block:4110
۲۸۳۳ | N | دی یکی میگفت عالم حادث است | * | فانی است این چرخ و حقش وارث است |
۲۸۳۴ | N | فلسفیی گفت چون دانی حدوث | * | حادثی ابر چون داند غیوث |
۲۸۳۵ | N | ذرهای خود نیستی از انقلاب | * | تو چه میدانی حدوث آفتاب |
۲۸۳۶ | N | کرمکی کاندر حدث باشد دفین | * | کی بداند آخر و بدو زمین |
۲۸۳۷ | N | این به تقلید از پدر بشنیدهای | * | از حماقت اندر این پیچیدهای |
۲۸۳۸ | N | چیست برهان بر حدوث این بگو | * | ور نه خامش کن فزون گویی مجو |
۲۸۳۹ | N | گفت دیدم اندر این بحر عمیق | * | بحث میکردند روزی دو فریق |
۲۸۴۰ | N | در جدال و در خصام و در ستوه | * | گشت هنگامه بر آن دو کس گروه |
۲۸۴۱ | N | من به سوی جمع هنگامه شدم | * | اطلاع از حال ایشان بستدم |
۲۸۴۲ | N | آن یکی میگفت گردون فانی است | * | بیگمانی این بنا را بانی است |
۲۸۴۳ | N | و آن دگر گفت این قدیم و بیکی است | * | نیستش بانی و یا بانی وی است |
۲۸۴۴ | N | گفت منکر گشتهای خلاق را | * | روز و شب آرنده و رزاق را |
۲۸۴۵ | N | گفت بیبرهان نخواهم من شنید | * | آن چه گولی آن به تقلیدی گزید |
۲۸۴۶ | N | هین بیاور حجت و برهان که من | * | نشنوم بیحجت این را در زمن |
۲۸۴۷ | N | گفت حجت در درون جانم است | * | در درون جان نهان برهانم است |
۲۸۴۸ | N | تو نمیبینی هلال از ضعف چشم | * | من همیبینم مکن بر من تو خشم |
۲۸۴۹ | N | گفتوگو بسیار گشت و خلق گیج | * | در سر و پایان این چرخ بسیج |
۲۸۵۰ | N | گفت یارا در درونم حجتی است | * | بر حدوث آسمانم آیتی است |
۲۸۵۱ | N | من یقین دارم نشانش آن بود | * | مر یقین دان را که در آتش رود |
۲۸۵۲ | N | در زبان میناید آن حجت بدان | * | همچو حال سر عشق عاشقان |
۲۸۵۳ | N | نیست پیدا سر گفتوگوی من | * | جز که زردی و نزاری روی من |
۲۸۵۴ | N | اشک و خون بر رخ روانه میدود | * | حجت حسن و جمالش میشود |
۲۸۵۵ | N | گفت من اینها ندانم حجتی | * | که بود در پیش عامه آیتی |
۲۸۵۶ | N | گفت چون قلبی و نقدی دم زنند | * | که تو قلبی من نکویم ارجمند |
۲۸۵۷ | N | هست آتش امتحان آخرین | * | کاندر آتش در فتند این دو قرین |
۲۸۵۸ | N | عام و خاص از حالشان عالم شوند | * | از گمان و شک سوی ایقان روند |
۲۸۵۹ | N | آب و آتش آمد ای جان امتحان | * | نقد و قلبی را که آن باشد نهان |
۲۸۶۰ | N | تا من و تو هر دو در آتش رویم | * | حجت باقی حیرانان شویم |
۲۸۶۱ | N | تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم | * | که من و تو این گره را آیتیم |
۲۸۶۲ | N | همچنان کردند و در آتش شدند | * | هر دو خود را بر تف آتش زدند |
۲۸۶۳ | N | آن خدا گوینده مرد مدعی | * | رست و سوزید اندر آتش آن دعی |
۲۸۶۴ | N | از موذن بشنو این اعلام را | * | کوری افزون روان خام را |
۲۸۶۵ | N | که نسوزیدهست این نام از اجل | * | کش مستی صدر بوده ست و اجل |
۲۸۶۶ | N | صد هزاران زین رهان اندر قران | * | بر دریده پردههای منکران |
۲۸۶۷ | N | چون گرو بستند غالب شد صواب | * | در دوام و معجزات و در جواب |
۲۸۶۸ | N | فهم کردم کان که دم زد از سبق | * | و ز حدوث چرخ پیروز است و حق |
۲۸۶۹ | N | حجت منکر هماره زرد رو | * | یک نشان بر صدق آن انکار کو |
۲۸۷۰ | N | یک مناره در ثنای منکران | * | کو در این عالم که تا باشد نشان |
۲۸۷۱ | N | منبری کو که بر آن جا مخبری | * | یاد آرد روزگار منکری |
۲۸۷۲ | N | روی دینار و درم از نامشان | * | تا قیامت میدهد زین حق نشان |
۲۸۷۳ | N | سکهی شاهان همیگردد دگر | * | سکهی احمد ببین تا مستقر |
۲۸۷۴ | N | بر رخ نقره و یا روی زری | * | وانما بر سکه نام منکری |
۲۸۷۵ | N | خود مگیر این معجزه چون آفتاب | * | صد زبان بین نام او أُمُّ الْکِتابِ |
۲۸۷۶ | N | زهره نی کس را که یک حرفی از آن | * | یا بدزدد یا فزاید در بیان |
۲۸۷۷ | N | یار غالب شو که تا غالب شوی | * | یار مغلوبان مشو هین ای غوی |
۲۸۷۸ | N | حجت منکر همین آمد که من | * | غیر این ظاهر نمیبینم وطن |
۲۸۷۹ | N | هیچ نندیشد که هر جا ظاهری است | * | آن ز حکمتهای پنهان مخبری است |
۲۸۸۰ | N | فایدهی هر ظاهری خود باطن است | * | همچو نفع اندر دواها کامن است |