block:4052
۱۳۷۳ | N | پس سلیمان دید اندر گوشهای | * | نو گیاهی رسته همچون خوشهای |
۱۳۷۴ | N | دید بس نادر گیاهی سبز و تر | * | میربود آن سبزیاش نور از بصر |
۱۳۷۵ | N | پس سلامش کرد در حال آن حشیش | * | او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش |
۱۳۷۶ | N | گفت نامت چیست بر گو بیدهان | * | گفت خروب است ای شاه جهان |
۱۳۷۷ | N | گفت اندر تو چه خاصیت بود | * | گفت من رستم مکان ویران شود |
۱۳۷۸ | N | من که خروبم خراب منزلم | * | هادم بنیاد این آب و گلم |
۱۳۷۹ | N | پس سلیمان آن زمان دانست زود | * | که اجل آمد سفر خواهد نمود |
۱۳۸۰ | N | گفت تا من هستم این مسجد یقین | * | در خلل ناید ز آفات زمین |
۱۳۸۱ | N | تا که من باشم وجود من بود | * | مسجد اقصی مخلخل کی شود |
۱۳۸۲ | N | پس که هدم مسجد ما بیگمان | * | نبود الا بعد مرگ ما بدان |
۱۳۸۳ | N | مسجد است آن دل که جسمش ساجد است | * | یار بد خروب هر جا مسجد است |
۱۳۸۴ | N | یار بد چون رست در تو مهر او | * | هین از او بگریز و کم کن گفتوگو |
۱۳۸۵ | N | بر کن از بیخش که گر سر بر زند | * | مر ترا و مسجدت را بر کند |
۱۳۸۶ | N | عاشقا خروب تو آمد کژی | * | همچو طفلان سوی کژ چون میغژی |
۱۳۸۷ | N | خویش مجرم دان و مجرم گو مترس | * | تا ندزدد از تو آن استاد درس |
۱۳۸۸ | N | چون بگویی جاهلم تعلیم ده | * | این چنین انصاف از ناموس به |
۱۳۸۹ | N | از پدر آموز ای روشن جبین | * | رَبَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش از این |
۱۳۹۰ | N | نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت | * | نه لوای مکر و حیلت بر فراخت |
۱۳۹۱ | N | باز آن ابلیس بحث آغاز کرد | * | که بدم من سرخ رو کردیم زرد |
۱۳۹۲ | N | رنگ رنگ تست صباغم تویی | * | اصل جرم و آفت و داغم تویی |
۱۳۹۳ | N | هین بخوان رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی | * | تا نگردی جبری و کژ کم تنی |
۱۳۹۴ | N | بر درخت جبر تا کی بر جهی | * | اختیار خویش را یک سو نهی |
۱۳۹۵ | N | همچو آن ابلیس و ذریات او | * | با خدا در جنگ و اندر گفتوگو |
۱۳۹۶ | N | چون بود اکراه با چندان خوشی | * | که تو در عصیان همی دامن کشی |
۱۳۹۷ | N | آن چنان خوش کس رود در مکرهی | * | کس چنان رقصان دود در گمرهی |
۱۳۹۸ | N | بیست مرده جنگ میکردی در آن | * | کت همیدادند پند آن دیگران |
۱۳۹۹ | N | که صواب این است و راه این است و بس | * | کی زند طعنه مرا جز هیچ کس |
۱۴۰۰ | N | کی چنین گوید کسی کو مکره است | * | چون چنین جنگد کسی کاو بیره ست |
۱۴۰۱ | N | هر چه نفست خواست داری اختیار | * | هر چه عقلت خواست آری اضطرار |
۱۴۰۲ | N | داند او کاو نیک بخت و محرم است | * | زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است |
۱۴۰۳ | N | زیرکی سباحی آمد در بحار | * | کم رهد غرق است او پایان کار |
۱۴۰۴ | N | هل سباحت را رها کن کبر و کین | * | نیست جیحون نیست جو دریاست این |
۱۴۰۵ | N | و آن گهان دریای ژرف بیپناه | * | در رباید هفت دریا را چو کاه |
۱۴۰۶ | N | عشق چون کشتی بود بهر خواص | * | کم بود آفت بود اغلب خلاص |
۱۴۰۷ | N | زیرکی بفروش و حیرانی بخر | * | زیرکی ظن است و حیرانی نظر |
۱۴۰۸ | N | عقل قربان کن به پیش مصطفی | * | حَسْبِیَ اللَّهُ گو که اللهام کفی |
۱۴۰۹ | N | همچو کنعان سر ز کشتی وامکش | * | که غرورش داد نفس زیرکش |
۱۴۱۰ | N | که بر آیم بر سر کوه مشید | * | منت نوحم چرا باید کشید |
۱۴۱۱ | N | چون رمی از منتش ای بیرشد | * | که خدا هم منت او میکشد |
۱۴۱۲ | N | چون نباشد منتش بر جان ما | * | چون که شکر و منتش گوید خدا |
۱۴۱۳ | N | تو چه دانی ای غرارهی پر حسد | * | که نهادن منت او را میرسد |
۱۴۱۴ | N | کاشکی او آشنا ناموختی | * | تا طمع در نوح و کشتی دوختی |
۱۴۱۵ | N | کاش چون طفل از حیل جاهل بدی | * | تا چو طفلان چنگ در مادر زدی |
۱۴۱۶ | N | یا به علم نقل کم بودی ملی | * | علم وحی دل ربودی از ولی |
۱۴۱۷ | N | با چنین نوری چو پیش آری کتاب | * | جان وحی آسای تو آرد عتاب |
۱۴۱۸ | N | چون تیمم با وجود آب دان | * | علم نقلی با دم قطب زمان |
۱۴۱۹ | N | خویش ابله کن تبع میرو سپس | * | رستگی زین ابلهی یابی و بس |
۱۴۲۰ | N | اکثر اهل الجنة البله ای پدر | * | بهر این گفته ست سلطان البشر |
۱۴۲۱ | N | زیرکی چون کبر و باد انگیز تست | * | ابلهی شو تا بماند دل درست |
۱۴۲۲ | N | ابلهی نه کاو به مسخرگی دو توست | * | ابلهی کاو واله و حیران هوست |
۱۴۲۳ | N | ابلهانند آن زنان دست بر | * | از کف ابله وز رخ یوسف نذر |
۱۴۲۴ | N | عقل را قربان کن اندر عشق دوست | * | عقلها باری از آن سوی است کاوست |
۱۴۲۵ | N | عقلها آن سو فرستاده عقول | * | مانده این سو که نه معشوق است گول |
۱۴۲۶ | N | زین سر از حیرت گر این عقلت رود | * | هر سر مویت سر و عقلی شود |
۱۴۲۷ | N | نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ | * | که دماغ و عقل روید دشت و باغ |
۱۴۲۸ | N | سوی دشت از دشت نکته بشنوی | * | سوی باغ آیی شود نخلت روی |
۱۴۲۹ | N | اندر این ره ترک کن طاق و طرنب | * | تا قلاووزت نجنبد تو مجنب |
۱۴۳۰ | N | هر که او بیسر بجنبد دم بود | * | جنبشش چون جنبش کژدم بود |
۱۴۳۱ | N | کژرو و شب کور و زشت و زهرناک | * | پیشهی او خستن اجسام پاک |
۱۴۳۲ | N | سر بکوب آن را که سرش این بود | * | خلق و خوی مستمرش این بود |
۱۴۳۳ | N | خود صلاح اوست آن سر کوفتن | * | تا رهد جان ریزهاش ز آن شوم تن |
۱۴۳۴ | N | واستان از دست دیوانه سلاح | * | تا ز تو راضی شود عدل و صلاح |
۱۴۳۵ | N | چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند | * | دست او را ور نه آرد صد گزند |