block:4079
۲۱۰۲ | N | با مریدان آن فقیر محتشم | * | بایزید آمد که نک یزدان منم |
۲۱۰۳ | N | گفت مستانه عیان آن ذو فنون | * | لا اله الا انا ها فاعبدون |
۲۱۰۴ | N | چون گذشت آن حال گفتندش صباح | * | تو چنین گفتی و این نبود صلاح |
۲۱۰۵ | N | گفت این بار ار کنم من مشغله | * | کاردها بر من زنید آن دم هله |
۲۱۰۶ | N | حق منزه از تن و من با تنم | * | چون چنین گویم بباید کشتنم |
۲۱۰۷ | N | چون وصیت کرد آن آزاد مرد | * | هر مریدی کاردی آماده کرد |
۲۱۰۸ | N | مست گشت او باز از آن سغراق زفت | * | آن وصیتهاش از خاطر برفت |
۲۱۰۹ | N | نقل آمد عقل او آواره شد | * | صبح آمد شمع او بیچاره شد |
۲۱۱۰ | N | عقل چون شحنهست چون سلطان رسید | * | شحنهی بیچاره در کنجی خزید |
۲۱۱۱ | N | عقل سایهی حق بود حق آفتاب | * | سایه را با آفتاب او چه تاب |
۲۱۱۲ | N | چون پری غالب شود بر آدمی | * | گم شود از مرد وصف مردمی |
۲۱۱۳ | N | هر چه گوید آن پری گفته بود | * | زین سری ز آن آن سری گفته بود |
۲۱۱۴ | N | چون پری را این دم و قانون بود | * | کردگار آن پری خود چون بود |
۲۱۱۵ | N | اوی او رفته پری خود او شده | * | ترک بیالهام تازی گو شده |
۲۱۱۶ | N | چون بخود آید نداند یک لغت | * | چون پری را هست این ذات و صفت |
۲۱۱۷ | N | پس خداوند پری و آدمی | * | از پری کی باشدش آخر کمی |
۲۱۱۸ | N | شیر گیر ار خون نره شیر خورد | * | تو بگویی او نکرد آن باده کرد |
۲۱۱۹ | N | ور سخن پردازد از زر کهن | * | تو بگویی باده گفته است آن سخن |
۲۱۲۰ | N | بادهای را می بود این شر و شور | * | نور حق را نیست آن فرهنگ و زور |
۲۱۲۱ | N | که ترا از تو بکل خالی کند | * | تو شوی پست او سخن عالی کند |
۲۱۲۲ | N | گر چه قرآن از لب پیغمبر است | * | هر که گوید حق نگفت او کافر است |
۲۱۲۳ | N | چون همای بیخودی پرواز کرد | * | آن سخن را بایزید آغاز کرد |
۲۱۲۴ | N | عقل را سیل تحیر در ربود | * | ز آن قویتر گفت کاول گفته بود |
۲۱۲۵ | N | نیست اندر جبهام الا خدا | * | چند جویی بر زمین و بر سما |
۲۱۲۶ | N | آن مریدان جمله دیوانه شدند | * | کاردها در جسم پاکش میزدند |
۲۱۲۷ | N | هر یکی چون ملحدان گرد کوه | * | کارد میزد پیر خود را بیستوه |
۲۱۲۸ | N | هر که اندر شیخ تیغی میخلید | * | باژگونه از تن خود میدرید |
۲۱۲۹ | N | یک اثر نه بر تن آن ذو فنون | * | و آن مریدان خسته و غرقاب خون |
۲۱۳۰ | N | هر که او سوی گلویش زخم برد | * | حلق خود ببریده دید و زار مرد |
۲۱۳۱ | N | و انکه او را زخم اندر سینه زد | * | سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد |
۲۱۳۲ | N | و آن که آگه بود از آن صاحب قران | * | دل ندادش که زند زخم گران |
۲۱۳۳ | N | نیم دانش دست او را بسته کرد | * | جان ببرد الا که خود را خسته کرد |
۲۱۳۴ | N | روز گشت و آن مریدان کاسته | * | نوحهها از خانهشان برخاسته |
۲۱۳۵ | N | پیش او آمد هزاران مرد و زن | * | کای دو عالم درج در یک پیرهن |
۲۱۳۶ | N | این تن تو گر تن مردم بدی | * | چون تن مردم ز خنجر گم شدی |
۲۱۳۷ | N | با خودی با بیخودی دوچار زد | * | با خود اندر دیدهی خود خار زد |
۲۱۳۸ | N | ای زده بر بیخودان تو ذو الفقار | * | بر تن خود میزنی آن هوش دار |
۲۱۳۹ | N | ز انکه بیخود فانی است و ایمن است | * | تا ابد در ایمنی او ساکن است |
۲۱۴۰ | N | نقش او فانی و او شد آینه | * | غیر نقش روی غیر آن جای نه |
۲۱۴۱ | N | گر کنی تف سوی روی خود کنی | * | ور زنی بر آینه بر خود زنی |
۲۱۴۲ | N | ور ببینی روی زشت آن هم تویی | * | ور ببینی عیسی و مریم تویی |
۲۱۴۳ | N | او نه این است و نه آن او ساده است | * | نقش تو در پیش تو بنهاده است |
۲۱۴۴ | N | چون رسید اینجا سخن لب در ببست | * | چون رسید اینجا قلم در هم شکست |
۲۱۴۵ | N | لب ببند ار چه فصاحت دست داد | * | دم مزن و الله اعلم بالرشاد |
۲۱۴۶ | N | بر کنار بامی ای مست مدام | * | پست بنشین یا فرود آ و السلام |
۲۱۴۷ | N | هر زمانی که شدی تو کامران | * | آن دم خوش را کنار بام دان |
۲۱۴۸ | N | بر زمان خوش هراسان باش تو | * | همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو |
۲۱۴۹ | N | تا نیاید بر ولا ناگه بلا | * | ترس ترسان رو در آن مکمن هلا |
۲۱۵۰ | N | ترس جان در وقت شادی از زوال | * | ز آن کنار بام غیب است ارتحال |
۲۱۵۱ | N | گر نمیبینی کنار بام راز | * | روح میبیند که هستش اهتزاز |
۲۱۵۲ | N | هر نکالی ناگهان کان آمده ست | * | بر کنار کنگرهی شادی بده ست |
۲۱۵۳ | N | جز کنار بام خود نبود سقوط | * | اعتبار از قوم نوح و قوم لوط |