vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4005

قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی
۱۲۰Qچونک تنهااش بدید آن ساده‌مرد * زود او قصدِ کنار و بوسه کرد
۱۲۰Nچون که تنهایش بدید آن ساده مرد * زود او قصد کنار و بوسه کرد
۱۲۱Qبانگ بر وَیْ زد بهَیْبت آن نگار * که مرَو گستاخ ادب را هوش دار
۱۲۱Nبانگ بر وی زد به هیبت آن نگار * که مرو گستاخ ادب را هوش دار
۱۲۲Qگفت آخر خلوتست و خلق نی * آب حاضر تشنه‌ای همچون مَنی
۱۲۲Nگفت آخر خلوت است و خلق نی * آب حاضر تشنه‌ای همچون منی
۱۲۳Qکس نمی‌جُنبد درینجا جُز که باد * کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
۱۲۳Nکس نمی‌جنبد در این جا جز که باد * کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
۱۲۴Qگفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای * ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای
۱۲۴Nگفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای * ابلهی و ز عاقلان نشنوده‌ای
۱۲۵Qباد را دیدی که می‌جُنبد بدان * باد جُنبانیست اینجا باد ران
۱۲۵Nباد را دیدی که می‌جنبد بدان * باد جنبانی است اینجا باد ران
۱۲۶Qجُزْوِ بادی که بحکمِ ما دَرست * بادْ بیزن تا نجنبانی نَجست
۱۲۶Nمروحه‌ی تصریف صنع ایزدش * زد بر این باد و همی‌جنباندش
۱۲۷Qجُنبشِ این جُزْوِ باد ای ساده مرد * بی‌تو و بی‌بادْبیزن سَر نکرد
۱۲۷Nجزو بادی که به حکم مادر است * باد بیزن تا نجنبانی نجست
۱۲۸Qجُنبش بادِ نَفَس کاندر لَبست * تابعِ تصریفِ جان و قالَبست
۱۲۸Nجنبش این جزو باد ای ساده مرد * بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد
۱۲۹Qگاه دَم را مدح و پیغامی کنی * گاه دَم را هَجْو و دُشنامی کنی
۱۲۹Nجنبش باد نفس کاندر لب است * تابع تصریف جان و قالب است
۱۳۰Qپس بدان احوالِ دیگر بادها * که ز جُزْوی کُلّ همی‌بیند نُهَی
۱۳۰Nگاه دم را مدح و پیغامی کنی * گاه دم را هجو و دشنامی کنی
۱۳۱Qباد را حق گه بهاری می‌کند * در دَیَش زین لطف عاری می‌کند
۱۳۱Nپس بدان احوال دیگر بادها * که ز جزوی کل همی‌بیند نهی
۱۳۲Qبر گروهِ عاد صَرصَر می‌کند * باز بر هُودش معطَّر می‌کند
۱۳۲Nباد را حق گه بهاری می‌کند * در دی‌اش زین لطف عاری می‌کند
۱۳۳Qمی‌کند یک باد را زهرِ سَموم * مر صبا را می‌کند خُرَّم‌قُدوم
۱۳۳Nبر گروه عاد صرصر می‌کند * باز بر هودش معطر می‌کند
۱۳۴Qبادِ دَم را بر تو بنْهاد او اساس * تا کنی هر باد را بر وَیْ قیاس
۱۳۴Nمی‌کند یک باد را زهر سموم * مر صبا را می‌کند خرم قدوم
۱۳۵Qدم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قَهْر * بر گروهی شهد و بر قومیست زهر
۱۳۵Nباد دم را بر تو بنهاد او اساس * تا کنی هر باد را بر وی قیاس
۱۳۶Qمرْوحه جنبان پیِ انعامِ کس * و ز برای قهرِ هر پشّه و مگس
۱۳۶Nدم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر * بر گروهی شهد و بر قومی است زهر
۱۳۷Qمروحهٔ تقدیرِ ربّانی چرا * پُر نباشد ز اِمتحان و ابتلا
۱۳۷Nمروحه جنبان پی انعام کس * و ز برای قهر هر پشه و مگس
۱۳۸Qچونک جُزْوِ بادِ دَم یا مِرْوحه * نیست اِلَّا مَفْسَده یا مَصْلَحه
۱۳۸Nمروحه‌ی تقدیر ربانی چرا * پر نباشد ز امتحان و ابتلا
۱۳۹Qاین شَمال و این صَبا و این دَبُور * کَیْ بود از لطف و از اِنعام دُور
۱۳۹Nچون که جزو باد دم یا مروحه * نیست الا مفسده یا مصلحه
۱۴۰Qیک کفِ گندم ز اَنْباری ببین * فهم کن کان جمله باشد همچنین
۱۴۰Nاین شمال و این صبا و این دبور * کی بود از لطف و از انعام دور
۱۴۱Qکُلِّ باد از بُرجِ بادِ آسمان * کَیْ جِهَد بی‌مروحهٔ آن بادْران
۱۴۱Nیک کف گندم ز انباری ببین * فهم کن کان جمله باشد همچنین
۱۴۲Qبر سرِ خرمن بوقتِ انتقاد * نه که فلّاحان ز حق جویند باد
۱۴۲Nکل باد از برج باد آسمان * کی جهد بی‌مروحه‌ی آن باد ران
۱۴۳Qتا جُدا گردد ز گندم کاهها * تا بانباری رَوَد یا چاهها
۱۴۳Nبر سر خرمن به وقت انتقاد * نه که فلاحان ز حق جویند باد
۱۴۴Qچون بماند دیر آن بادِ وزان * جمله را بینی بحق لابه‌کُنان
۱۴۴Nتا جدا گردد ز گندم کاهها * تا به انباری رود یا چاهها
۱۴۵Qهمچنین در طَلْق آن بادِ وِلاد * گر نیاید بانگِ درد آید که داد
۱۴۵Nچون بماند دیر آن باد وزان * جمله را بینی به حق لابه‌کنان
۱۴۶Qگر نمی‌دانند کش راننده اوست * باد را پس کردنِ زاری چه خُوست
۱۴۶Nهمچنین در طلق آن باد ولاد * گر نیاید بانگ درد آید که داد
۱۴۷Qاهلِ کشتی همچنین جُویای باد * جمله خواهانش از آن رَبّ ٱلْعِباد
۱۴۷Nگر نمی‌دانند کش راننده اوست * باد را پس کردن زاری چه خوست
۱۴۸Qهمچنین در دردِ دندانها ز باد * دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد
۱۴۸Nاهل کشتی همچنین جویای باد * جمله خواهانش از آن رب العباد
۱۴۹Qاز خدا لابه‌کُنان آن جُندیان * که بده بادِ ظفر ای کامران
۱۴۹Nهمچنین در درد دندانها ز باد * دفع می‌خواهی به سوز و اعتقاد
۱۵۰Qرُقعهٔ تعویذ می‌خواهند نیز * در شکنجهٔ طلقِ زن از هر عزیز
۱۵۰Nاز خدا لابه‌کنان آن جندیان * که بده باد ظفر ای کامران
۱۵۱Qپس همه دانسته‌اند آن را یقین * که فرستد باد رَبُّ العَالَمِین
۱۵۱Nرقعه‌ی تعویذ می‌خواهند نیز * در شکنجه‌ی طلق زن از هر عزیز
۱۵۲Qپس یقین در عقلِ هر داننده هست * اینکه با جُنبنده جُنباننده هست
۱۵۲Nپس همه دانسته‌اند آن را یقین * که فرستد باد رب العالمین
۱۵۳Qگر تو او را می‌نبینی در نظر * فهم کن آن را باظهارِ اثر
۱۵۳Nپس یقین در عقل هر داننده هست * اینکه با جنبنده جنباننده هست
۱۵۴Qتن بجان جنبد نمی‌بینی تو جان * لیک از جنبیدنِ تن جان بدان
۱۵۴Nگر تو او را می‌نبینی در نظر * فهم کن آن را به اظهار اثر
۱۵۵Qگفت او گر ابلهم من در ادب * زیرکم اندر وفا و در طلب
۱۵۵Nتن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان * لیک از جنبیدن تن جان بدان
۱۵۶Qگفت ادب این بود خود که دیده شد * آن دگر را خود همی‌دانی تو لُد
۱۵۶Nگفت او گر ابلهم من در ادب * زیرکم اندر وفا و در طلب
۱۵۷Nگفت ادب این بود خود که دیده شد * آن دگر را خود همی‌دانی تو لد