block:4138
| ۳۷۲۱ | N | مورکی بر کاغذی دید او قلم | * | گفت با موری دگر این راز هم |
| ۳۷۲۲ | N | که عجایب نقشها آن کلک کرد | * | همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد |
| ۳۷۲۳ | N | گفت آن مور اصبع است آن پیشهور | * | وین قلم در فعل فرع است و اثر |
| ۳۷۲۴ | N | گفت آن مور سوم کز بازو است | * | که اصبع لاغر ز زورش نقش بست |
| ۳۷۲۵ | N | همچنین میرفت بالا تا یکی | * | مهتر موران فطن بود اندکی |
| ۳۷۲۶ | N | گفت کز صورت مبینید این هنر | * | که به خواب و مرگ گردد بیخبر |
| ۳۷۲۷ | N | صورت آمد چون لباس و چون عصا | * | جز به عقل و جان نجنبد نقشها |
| ۳۷۲۸ | N | بیخبر بود او که آن عقل و فؤاد | * | بیز تقلیب خدا باشد جماد |
| ۳۷۲۹ | N | یک زمان از وی عنایت بر کند | * | عقل زیرک ابلهیها میکند |
| ۳۷۳۰ | N | چونش گویا یافت ذو القرنین گفت | * | چون که کوه قاف در نطق سفت |
| ۳۷۳۱ | N | کای سخن گوی خبیر راز دان | * | از صفات حق بکن با من بیان |
| ۳۷۳۲ | N | گفت رو کان وصف از آن هایلتر است | * | که بیان بر وی تواند برد دست |
| ۳۷۳۳ | N | یا قلم را زهره باشد که به سر | * | بر نویسد بر صحایف ز آن خبر |
| ۳۷۳۴ | N | گفت کمتر داستانی باز گو | * | از عجبهای حق ای حبر نکو |
| ۳۷۳۵ | N | گفت اینک دشت سیصد ساله راه | * | کوههای برف پر کرده ست شاه |
| ۳۷۳۶ | N | کوه بر که بیشمار و بیعدد | * | میرسد در هر زمان برفش مدد |
| ۳۷۳۷ | N | کوه برفی میزند بر دیگری | * | میرساند برف سردی تا ثری |
| ۳۷۳۸ | N | کوه برفی میزند بر کوه برف | * | دمبهدم ز انبار بیحد شگرف |
| ۳۷۳۹ | N | گر نبودی این چنین وادی شها | * | تف دوزخ محو کردی مر مرا |
| ۳۷۴۰ | N | غافلان را کوههای برف دان | * | تا نسوزد پردههای عاقلان |
| ۳۷۴۱ | N | گر نبودی عکس جهل برف باف | * | سوختی از نار شوق آن کوه قاف |
| ۳۷۴۲ | N | آتش از قهر خدا خود ذرهای است | * | بهر تهدید لئیمان درهای است |
| ۳۷۴۳ | N | با چنین قهری که زفت و فایق است | * | برد لطفش بین که بر وی سابق است |
| ۳۷۴۴ | N | سبق بیچون و چگونهی معنوی | * | سابق و مسبوق دیدی بیدوی |
| ۳۷۴۵ | N | گر ندیدی آن بود از فهم پست | * | که عقول خلق ز آن کان یک جو است |
| ۳۷۴۶ | N | عیب بر خود نه نه بر آیات دین | * | کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین |
| ۳۷۴۷ | N | مرغ را جولانگه عالی هواست | * | ز انکه نشو او ز شهوت وز هواست |
| ۳۷۴۸ | N | پس تو حیران باش بیلا و بلی | * | تا ز رحمت پیشت آید محملی |
| ۳۷۴۹ | N | چون ز فهم این عجایب کودنی | * | گر بلی گویی تکلف میکنی |
| ۳۷۵۰ | N | ور بگویی نه زند نه گردنت | * | قهر بر بندد بدان نه روزنت |
| ۳۷۵۱ | N | پس همین حیران و واله باش و بس | * | تا در آید نصر حق از پیش و پس |
| ۳۷۵۲ | N | چون که حیران گشتی و گیج و فنا | * | با زبان حال گفتی اهْدِنَا |
| ۳۷۵۳ | N | زفت زفت است و چو لرزان میشوی | * | میشود آن زفت نرم و مستوی |
| ۳۷۵۴ | N | ز انکه شکل زفت بهر منکر است | * | چون که عاجز آمدی لطف و بر است |