vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4106

title of 4106
۲۷۳۷Nدوست از دشمن همی‌نشناخت او * نرد را کورانه کژ می‌باخت او
۲۷۳۸Nدشمن تو جز تو نبود ای لعین * بی‌گناهان را مگو دشمن به کین
۲۷۳۹Nپیش تو این حالت بد دولت است * که دوادو اول و آخر لت است
۲۷۴۰Nگر از این دولت نتازی خزخزان * این بهارت را همی‌آید خزان
۲۷۴۱Nمشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند * که سر ایشان ز تن ببریده‌اند
۲۷۴۲Nمشرق و مغرب که نبود برقرار * چون کنند آخر کسی را پایدار
۲۷۴۳Nتو بدان فخر آوری کز ترس و بند * چاپلوست گشت مردم روز چند
۲۷۴۴Nهر که را مردم سجودی می‌کنند * زهر اندر جان او می‌آگنند
۲۷۴۵Nچون که بر گردد از او آن ساجدش * داند او کان زهر بود و موبدش
۲۷۴۶Nای خنک آن را که ذلت نفسه * وای آنک از سرکشی شد چون که او
۲۷۴۷Nاین تکبر زهر قاتل دان که هست * از می پر زهر شد آن گیج مست
۲۷۴۸Nچون می پر زهر نوشد مدبری * از طرب یک دم بجنباند سری
۲۷۴۹Nبعد یک دم زهر بر جانش فتد * زهر در جانش کند داد و ستد
۲۷۵۰Nگر نداری زهری‌اش را اعتقاد * کاو چو زهر آمد نگر در قوم عاد
۲۷۵۱Nچون که شاهی دست یابد بر شهی * بکشدش یا باز دارد در چهی
۲۷۵۲Nور بیابد خسته‌ی افتاده را * مرهمش سازد شه و بدهد عطا
۲۷۵۳Nگر نه زهر است آن تکبر پس چرا * کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا
۲۷۵۴Nوین دگر را بی‌ز خدمت چون نواخت * زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
۲۷۵۵Nراه زن هرگز گدایی را نزد * گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
۲۷۵۶Nخضر کشتی را برای آن شکست * تا تواند کشتی از فجار رست
۲۷۵۷Nچون شکسته می‌رهد اشکسته شو * امن در فقر است اندر فقر رو
۲۷۵۸Nآن کهی کاو داشت از کان نقد چند * گشت پاره پاره از زخم کلند
۲۷۵۹Nتیغ بهر اوست کاو را گردنی است * سایه کافکنده ست بر وی زخم نیست
۲۷۶۰Nمهتری نفت است و آتش ای غوی * ای برادر چون بر آذر می‌روی
۲۷۶۱Nهر چه او هموار باشد با زمین * تیرها را کی هدف گردد ببین
۲۷۶۲Nسر بر آرد از زمین آن گاه او * چون هدفها زخم یابد بی‌رفو
۲۷۶۳Nنردبان خلق این ما و منی است * عاقبت زین نردبان افتادنی است
۲۷۶۴Nهر که بالاتر رود ابله‌تر است * کاستخوان او بتر خواهد شکست
۲۷۶۵Nاین فروع است و اصولش آن بود * که ترفع شرکت یزدان بود
۲۷۶۶Nچون نمردی و نگشتی زنده زو * یاغیی باشی به شرکت ملک جو
۲۷۶۷Nچون بدو زنده شدی آن خود وی است * وحدت محض است آن شرکت کی است
۲۷۶۸Nشرح این در آینه‌ی اعمال جو * که نیابی فهم آن از گفت‌وگو
۲۷۶۹Nگر بگویم آن چه دارم در درون * بس جگرها گردد اندر حال خون
۲۷۷۰Nبس کنم خود زیرکان را این بس است * بانگ دو کردم اگر در ده کس است
۲۷۷۱Nحاصل آن هامان بدان گفتار بد * این چنین راهی بر آن فرعون زد
۲۷۷۲Nلقمه‌ی دولت رسیده تا دهان * او گلوی او بریده ناگهان
۲۷۷۳Nخرمن فرعون را داد او به باد * هیچ شه را این چنین صاحب مباد