block:4008
| ۱۹۸ | N | گفت گفتم من چنین عذری و او | * | گفت نه من نیستم اسباب جو |
| ۱۹۹ | N | ما ز مال و زر ملول و تخمهایم | * | ما به حرص و جمع نه چون عامهایم |
| ۲۰۰ | N | قصد ما ستر است و پاکی و صلاح | * | در دو عالم خود بدان باشد فلاح |
| ۲۰۱ | N | باز صوفی عذر درویشی بگفت | * | و آن مکرر کرد تا نبود نهفت |
| ۲۰۲ | N | گفت زن من هم مکرر کردهام | * | بیجهازی را مقرر کردهام |
| ۲۰۳ | N | اعتقاد اوست راسختر ز کوه | * | که ز صد فقرش نمیآید شکوه |
| ۲۰۴ | N | او همیگوید مرادم عفت است | * | از شما مقصود صدق و همت است |
| ۲۰۵ | N | گفت صوفی خود جهاز و مال ما | * | دید و میبیند هویدا و خفا |
| ۲۰۶ | N | خانهی تنگی مقام یک تنی | * | که در او پنهان نماند سوزنی |
| ۲۰۷ | N | باز ستر و پاکی و زهد و صلاح | * | او ز ما به داند اندر انتصاح |
| ۲۰۸ | N | به ز ما میداند او احوال ستر | * | وز پس و پیش و سر و دنبال ستر |
| ۲۰۹ | N | ظاهرا او بیجهاز و خادم است | * | وز صلاح و ستر او خود عالم است |
| ۲۱۰ | N | شرح مستوری ز بابا شرط نیست | * | چون بر او پیدا چو روز روشنی است |
| ۲۱۱ | N | این حکایت را بدان گفتم که تا | * | لاف کم بافی چو رسوا شد خطا |
| ۲۱۲ | N | مر ترا ای هم به دعوی مستزاد | * | این بدهستت اجتهاد و اعتقاد |
| ۲۱۳ | N | چون زن صوفی تو خاین بودهای | * | دام مکر اندر دغا بگشودهای |
| ۲۱۴ | N | که ز هر ناشسته رویی کپ زنی | * | شرم داری و ز خدای خویش نی |