block:2001
۱ | N | مدتی این مثنوی تاخیر شد | * | مهلتی بایست تا خون شیر شد |
۲ | N | تا نزاید بخت نو فرزند نو | * | خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو |
۲(۲) | N | تا نزاید بخت نو فرزند نو dummy | * | خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو |
۳ | N | چون ضیاء الحق حسام الدین عنان | * | باز گردانید ز اوج آسمان |
۴ | N | چون به معراج حقایق رفته بود | * | بیبهارش غنچهها نشکفته بود |
۵ | N | چون ز دریا سوی ساحل باز گشت | * | چنگ شعر مثنوی با ساز گشت |
۶ | N | مثنوی که صیقل ارواح بود | * | باز گشتش روز استفتاح بود |
۷ | N | مطلع تاریخ این سودا و سود | * | سال اندر ششصد و شصت و دو بود |
۸ | N | بلبلی ز ینجا برفت و باز گشت | * | بهر صید این معانی باز گشت |
۹ | N | ساعد شه مسکن این باز باد | * | تا ابد بر خلق این در باز باد |
۱۰ | N | آفت این در هوا و شهوت است | * | ور نه اینجا شربت اندر شربت است |
۱۱ | N | این دهان بر بند تا بینی عیان | * | چشم بند آن جهان حلق و دهان |
۱۲ | N | ای دهان تو خود دهانهی دوزخی | * | وی جهان تو بر مثال برزخی |
۱۳ | N | نور باقی پهلوی دنیای دون | * | شیر صافی پهلوی جوهای خون |
۱۴ | N | چون در او گامی زنی بیاحتیاط | * | شیر تو خون میشود از اختلاط |
۱۵ | N | یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس | * | شد فراق صدر جنت طوق نفس |
۱۶ | N | همچو دیو از وی فرشته میگریخت | * | بهر نانی چند آب چشم ریخت |
۱۷ | N | گر چه یک مو بد گنه کاو جسته بود | * | لیک آن مو در دو دیده رسته بود |
۱۸ | N | بود آدم دیدهی نور قدیم | * | موی در دیده بود کوه عظیم |
۱۹ | N | گر در آن آدم بکردی مشورت | * | در پشیمانی نگفتی معذرت |
۲۰ | N | ز آن که با عقلی چو عقلی جفت شد | * | مانع بد فعلی و بد گفت شد |
۲۱ | N | نفس با نفس دگر چون یار شد | * | عقل جزوی عاطل و بیکار شد |
۲۲ | N | چون ز تنهایی تو نومیدی شوی | * | زیر سایهی یار خورشیدی شوی |
۲۳ | N | رو بجو یار خدایی را تو زود | * | چون چنان کردی خدا یار تو بود |
۲۴ | N | آن که در خلوت نظر بر دوخته ست | * | آخر آن را هم ز یار آموخته ست |
۲۵ | N | خلوت از اغیار باید نه ز یار | * | پوستین بهر دی آمد نه بهار |
۲۶ | N | عقل با عقل دگر دو تا شود | * | نور افزون گشت و ره پیدا شود |
۲۷ | N | نفس با نفس دگر خندان شود | * | ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود |
۲۸ | N | یار چشم تست ای مرد شکار | * | از خس و خاشاک او را پاک دار |
۲۹ | N | هین به جاروب زبان گردی مکن | * | چشم را از خس ره آوردی مکن |
۳۰ | N | چون که مومن آینهی مومن بود | * | روی او ز آلودگی ایمن بود |
۳۱ | N | یار آیینه ست جان را در حزن | * | در رخ آیینهای جان دم مزن |
۳۲ | N | تا نپوشد روی خود را در دمت | * | دم فرو خوردن بباید هر دمت |
۳۳ | N | کم ز خاکی چون که خاکی یار یافت | * | از بهاری صد هزار انوار یافت |
۳۴ | N | آن درختی کاو شود با یار جفت | * | از هوای خوش ز سر تا پا شکفت |
۳۵ | N | در خزان چون دید او یار خلاف | * | در کشید او رو و سر زیر لحاف |
۳۶ | N | گفت یار بد بلا آشفتن است | * | چون که او آمد طریقم خفتن است |
۳۷ | N | پس بخسبم باشم از اصحاب کهف | * | به ز دقیانوس باشد خواب کهف |
۳۸ | N | یقظه شان مصروف دقیانوس بود | * | خوابشان سرمایهی ناموس بود |
۳۹ | N | خواب بیداری ست چون با دانش است | * | وای بیداری که با نادان نشست |
۴۰ | N | چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند | * | بلبلان پنهان شدند و تن زدند |
۴۱ | N | ز آنکه بیگلزار بلبل خامش است | * | غیبت خورشید بیداری کش است |
۴۲ | N | آفتابا ترک این گلشن کنی | * | تا که تحت الارض را روشن کنی |
۴۳ | N | آفتاب معرفت را نقل نیست | * | مشرق او غیر جان و عقل نیست |
۴۴ | N | خاصه خورشید کمالی کان سری ست | * | روز و شب کردار او روشنگری ست |
۴۵ | N | مطلع شمس آی گر اسکندری | * | بعد از آن هر جا روی نیکوفری |
۴۶ | N | بعد از آن هر جا روی مشرق شود | * | شرقها بر مغربت عاشق شود |
۴۷ | N | حس خفاشت سوی مغرب دوان | * | حس در پاشت سوی مشرق روان |
۴۸ | N | راه حس راه خران است ای سوار | * | ای خران را تو مزاحم شرم دار |
۴۹ | N | پنج حسی هست جز این پنج حس | * | آن چو زر سرخ و این حسها چو مس |
۵۰ | N | اندر آن بازار کایشان ماهرند | * | حس مس را چون حس زر کی خرند |
۵۱ | N | حس ابدان قوت ظلمت میخورد | * | حس جان از آفتابی میچرد |
۵۲ | N | ای ببرده رخت حسها سوی غیب | * | دست چون موسی برون آور ز جیب |
۵۳ | N | ای صفاتت آفتاب معرفت | * | و آفتاب چرخ بند یک صفت |
۵۴ | N | گاه خورشید و گهی دریا شوی | * | گاه کوه قاف و گه عنقا شوی |
۵۵ | N | تو نه این باشی نه آن در ذات خویش | * | ای فزون از وهمها و ز بیش بیش |
۵۶ | N | روح با علم است و با عقل است یار | * | روح را با تازی و ترکی چه کار |
۵۷ | N | از تو ای بینقش با چندین صور | * | هم مشبه هم موحد خیرهسر |
۵۸ | N | گه مشبه را موحد میکند | * | گه موحد را صور ره میزند |
۵۹ | N | گه ترا گوید ز مستی بو الحسن | * | یا صغیر السن یا رطب البدن |
۶۰ | N | گاه نقش خویش ویران میکند | * | از پی تنزیه جانان میکند |
۶۱ | N | چشم حس را هست مذهب اعتزال | * | دیدهی عقل است سنی در وصال |
۶۲ | N | سخرهی حساند اهل اعتزال | * | خویش را سنی نمایند از ضلال |
۶۳ | N | هر که در حس ماند او معتزلی ست | * | گر چه گوید سنیم از جاهلی ست |
۶۴ | N | هر که بیرون شد ز حس سنی وی است | * | اهل بینش چشم عقل خوش پی است |
۶۵ | N | گر بدیدی حس حیوان شاه را | * | پس بدیدی گاو و خر اللَّه را |
۶۶ | N | گر نبودی حس دیگر مر ترا | * | جز حس حیوان ز بیرون هوا |
۶۷ | N | پس بنی آدم مکرم کی بدی | * | کی به حس مشترک محرم شدی |
۶۸ | N | نامصور یا مصور گفتنت | * | باطل آمد بیز صورت رستنت |
۶۹ | N | نامصور یا مصور پیش اوست | * | کاو همه مغز است و بیرون شد ز پوست |
۷۰ | N | گر تو کوری نیست بر اعمی حرج | * | ور نه رو کالصبر مفتاح الفرج |
۷۱ | N | پردههای دیده را داروی صبر | * | هم بسوزد هم بسازد شرح صدر |
۷۲ | N | آینهی دل چون شود صافی و پاک | * | نقشها بینی برون از آب و خاک |
۷۳ | N | هم ببینی نقش و هم نقاش را | * | فرش دولت را و هم فراش را |
۷۴ | N | چون خلیل آمد خیال یار من | * | صورتش بت معنی او بت شکن |
۷۵ | N | شکر یزدان را که چون شد او پدید | * | در خیالش جان خیال خود بدید |
۷۶ | N | خاک درگاهت دلم را میفریفت | * | خاک بر وی کاو ز خاکت میشکیفت |
۷۷ | N | گفتم ار خوبم پذیرم این از او | * | ور نه خود خندید بر من زشت رو |
۷۸ | N | چاره آن باشد که خود را بنگرم | * | ور نه او خندد مرا من کی خرم |
۷۹ | N | او جمیل است و محب للجمال | * | کی جوان نو گزیند پیر زال |
۸۰ | N | خوب خوبی را کند جذب این بدان | * | طیبات و طیبین بر وی بخوان |
۸۱ | N | در جهان هر چیز چیزی جذب کرد | * | گرم گرمی را کشید و سرد سرد |
۸۲ | N | قسم باطل باطلان را میکشند | * | باقیان از باقیان هم سر خوشند |
۸۳ | N | ناریان مر ناریان را جاذباند | * | نوریان مر نوریان را طالباند |
۸۴ | N | چشم چون بستی ترا تاسه گرفت | * | نور چشم از نور روزن کی شکفت |
۸۵ | N | تاسهی تو جذب نور چشم بود | * | تا بپیوندد به نور روز زود |
۸۶ | N | چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا | * | دان که چشم دل ببستی بر گشا |
۸۷ | N | آن تقاضای دو چشم دل شناس | * | کاو همیجوید ضیای بیقیاس |
۸۸ | N | چون فراق آن دو نور بیثبات | * | تاسه آوردت گشادی چشمهات |
۸۹ | N | پس فراق آن دو نور پایدار | * | تاسه میآرد مر آن را پاس دار |
۹۰ | N | او چو میخواند مرا من بنگرم | * | لایق جذبام و یا بد پیکرم |
۹۱ | N | گر لطیفی زشت را در پی کند | * | تسخری باشد که او بر وی کند |
۹۲ | N | کی ببینم روی خود را ای عجب | * | تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب |
۹۳ | N | نقش جان خویش میجستم بسی | * | هیچ میننمود نقشم از کسی |
۹۴ | N | گفتم آخر آینه از بهر چیست | * | تا بداند هر کسی کاو چیست و کیست |
۹۵ | N | آینهی آهن برای پوستهاست | * | آینهی سیمای جان سنگین بهاست |
۹۶ | N | آینهی جان نیست الا روی یار | * | روی آن یاری که باشد ز آن دیار |
۹۷ | N | گفتم ای دل آینهی کلی بجو | * | رو به دریا کار برناید به جو |
۹۸ | N | زین طلب بنده به کوی تو رسید | * | درد مریم را به خرما بن کشید |
۹۹ | N | دیدهی تو چون دلم را دیده شد | * | این دل نادیده غرق دیده شد |
۱۰۰ | N | آینهی کلی ترا دیدم ابد | * | دیدم اندر چشم تو من نقش خود |
۱۰۱ | N | گفتم آخر خویش را من یافتم | * | در دو چشمش راه روشن یافتم |
۱۰۲ | N | گفت وهمم کان خیال تست هان | * | ذات خود را از خیال خود بدان |
۱۰۳ | N | نقش من از چشم تو آواز داد | * | که منم تو تو منی در اتحاد |
۱۰۴ | N | کاندر این چشم منیر بیزوال | * | از حقایق راه کی یابد خیال |
۱۰۵ | N | در دو چشم غیر من تو نقش خود | * | گر ببینی آن خیالی دان و رد |
۱۰۶ | N | ز آن که سرمهی نیستی در میکشد | * | باده از تصویر شیطان میچشد |
۱۰۷ | N | چشمشان خانهی خیال است و عدم | * | نیستها را هست بیند لاجرم |
۱۰۸ | N | چشم من چون سرمه دید از ذو الجلال | * | خانهی هستی است نه خانهی خیال |
۱۰۹ | N | تا یکی مو باشد از تو پیش چشم | * | در خیالت گوهری باشد چو یشم |
۱۱۰ | N | یشم را آن گه شناسی از گهر | * | کز خیال خود کنی کلی عبر |
۱۱۱ | N | یک حکایت بشنو ای گوهر شناس | * | تا بدانی تو عیان را از قیاس |
۱۱۲ | N | ماه روزه گشت در عهد عمر | * | بر سر کوهی دویدند آن نفر |