block:4139
۳۷۵۵ | N | مصطفی میگفت پیش جبرئیل | * | که چنان که صورت تست ای خلیل |
۳۷۵۶ | N | مر مرا بنما تو محسوس آشکار | * | تا ببینم مر ترا نظاره وار |
۳۷۵۷ | N | گفت نتوانی و طاقت نبودت | * | حس ضعیف است و تنک سخت آیدت |
۳۷۵۸ | N | گفت بنما تا ببیند این جسد | * | تا چه حد حس نازک است و بیمدد |
۳۷۵۹ | N | آدمی را هست حس تن سقیم | * | لیک در باطن یکی خلقی عظیم |
۳۷۶۰ | N | بر مثال سنگ و آهن این تنه | * | لیک هست او در صفت آتش زنه |
۳۷۶۱ | N | سنگ و آهن مولد ایجاد نار | * | زاد آتش بر دو والد قهربار |
۳۷۶۲ | N | باز آتش دست کار وصف تن | * | هست قاهر بر تن او و شعله زن |
۳۷۶۳ | N | باز در تن شعله ابراهیموار | * | که از او مقهور گردد برج نار |
۳۷۶۴ | N | لاجرم گفت آن رسول ذو فنون | * | رمز نحن الاخرون السابقون |
۳۷۶۵ | N | ظاهر این دو به سندانی زبون | * | در صفت از کان آهنها فزون |
۳۷۶۶ | N | پس به صورت آدمی فرع جهان | * | وز صفت اصل جهان این را بدان |
۳۷۶۷ | N | ظاهرش را پشهای آرد به چرخ | * | باطنش باشد محیط هفت چرخ |
۳۷۶۸ | N | چون که کرد الحاح بنمود اندکی | * | هیبتی که که شود زو مندکی |
۳۷۶۹ | N | شهپری بگرفته شرق و غرب را | * | از مهابت گشت بیهش مصطفی |
۳۷۷۰ | N | چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید | * | جبرئیل آمد در آغوشش کشید |
۳۷۷۱ | N | آن مهابت قسمت بیگانگان | * | وین تجمش دوستان را رایگان |
۳۷۷۲ | N | هست شاهان را زمان بر نشست | * | هول سرهنگان و صارمها به دست |
۳۷۷۳ | N | دور باش و نیزه و شمشیرها | * | که بلرزند از مهابت شیرها |
۳۷۷۴ | N | بانگ چاووشان و آن چوگانها | * | که شود سست از نهیبش جانها |
۳۷۷۵ | N | این برای خاص و عام ره گذر | * | که کندشان از شهنشاهی خبر |
۳۷۷۶ | N | از برای عام باشد این شکوه | * | تا کلاه کبر ننهند آن گروه |
۳۷۷۷ | N | تا من و ماهای ایشان بشکند | * | نفس خود بین فتنه و شر کم کند |
۳۷۷۸ | N | شهر از آن ایمن شود کان شهریار | * | دارد اندر قهر زخم و گیر و دار |
۳۷۷۹ | N | پس بمیرد آن هوسها در نفوس | * | هیبت شه مانع آید ز آن نحوس |
۳۷۸۰ | N | باز چون آید به سوی بزم خاص | * | کی بود آن جا مهابت یا قصاص |
۳۷۸۱ | N | حلم در حلم است و رحمتها به جوش | * | نشنوی از غیر چنگ و نی خروش |
۳۷۸۲ | N | طبل و کوس هول باشد وقت جنگ | * | وقت عشرت با خواص آواز چنگ |
۳۷۸۳ | N | هست دیوان محاسب عام را | * | و آن پری رویان حریف جام را |
۳۷۸۴ | N | آن زره و آن خود مر چالیش راست | * | وین حریر و رود مر تعریش راست |
۳۷۸۵ | N | این سخن پایان ندارد ای جواد | * | ختم کن و الله اعلم بالرشاد |
۳۷۸۶ | N | اندر احمد آن حسی کو غارب است | * | خفته این دم زیر خاک یثرب است |
۳۷۸۷ | N | و آن عظیم الخلق او کان صفدر است | * | بیتغیر مقعد صدق اندر است |
۳۷۸۸ | N | جای تغییرات اوصاف تن است | * | روح باقی آفتابی روشن است |
۳۷۸۹ | N | بیز تغییری که لا شَرْقِیَّةٍ | * | بیز تبدیلی که لا غَرْبِیَّةٍ |
۳۷۹۰ | N | آفتاب از ذره کی مدهوش شد | * | شمع از پروانه کی بیهوش شد |
۳۷۹۱ | N | جسم احمد را تعلق بد بدان | * | این تغیر آن تن باشد بدان |
۳۷۹۲ | N | همچو رنجوری و همچون خواب و درد | * | جان از این اوصاف باشد پاک و فرد |
۳۷۹۳ | N | خود نتانم ور بگویم وصف جان | * | زلزله افتد در این کون و مکان |
۳۷۹۴ | N | روبهش گر یک دمی آشفته بود | * | شیر جان مانا که آن دم خفته بود |
۳۷۹۵ | N | خفته بود آن شیر کز خواب است پاک | * | اینت شیر نرمسار سهمناک |
۳۷۹۶ | N | خفته سازد شیر خود را آن چنان | * | که تمامش مرده دانند این سگان |
۳۷۹۷ | N | ور نه در عالم که را زهره بدی | * | که ربودی از ضعیفیتر بدی |
۳۷۹۸ | N | کف احمد ز آن نظر مخدوش گشت | * | بحر او از مهر کف پر جوش گشت |
۳۷۹۹ | N | مه همه کف است معطی نور پاش | * | ماه را گر کف نباشد گو مباش |
۳۸۰۰ | N | احمد ار بگشاید آن پر جلیل | * | تا ابد بیهوش ماند جبرئیل |
۳۸۰۱ | N | چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش | * | و ز مقام جبرئیل و از حدش |
۳۸۰۲ | N | گفت او را هین بپر اندر پیام | * | گفت رو رو من حریف تو نیام |
۳۸۰۳ | N | باز گفت او را بیا ای پرده سوز | * | من به اوج خود نرفتستم هنوز |
۳۸۰۴ | N | گفت بیرون زین حد ای خوش فر من | * | گر زنم پری بسوزد پر من |
۳۸۰۵ | N | حیرت اندر حیرت آمد این قصص | * | بیهشی خاصگان اندر اخص |
۳۸۰۶ | N | بیهشیها جمله اینجا بازی است | * | چند جان داری که جان پردازی است |
۳۸۰۷ | N | جبرئیلا گر شریفی و عزیز | * | تو نهای پروانه و نه شمع نیز |
۳۸۰۸ | N | شمع چون دعوت کند وقت فروز | * | جان پروانه نپرهیزد ز سوز |
۳۸۰۹ | N | این حدیث منقلب را گور کن | * | شیر را بر عکس صید گور کن |
۳۸۱۰ | N | بند کن مشک سخن پاشیت را | * | وامکن انبان قلماشیت را |
۳۸۱۱ | N | آن که بر نگذشت اجزاش از زمین | * | پیش او معکوس و قلماشی است این |
۳۸۱۲ | N | لا تخالفهم حبیبی دارهم | * | یا غریبا نازلا فی دارهم |
۳۸۱۳ | N | اعط ما شاءوا و راموا و ارضهم | * | یا ظعینا ساکنا فی ارضهم |
۳۸۱۴ | N | تا رسیدن در شه و در ناز خوش | * | رازیا با مرغزی میساز خوش |
۳۸۱۵ | N | موسیا در پیش فرعون زمن | * | نرم باید گفت قَوْلًا لَیِّناً |
۳۸۱۶ | N | آب اگر در روغن جوشان کنی | * | دیگدان و دیگ را ویران کنی |
۳۸۱۷ | N | نرم گو لیکن مگو غیر صواب | * | وسوسه مفروش در لین الخطاب |
۳۸۱۸ | N | وقت عصر آمد سخن کوتاه کن | * | ای که عصرت عصر را آگاه کن |
۳۸۱۹ | N | گو تو مر گل خواره را که قند به | * | نرمی فاسد مکن طینش مده |
۳۸۲۰ | N | نطق جان را روضهی جانیستی | * | گر ز حرف و صوت مستغنیستی |
۳۸۲۱ | N | این سر خر در میان قندزار | * | ای بسا کس را که بنهاده ست خار |
۳۸۲۲ | N | ظن ببرد از دور کان آن است و بس | * | چون قچ مغلوب وامیرفت پس |
۳۸۲۳ | N | صورت حرف آن سر خر دان یقین | * | در رز معنی و فردوس برین |
۳۸۲۴ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین در آر | * | این سر خر را در آن بطیخ زار |
۳۸۲۵ | N | تا سر خر چون بمرد از مسلخه | * | نشو دیگر بخشدش آن مطبخه |
۳۸۲۶ | N | هین ز ما صورتگری و جان ز تو | * | نه غلط هم این خود و هم آن ز تو |
۳۸۲۷ | N | بر فلک محمودی ای خورشید فاش | * | بر زمین هم تا ابد محمود باش |
۳۸۲۸ | N | تا زمینی با سمایی بلند | * | یک دل و یک قبله و یک خو شوند |
۳۸۲۹ | N | تفرقه بر خیزد و شرک و دوی | * | وحدت است اندر وجود معنوی |
۳۸۳۰ | N | چون شناسد جان من جان ترا | * | یاد آرند اتحاد ما جری |
۳۸۳۱ | N | موسی و هارون شوند اندر زمین | * | مختلط خوش همچو شیر و انگبین |
۳۸۳۲ | N | چون شناسد اندک و منکر شود | * | منکریاش پردهی ساتر شود |
۳۸۳۳ | N | بس شناسایی بگردانید رو | * | خشم کرد آن مه ز ناشکری او |
۳۸۳۴ | N | زین سبب جان نبی را جان بد | * | ناشناسا گشت و پشت پای زد |
۳۸۳۵ | N | این همه خواندی فرو خوان لَمْ یَکُنْ | * | تا بدانی لج این گبر کهن |
۳۸۳۶ | N | پیش از آن که نقش احمد فر نمود | * | نعت او هر گبر را تعویذ بود |
۳۸۳۷ | N | کاین چنین کس هست تا آید پدید | * | از خیال روش دلشان میطپید |
۳۸۳۸ | N | سجده میکردند کای رب بشر | * | در عیان آریش هر چه زودتر |
۳۸۳۹ | N | تا به نام احمد از یَسْتَفْتِحُونَ | * | یاغیانشان میشدندی سر نگون |
۳۸۴۰ | N | هر کجا حرب مهولی آمدی | * | غوثشان کراری احمد بدی |
۳۸۴۱ | N | هر کجا بیماری مزمن بدی | * | یاد اوشان داروی شافی شدی |
۳۸۴۲ | N | نقش او میگشت اندر راهشان | * | در دل و در گوش و در افواهشان |
۳۸۴۳ | N | نقش او را کی بیابد هر شغال | * | بلکه فرع نقش او یعنی خیال |
۳۸۴۴ | N | نقش او بر روی دیوار ار فتد | * | از دل دیوار خون دل چکد |
۳۸۴۵ | N | آن چنان فرخ بود نقشش بر او | * | که رهد در حال دیوار از دو رو |
۳۸۴۶ | N | گشته با یک رویی اهل صفا | * | آن دو رویی عیب مر دیوار را |
۳۸۴۷ | N | این همه تعظیم و تفخیم و وداد | * | چون بدیدندش به صورت برد باد |
۳۸۴۸ | N | قلب آتش دید و در دم شد سیاه | * | قلب را در قلب کی بوده ست راه |
۳۸۴۹ | N | قلب میزد لاف اشواق محک | * | تا مریدان را در اندازد به شک |
۳۸۵۰ | N | افتد اندر دام مکرش ناکسی | * | این گمان سر بر زند از هر خسی |
۳۸۵۱ | N | کاین اگر نه نقد پاکیزه بدی | * | کی به سنگ امتحان راغب شدی |
۳۸۵۲ | N | او محک میخواهد اما آن چنان | * | که نگردد قلبی او ز آن عیان |
۳۸۵۳ | N | آن محک که او نهان دارد صفت | * | نی محک باشد نه نور معرفت |
۳۸۵۴ | N | آینه کاو عیب رو دارد نهان | * | از برای خاطر هر قلتبان |
۳۸۵۵ | N | آینه نبود منافق باشد او | * | این چنین آیینه را هرگز مجو |