block:2007
۲۶۴ | N | کیست بیگانه تن خاکی تو | * | کز بر ای اوست غمناکی تو |
۲۶۵ | N | تا تو تن را چرب و شیرین میدهی | * | جوهر خود را نبینی فربهی |
۲۶۶ | N | گر میان مشک تن را جا شود | * | روز مردن گند او پیدا شود |
۲۶۷ | N | مشک را بر تن مزن بر دل بمال | * | مشک چه بود نام پاک ذو الجلال |
۲۶۸ | N | آن منافق مشک بر تن مینهد | * | روح را در قعر گلخن مینهد |
۲۶۹ | N | بر زبان نام حق و در جان او | * | گندها از فکر بیایمان او |
۲۷۰ | N | ذکر با او همچو سبزهی گلخن است | * | بر سر مبر ز گل است و سوسن است |
۲۷۱ | N | آن نبات آن جا یقین عاریت است | * | جای آن گل مجلس است و عشرت است |
۲۷۲ | N | طیبات آید به سوی طیبین | * | للخبیثین الخبیثات است هین |
۲۷۳ | N | کین مدار آنها که از کین گمرهند | * | گورشان پهلوی کین داران نهند |
۲۷۴ | N | اصل کینه دوزخ است و کین تو | * | جزو آن کل است و خصم دین تو |
۲۷۵ | N | چون تو جزو دوزخی پس هوش دار | * | جزو سوی کل خود گیرد قرار |
۲۷۶ | N | تلخ با تلخان یقین ملحق شود | * | کی دم باطل قرین حق شود |
۲۷۷ | N | ای برادر تو همان اندیشهای | * | ما بقی تو استخوان و ریشهای |
۲۷۸ | N | گر گل است اندیشهی تو گلشنی | * | ور بود خاری تو هیمهی گلخنی |
۲۷۹ | N | گر گلابی، بر سر و جیبت زنند | * | ور تو چون بولی برونت افکنند |
۲۸۰ | N | طبلهها در پیش عطاران ببین | * | جنس را با جنس خود کرده قرین |
۲۸۱ | N | جنسها با جنسها آمیخته | * | زین تجانس زینتی انگیخته |
۲۸۲ | N | گر در آمیزند عود و شکرش | * | بر گزیند یک یک از یکدیگرش |
۲۸۳ | N | طبلهها بشکست و جانها ریختند | * | نیک و بد در همدگر آمیختند |
۲۸۴ | N | حق فرستاد انبیا را با ورق | * | تا گزید این دانهها را بر طبق |
۲۸۵ | N | پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم | * | کس ندانستی که ما نیک و بدیم |
۲۸۶ | N | قلب و نیکو در جهان بودی روان | * | چون همه شب بود و ما چون شب روان |
۲۸۷ | N | تا بر آمد آفتاب انبیا | * | گفت ای غش دور شو صافی بیا |
۲۸۸ | N | چشم داند فرق کردن رنگ را | * | چشم داند لعل را و سنگ را |
۲۸۹ | N | چشم داند گوهر و خاشاک را | * | چشم را ز آن میخلد خاشاکها |
۲۹۰ | N | دشمن روزند این قلابکان | * | عاشق روزند آن زرهای کان |
۲۹۱ | N | ز آن که روز است آینهی تعریف او | * | تا ببیند اشرفی تشریف او |
۲۹۲ | N | حق قیامت را لقب ز آن روز کرد | * | روز بنماید جمال سرخ و زرد |
۲۹۳ | N | پس حقیقت روز سر اولیاست | * | روز پیش ماهشان چون سایههاست |
۲۹۴ | N | عکس راز مرد حق دانید روز | * | عکس ستاریش شام چشم دوز |
۲۹۵ | N | ز آن سبب فرمود یزدان وَ الضُّحی | * | وَ الضُّحی نور ضمیر مصطفی |
۲۹۶ | N | قول دیگر کاین ضحی را خواست دوست | * | هم بر ای آن که این هم عکس اوست |
۲۹۷ | N | ور نه بر فانی قسم گفتن خطاست | * | خود فنا چه لایق گفت خداست |
۲۹۸ | N | لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ گفت آن خلیل | * | کی فنا خواهد از این رب جلیل |
۲۹۹ | N | باز وَ اللَّیْلِ* است ستاری او | * | و آن تن خاکی زنگاری او |
۳۰۰ | N | آفتابش چون بر آمد ز آن فلک | * | با شب تن گفت هین ما وَدَّعَکَ |
۳۰۱ | N | وصل پیدا گشت از عین بلا | * | ز آن حلاوت شد عبارت ما قَلی |
۳۰۲ | N | هر عبارت خود نشان حالتی است | * | حال چون دست و عبارت آلتی است |
۳۰۳ | N | آلت زرگر به دست کفشگر | * | همچو دانهی کشت کرده ریگ در |
۳۰۴ | N | و آلت اسکاف پیش برزگر | * | پیش سگ کاه استخوان در پیش خر |
۳۰۵ | N | بود انا الحق در لب منصور نور | * | بود انا الله در لب فرعون زور |
۳۰۶ | N | شد عصا اندر کف موسی گوا | * | شد عصا اندر کف ساحر هبا |
۳۰۷ | N | زین سبب عیسی بدان همراه خود | * | در نیاموزید آن اسم صمد |
۳۰۸ | N | کاو نداند نقص بر آلت نهد | * | سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد |
۳۰۹ | N | دست و آلت همچو سنگ و آهن است | * | جفت باید جفت شرط زادن است |
۳۱۰ | N | آن که بیجفت است و بیآلت یکی است | * | در عدد شک است و آن یک بیشکی است |
۳۱۱ | N | آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین | * | متفق باشند در واحد یقین |
۳۱۲ | N | احولی چون دفع شد یکسان شوند | * | دو سه گویان هم یکی گویان شوند |
۳۱۳ | N | گر یکی گویی تو در میدان او | * | گرد بر میگرد از چوگان او |
۳۱۴ | N | گوی آن گه راست و بینقصان شود | * | که ز زخم دست شه رقصان شود |
۳۱۵ | N | گوش دار ای احول اینها را به هوش | * | داروی دیده بکش از راه گوش |
۳۱۶ | N | پس کلام پاک در دلهای کور | * | مینپاید میرود تا اصل نور |
۳۱۷ | N | و آن فسون دیو در دلهای کژ | * | میرود چون کفش کژ در پای کژ |
۳۱۸ | N | گر چه حکمت را به تکرار آوری | * | چون تو نااهلی شود از تو بری |
۳۱۹ | N | ور چه بنویسی نشانش میکنی | * | ور چه میلافی بیانش میکنی |
۳۲۰ | N | او ز تو رو در کشد ای پر ستیز | * | بندها را بگسلد وز تو گریز |
۳۲۱ | N | ور نخوانی و ببیند سوز تو | * | علم باشد مرغ دستآموز تو |
۳۲۲ | N | او نپاید پیش هر نااوستا | * | همچو طاوسی به خانهی روستا |