block:4063
| ۱۶۷۰ | N | گفت موسی سحر هم حیران کنی است | * | چون کنم کاین خلق را تمییز نیست |
| ۱۶۷۱ | N | گفت حق تمییز را پیدا کنم | * | عقل بیتمییز را بینا کنم |
| ۱۶۷۲ | N | گر چه چون دریا بر آوردند کف | * | موسیا تو غالب آیی لا تَخَفْ |
| ۱۶۷۳ | N | بود اندر عهد خود سحر افتخار | * | چون عصا شد مار آنها گشت عار |
| ۱۶۷۴ | N | هر کسی را دعوی حسن و نمک | * | سنگ مرگ آمد نمکها را محک |
| ۱۶۷۵ | N | سحر رفت و معجزهی موسی گذشت | * | هر دو را از بام بود افتاد طشت |
| ۱۶۷۶ | N | بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند | * | بانگ طشت دین بجز رفعت چه ماند |
| ۱۶۷۷ | N | چون محک پنهان شدهست از مرد و زن | * | در صف آ ای قلب و اکنون لافزن |
| ۱۶۷۸ | N | وقت لاف است محک چون غایب است | * | میبرندت از عزیزی دست دست |
| ۱۶۷۹ | N | قلب میگوید ز نخوت هر دمم | * | ای زر خالص من از تو کی کمم |
| ۱۶۸۰ | N | زر همیگوید بلی ای خواجهتاش | * | لیک میآید محک آماده باش |
| ۱۶۸۱ | N | مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز | * | زر خالص را چه نقصان است گاز |
| ۱۶۸۲ | N | قلب اگر در خویش آخر بین بدی | * | آن سیه کاخر شد او اول شدی |
| ۱۶۸۳ | N | چون شدی اول سیه اندر لقا | * | دور بودی از نفاق و از شقا |
| ۱۶۸۴ | N | کیمیای فضل را طالب بدی | * | عقل او بر زرق او غالب بدی |
| ۱۶۸۵ | N | چون شکسته دل شدی از حال خویش | * | جابر اشکستگان دیدی به پیش |
| ۱۶۸۶ | N | عاقبت را دید و او اشکسته شد | * | از شکسته بند در دم بسته شد |
| ۱۶۸۷ | N | فضل مسها را سوی اکسیر راند | * | آن زر اندود از کرم محروم ماند |
| ۱۶۸۸ | N | ای زر اندوده مکن دعوی ببین | * | که نماند مشتریت اعمی چنین |
| ۱۶۸۹ | N | نور محشر چشمشان بینا کند | * | چشم بندی ترا رسوا کند |
| ۱۶۹۰ | N | بنگر آنها را که آخر دیدهاند | * | حسرت جانها و رشک دیدهاند |
| ۱۶۹۱ | N | بنگر آنها را که حالی دیدهاند | * | سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند |
| ۱۶۹۲ | N | پیش حالی بین که در جهل است و شک | * | صبح صادق صبح کاذب هر دو یک |
| ۱۶۹۳ | N | صبح کاذب صد هزاران کاروان | * | داد بر باد هلاکت ای جوان |
| ۱۶۹۴ | N | نیست نقدی کش غلط انداز نیست | * | وای آن جان کش محک و گاز نیست |