block:4001
۱ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین توی | * | که گذشت از مه به نورت مثنوی |
۲ | N | همت عالی تو ای مرتجا | * | میکشد این را خدا داند کجا |
۳ | N | گردن این مثنوی را بستهای | * | میکشی آن سوی که دانستهای |
۴ | N | مثنوی پویان کشنده ناپدید | * | ناپدید از جاهلی کش نیست دید |
۵ | N | مثنوی را چون تو مبدا بودهای | * | گر فزون گردد تواش افزودهای |
۶ | N | چون چنین خواهی خدا خواهد چنین | * | میدهد حق آرزوی متقین |
۷ | N | کان لله بودهای در ما مضی | * | تا که کان اللَّه پیش آمد جزا |
۸ | N | مثنوی از تو هزاران شکر داشت | * | در دعا و شکر کفها بر فراشت |
۹ | N | در لب و کفش خدا شکر تو دید | * | فضل کرد و لطف فرمود و مزید |
۱۰ | N | ز انکه شاکر را زیادت وعده است | * | آن چنان که قرب مزد سجده است |
۱۱ | N | گفت وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ یزدان ما | * | قرب جان شد سجدهی ابدان ما |
۱۲ | N | گر زیادت میشود زین رو بود | * | نه از برای بوش و های و هو بود |
۱۳ | N | با تو ما چون رز به تابستان خوشیم | * | حکم داری هین بکش تا میکشیم |
۱۴ | N | خوش بکش این کاروان را تا به حج | * | ای امیر صبر مفتاح الفرج |
۱۵ | N | حج زیارت کردن خانه بود | * | حج رب البیت مردانه بود |
۱۶ | N | ز آن ضیا گفتم حسام الدین ترا | * | که تو خورشیدی و این دو وصفها |
۱۷ | N | کاین حسام و این ضیا یکی است هین | * | تیغ خورشید از ضیا باشد یقین |
۱۸ | N | نور از آن ماه باشد وین ضیا | * | آن خورشید این فرو خوان از نبا |
۱۹ | N | شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر | * | و آن قمر را نور خواند این را نگر |
۲۰ | N | شمس چون عالیتر آمد خود ز ماه | * | پس ضیا از نور افزون دان به جاه |
۲۱ | N | بس کس اندر نور مه منهج ندید | * | چون بر آمد آفتاب آن شد پدید |
۲۲ | N | آفتاب اعواض را کامل نمود | * | لاجرم بازارها در روز بود |
۲۳ | N | تا که قلب و نقد نیک آید پدید | * | تا بود از غبن و از حیله بعید |
۲۴ | N | تا که نورش کامل آمد در زمین | * | تاجران را رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ |
۲۵ | N | لیک بر قلاب مبغوض است و سخت | * | ز انک ازو شد کاسد او را نقد و رخت |
۲۶ | N | پس عدوی جان صراف است قلب | * | دشمن درویش که بود غیر کلب |
۲۷ | N | انبیا با دشمنان بر میتنند | * | پس ملایک رب سلم میزنند |
۲۸ | N | کاین چراغی را که هست او نور کار | * | از پف و دمهای دزدان دور دار |
۲۹ | N | دزد و قلاب است خصم نور بس | * | زین دو ای فریادرس فریاد رس |
۳۰ | N | روشنی بر دفتر چارم بریز | * | کافتاب از چرخ چارم کرد خیز |
۳۱ | N | هین ز چارم نور ده خورشیدوار | * | تا بتابد بر بلاد و بر دیار |
۳۲ | N | هر کش افسانه بخواند افسانه است | * | و انکه دیدش نقد خود مردانه است |
۳۳ | N | آب نیل است و به قبطی خون نمود | * | قوم موسی را نه خون بد آب بود |
۳۴ | N | دشمن این حرف این دم در نظر | * | شد ممثل سر نگون اندر سقر |
۳۵ | N | ای ضیاء الحق تو دیدی حال او | * | حق نمودت پاسخ افعال او |
۳۶ | N | دیدهی غیبت چو غیب است اوستاد | * | کم مبادا زین جهان این دید و داد |
۳۷ | N | این حکایت را که نقد وقت ماست | * | گر تمامش میکنی اینجا رواست |
۳۸ | N | ناکسان را ترک کن بهر کسان | * | قصه را پایان بر و مخلص رسان |
۳۹ | N | این حکایت گر نشد آن جا تمام | * | چارمین جلد است آرش در نظام |