vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4036

title of 4036
۸۵۹Nچون سلیمان سوی مرغان سبا * یک صفیری کرد بست آن جمله را
۸۶۰Nجز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر * یا چو ماهی گنگ بود از اصل و کر
۸۶۱Nنی غلط گفتم که کر گر سر نهد * پیش وحی کبریا سمعش دهد
۸۶۲Nچون که بلقیس از دل و جان عزم کرد * بر زمان رفته هم افسوس خورد
۸۶۳Nترک مال و ملک کرد او آن چنان * که بترک نام و ننگ آن عاشقان
۸۶۴Nآن غلامان و کنیزان بناز * پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
۸۶۵Nباغها و قصرها و آب رود * پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
۸۶۶Nعشق در هنگام استیلا و خشم * زشت گرداند لطیفان را به چشم
۸۶۷Nهر زمرد را نماید گندنا * غیرت عشق این بود معنی لا
۸۶۸Nلا اله الا هو این است ای پناه * که نماید مه ترا دیگ سیاه
۸۶۹Nهیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت * می‌دریغش نامد الا جز که تخت
۸۷۰Nپس سلیمان از دلش آگاه شد * کز دل او تا دل او راه شد
۸۷۱Nآن کسی که بانگ موران بشنود * هم فغان سر دوران بشنود
۸۷۲Nآن که گوید راز قالَتْ نَمْلَةٌ * هم بداند راز این طاق کهن
۸۷۳Nدید از دورش که آن تسلیم کیش * تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
۸۷۴Nگر بگویم آن سبب گردد دراز * که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
۸۷۵Nگر چه این کلک قلم خود بی‌حسی است * نیست جنس کاتب او را مونسی است
۸۷۶Nهمچنین هر آلت پیشه‌وری * هست بی‌جان مونس جاناوری
۸۷۷Nاین سبب را من معین گفتمی * گر نبودی چشم فهمت را نمی
۸۷۸Nاز بزرگی تخت کز حد می‌فزود * نقل کردن تخت را امکان نبود
۸۷۹Nخرده کاری بود و تفریقش خطر * همچو اوصال بدن با همدگر
۸۸۰Nپس سلیمان گفت گر چه فی الاخیر * سرد خواهد شد بر او تاج و سریر
۸۸۱Nچون ز وحدت جان برون آرد سری * جسم را با فر او نبود فری
۸۸۲Nچون بر آید گوهر از قعر بحار * بنگری اندر کف و خاشاک خوار
۸۸۳Nسر بر آرد آفتاب با شرر * دم عقرب را که سازد مستقر
۸۸۴Nلیک خود با این همه بر نقد حال * جست باید تخت او را انتقال
۸۸۵Nتا نگردد خسته هنگام لقا * کودکانه حاجتش گردد روا
۸۸۶Nهست بر ما سهل و او را بس عزیز * تا بود بر خوان حوران دیو نیز
۸۸۷Nعبرت جانش شود آن تخت ناز * همچو دلق و چارقی پیش ایاز
۸۸۸Nتا بداند در چه بود آن مبتلا * از کجاها در رسید او تا کجا
۸۸۹Nخاک را و نطفه را و مضغه را * پیش چشم ما همی‌دارد خدا
۸۹۰Nکز کجا آوردمت ای بد نیت * که از آن آید همی خفریقی‌ات
۸۹۱Nتو بر آن عاشق بدی در دور آن * منکر این فضل بودی آن زمان
۸۹۲Nاین کرم چون دفع آن انکار تست * که میان خاک می‌کردی نخست
۸۹۳Nحجت انکار شد انشار تو * از دوا بدتر شد این بیمار تو
۸۹۴Nخاک را تصویر این کار از کجا * نطفه را خصمی و انکار از کجا
۸۹۵Nچون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی * فکرت و انکار را منکر بدی
۸۹۶Nاز جمادی چون که انکارت برست * هم از این انکار حشرت شد درست
۸۹۷Nپس مثال تو چو آن حلقه زنی است * کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
۸۹۸Nحلقه زن زین نیست دریابد که هست * پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
۸۹۹Nپس هم انکارت مبین می‌کند * کز جماد او حشر صد فن می‌کند
۹۰۰Nچند صنعت رفت ای انکار تا * آب و گل انکار زاد از هَلْ أَتی
۹۰۱Nآب و گل می‌گفت خود انکار نیست * بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست
۹۰۲Nمن بگویم شرح این از صد طریق * لیک خاطر لغزد از گفت دقیق