block:4081
۲۱۵۹ | N | حکم اغلب راست چون غالب بدند | * | تیغ را از دست ره زن بستدند |
۲۱۶۰ | N | گفت پیغمبر که ای ظاهر نگر | * | تو مبین او را جوان و بیهنر |
۲۱۶۱ | N | ای بسا ریش سیاه و مرد پیر | * | ای بسا ریش سپید و دل چو قیر |
۲۱۶۲ | N | عقل او را آزمودم بارها | * | کرد پیری آن جوان در کارها |
۲۱۶۳ | N | پیر پیر عقل باشد ای پسر | * | نه سپیدی موی اندر ریش و سر |
۲۱۶۴ | N | از بلیس او پیرتر خود کی بود | * | چون که عقلش نیست او لاشی بود |
۲۱۶۵ | N | طفل گیرش چون بود عیسی نفس | * | پاک باشد از غرور و از هوس |
۲۱۶۶ | N | آن سپیدی مو دلیل پختگی است | * | پیش چشم بسته کش کوته تگی است |
۲۱۶۷ | N | آن مقلد چون نداند جز دلیل | * | در علامت جوید او دایم سبیل |
۲۱۶۸ | N | بهر او گفتیم که تدبیر را | * | چون که خواهی کرد بگزین پیر را |
۲۱۶۹ | N | آن که او از پردهی تقلید جست | * | او به نور حق ببیند آن چه هست |
۲۱۷۰ | N | نور پاکش بیدلیل و بیبیان | * | پوست بشکافد در آید در میان |
۲۱۷۱ | N | پیش ظاهر بین چه قلب و چه سره | * | او چه داند چیست اندر قوصره |
۲۱۷۲ | N | ای بسا زر سیه کرده به دود | * | تا رهد از دست هر دزدی حسود |
۲۱۷۳ | N | ای بسا مس زر اندوده به زر | * | تا فرو شد آن به عقل مختصر |
۲۱۷۴ | N | ما که باطن بین جملهی کشوریم | * | دل ببینیم و به ظاهر ننگریم |
۲۱۷۵ | N | قاضیانی که به ظاهر میتنند | * | حکم بر اشکال ظاهر میکنند |
۲۱۷۶ | N | چون شهادت گفت و ایمانی نمود | * | حکم او مومن کند این قوم زود |
۲۱۷۷ | N | بس منافق کاندر این ظاهر گریخت | * | خون صد مومن به پنهانی بریخت |
۲۱۷۸ | N | جهد کن تا پیر عقل و دین شوی | * | تا چو عقل کل تو باطن بین شوی |
۲۱۷۹ | N | از عدم چون عقل زیبا رو گشاد | * | خلعتش داد و هزارش نام داد |
۲۱۸۰ | N | کمترین ز آن نامهای خوش نفس | * | اینکه نبود هیچ او محتاج کس |
۲۱۸۱ | N | گر به صورت وا نماید عقل رو | * | تیره باشد روز پیش نور او |
۲۱۸۲ | N | ور مثال احمقی پیدا شود | * | ظلمت شب پیش او روشن بود |
۲۱۸۳ | N | کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است | * | لیک خفاش شقی ظلمت خر است |
۲۱۸۴ | N | اندک اندک خوی کن با نور روز | * | ور نه خفاشی بمانی بیفروز |
۲۱۸۵ | N | عاشق هر جا شکال و مشکلی است | * | دشمن هر جا چراغ مقبلی است |
۲۱۸۶ | N | ظلمت اشکال ز آن جوید دلش | * | تا که افزونتر نماید حاصلش |
۲۱۸۷ | N | تا ترا مشغول آن مشکل کند | * | و ز نهاد زشت خود غافل کند |