block:2007
۲۰۳ | Q | حلقهٔ آن صوفیانِ مُستفید | * | چونک در وجد و طرب آخر رسید |
۲۰۳ | N | حلقهی آن صوفیان مستفید | * | چون که در وجد و طرب آخر رسید |
۲۰۴ | Q | خوان بیاوردند بهرِ میهمان | * | از بهیمه یاد آورد آن زمان |
۲۰۴ | N | خوان بیاوردند بهر میهمان | * | از بهیمه یاد آورد آن زمان |
۲۰۵ | Q | گفت خادم را که در آخُر برَو | * | راست کن بهرِ بهیمه کاه و جَوْ |
۲۰۵ | N | گفت خادم را که در آخر برو | * | راست کن بهر بهیمه کاه و جو |
۲۰۶ | Q | گفت لا حَوْل این چه افزون گُفتنست | * | از قدیم این کارها کارِ منست |
۲۰۶ | N | گفت لا حول این چه افزون گفتن است | * | از قدیم این کارها کار من است |
۲۰۷ | Q | گفت تر کُن آن جَوَش را از نُخُست | * | کان خرِ پیرَست و دندانهاش سُست |
۲۰۷ | N | گفت تر کن آن جوش را از نخست | * | کان خر پیر است و دندانهاش سست |
۲۰۸ | Q | گفت لا حول این چه میگویی مِها | * | از من آموزند این ترتیبها |
۲۰۸ | N | گفت لاحول این چه میگویی مها | * | از من آموزند این ترتیبها |
۲۰۹ | Q | گفت پالانش فرو نِه پیش پیش | * | داروی مَنْبَل بنه بر پُشتِ ریش |
۲۰۹ | N | گفت پالانش فرو نه پیش پیش | * | داروی منبل بنه بر پشت ریش |
۲۱۰ | Q | گفت لا حول آخر ای حکمتگزار | * | جنسِ تو مهمانم آمد صد هزار |
۲۱۰ | N | گفت لاحول آخر ای حکمت گزار | * | جنس تو مهمانم آمد صد هزار |
۲۱۱ | Q | جمله راضی رفتهاند از پیشِ ما | * | هست مهمان جانِ ما و خویشِ ما |
۲۱۱ | N | جمله راضی رفتهاند از پیش ما | * | هست مهمان جان ما و خویش ما |
۲۱۲ | Q | گفت آبش ده ولیکن شیرْ گرم | * | گفت لا حول از توام بگْرفت شرم |
۲۱۲ | N | گفت آبش ده و لیکن شیر گرم | * | گفت لاحول از توام بگرفت شرم |
۲۱۳ | Q | گفت اندر جَو تو کمتر کاه کن | * | گفت لا حول این سخن کوتاه کن |
۲۱۳ | N | گفت اندر جو تو کمتر کاه کن | * | گفت لاحول این سخن کوتاه کن |
۲۱۴ | Q | گفت جایش را برُوب از سنگ و پُشک | * | ور بود تَر ریز بر وَی خاکِ خشک |
۲۱۴ | N | گفت جایش را بروب از سنگ و پشک | * | ور بود تر ریز بر وی خاک خشک |
۲۱۵ | Q | گفت لا حول ای پدر لاحول کن | * | با رسولِ اهل کمتر گو سخن |
۲۱۵ | N | گفت لاحول ای پدر لاحول کن | * | با رسول اهل کمتر گو سخن |
۲۱۶ | Q | گفت بِسْتان شانه پُشتِ خر بخار | * | گفت لا حول ای پدر شرمی بدار |
۲۱۶ | N | گفت بستان شانه پشت خر بخار | * | گفت لاحول ای پدر شرمی بدار |
۲۱۷ | Q | خادم این گفت و میان را بست چُست | * | گفت رفتم کاه و جَو آرم نخُست |
۲۱۷ | N | خادم این گفت و میان را بست چست | * | گفت رفتم کاه و جو آرم نخست |
۲۱۸ | Q | رفت و از آخُر نکرد او هیچ یاد | * | خوابِ خرگوشی بدان صوفی بداد |
۲۱۸ | N | رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد | * | خواب خرگوشی بدان صوفی بداد |
۲۱۹ | Q | رفت خادم جانبِ اوباشِ چند | * | کرد بر اندرزِ صوفی ریشخند |
۲۱۹ | N | رفت خادم جانب اَوباش چند | * | کرد بر اندرز صوفی ریشخند |
۲۲۰ | Q | صوفی از ره مانده بود و شد دراز | * | خوابها میدید با چشمِ فراز |
۲۲۰ | N | صوفی از ره مانده بود و شد دراز | * | خوابها میدید با چشم فراز |
۲۲۱ | Q | کان خرش در چنگِ گرگی مانده بود | * | پارهها از پشت و رانش میربود |
۲۲۱ | N | کان خرش در چنگ گرگی مانده بود | * | پارهها از پشت و رانش میربود |
۲۲۲ | Q | گفت لا حول این چه مالیخولیاست | * | ای عجب آن خادمِ مَشفِق کجاست |
۲۲۲ | N | گفت لاحول این چه مالیخولیاست | * | ای عجب آن خادم مشفق کجاست |
۲۲۳ | Q | باز میدید آن خرش در راه رَو | * | گَه بچاهی میفتاد و گَه بگَو |
۲۲۳ | N | باز میدید آن خرش در راه رو | * | گه به چاهی میفتاد و گه به گو |
۲۲۴ | Q | گونهگون میدید ناخوش واقعه | * | فاتحه میخواند او و القارعه |
۲۲۴ | N | گونهگون میدید ناخوش واقعه | * | فاتحه میخواند او و القارعه |
۲۲۵ | Q | گفت چاره چیست یاران جَستهاند | * | رفتهاند و جُمله درها بَستهاند |
۲۲۵ | N | گفت چاره چیست یاران جستهاند | * | رفتهاند و جمله درها بستهاند |
۲۲۶ | Q | باز میگفت ای عجب آن خادمک | * | نه که با ما گشت هم نان و نمک |
۲۲۶ | N | باز میگفت ای عجب آن خادمک | * | نه که با ما گشت هم نان و نمک |
۲۲۷ | Q | من نکردم با وَی اِلّا لطف و لین | * | او چرا با من کند بر عکس کین |
۲۲۷ | N | من نکردم با وی الا لطف و لین | * | او چرا با من کند بر عکس کین |
۲۲۸ | Q | هر عداوت را سبب باید سَنَد | * | ورنه جنسیّت وفا تلقین کند |
۲۲۸ | N | هر عداوت را سبب باید سند | * | ور نه جنسیت وفا تلقین کند |
۲۲۹ | Q | باز میگفت آدمِ با لطف و جود | * | کَیْ بر آن ابلیس جَوْری کرده بود |
۲۲۹ | N | باز میگفت آدم با لطف وجود | * | کی بر آن ابلیس جوری کرده بود |
۲۳۰ | Q | آدمی مر مار و کژدم را چه کرد | * | کو همیخواهد مر او را مرگ و دَرْد |
۲۳۰ | N | آدمی مر مار و کژدم را چه کرد | * | کاو همیخواهد مر او را مرگ و درد |
۲۳۱ | Q | گرگ را خود خاصیت بدْریدنست | * | این حسد در خَلْق آخر روشنست |
۲۳۱ | N | گرگ را خود خاصیت بدریدن است | * | این حسد در خلق آخر روشن است |
۲۳۲ | Q | باز میگفت این گمانِ بَد خَطاست | * | بر برادر این چنین ظنَّم چراست |
۲۳۲ | N | باز میگفت این گمان بد خطاست | * | بر برادر این چنین ظنم چراست |
۲۳۳ | Q | باز گفتی حزم سُوءُ الظَّنِّ تُست | * | هر که بَدظَن نیست کَی ماند دُرُست |
۲۳۳ | N | باز گفتی حزم سوء الظن تست | * | هر که بد ظن نیست کی ماند درست |
۲۳۴ | Q | صوفی اندر وَسوَسه و آن خَر چنان | * | که چنین بادا جزای دشمنان |
۲۳۴ | N | صوفی اندر وسوسه و آن خر چنان | * | که چنین بادا جز ای دشمنان |
۲۳۵ | Q | آن خَرِ مسکین میانِ خاک و سنگ | * | کژ شده پالان دریده پالهنگ |
۲۳۵ | N | آن خر مسکین میان خاک و سنگ | * | کژ شده پالان دریده پالهنگ |
۲۳۶ | Q | کُشته از ره جملهٔ شب بیعلَف | * | گاه در جان کندن و گَه در تلَف |
۲۳۶ | N | خسته از ره جملهی شب بیعلف | * | گاه در جان کندن و گه در تلف |
۲۳۷ | Q | خَر همه شب ذکر میکرد ای الَه | * | جَو رها کردم کَم از یک مُشت کاه |
۲۳۷ | N | خر همه شب ذکر میکرد ای اله | * | جو رها کردم کم از یک مشت کاه |
۲۳۸ | Q | با زبانِ حال میگفت ای شُیوخ | * | رحمتی که سوختم زین خامِ شوخ |
۲۳۸ | N | با زبان حال میگفت ای شیوخ | * | رحمتی که سوختم زین خام شوخ |
۲۳۹ | Q | آنچ آن خر دید از رنج و عذاب | * | مرغِ خاکی بیند اندر سیلِ آب |
۲۳۹ | N | آن چه آن خر دید از رنج و عذاب | * | مرغ خاکی بیند اندر سیل آب |
۲۴۰ | Q | بس بپهلو گشت آن شب تا سحَر | * | آن خرِ بیچاره از جُوع الْبَقَر |
۲۴۰ | N | بس به پهلو گشت آن شب تا سحر | * | آن خر بیچاره از جوع البقر |
۲۴۱ | Q | روز شد خادم بیامد بامداد | * | زود پالان چُست بر پُشتش نهاد |
۲۴۱ | N | روز شد خادم بیامد بامداد | * | زود پالان جست بر پشتش نهاد |
۲۴۲ | Q | خرْ فروشانه دو سه زخمش بزد | * | کرد با خر آنچ زآن سگ میسزَد |
۲۴۲ | N | خر فروشانه دو سه زخمش بزد | * | کرد با خر آن چه ز آن سگ میسزد |
۲۴۳ | Q | خَر جهنده گشت از تیزیِ نیش | * | کو زبان تا خر بگوید حالِ خویش |
۲۴۳ | N | خر جهنده گشت از تیزی نیش | * | کو زبان تا خر بگوید حال خویش |
۲۴۴ | Q | چونک صوفی برنِشَست و شد روان | * | رُو در افتادن گرفت او هر زمان |
۲۴۴ | N | چون که صوفی بر نشست و شد روان | * | رو در افتادن گرفت او هر زمان |
۲۴۵ | Q | هر زمانش خلق بر میداشتند | * | جمله رنجورش همیپنداشتند |
۲۴۵ | N | هر زمانش خلق بر میداشتند | * | جمله رنجورش همیپنداشتند |
۲۴۶ | Q | آن یکی گوشش همیپیچید سَخت | * | وآن دگر در زیرِ گامش جُست لَخت |
۲۴۶ | N | آن یکی گوشش همیپیچید سخت | * | و آن دگر در زیر گامش جست لخت |
۲۴۷ | Q | وآن دگر در نعلِ او میجُست سنگ | * | وآن دگر در چشمِ او میدید زنگ |
۲۴۷ | N | و آن دگر در نعل او میجست سنگ | * | و آن دگر در چشم او میدید زنگ |
۲۴۸ | Q | باز میگفتند ای شیخ این ز چیست | * | دی نمیگفتی که شُکر این خَر قویست |
۲۴۸ | N | باز میگفتند ای شیخ این ز چیست | * | دی نمیگفتی که شکر این خر قوی است |
۲۴۹ | Q | گفت آن خر کو بشب لا حول خَورد | * | جُز بدین شیوه نداند راه کرد |
۲۴۹ | N | گفت آن خر کاو به شب لاحول خورد | * | جز بدین شیوه نداند راه کرد |
۲۵۰ | Q | چونک قُوتِ خَر بشب لا حول بود | * | شب مُسبّح بود و روز اندر سجود |
۲۵۰ | N | چون که قوت خر به شب لاحول بود | * | شب مسبح بود و روز اندر سجود |
۲۵۱ | Q | آدمی خوارند اغلب مردمان | * | از سلام علیکشان کم جُو امان |
۲۵۱ | N | آدمی خوارند اغلب مردمان | * | از سلام علیکشان کم جو امان |
۲۵۲ | Q | خانهٔ دیوست دلهای هَمه | * | کم پذیر از دیومَردُم دَمدَمه |
۲۵۲ | N | خانهی دیو است دلهای همه | * | کم پذیر از دیو مردم دمدمه |
۲۵۳ | Q | از دمِ دیو آنک او لا حول خَورد | * | همچو آن خر در سر آید در نَبَرد |
۲۵۳ | N | از دم دیو آن که او لاحول خورد | * | هم چو آن خر در سر آید در نبرد |
۲۵۴ | Q | هر که در دنیا خورد تلبیسِ دیو | * | وزّ عدوِّ دوسترُو تعظیم و ریو |
۲۵۴ | N | هر که در دنیا خورد تلبیس دیو | * | و ز عدوی دوست رو تعظیم و ریو |
۲۵۵ | Q | در رهِ اسلام و بر پولِ صراط | * | در سَر آید همچو آن خر از خُباط |
۲۵۵ | N | در ره اسلام و بر پول صراط | * | در سر آید همچو آن خر از خباط |
۲۵۶ | Q | عشوههای یارِ بَد منیوش هین | * | دام بین ایمن مَرو تو بر زمین |
۲۵۶ | N | عشوههای یار بد منیوش هین | * | دام بین ایمن مرو تو بر زمین |
۲۵۷ | Q | صد هزار ابلیسِ لا حول آر بین | * | آدما ابلیس را در مار بین |
۲۵۷ | N | صد هزار ابلیس لاحول آر بین | * | آدما ابلیس را در مار بین |
۲۵۸ | Q | دم دهد گوید ترا ای جان و دوست | * | تا چو قصّابی کَشَد از دوست پُوست |
۲۵۸ | N | دم دهد گوید ترا ای جان و دوست | * | تا چو قصابی کشد از دوست پوست |
۲۵۹ | Q | دم دهد تا پُوستت بیرون کشد | * | وای او کز دشمنان اَفیون چشد |
۲۵۹ | N | دم دهد تا پوستت بیرون کشد | * | و ای او کز دشمنان افیون چشد |
۲۶۰ | Q | سر نهد بر پایِ تو قصّابوار | * | دم دهد تا خُونت ریزَد زار زار |
۲۶۰ | N | سر نهد بر پای تو قصابوار | * | دم دهد تا خونت ریزد زار زار |
۲۶۱ | Q | همچو شیری صیدِ خود را خویش کن | * | ترکِ عشوهٔ اجنبی و خویش کن |
۲۶۱ | N | همچو شیری صید خود را خویش کن | * | ترک عشوهی اجنبی و خویش کن |
۲۶۲ | Q | همچو خادم دان مُراعاتِ خَسان | * | بیکَسی بهتر ز عشوهٔ ناکَسان |
۲۶۲ | N | همچو خادم دان مراعات خسان | * | بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان |
۲۶۳ | Q | در زمینِ مردمان خانه مَکُن | * | کارِ خود کن کارِ بیگانه مکُن |
۲۶۳ | N | در زمین مردمان خانه مکن | * | کار خود کن کار بیگانه مکن |
۲۶۴ | Q | کیست بیگانه تنِ خاکیِ تو | * | کز برای اوست غمناکیِ تو |
۲۶۴ | N | کیست بیگانه تن خاکی تو | * | کز بر ای اوست غمناکی تو |
۲۶۵ | Q | تا تو تن را چرب و شیرین میدهی | * | جوهرِ خود را نبینی فربهی |
۲۶۵ | N | تا تو تن را چرب و شیرین میدهی | * | جوهر خود را نبینی فربهی |
۲۶۶ | Q | گر میانِ مُشک تن را جا شود | * | روزِ مردن گَندِ او پیدا شود |
۲۶۶ | N | گر میان مشک تن را جا شود | * | روز مردن گند او پیدا شود |
۲۶۷ | Q | مشک را بر تن مزن بر دل بمال | * | مُشک چه بْود نامِ پاکِ ذوالجلال |
۲۶۷ | N | مشک را بر تن مزن بر دل بمال | * | مشک چه بود نام پاک ذو الجلال |
۲۶۸ | Q | آن منافق مشک بر تن مینهد | * | روح را در قعرِ گُلخَن مینهد |
۲۶۸ | N | آن منافق مشک بر تن مینهد | * | روح را در قعر گلخن مینهد |
۲۶۹ | Q | بر زبان نامِ حق و در جانِ او | * | گندها از فکرِ بیایمانِ او |
۲۶۹ | N | بر زبان نام حق و در جان او | * | گندها از فکر بیایمان او |
۲۷۰ | Q | ذکر با او همچو سبزهٔ گلخنست | * | بر سرِ مَبْرَز گلست و سوسنست |
۲۷۰ | N | ذکر با او همچو سبزهی گلخن است | * | بر سر مبر ز گل است و سوسن است |
۲۷۱ | Q | آن نبات آنجا یقین عاریّتست | * | جایِ آن گُل مجلسست و عِشرتست |
۲۷۱ | N | آن نبات آن جا یقین عاریت است | * | جای آن گل مجلس است و عشرت است |
۲۷۲ | Q | طیّبات آید بسوی طیّبین | * | للخبیثین الخبیثاتست هین |
۲۷۲ | N | طیبات آید به سوی طیبین | * | للخبیثین الخبیثات است هین |
۲۷۳ | Q | کین مدار آنها که از کین گُمرَهند | * | گورشان پهلوی کینداران نهند |
۲۷۳ | N | کین مدار آنها که از کین گمرهند | * | گورشان پهلوی کین داران نهند |
۲۷۴ | Q | اصلِ کینه دوزخست و کینِ تو | * | جزو آن کُلّست و خصمِ دینِ تو |
۲۷۴ | N | اصل کینه دوزخ است و کین تو | * | جزو آن کل است و خصم دین تو |
۲۷۵ | Q | چون تو جزوِ دوزخی پس هوش دار | * | جزو سُوی کُلِّ خود گیرد قرار |
۲۷۵ | N | چون تو جزو دوزخی پس هوش دار | * | جزو سوی کل خود گیرد قرار |
۲۷۶ | Q | تلخ با تلخان یقین مُلْحَق شود | * | کَی دَمِ باطل قرینِ حق شود |
۲۷۶ | N | تلخ با تلخان یقین ملحق شود | * | کی دم باطل قرین حق شود |
۲۷۷ | Q | ای برادر تو همان اندیشهای | * | ما بَقِی تو استخوان و ریشهای |
۲۷۷ | N | ای برادر تو همان اندیشهای | * | ما بقی تو استخوان و ریشهای |
۲۷۸ | Q | گر گُلست اندیشهٔ تو گُلشَنی | * | ور بود خاری تو هیمهٔ گُلخَنی |
۲۷۸ | N | گر گل است اندیشهی تو گلشنی | * | ور بود خاری تو هیمهی گلخنی |
۲۷۹ | Q | گر گُلابی بر سَرِ جَیْبت زنند | * | ور تو چون بَوْلی برونت افگنند |
۲۷۹ | N | گر گلابی، بر سر و جیبت زنند | * | ور تو چون بولی برونت افکنند |
۲۸۰ | Q | طبلهها در پیشِ عطّاران ببین | * | جنس را با جنسِ خود کرده قرین |
۲۸۰ | N | طبلهها در پیش عطاران ببین | * | جنس را با جنس خود کرده قرین |
۲۸۱ | Q | جنسها با جنسها آمیخته | * | زین تَجانُس زینتی انگیخته |
۲۸۱ | N | جنسها با جنسها آمیخته | * | زین تجانس زینتی انگیخته |
۲۸۲ | Q | گر در آمیزند عُود و شکَّرش | * | بر گُزیند یک یک از یکدیگرش |
۲۸۲ | N | گر در آمیزند عود و شکرش | * | بر گزیند یک یک از یکدیگرش |
۲۸۳ | Q | طبلهها بشکست و جانها ریختند | * | نیک و بد در همدگر آمیختند |
۲۸۳ | N | طبلهها بشکست و جانها ریختند | * | نیک و بد در همدگر آمیختند |
۲۸۴ | Q | حق فرستاد انبیا را با وَرَق | * | تا گُزید این دانهها را بر طبَق |
۲۸۴ | N | حق فرستاد انبیا را با ورق | * | تا گزید این دانهها را بر طبق |
۲۸۵ | Q | پیش ازیشان ما همه یکسان بُدیم | * | کس ندانستی که ما نیک و بَدیم |
۲۸۵ | N | پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم | * | کس ندانستی که ما نیک و بدیم |
۲۸۶ | Q | قلب و نیکو در جهان بودی روان | * | چون همه شب بود و ما چون شبروان |
۲۸۶ | N | قلب و نیکو در جهان بودی روان | * | چون همه شب بود و ما چون شب روان |
۲۸۷ | Q | تا بر آمد آفتابِ انبیا | * | گفت ای غِش دُور شَوْ صافی بیا |
۲۸۷ | N | تا بر آمد آفتاب انبیا | * | گفت ای غش دور شو صافی بیا |
۲۸۸ | Q | چشم داند فرق کردن رنگ را | * | چشم داند لعل را و سنگ را |
۲۸۸ | N | چشم داند فرق کردن رنگ را | * | چشم داند لعل را و سنگ را |
۲۸۹ | Q | چشم داند گوهر و خاشاک را | * | چشم را زآن میخلد خاشاکها |
۲۸۹ | N | چشم داند گوهر و خاشاک را | * | چشم را ز آن میخلد خاشاکها |
۲۹۰ | Q | دشمنِ روزند این قلّابکان | * | عاشقِ روزند آن زرهای کان |
۲۹۰ | N | دشمن روزند این قلابکان | * | عاشق روزند آن زرهای کان |
۲۹۱ | Q | زآنک روزست آینهٔ تعریفِ او | * | تا ببیند اشرفی تشریفِ او |
۲۹۱ | N | ز آن که روز است آینهی تعریف او | * | تا ببیند اشرفی تشریف او |
۲۹۲ | Q | حق قیامت را لقب زآن روز کرد | * | روز بنماید جمالِ سرخ و زرد |
۲۹۲ | N | حق قیامت را لقب ز آن روز کرد | * | روز بنماید جمال سرخ و زرد |
۲۹۳ | Q | پس حقیقت روز سرِّ اولیاست | * | روز پیشِ ماهشان چون سایههاست |
۲۹۳ | N | پس حقیقت روز سر اولیاست | * | روز پیش ماهشان چون سایههاست |
۲۹۴ | Q | عکسِ رازِ مردِ حق دانید روز | * | عکسِ ستّاریش شامِ چشمدوز |
۲۹۴ | N | عکس راز مرد حق دانید روز | * | عکس ستاریش شام چشم دوز |
۲۹۵ | Q | زآن سبب فرمود یزدان وَالضُّحَی | * | وَالضُّحی نورِ ضمیرِ مُصطَفَی |
۲۹۵ | N | ز آن سبب فرمود یزدان وَ الضُّحی | * | وَ الضُّحی نور ضمیر مصطفی |
۲۹۶ | Q | قولِ دیگر کین ضُحَی را خواست دوست | * | هم برای آنک این هم عکسِ اوست |
۲۹۶ | N | قول دیگر کاین ضحی را خواست دوست | * | هم بر ای آن که این هم عکس اوست |
۲۹۷ | Q | ورنه بر فانی قَسَم گفتن خطاست | * | خود فنا چه لایقِ گفتِ خداست |
۲۹۷ | N | ور نه بر فانی قسم گفتن خطاست | * | خود فنا چه لایق گفت خداست |
۲۹۸ | Q | لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ گفت آن خلیل | * | کی فنا خواهد ازین ربّ جلیل |
۲۹۸ | N | لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ گفت آن خلیل | * | کی فنا خواهد از این رب جلیل |
۲۹۹ | Q | باز وَاللَّیْلِ است ستّاریْ او | * | وآن تنِ خاکیِ زنگاریِ او |
۲۹۹ | N | باز وَ اللَّیْلِ* است ستاری او | * | و آن تن خاکی زنگاری او |
۳۰۰ | Q | آفتابش چون بر آمد زآن فلک | * | با شبِ تن گفت هین ما وَدَّعَک |
۳۰۰ | N | آفتابش چون بر آمد ز آن فلک | * | با شب تن گفت هین ما وَدَّعَکَ |
۳۰۱ | Q | وصل پیدا گشت از عینِ بلا | * | زآن حلاوت شد عبارت ما قَلَی |
۳۰۱ | N | وصل پیدا گشت از عین بلا | * | ز آن حلاوت شد عبارت ما قَلی |
۳۰۲ | Q | هر عبارت خود نشانِ حالتیست | * | حال چون دست و عبارت آلتیست |
۳۰۲ | N | هر عبارت خود نشان حالتی است | * | حال چون دست و عبارت آلتی است |
۳۰۳ | Q | آلتِ زرگر بدستِ کفشگر | * | همچو دانهٔ کِشت کرده ریگ دَر |
۳۰۳ | N | آلت زرگر به دست کفشگر | * | همچو دانهی کشت کرده ریگ در |
۳۰۴ | Q | وآلت اِسکاف پیشَِ بَرزگر | * | پیشِ سگ کَه استخوان در پیشِ خَر |
۳۰۴ | N | و آلت اسکاف پیش برزگر | * | پیش سگ کاه استخوان در پیش خر |
۳۰۵ | Q | بود أنا الحَق در لبِ منصور نور | * | بود أنا اللَّه در لبِ فرعون زُور |
۳۰۵ | N | بود انا الحق در لب منصور نور | * | بود انا الله در لب فرعون زور |
۳۰۶ | Q | شد عصا اندر کفِ موسی گوا | * | شد عصا اندر کفِ ساحر هَبا |
۳۰۶ | N | شد عصا اندر کف موسی گوا | * | شد عصا اندر کف ساحر هبا |
۳۰۷ | Q | زین سبب عیسی بدان همراهِ خَود | * | در نیاموزید آن اسمِ صَمَد |
۳۰۷ | N | زین سبب عیسی بدان همراه خود | * | در نیاموزید آن اسم صمد |
۳۰۸ | Q | کو نداند نقص بر آلت نهد | * | سنگ بر گِل زن تو آتش کَی جَهد |
۳۰۸ | N | کاو نداند نقص بر آلت نهد | * | سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد |
۳۰۹ | Q | دست و آلت همچو سنگ و آهنست | * | جُفت باید جفت شرطِ زادنست |
۳۰۹ | N | دست و آلت همچو سنگ و آهن است | * | جفت باید جفت شرط زادن است |
۳۱۰ | Q | آنک بیجفتست و بیآلت یکیست | * | در عَدَد شکّست و آن یک بیشکیست |
۳۱۰ | N | آن که بیجفت است و بیآلت یکی است | * | در عدد شک است و آن یک بیشکی است |
۳۱۱ | Q | آنک دُو گفت و سه گفت و بیش ازین | * | متَّفق باشند در واحد یقین |
۳۱۱ | N | آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین | * | متفق باشند در واحد یقین |
۳۱۲ | Q | اَحوَلی چون دفع شد یکسان شوند | * | دو سه گویان هم یکی گویان شوند |
۳۱۲ | N | احولی چون دفع شد یکسان شوند | * | دو سه گویان هم یکی گویان شوند |
۳۱۳ | Q | گر یکی گویی تو در میدانِ او | * | گِرد بر میگرد از چوگانِ او |
۳۱۳ | N | گر یکی گویی تو در میدان او | * | گرد بر میگرد از چوگان او |
۳۱۴ | Q | گوی آنگه راست و بینقصان شود | * | که ز زخمِ دستِ شه رقصان شود |
۳۱۴ | N | گوی آن گه راست و بینقصان شود | * | که ز زخم دست شه رقصان شود |
۳۱۵ | Q | گوش دار ای احول اینها را بهوش | * | داروی دیده بکَش از راهِ گوش |
۳۱۵ | N | گوش دار ای احول اینها را به هوش | * | داروی دیده بکش از راه گوش |
۳۱۶ | Q | پس کلامِ پاکِ در دلهای کور | * | مینپاید میرود تا اصلِ نور |
۳۱۶ | N | پس کلام پاک در دلهای کور | * | مینپاید میرود تا اصل نور |
۳۱۷ | Q | وآن فسونِ دیو در دلهای کژ | * | میرود چون کفشِ کژ در پایِ کژ |
۳۱۷ | N | و آن فسون دیو در دلهای کژ | * | میرود چون کفش کژ در پای کژ |
۳۱۸ | Q | گر چه حِکمت را بتکرار آوری | * | چون تو نااهلی شود از تو بَری |
۳۱۸ | N | گر چه حکمت را به تکرار آوری | * | چون تو نااهلی شود از تو بری |
۳۱۹ | Q | ورچه بنویسی نشانش میکنی | * | ورچه میلافی بیانش میکنی |
۳۱۹ | N | ور چه بنویسی نشانش میکنی | * | ور چه میلافی بیانش میکنی |
۳۲۰ | Q | او ز تو رُو در کشد ای پُر ستیز | * | بندها را بگسلد وز تو گریز |
۳۲۰ | N | او ز تو رو در کشد ای پر ستیز | * | بندها را بگسلد وز تو گریز |
۳۲۱ | Q | ور نخوانی و ببیند سوزِ تو | * | علم باشد مرغِ دستآموزِ تو |
۳۲۱ | N | ور نخوانی و ببیند سوز تو | * | علم باشد مرغ دستآموز تو |
۳۲۲ | Q | او نپاید پیشِ هر نااوستا | * | همچو طاووسی بخانهٔ روستا |
۳۲۲ | N | او نپاید پیش هر نااوستا | * | همچو طاوسی به خانهی روستا |