block:3001
۱ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین بیار | * | این سوم دفتر که سنت شد سه بار |
۲ | N | بر گشا گنجینهی اسرار را | * | در سوم دفتر بهل اعذار را |
۳ | N | قوتت از قوت حق میزهد | * | نه از عروقی کز حرارت میجهد |
۴ | N | این چراغ شمس کاو روشن بود | * | نه از فتیل و پنبه و روغن بود |
۵ | N | سقف گردون کاو چنین دایم بود | * | نه از طناب و استنی قایم بود |
۶ | N | قوت جبریل از مطبخ نبود | * | بود از دیدار خلاق وجود |
۷ | N | همچنان این قوت ابدال حق | * | هم ز حق دان نه از طعام و از طبق |
۸ | N | جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند | * | تا ز روح و از ملک بگذشتهاند |
۹ | N | چون که موصوفی به اوصاف جلیل | * | ز آتش امراض بگذر چون خلیل |
۱۰ | N | گردد آتش بر تو هم برد و سلام | * | ای عناصر مر مزاجت را غلام |
۱۱ | N | هر مزاجی را عناصر مایه است | * | وین مزاجت برتر از هر پایه است |
۱۲ | N | این مزاجت از جهان منبسط | * | وصف وحدت را کنون شد ملتقط |
۱۳ | N | ای دریغا عرصهی افهام خلق | * | سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق |
۱۴ | N | ای ضیاء الحق به حذق رای تو | * | حلق بخشد سنگ را حلوای تو |
۱۵ | N | کوه طور اندر تجلی حلق یافت | * | تا که مینوشید و می را بر نتافت |
۱۶ | N | صار دکا منه و انشق الجبل | * | هل رأیتم من جبل رقص الجمل |
۱۷ | N | لقمه بخشی آید از هر کس به کس | * | حلق بخشی کار یزدان است و بس |
۱۸ | N | حلق بخشد جسم را و روح را | * | حلق بخشد بهر هر عضوت جدا |
۱۹ | N | این گهی بخشد که اجلالی شوی | * | و ز دغا و از دغل خالی شوی |
۲۰ | N | تا نگویی سر سلطان را به کس | * | تا نریزی قند را پیش مگس |
۲۱ | N | گوش آن کس نوشد اسرار جلال | * | کاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال |
۲۲ | N | حلق بخشد خاک را لطف خدا | * | تا خورد آب و بروید صد گیا |
۲۳ | N | باز خاکی را ببخشد حلق و لب | * | تا گیاهش را خورد اندر طلب |
۲۴ | N | چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت | * | گشت حیوان لقمهی انسان و رفت |
۲۵ | N | باز خاک آمد شد اکال بشر | * | چون جدا شد از بشر روح و بصر |
۲۶ | N | ذرهها دیدم دهانشان جمله باز | * | گر بگویم خوردشان گردد دراز |
۲۷ | N | برگها را برگ از انعام او | * | دایگان را دایه لطف عام او |
۲۸ | N | رزقها را رزقها او میدهد | * | ز انکه گندم بیغذایی چون زهد |
۲۹ | N | نیست شرح این سخن را منتها | * | پارهای گفتم بدانی پارهها |
۳۰ | N | جمله عالم آکل و مأکول دان | * | باقیان را مقبل و مقبول دان |
۳۱ | N | این جهان و ساکنانش منتشر | * | و آن جهان و سالکانش مستمر |
۳۲ | N | این جهان و عاشقانش منقطع | * | اهل آن عالم مخلد مجتمع |
۳۳ | N | پس کریم آن است کاو خود را دهد | * | آب حیوانی که ماند تا ابد |
۳۴ | N | باقیات الصالحات آمد کریم | * | رسته از صد آفت و اخطار و بیم |
۳۵ | N | گر هزارانند یک کس بیش نیست | * | چون خیالات عدد اندیش نیست |
۳۶ | N | آکل و مأکول را حلق است و نای | * | غالب و مغلوب را عقل است و رای |
۳۷ | N | حلق بخشید او عصای عدل را | * | خورد آن چندان عصا و حبل را* |
۳۸ | N | و اندر او افزون نشد ز آن جمله اکل | * | ز انکه حیوانی نبودش اکل و شکل |
۳۹ | N | مر یقین را چون عصا هم حلق داد | * | تا بخورد او هر خیالی را که زاد |
۴۰ | N | پس معانی را چو اعیان حلقهاست | * | رازق حلق معانی هم خداست |
۴۱ | N | پس ز مه تا ماهی ایچ از خلق نیست | * | که به جذب مایه او را حلق نیست |
۴۲ | N | حلق جان از فکر تن خالی شود | * | آن گهان روزیش اجلالی شود |
۴۳ | N | شرط تبدیل مزاج آمد بدان | * | کز مزاج بد بود مرگ بدان |
۴۴ | N | چون مزاج آدمی گل خوار شد | * | زرد و بد رنگ و سقیم و خوار شد |
۴۵ | N | چون مزاج زشت او تبدیل یافت | * | رفت زشتی از رخش چون شمع تافت |
۴۶ | N | دایهای کو طفل شیر آموز را | * | تا به نعمت خوش کند پدفوز را |
۴۷ | N | گر ببندد راه آن پستان بر او | * | بر گشاید راه صد بستان بر او |
۴۸ | N | ز انکه پستان شد حجاب آن ضعیف | * | از هزاران نعمت و خوان و رعیف |
۴۹ | N | پس حیات ماست موقوف فطام | * | اندک اندک جهد کن تم الکلام |
۵۰ | N | چون جنین بود آدمی بد خون غذا | * | از نجس پاکی برد مومن کذا |
۵۱ | N | از فطام خون غذایش شیر شد | * | وز فطام شیر لقمهگیر شد |
۵۲ | N | و ز فطام لقمه لقمانی شود | * | طالب اشکار پنهانی شود |
۵۳ | N | گر جنین را کس بگفتی در رحم | * | هست بیرون عالمی بس منتظم |
۵۴ | N | یک زمین خرمی با عرض و طول | * | اندر او صد نعمت و چندین اکول |
۵۵ | N | کوهها و بحرها و دشتها | * | بوستانها باغها و کشتها |
۵۶ | N | آسمانی بس بلند و پر ضیا | * | آفتاب و ماهتاب و صد سها |
۵۷ | N | از جنوب و از شمال و از دبور | * | باغها دارد عروسیها و سور |
۵۸ | N | در صفت ناید عجایبهای آن | * | تو در این ظلمت چهای در امتحان |
۵۹ | N | خون خوری در چار میخ تنگنا | * | در میان جنس و انجاس و عنا |
۶۰ | N | او به حکم حال خود منکر بدی | * | زین رسالت معرض و کافر شدی |
۶۱ | N | کاین محال است و فریب است و غرور | * | ز انکه تصویری ندارد وهم کور |
۶۲ | N | جنس چیزی چون ندید ادراک او | * | نشنود ادراک منکرناک او |
۶۳ | N | همچنان که خلق عام اندر جهان | * | ز آن جهان ابدال میگویندشان |
۶۴ | N | کاین جهان چاهی است بس تاریک و تنگ | * | هست بیرون عالمی بیبو و رنگ |
۶۵ | N | هیچ در گوش کسی ز ایشان نرفت | * | کاین طمع آمد حجاب ژرف و زفت |
۶۶ | N | گوش را بندد طمع از استماع | * | چشم را بندد غرض از اطلاع |
۶۷ | N | همچنان که آن جنین را طمع خون | * | کان غذای اوست در اوطان دون |
۶۸ | N | از حدیث این جهان محجوب کرد | * | غیر خون او مینداند چاشت خورد |