vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4139

title of 4139
۳۷۵۵Nمصطفی می‌گفت پیش جبرئیل * که چنان که صورت تست ای خلیل
۳۷۵۶Nمر مرا بنما تو محسوس آشکار * تا ببینم مر ترا نظاره وار
۳۷۵۷Nگفت نتوانی و طاقت نبودت * حس ضعیف است و تنک سخت آیدت
۳۷۵۸Nگفت بنما تا ببیند این جسد * تا چه حد حس نازک است و بی‌مدد
۳۷۵۹Nآدمی را هست حس تن سقیم * لیک در باطن یکی خلقی عظیم
۳۷۶۰Nبر مثال سنگ و آهن این تنه * لیک هست او در صفت آتش زنه
۳۷۶۱Nسنگ و آهن مولد ایجاد نار * زاد آتش بر دو والد قهربار
۳۷۶۲Nباز آتش دست کار وصف تن * هست قاهر بر تن او و شعله زن
۳۷۶۳Nباز در تن شعله ابراهیم‌وار * که از او مقهور گردد برج نار
۳۷۶۴Nلاجرم گفت آن رسول ذو فنون * رمز نحن الاخرون السابقون
۳۷۶۵Nظاهر این دو به سندانی زبون * در صفت از کان آهنها فزون
۳۷۶۶Nپس به صورت آدمی فرع جهان * وز صفت اصل جهان این را بدان
۳۷۶۷Nظاهرش را پشه‌ای آرد به چرخ * باطنش باشد محیط هفت چرخ
۳۷۶۸Nچون که کرد الحاح بنمود اندکی * هیبتی که که شود زو مندکی
۳۷۶۹Nشهپری بگرفته شرق و غرب را * از مهابت گشت بی‌هش مصطفی
۳۷۷۰Nچون ز بیم و ترس بی‌هوشش بدید * جبرئیل آمد در آغوشش کشید
۳۷۷۱Nآن مهابت قسمت بیگانگان * وین تجمش دوستان را رایگان
۳۷۷۲Nهست شاهان را زمان بر نشست * هول سرهنگان و صارم‌ها به دست
۳۷۷۳Nدور باش و نیزه و شمشیرها * که بلرزند از مهابت شیرها
۳۷۷۴Nبانگ چاووشان و آن چوگانها * که شود سست از نهیبش جانها
۳۷۷۵Nاین برای خاص و عام ره گذر * که کندشان از شهنشاهی خبر
۳۷۷۶Nاز برای عام باشد این شکوه * تا کلاه کبر ننهند آن گروه
۳۷۷۷Nتا من و ماهای ایشان بشکند * نفس خود بین فتنه و شر کم کند
۳۷۷۸Nشهر از آن ایمن شود کان شهریار * دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
۳۷۷۹Nپس بمیرد آن هوسها در نفوس * هیبت شه مانع آید ز آن نحوس
۳۷۸۰Nباز چون آید به سوی بزم خاص * کی بود آن جا مهابت یا قصاص
۳۷۸۱Nحلم در حلم است و رحمتها به جوش * نشنوی از غیر چنگ و نی خروش
۳۷۸۲Nطبل و کوس هول باشد وقت جنگ * وقت عشرت با خواص آواز چنگ
۳۷۸۳Nهست دیوان محاسب عام را * و آن پری رویان حریف جام را
۳۷۸۴Nآن زره و آن خود مر چالیش راست * وین حریر و رود مر تعریش راست
۳۷۸۵Nاین سخن پایان ندارد ای جواد * ختم کن و الله اعلم بالرشاد
۳۷۸۶Nاندر احمد آن حسی کو غارب است * خفته این دم زیر خاک یثرب است
۳۷۸۷Nو آن عظیم الخلق او کان صفدر است * بی‌تغیر مقعد صدق اندر است
۳۷۸۸Nجای تغییرات اوصاف تن است * روح باقی آفتابی روشن است
۳۷۸۹Nبی‌ز تغییری که‌ لا شَرْقِیَّةٍ * بی‌ز تبدیلی که‌ لا غَرْبِیَّةٍ
۳۷۹۰Nآفتاب از ذره کی مدهوش شد * شمع از پروانه کی بی‌هوش شد
۳۷۹۱Nجسم احمد را تعلق بد بدان * این تغیر آن تن باشد بدان
۳۷۹۲Nهمچو رنجوری و همچون خواب و درد * جان از این اوصاف باشد پاک و فرد
۳۷۹۳Nخود نتانم ور بگویم وصف جان * زلزله افتد در این کون و مکان
۳۷۹۴Nروبهش گر یک دمی آشفته بود * شیر جان مانا که آن دم خفته بود
۳۷۹۵Nخفته بود آن شیر کز خواب است پاک * اینت شیر نرمسار سهمناک
۳۷۹۶Nخفته سازد شیر خود را آن چنان * که تمامش مرده دانند این سگان
۳۷۹۷Nور نه در عالم که را زهره بدی * که ربودی از ضعیفی‌تر بدی
۳۷۹۸Nکف احمد ز آن نظر مخدوش گشت * بحر او از مهر کف پر جوش گشت
۳۷۹۹Nمه همه کف است معطی نور پاش * ماه را گر کف نباشد گو مباش
۳۸۰۰Nاحمد ار بگشاید آن پر جلیل * تا ابد بی‌هوش ماند جبرئیل
۳۸۰۱Nچون گذشت احمد ز سدره و مرصدش * و ز مقام جبرئیل و از حدش
۳۸۰۲Nگفت او را هین بپر اندر پی‌ام * گفت رو رو من حریف تو نی‌ام
۳۸۰۳Nباز گفت او را بیا ای پرده سوز * من به اوج خود نرفتستم هنوز
۳۸۰۴Nگفت بیرون زین حد ای خوش فر من * گر زنم پری بسوزد پر من
۳۸۰۵Nحیرت اندر حیرت آمد این قصص * بی‌هشی خاصگان اندر اخص
۳۸۰۶Nبی‌هشیها جمله اینجا بازی است * چند جان داری که جان پردازی است
۳۸۰۷Nجبرئیلا گر شریفی و عزیز * تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز
۳۸۰۸Nشمع چون دعوت کند وقت فروز * جان پروانه نپرهیزد ز سوز
۳۸۰۹Nاین حدیث منقلب را گور کن * شیر را بر عکس صید گور کن
۳۸۱۰Nبند کن مشک سخن پاشیت را * وامکن انبان قلماشیت را
۳۸۱۱Nآن که بر نگذشت اجزاش از زمین * پیش او معکوس و قلماشی است این
۳۸۱۲Nلا تخالفهم حبیبی دارهم * یا غریبا نازلا فی دارهم
۳۸۱۳Nاعط ما شاءوا و راموا و ارضهم * یا ظعینا ساکنا فی ارضهم
۳۸۱۴Nتا رسیدن در شه و در ناز خوش * رازیا با مرغزی می‌ساز خوش
۳۸۱۵Nموسیا در پیش فرعون زمن * نرم باید گفت‌ قَوْلًا لَیِّناً
۳۸۱۶Nآب اگر در روغن جوشان کنی * دیگدان و دیگ را ویران کنی
۳۸۱۷Nنرم گو لیکن مگو غیر صواب * وسوسه مفروش در لین الخطاب
۳۸۱۸Nوقت عصر آمد سخن کوتاه کن * ای که عصرت عصر را آگاه کن
۳۸۱۹Nگو تو مر گل خواره را که قند به * نرمی فاسد مکن طینش مده
۳۸۲۰Nنطق جان را روضه‌ی جانیستی * گر ز حرف و صوت مستغنیستی
۳۸۲۱Nاین سر خر در میان قندزار * ای بسا کس را که بنهاده ست خار
۳۸۲۲Nظن ببرد از دور کان آن است و بس * چون قچ مغلوب وامی‌رفت پس
۳۸۲۳Nصورت حرف آن سر خر دان یقین * در رز معنی و فردوس برین
۳۸۲۴Nای ضیاء الحق حسام الدین در آر * این سر خر را در آن بطیخ زار
۳۸۲۵Nتا سر خر چون بمرد از مسلخه * نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
۳۸۲۶Nهین ز ما صورت‌گری و جان ز تو * نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
۳۸۲۷Nبر فلک محمودی ای خورشید فاش * بر زمین هم تا ابد محمود باش
۳۸۲۸Nتا زمینی با سمایی بلند * یک دل و یک قبله و یک خو شوند
۳۸۲۹Nتفرقه بر خیزد و شرک و دوی * وحدت است اندر وجود معنوی
۳۸۳۰Nچون شناسد جان من جان ترا * یاد آرند اتحاد ما جری
۳۸۳۱Nموسی و هارون شوند اندر زمین * مختلط خوش همچو شیر و انگبین
۳۸۳۲Nچون شناسد اندک و منکر شود * منکری‌اش پرده‌ی ساتر شود
۳۸۳۳Nبس شناسایی بگردانید رو * خشم کرد آن مه ز ناشکری او
۳۸۳۴Nزین سبب جان نبی را جان بد * ناشناسا گشت و پشت پای زد
۳۸۳۵Nاین همه خواندی فرو خوان‌ لَمْ یَکُنْ * تا بدانی لج این گبر کهن
۳۸۳۶Nپیش از آن که نقش احمد فر نمود * نعت او هر گبر را تعویذ بود
۳۸۳۷Nکاین چنین کس هست تا آید پدید * از خیال روش دلشان می‌طپید
۳۸۳۸Nسجده می‌کردند کای رب بشر * در عیان آریش هر چه زودتر
۳۸۳۹Nتا به نام احمد از یَسْتَفْتِحُونَ * یاغیانشان می‌شدندی سر نگون
۳۸۴۰Nهر کجا حرب مهولی آمدی * غوثشان کراری احمد بدی
۳۸۴۱Nهر کجا بیماری مزمن بدی * یاد اوشان داروی شافی شدی
۳۸۴۲Nنقش او می‌گشت اندر راهشان * در دل و در گوش و در افواهشان
۳۸۴۳Nنقش او را کی بیابد هر شغال * بلکه فرع نقش او یعنی خیال
۳۸۴۴Nنقش او بر روی دیوار ار فتد * از دل دیوار خون دل چکد
۳۸۴۵Nآن چنان فرخ بود نقشش بر او * که رهد در حال دیوار از دو رو
۳۸۴۶Nگشته با یک رویی اهل صفا * آن دو رویی عیب مر دیوار را
۳۸۴۷Nاین همه تعظیم و تفخیم و وداد * چون بدیدندش به صورت برد باد
۳۸۴۸Nقلب آتش دید و در دم شد سیاه * قلب را در قلب کی بوده ست راه
۳۸۴۹Nقلب می‌زد لاف اشواق محک * تا مریدان را در اندازد به شک
۳۸۵۰Nافتد اندر دام مکرش ناکسی * این گمان سر بر زند از هر خسی
۳۸۵۱Nکاین اگر نه نقد پاکیزه بدی * کی به سنگ امتحان راغب شدی
۳۸۵۲Nاو محک می‌خواهد اما آن چنان * که نگردد قلبی او ز آن عیان
۳۸۵۳Nآن محک که او نهان دارد صفت * نی محک باشد نه نور معرفت
۳۸۵۴Nآینه کاو عیب رو دارد نهان * از برای خاطر هر قلتبان
۳۸۵۵Nآینه نبود منافق باشد او * این چنین آیینه را هرگز مجو