block:4031
| ۷۴۵ | Q | در نُغُولی بود آب آن تشنه راند | * | بر درختِ جَوْزِ جَوْزی میفشاند |
| ۷۴۵ | N | در نغولی بود آب آن تشنه راند | * | بر درخت جوز جوزی میفشاند |
| ۷۴۶ | Q | میفتاد از جَوزْبُن جَوْز اندر آب | * | بانگ میآمد همیدید او حَباب |
| ۷۴۶ | N | میفتاد از جوز بن جوز اندر آب | * | بانگ میآمد همیدید او حباب |
| ۷۴۷ | Q | عاقلی گفتش که بگْذار ای فتَی | * | جَوْزها خود تشنگی آرد ترا |
| ۷۴۷ | N | عاقلی گفتش که بگذار ای فتی | * | جوزها خود تشنگی آرد ترا |
| ۷۴۸ | Q | بیشتر در آب میافتد ثمَر | * | آب در پستیست از تو دُور دَر |
| ۷۴۸ | N | بیشتر در آب میافتد ثمر | * | آب در پستی است از تو دور در |
| ۷۴۹ | Q | تا تو از بالا فرو آیی بزور | * | آبِ جُویش بُرده باشد تا بدُور |
| ۷۴۹ | N | تا تو از بالا فرو آیی به زور | * | آب جویش برده باشد تا به دور |
| ۷۵۰ | Q | گفت قصدم زین فشاندن جَوْز نیست | * | تیزتر بنْگر برین ظاهر مهایست |
| ۷۵۰ | N | گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست | * | تیزتر بنگر بر این ظاهر مهایست |
| ۷۵۱ | Q | قصدِ من آنست کاید بانگِ آب | * | هم ببینم بر سرِ آب این حَباب |
| ۷۵۱ | N | قصد من آن است کاید بانگ آب | * | هم ببینم بر سر آب این حباب |
| ۷۵۲ | Q | تشنه را خود شُغل چه بْود در جهان | * | گِردِ پایِ حَوْض گشتن جاودان |
| ۷۵۲ | N | تشنه را خود شغل چه بود در جهان | * | گرد پای حوض گشتن جاودان |
| ۷۵۳ | Q | گِردِ جُو و گِردِ آب و بانگِ آب | * | همچو حاجی طایفِ کعبهٔ صواب |
| ۷۵۳ | N | گرد جو و گرد آب و بانگ آب | * | همچو حاجی طایف کعبهی صواب |
| ۷۵۴ | Q | همچنان مقصودِ من زین مثنوی | * | ای ضیاء ٱلحق حُسام ٱلدَّین تُوی |
| ۷۵۴ | N | همچنان مقصود من زین مثنوی | * | ای ضیاء الحق حسام الدین توی |
| ۷۵۵ | Q | مثنوی اندر فُروع و در اُصول | * | جمله آنِ تُست کردستی قَبول |
| ۷۵۵ | N | مثنوی اندر فروع و در اصول | * | جمله آن تست کرده ستی قبول |
| ۷۵۶ | Q | در قبول آرند شاهان نیک و بَد | * | چون قبول آرند نبود بیش رَد |
| ۷۵۶ | N | در قبول آرند شاهان نیک و بد | * | چون قبول آرند نبود بیش رد |
| ۷۵۷ | Q | چون نِهالی کاشتی آبش بدِه | * | چون گشادش دادهای بگْشا گِرِه |
| ۷۵۷ | N | چون نهالی کاشتی آبش بده | * | چون گشادش دادهای بگشا گره |
| ۷۵۸ | Q | قصدم از الفاظِ او رازِ تُوَست | * | قصدم از اِنْشایش آوازِ تُوَست |
| ۷۵۸ | N | قصدم از الفاظ او راز تو است | * | قصدم از انشایش آواز تو است |
| ۷۵۹ | Q | پیشِ من آوازت آوازِ خداست | * | عاشق از معشوق حاشا که جُداست |
| ۷۵۹ | N | پیش من آوازت آواز خداست | * | عاشق از معشوق حاشا که جداست |
| ۷۶۰ | Q | اتّصالی بیتکیّف بیقیاسش | * | هست رَبّ ٱلنّاس را با جانِ ناس |
| ۷۶۰ | N | اتصالی بیتکیف بیقیاسش | * | هست رب الناس را با جان ناس |
| ۷۶۱ | Q | لیک گفتم ناس من نَسْناس نی | * | ناسْ غیرِ جانِ جان اِشْناس نی |
| ۷۶۱ | N | لیک گفتم ناس من نسناس نی | * | ناس غیر جان جان اشناس نی |
| ۷۶۲ | Q | ناس مَرْدُم باشد و کُو مَردُمی | * | تو سَرِ مَرْدُم ندیدستی دُمی |
| ۷۶۲ | N | ناس مردم باشد و کو مردمی | * | تو سر مردم ندیده ستی دمی |
| ۷۶۳ | Q | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ خواندهای | * | لیک جسمی در تجزّی ماندهای |
| ۷۶۳ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ خواندهای | * | لیک جسمی در تجزی ماندهای |
| ۷۶۴ | Q | مُلکِ جسمت را چو بلقیس ای غَبی | * | ترک کن بهرِ سُلَیْمانِ نَبی |
| ۷۶۴ | N | ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی | * | ترک کن بهر سلیمان نبی |
| ۷۶۵ | Q | میکنم لا حَوْل نه از گفت خویش | * | بلکه از وسواسِ آن اندیشه کیش |
| ۷۶۵ | N | میکنم لا حول نه از گفت خویش | * | بلکه از وسواس آن اندیشه کیش |
| ۷۶۶ | Q | کو خیالی میکند در گفتِ من | * | در دل از وسواس و اِنکاراتِ ظن |
| ۷۶۶ | N | کاو خیالی میکند در گفت من | * | در دل از وسواس و انکارات ظن |
| ۷۶۷ | Q | میکنم لا حَوْل یعنی چاره نیست | * | چون ترا در دل بِضدّم گفتنیست |
| ۷۶۷ | N | میکنم لا حول یعنی چاره نیست | * | چون ترا در دل به ضدم گفتنی است |
| ۷۶۸ | Q | چونک گفتِ من گرفتت در گُلُو | * | من خَمْش کردم تو آنِ خود بگو |
| ۷۶۸ | N | چون که گفت من گرفتت در گلو | * | من خمش کردم تو آن خود بگو |
| ۷۶۹ | Q | آن یکی نایی خوش نَیْ میزدست | * | ناگهان از مَقْعَدش بادی بجَست |
| ۷۶۹ | N | آن یکی نایی خوش نی میزدست | * | ناگهان از مقعدش بادی بجست |
| ۷۷۰ | Q | نای را بر کُون نهاد او که زِ من | * | گر تو بهتر میزنی بِسْتان بزن |
| ۷۷۰ | N | نای را بر کون نهاد او که ز من | * | گر تو بهتر میزنی بستان بزن |
| ۷۷۱ | Q | ای مُسَلْمان خود ادب اندر طلب | * | نیست اِلّا حَمْل از هر بیادب |
| ۷۷۱ | N | ای مسلمان خود ادب اندر طلب | * | نیست الا حمل از هر بیادب |
| ۷۷۲ | Q | هر کرا بینی شکایت میکند | * | که فلان کس راست طبع و خُویِ بَد |
| ۷۷۲ | N | هر که را بینی شکایت میکند | * | که فلان کس راست طبع و خوی بد |
| ۷۷۳ | Q | این شکایتگر بدان که بَدْ خُو اَست | * | که مر آن بَدْخُوی را او بَدْ گُو اَست |
| ۷۷۳ | N | این شکایت گر، بدان که بد خو است | * | که مر آن بد خوی را او بد گو است |
| ۷۷۴ | Q | زانک خوش خُو آن بود کو در خُمول | * | باشد از بَدْخو و بَدْطبعان حَمول |
| ۷۷۴ | N | ز انکه خوش خو آن بود کاو در خمول | * | باشد از بد خو و بد طبعان حمول |
| ۷۷۵ | Q | لیک در شیخ آن گِلَه ز اَمْرِ خداست | * | نه پیِ خشم و مُمارات و هواست |
| ۷۷۵ | N | لیک در شیخ آن گله ز امر خداست | * | نه پی خشم و ممارات و هواست |
| ۷۷۶ | Q | آن شکایت نیست هست اصلاحِ جان | * | چون شکایت کردنِ پیغامبران |
| ۷۷۶ | N | آن شکایت نیست هست اصلاح جان | * | چون شکایت کردن پیغمبران |
| ۷۷۷ | Q | ناحَمولی انبیا از اَمْر دان | * | ورنه حمَّالست بَد را حِلْمشان |
| ۷۷۷ | N | ناحمولی انبیا از امر دان | * | ور نه حمال است بد را حلمشان |
| ۷۷۸ | Q | طبع را کُشتند در حَمْلِ بَدی | * | ناحَمُولی گر بود هست ایزدی |
| ۷۷۸ | N | طبع را کشتند در حمل بدی | * | ناحمولی گر بود هست ایزدی |
| ۷۷۹ | Q | ای سُلیمان در میانِ زاغ و باز | * | حِلمِ حق شَوْ با همه مرغان بساز |
| ۷۷۹ | N | ای سلیمان در میان زاغ و باز | * | حلم حق شو با همه مرغان بساز |
| ۷۸۰ | Q | ای دو صد بلقیس حِلمت را زبون | * | که اِهْدِ قَوْمی إِنَّهُمْ لا یَعْلَمُون |
| ۷۸۰ | N | ای دو صد بلقیس حلمت را زبون | * | که اهد قومی انهم لا یعلمون |