vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4031

حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوزبُن جوز می‌ریخت در جوی آب که در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد
۷۴۵Qدر نُغُولی بود آب آن تشنه راند * بر درختِ جَوْزِ جَوْزی می‌فشاند
۷۴۵Nدر نغولی بود آب آن تشنه راند * بر درخت جوز جوزی می‌فشاند
۷۴۶Qمی‌فتاد از جَوزْبُن جَوْز اندر آب * بانگ می‌آمد همی‌دید او حَباب
۷۴۶Nمی‌فتاد از جوز بن جوز اندر آب * بانگ می‌آمد همی‌دید او حباب
۷۴۷Qعاقلی گفتش که بگْذار ای فتَی * جَوْزها خود تشنگی آرد ترا
۷۴۷Nعاقلی گفتش که بگذار ای فتی * جوزها خود تشنگی آرد ترا
۷۴۸Qبیشتر در آب می‌افتد ثمَر * آب در پستیست از تو دُور دَر
۷۴۸Nبیشتر در آب می‌افتد ثمر * آب در پستی است از تو دور در
۷۴۹Qتا تو از بالا فرو آیی بزور * آبِ جُویش بُرده باشد تا بدُور
۷۴۹Nتا تو از بالا فرو آیی به زور * آب جویش برده باشد تا به دور
۷۵۰Qگفت قصدم زین فشاندن جَوْز نیست * تیزتر بنْگر برین ظاهر مه‌ایست
۷۵۰Nگفت قصدم زین فشاندن جوز نیست * تیزتر بنگر بر این ظاهر مه‌ایست
۷۵۱Qقصدِ من آنست کاید بانگِ آب * هم ببینم بر سرِ آب این حَباب
۷۵۱Nقصد من آن است کاید بانگ آب * هم ببینم بر سر آب این حباب
۷۵۲Qتشنه را خود شُغل چه بْود در جهان * گِردِ پایِ حَوْض گشتن جاودان
۷۵۲Nتشنه را خود شغل چه بود در جهان * گرد پای حوض گشتن جاودان
۷۵۳Qگِردِ جُو و گِردِ آب و بانگِ آب * همچو حاجی طایفِ کعبه‌ٔ صواب
۷۵۳Nگرد جو و گرد آب و بانگ آب * همچو حاجی طایف کعبه‌ی صواب
۷۵۴Qهمچنان مقصودِ من زین مثنوی * ای ضیاء ٱلحق حُسام ٱلدَّین تُوی
۷۵۴Nهمچنان مقصود من زین مثنوی * ای ضیاء الحق حسام الدین توی
۷۵۵Qمثنوی اندر فُروع و در اُصول * جمله آنِ تُست کردستی قَبول
۷۵۵Nمثنوی اندر فروع و در اصول * جمله آن تست کرده ستی قبول
۷۵۶Qدر قبول آرند شاهان نیک و بَد * چون قبول آرند نبود بیش رَد
۷۵۶Nدر قبول آرند شاهان نیک و بد * چون قبول آرند نبود بیش رد
۷۵۷Qچون نِهالی کاشتی آبش بدِه * چون گشادش داده‌ای بگْشا گِرِه
۷۵۷Nچون نهالی کاشتی آبش بده * چون گشادش داده‌ای بگشا گره
۷۵۸Qقصدم از الفاظِ او رازِ تُوَست * قصدم از اِنْشایش آوازِ تُوَست
۷۵۸Nقصدم از الفاظ او راز تو است * قصدم از انشایش آواز تو است
۷۵۹Qپیشِ من آوازت آوازِ خداست * عاشق از معشوق حاشا که جُداست
۷۵۹Nپیش من آوازت آواز خداست * عاشق از معشوق حاشا که جداست
۷۶۰Qاتّصالی بی‌تکیّف بی‌قیاسش * هست رَبّ ٱلنّاس را با جانِ ناس
۷۶۰Nاتصالی بی‌تکیف بی‌قیاسش * هست رب الناس را با جان ناس
۷۶۱Qلیک گفتم ناس من نَسْناس نی * ناسْ غیرِ جانِ جان اِشْناس نی
۷۶۱Nلیک گفتم ناس من نسناس نی * ناس غیر جان جان اشناس نی
۷۶۲Qناس مَرْدُم باشد و کُو مَردُمی * تو سَرِ مَرْدُم ندیدستی دُمی
۷۶۲Nناس مردم باشد و کو مردمی * تو سر مردم ندیده ستی دمی
۷۶۳Qما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ‌ خوانده‌ای * لیک جسمی در تجزّی مانده‌ای
۷۶۳Nما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ‌ خوانده‌ای * لیک جسمی در تجزی مانده‌ای
۷۶۴Qمُلکِ جسمت را چو بلقیس ای غَبی * ترک کن بهرِ سُلَیْمانِ نَبی
۷۶۴Nملک جسمت را چو بلقیس ای غبی * ترک کن بهر سلیمان نبی
۷۶۵Qمی‌کنم لا حَوْل نه از گفت خویش * بلکه از وسواسِ آن اندیشه کیش
۷۶۵Nمی‌کنم لا حول نه از گفت خویش * بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
۷۶۶Qکو خیالی می‌کند در گفتِ من * در دل از وسواس و اِنکاراتِ ظن
۷۶۶Nکاو خیالی می‌کند در گفت من * در دل از وسواس و انکارات ظن
۷۶۷Qمی‌کنم لا حَوْل یعنی چاره نیست * چون ترا در دل بِضدّم گفتنیست
۷۶۷Nمی‌کنم لا حول یعنی چاره نیست * چون ترا در دل به ضدم گفتنی است
۷۶۸Qچونک گفتِ من گرفتت در گُلُو * من خَمْش کردم تو آنِ خود بگو
۷۶۸Nچون که گفت من گرفتت در گلو * من خمش کردم تو آن خود بگو
۷۶۹Qآن یکی نایی خوش نَیْ می‌زدست * ناگهان از مَقْعَدش بادی بجَست
۷۶۹Nآن یکی نایی خوش نی می‌زدست * ناگهان از مقعدش بادی بجست
۷۷۰Qنای را بر کُون نهاد او که زِ من * گر تو بهتر می‌زنی بِسْتان بزن
۷۷۰Nنای را بر کون نهاد او که ز من * گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن
۷۷۱Qای مُسَلْمان خود ادب اندر طلب * نیست اِلّا حَمْل از هر بی‌ادب
۷۷۱Nای مسلمان خود ادب اندر طلب * نیست الا حمل از هر بی‌ادب
۷۷۲Qهر کرا بینی شکایت می‌کند * که فلان کس راست طبع و خُویِ بَد
۷۷۲Nهر که را بینی شکایت می‌کند * که فلان کس راست طبع و خوی بد
۷۷۳Qاین شکایت‌گر بدان که بَدْ خُو اَست * که مر آن بَدْخُوی را او بَدْ گُو اَست
۷۷۳Nاین شکایت گر، بدان که بد خو است * که مر آن بد خوی را او بد گو است
۷۷۴Qزانک خوش خُو آن بود کو در خُمول * باشد از بَدْخو و بَدْطبعان حَمول
۷۷۴Nز انکه خوش خو آن بود کاو در خمول * باشد از بد خو و بد طبعان حمول
۷۷۵Qلیک در شیخ آن گِلَه ز اَمْرِ خداست * نه پیِ خشم و مُمارات و هواست
۷۷۵Nلیک در شیخ آن گله ز امر خداست * نه پی خشم و ممارات و هواست
۷۷۶Qآن شکایت نیست هست اصلاحِ جان * چون شکایت کردنِ پیغامبران
۷۷۶Nآن شکایت نیست هست اصلاح جان * چون شکایت کردن پیغمبران
۷۷۷Qناحَمولی انبیا از اَمْر دان * ورنه حمَّالست بَد را حِلْمشان
۷۷۷Nناحمولی انبیا از امر دان * ور نه حمال است بد را حلمشان
۷۷۸Qطبع را کُشتند در حَمْلِ بَدی * ناحَمُولی گر بود هست ایزدی
۷۷۸Nطبع را کشتند در حمل بدی * ناحمولی گر بود هست ایزدی
۷۷۹Qای سُلیمان در میانِ زاغ و باز * حِلمِ حق شَوْ با همه مرغان بساز
۷۷۹Nای سلیمان در میان زاغ و باز * حلم حق شو با همه مرغان بساز
۷۸۰Qای دو صد بلقیس حِلمت را زبون * که اِهْدِ قَوْمی إِنَّهُمْ لا یَعْلَمُون
۷۸۰Nای دو صد بلقیس حلمت را زبون * که اهد قومی انهم لا یعلمون