴۵۵Qتا بگوشِ خاک حق چه خوانده است * کو مراقب گشت و خامُش مانده است
۱۴۵۵Nتا به گوش خاک حق چه خوانده است * کاو مراقب گشت و خامش مانده است
۱۴۵۶Qدر تَرُّدد هر که او آشفته است * حق بگوشِ او مُعَمَّا گفته است
۱۴۵۶Nدر تردد هر که او آشفته است * حق به گوش او معما گفته است
۱۴۵۷Qتا کند محبوسش اندر دو گمان * آن کنم آن گفت یا خود ضدِّ آن
۱۴۵۷Nتا کند محبوسش اندر دو گمان * آن کنم کاو گفت یا خود ضد آن
۱۴۵۸Qهم ز حق ترجیح یابد یک طرف * زان دو یک را بر گزیند زان کَنَف
۱۴۵۸Nهم ز حق ترجیح یابد یک طرف * ز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف
۱۴۵۹Qگر نخواهی در تردُّد هوشِ جان * کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان
۱۴۵۹Nگر نخواهی در تردد هوش جان * کم فشار این پنبه اندر گوش جان
۱۴۶۰Qتا کنی فهم آن معَّماهاش را * تا کنی ادراک رمز و فاش را
۱۴۶۰Nتا کنی فهم آن معماهاش را * تا کنی ادراک رمز و فاش را
۱۴۶۱Qپس مَحَلَّ وَحی گردد گوشِ جان * وحی چه بْوَد گفتنی از حِس نهان
۱۴۶۱Nپس محل وحی گردد گوش جان * وحی چه بود گفتنی از حس نهان
۱۴۶۲Qگوشِ جان و چشمِ جان جز این حِس است * گوشِ عقل و گوش ظَن زین مُفلِس است
۱۴۶۲Nگوش جان و چشم جان جز این حس است * گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
۱۴۶۳Qلفظِ جُبْرم عشق را بی‌صبر کرد * و انك عاشق نیست حبسِ جَبْر کرد
۱۴۶۳Nلفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد * و آن که عاشق نیست حبس جبر کرد
۱۴۶۴Qاین مَعَّیت با حقست و جبر نیست * این تجلّیِ مَه است این ابر نیست
۱۴۶۴Nاین معیت با حق است و جبر نیست * این تجلی مه است این ابر نیست
۱۴۶۵Qور بود این جَبْر جبرِ عامه نیست * جبرِ آن امَّارهٔ خودکامه نیست
۱۴۶۵Nور بود این جبر جبر عامه نیست * جبر آن اماره‌ی خودکامه نیست
۱۴۶۶Qجبر را ایشان شناسند ای پسر * که خدا بگْشادشان در دل بصَر
۱۴۶۶Nجبر را ایشان شناسند ای پسر * که خدا بگشادشان در دل بصر
۱۴۶۷Qغیب و آینده بر ایشان گشت فاش * ذکرِ ماضی پیشِ ایشان گشت لاش
۱۴۶۷Nغیب و آینده بر ایشان گشت فاش * ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
۱۴۶۸Qاختیار و جبرِ ایشان دیگرست * قطره‌ها اندر صدفها گوهرست
۱۴۶۸Nاختیار و جبر ایشان دیگر است * قطره‌ها اندر صدفها گوهر است
۱۴۶۹Qهست بیرون قطرهٔ خُرد و بزرگ * در صدف آن دُرِّ خُردست و سُتُرگ
۱۴۶۹Nهست بیرون قطره‌ی خرد و بزرگ * در صدف آن در خرد است و سترگ
۱۴۷۰Qطبعِ نافِ آهوَست آن قوم را * از برون خون و درونشان مُشکها
۱۴۷۰Nطبع ناف آهو است آن قوم را * از برون خون و درونشان مشکها
۱۴۷۱Qتو مگو کاین مایه بیرون خون بود * چون رود در ناف مُشکی چون شود
۱۴۷۱Nتو مگو کاین مایه بیرون خون بود * چون رود در ناف مشکی چون شود
۱۴۷۲Qتو مگو کاین مِس برون بُد مُحْتقَر * در دلِ اِکسیر چون گیرد گُهَر
۱۴۷۲Nتو مگو کاین مس برون بد محتقر * در دل اکسیر چون گیرد گهر
۱۴۷۳Qاختیار و جَبْر در تو بُد خیال * چون دریشان رفت شد نورِ جلال
۱۴۷۳Nاختیار و جبر در تو بد خیال * چون در ایشان رفت شد نور جلال
۱۴۷۴Qنان چو در سُفره‌ست باشد آن جَماد * در تنِ مردم شود او رُوحِ شاد
۱۴۷۴Nنان چو در سفره ست باشد آن جماد * در تن مردم شود او روح شاد
۱۴۷۵Qدر دلِ سفره نگردد مُستحیل * مستحیلش جان کند از سَلْسَبیل
۱۴۷۵Nدر دل سفره نگردد مستحیل * مستحیلش جان کند از سلسبیل
۱۴۷۶Qقوّتِ جانست این ای راست خوان * تا چه باشد قوَّتِ آن جانِ جان
۱۴۷۶Nقوت جان است این ای راست خوان * تا چه باشد قوت آن جان جان
۱۴۷۷Qگوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان * می‌شکافد کوه را با بحر و کان
۱۴۷۷Nگوشت پاره‌ی آدمی با عقل و جان * می‌شکافد کوه را با بحر و کان
۱۴۷۸Qزورِ جانِ کوه کَن شَقِّ حْجَر * زورِ جان جان در اِنْشَقَّ ٱلْقَمَر
۱۴۷۸Nزور جان کوه کن شق حجر * زور جان جان در انْشَقَّ الْقَمَرُ
۱۴۷۹Qگر گشاید دل سَرِ انبانِ راز * جان بسوی عرش سازد تُرک تاز
۱۴۷۹Nگر گشاید دل سر انبان راز * جان به سوی عرش سازد ترک تاز