block:4050
۱۳۰۱ | N | کندن گوری که کمتر پیشه بود | * | کی ز فکر و حیله و اندیشه بود |
۱۳۰۲ | N | گر بدی این فهم مر قابیل را | * | کی نهادی بر سر او هابیل را |
۱۳۰۳ | N | که کجا غایب کنم این کشته را | * | این به خون و خاک در آغشته را |
۱۳۰۴ | N | دید زاغی زاغ مرده در دهان | * | بر گرفته تیز میآمد چنان |
۱۳۰۵ | N | از هوا زیر آمد و شد او به فن | * | از پی تعلیم او را گور کن |
۱۳۰۶ | N | پس به چنگال از زمین انگیخت گرد | * | زود زاغ مرده را در گور کرد |
۱۳۰۷ | N | دفن کردش پس بپوشیدش به خاک | * | زاغ از الهام حق بد علمناک |
۱۳۰۸ | N | گفت قابیل آه شه بر عقل من | * | که بود زاغی ز من افزون به فن |
۱۳۰۹ | N | عقل کل را گفت ما زاغَ الْبَصَرُ | * | عقل جزوی میکند هر سو نظر |
۱۳۱۰ | N | عقل ما زاغَ است نور خاصگان | * | عقل زاغ استاد گور مردگان |
۱۳۱۱ | N | جان که او دنبالهی زاغان پرد | * | زاغ او را سوی گورستان برد |
۱۳۱۲ | N | هین مدو اندر پی نفس چو زاغ | * | کاو به گورستان برد نه سوی باغ |
۱۳۱۳ | N | گر روی رو در پی عنقای دل | * | سوی قاف و مسجد اقصای دل |
۱۳۱۴ | N | نو گیاهی هر دم از سودای تو | * | میدمد در مسجد اقصای تو |
۱۳۱۵ | N | تو سلیمانوار داد او بده | * | پی بر از وی پای رد بر وی منه |
۱۳۱۶ | N | ز انکه حال این زمین با ثبات | * | باز گوید با تو انواع نبات |
۱۳۱۷ | N | در زمین گر نیشکر ور خود نی است | * | ترجمان هر زمین نبت وی است |
۱۳۱۸ | N | پس زمین دل که نبتش فکر بود | * | فکرها اسرار دل را وانمود |
۱۳۱۹ | N | گر سخن کش یابم اندر انجمن | * | صد هزاران گل برویم چون چمن |
۱۳۲۰ | N | ور سخن کش یابم آن دم زن به مزد | * | میگریزد نکتهها از دل چو دزد |
۱۳۲۱ | N | جنبش هر کس به سوی جاذب است | * | جذب صادق نه چو جذب کاذب است |
۱۳۲۲ | N | میروی گه گمره و گه در رشد | * | رشتهای پیدا نه و آن کت میکشد |
۱۳۲۳ | N | اشتر کوری مهار تو رهین | * | تو کشش میبین مهارت را مبین |
۱۳۲۴ | N | گر شدی محسوس جذاب و مهار | * | پس نماندی این جهان دار الغرار |
۱۳۲۵ | N | گبر دیدی کاو پی سگ میرود | * | سخرهی دیو ستنبه میشود |
۱۳۲۶ | N | در پی او کی شدی مانند هیز | * | پای خود را وا کشیدی گبر نیز |
۱۳۲۷ | N | گاو گر واقف ز قصابان بدی | * | کی پی ایشان بدان دکان شدی |
۱۳۲۸ | N | یا بخوردی از کف ایشان سبوس | * | یا بدادی شیرشان از چاپلوس |
۱۳۲۹ | N | ور بخوردی کی علف هضمش شدی | * | گر ز مقصود علف واقف بدی |
۱۳۳۰ | N | پس ستون این جهان خود غفلت است | * | چیست دولت کاین دوادو بالت است |
۱۳۳۱ | N | اولش دو دو به آخر لت بخور | * | جز در این ویرانه نبود مرگ خر |
۱۳۳۲ | N | تو به جد کاری که بگرفتی به دست | * | عیبش این دم بر تو پوشیده شدهست |
۱۳۳۳ | N | ز آن همی تانی بدادن تن به کار | * | که بپوشید از تو عیبش کردگار |
۱۳۳۴ | N | همچنین هر فکر که گرمی در آن | * | عیب آن فکرت شده ست از تو نهان |
۱۳۳۵ | N | بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین | * | زو رمیدی جانت بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ |
۱۳۳۶ | N | حال کاخر زو پشیمان میشوی | * | گر بود این حالت اول کی دوی |
۱۳۳۷ | N | پس بپوشید اول آن بر جان ما | * | تا کنیم آن کار بر وفق قضا |
۱۳۳۸ | N | چون قضا آورد حکم خود پدید | * | چشم وا شد تا پشیمانی رسید |
۱۳۳۹ | N | این پشیمانی قضای دیگر است | * | این پشیمانی بهل حق را پرست |
۱۳۴۰ | N | ور کنی عادت پشیمان خور شوی | * | زین پشیمانی پشیمانتر شوی |
۱۳۴۱ | N | نیم عمرت در پریشانی رود | * | نیم دیگر در پشیمانی رود |
۱۳۴۲ | N | ترک این فکر و پشیمانی بگو | * | حال و یار و کار نیکوتر بجو |
۱۳۴۳ | N | ور نداری کار نیکوتر به دست | * | پس پشیمانیت بر فوت چه است |
۱۳۴۴ | N | گر همیدانی ره نیکو پرست | * | ور ندانی چون بدانی کاین بد است |
۱۳۴۵ | N | بد ندانی تا ندانی نیک را | * | ضد را از ضد توان دید ای فتی |
۱۳۴۶ | N | چون ز ترک فکر این عاجز شدی | * | از گنه آن گاه هم عاجز بدی |
۱۳۴۷ | N | چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست | * | عاجزی را باز جو کز جذب کیست |
۱۳۴۸ | N | عاجزی بیقادری اندر جهان | * | کس ندیده ست و نباشد این بدان |
۱۳۴۹ | N | همچنین هر آرزو که میبری | * | تو ز عیب آن حجابی اندری |
۱۳۵۰ | N | ور نمودی علت آن آرزو | * | خود رمیدی جان تو ز آن جستجو |
۱۳۵۱ | N | گر نمودی عیب آن کار او ترا | * | کس نبردی کش کشان آن سو ترا |
۱۳۵۲ | N | و آن دگر کاری کز آن هستی نفور | * | ز آن بود که عیبش آمد در ظهور |
۱۳۵۳ | N | ای خدای راز دان خوش سخن | * | عیب کار بد ز ما پنهان مکن |
۱۳۵۴ | N | عیب کار نیک را منما به ما | * | تا نگردیم از روش سرد و هبا |
۱۳۵۵ | N | هم بر آن عادت سلیمان سنی | * | رفت در مسجد میان روشنی |
۱۳۵۶ | N | قاعدهی هر روز را میجست شاه | * | که ببیند مسجد اندر نو گیاه |
۱۳۵۷ | N | دل ببیند سر بدان چشم صفی | * | آن حشایش که شد از عامه خفی |