block:4036
۸۵۹ | N | چون سلیمان سوی مرغان سبا | * | یک صفیری کرد بست آن جمله را |
۸۶۰ | N | جز مگر مرغی که بد بیجان و پر | * | یا چو ماهی گنگ بود از اصل و کر |
۸۶۱ | N | نی غلط گفتم که کر گر سر نهد | * | پیش وحی کبریا سمعش دهد |
۸۶۲ | N | چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد | * | بر زمان رفته هم افسوس خورد |
۸۶۳ | N | ترک مال و ملک کرد او آن چنان | * | که بترک نام و ننگ آن عاشقان |
۸۶۴ | N | آن غلامان و کنیزان بناز | * | پیش چشمش همچو پوسیده پیاز |
۸۶۵ | N | باغها و قصرها و آب رود | * | پیش چشم از عشق گلخن مینمود |
۸۶۶ | N | عشق در هنگام استیلا و خشم | * | زشت گرداند لطیفان را به چشم |
۸۶۷ | N | هر زمرد را نماید گندنا | * | غیرت عشق این بود معنی لا |
۸۶۸ | N | لا اله الا هو این است ای پناه | * | که نماید مه ترا دیگ سیاه |
۸۶۹ | N | هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت | * | میدریغش نامد الا جز که تخت |
۸۷۰ | N | پس سلیمان از دلش آگاه شد | * | کز دل او تا دل او راه شد |
۸۷۱ | N | آن کسی که بانگ موران بشنود | * | هم فغان سر دوران بشنود |
۸۷۲ | N | آن که گوید راز قالَتْ نَمْلَةٌ | * | هم بداند راز این طاق کهن |
۸۷۳ | N | دید از دورش که آن تسلیم کیش | * | تلخش آمد فرقت آن تخت خویش |
۸۷۴ | N | گر بگویم آن سبب گردد دراز | * | که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز |
۸۷۵ | N | گر چه این کلک قلم خود بیحسی است | * | نیست جنس کاتب او را مونسی است |
۸۷۶ | N | همچنین هر آلت پیشهوری | * | هست بیجان مونس جاناوری |
۸۷۷ | N | این سبب را من معین گفتمی | * | گر نبودی چشم فهمت را نمی |
۸۷۸ | N | از بزرگی تخت کز حد میفزود | * | نقل کردن تخت را امکان نبود |
۸۷۹ | N | خرده کاری بود و تفریقش خطر | * | همچو اوصال بدن با همدگر |
۸۸۰ | N | پس سلیمان گفت گر چه فی الاخیر | * | سرد خواهد شد بر او تاج و سریر |
۸۸۱ | N | چون ز وحدت جان برون آرد سری | * | جسم را با فر او نبود فری |
۸۸۲ | N | چون بر آید گوهر از قعر بحار | * | بنگری اندر کف و خاشاک خوار |
۸۸۳ | N | سر بر آرد آفتاب با شرر | * | دم عقرب را که سازد مستقر |
۸۸۴ | N | لیک خود با این همه بر نقد حال | * | جست باید تخت او را انتقال |
۸۸۵ | N | تا نگردد خسته هنگام لقا | * | کودکانه حاجتش گردد روا |
۸۸۶ | N | هست بر ما سهل و او را بس عزیز | * | تا بود بر خوان حوران دیو نیز |
۸۸۷ | N | عبرت جانش شود آن تخت ناز | * | همچو دلق و چارقی پیش ایاز |
۸۸۸ | N | تا بداند در چه بود آن مبتلا | * | از کجاها در رسید او تا کجا |
۸۸۹ | N | خاک را و نطفه را و مضغه را | * | پیش چشم ما همیدارد خدا |
۸۹۰ | N | کز کجا آوردمت ای بد نیت | * | که از آن آید همی خفریقیات |
۸۹۱ | N | تو بر آن عاشق بدی در دور آن | * | منکر این فضل بودی آن زمان |
۸۹۲ | N | این کرم چون دفع آن انکار تست | * | که میان خاک میکردی نخست |
۸۹۳ | N | حجت انکار شد انشار تو | * | از دوا بدتر شد این بیمار تو |
۸۹۴ | N | خاک را تصویر این کار از کجا | * | نطفه را خصمی و انکار از کجا |
۸۹۵ | N | چون در آن دم بیدل و بیسر بدی | * | فکرت و انکار را منکر بدی |
۸۹۶ | N | از جمادی چون که انکارت برست | * | هم از این انکار حشرت شد درست |
۸۹۷ | N | پس مثال تو چو آن حلقه زنی است | * | کز درونش خواجه گوید خواجه نیست |
۸۹۸ | N | حلقه زن زین نیست دریابد که هست | * | پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست |
۸۹۹ | N | پس هم انکارت مبین میکند | * | کز جماد او حشر صد فن میکند |
۹۰۰ | N | چند صنعت رفت ای انکار تا | * | آب و گل انکار زاد از هَلْ أَتی |
۹۰۱ | N | آب و گل میگفت خود انکار نیست | * | بانگ میزد بیخبر که اخبار نیست |
۹۰۲ | N | من بگویم شرح این از صد طریق | * | لیک خاطر لغزد از گفت دقیق |