block:2009
۳۷۶ | N | بود شیخی دایما او وامدار | * | از جوانمردی که بود آن نامدار |
۳۷۷ | N | ده هزاران وام کردی از مهان | * | خرج کردی بر فقیران جهان |
۳۷۸ | N | هم به وام او خانقاهی ساخته | * | جان و مال و خانقه درباخته |
۳۷۹ | N | وام او را حق ز هر جا میگزارد | * | کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد |
۳۸۰ | N | گفت پیغمبر که در بازارها | * | دو فرشته میکنند ایدر دعا |
۳۸۱ | N | کای خدا تو منفقان را ده خلف | * | ای خدا تو ممسکان را ده تلف |
۳۸۲ | N | خاصه آن منفق که جان انفاق کرد | * | حلق خود قربانی خلاق کرد |
۳۸۳ | N | حلق پیش آورد اسماعیلوار | * | کارد بر حلقش نیارد کرد کار |
۳۸۴ | N | پس شهیدان زنده زین رویند و خوش | * | تو بدان قالب بمنگر گبروش |
۳۸۵ | N | چون خلف دادستشان جان بقا | * | جان ایمن از غم و رنج و شقا |
۳۸۶ | N | شیخ وامی سالها این کار کرد | * | میستد میداد همچون پای مرد |
۳۸۷ | N | تخمها میکاشت تا روز اجل | * | تا بود روز اجل میر اجل |
۳۸۸ | N | چون که عمر شیخ در آخر رسید | * | در وجود خود نشان مرگ دید |
۳۸۹ | N | وامداران گرد او بنشسته جمع | * | شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع |
۳۹۰ | N | وامداران گشته نومید و ترش | * | درد دلها یار شد با درد شش |
۳۹۱ | N | شیخ گفت این بد گمانان را نگر | * | نیست حق را چار صد دینار زر |
۳۹۲ | N | کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد | * | لاف حلوا بر امید دانگ زد |
۳۹۳ | N | شیخ اشارت کرد خادم را به سر | * | که برو آن جمله حلوا را بخر |
۳۹۴ | N | تا غریمان چون که آن حلوا خورند | * | یک زمانی تلخ در من ننگرند |
۳۹۵ | N | در زمان خادم برون آمد به در | * | تا خرد او جمله حلوا ز ان پسر |
۳۹۶ | N | گفت او را جملهی حلوا به چند | * | گفت کودک نیم دیناری و اند |
۳۹۷ | N | گفت نه از صوفیان افزون مجو | * | نیم دینارت دهم دیگر مگو |
۳۹۸ | N | او طبق بنهاد اندر پیش شیخ | * | تو ببین اسرار سر اندیش شیخ |
۳۹۹ | N | کرد اشارت با غریمان کین نوال | * | نک تبرک خوش خورید این را حلال |
۴۰۰ | N | چون طبق خالی شد آن کودک ستد | * | گفت دینارم بده ای با خرد |
۴۰۱ | N | شیخ گفتا از کجا آرم درم | * | وام دارم میروم سوی عدم |
۴۰۲ | N | کودک از غم زد طبق را بر زمین | * | ناله و گریه بر آورد و حنین |
۴۰۳ | N | میگریست از غبن کودک های های | * | کای مرا بشکسته بودی هر دو پای |
۴۰۴ | N | کاشکی من گرد گلخن گشتمی | * | بر در این خانقه نگذشتمی |
۴۰۵ | N | صوفیان طبل خوار لقمه جو | * | سگ دلان و همچو گربه روی شو |
۴۰۶ | N | از غریو کودک آن جا خیر و شر | * | گرد آمد گشت بر کودک حشر |
۴۰۷ | N | پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت | * | تو یقین دان که مرا استاد کشت |
۴۰۸ | N | گر روم من پیش او دست تهی | * | او مرا بکشد اجازت میدهی |
۴۰۹ | N | و آن غریمان هم به انکار و جحود | * | رو به شیخ آورده کاین باری چه بود |
۴۱۰ | N | مال ما خوردی مظالم میبری | * | از چه بود این ظلم دیگر بر سری |
۴۱۱ | N | تا نماز دیگر آن کودک گریست | * | شیخ دیده بست و در وی ننگریست |
۴۱۲ | N | شیخ فارغ از جفا و از خلاف | * | در کشیده روی چون مه در لحاف |
۴۱۳ | N | با ازل خوش با اجل خوش شاد کام | * | فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام |
۴۱۴ | N | آن که جان در روی او خندد چو قند | * | از ترش رویی خلقش چه گزند |
۴۱۵ | N | آن که جان بوسه دهد بر چشم او | * | کی خورد غم از فلک وز خشم او |
۴۱۶ | N | در شب مهتاب مه را بر سماک | * | از سگان و عوعو ایشان چه باک |
۴۱۷ | N | سگ وظیفهی خود به جا میآورد | * | مه وظیفهی خود به رخ میگسترد |
۴۱۸ | N | کارک خود میگزارد هر کسی | * | آب نگذارد صفا بهر خسی |
۴۱۹ | N | خس خسانه میرود بر روی آب | * | آب صافی میرود بیاضطراب |
۴۲۰ | N | مصطفی مه میشکافد نیم شب | * | ژاژ میخاید ز کینه بو لهب |
۴۲۱ | N | آن مسیحا مرده زنده میکند | * | و آن جهود از خشم سبلت میکند |
۴۲۲ | N | بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه | * | خاصه ماهی کاو بود خاص اله |
۴۲۳ | N | میخورد شه بر لب جو تا سحر | * | در سماع از بانگ چغزان بیخبر |
۴۲۴ | N | هم شدی توزیع کودک دانگ چند | * | همت شیخ آن سخا را کرد بند |
۴۲۵ | N | تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز | * | قوت پیران از این بیش است نیز |
۴۲۶ | N | شد نماز دیگر آمد خادمی | * | یک طبق بر کف ز پیش حاتمی |
۴۲۷ | N | صاحب مالی و حالی پیش پیر | * | هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر |
۴۲۸ | N | چار صد دینار بر گوشهی طبق | * | نیم دینار دگر اندر ورق |
۴۲۹ | N | خادم آمد شیخ را اکرام کرد | * | و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد |
۴۳۰ | N | چون طبق را از غطا واکرد رو | * | خلق دیدند آن کرامت را از او |
۴۳۱ | N | آه و افغان از همه برخاست زود | * | کای سر شیخان و شاهان این چه بود |
۴۳۲ | N | این چه سر است این چه سلطانی است باز | * | ای خداوند خداوندان راز |
۴۳۳ | N | ما ندانستیم ما را عفو کن | * | بس پراکنده که رفت از ما سخن |
۴۳۴ | N | ما که کورانه عصاها میزنیم | * | لاجرم قندیلها را بشکنیم |
۴۳۵ | N | ما چو کران ناشنیده یک خطاب | * | هرزه گویان از قیاس خود جواب |
۴۳۶ | N | ما ز موسی پند نگرفتیم کاو | * | گشت از انکار خضری زرد رو |
۴۳۷ | N | با چنان چشمی که بالا میشتافت | * | نور چشمش آسمان را میشکافت |
۴۳۸ | N | کرده با چشمت تعصب موسیا | * | از حماقت چشم موش آسیا |
۴۳۹ | N | شیخ فرمود آن همه گفتار و قال | * | من بحل کردم شما را آن حلال |
۴۴۰ | N | سر این آن بود کز حق خواستم | * | لاجرم بنمود راه راستم |
۴۴۱ | N | گفت آن دینار اگر چه اندک است | * | لیک موقوف غریو کودک است |
۴۴۲ | N | تا نگرید کودک حلوا فروش | * | بحر رحمت در نمیآید به جوش |
۴۴۳ | N | ای برادر طفل طفل چشم تست | * | کام خود موقوف زاری دان درست |
۴۴۴ | N | گر همیخواهی که آن خلعت رسد | * | پس بگریان طفل دیده بر جسد |