vol.2

Qūniyah Nicholson both

block:2001

title of 2001
۱Qمدّتی این مثنوی تاخیر شد * مُهلتی بایست تا خون شیر شد
۱Nمدتی این مثنوی تاخیر شد * مهلتی بایست تا خون شیر شد
۲Qتا نزاید بخت نو فرزند نَو * خون نگردد شیرِ شیرین خوش شنَو
۲Nتا نزاید بخت نو فرزند نو * خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو
۲(۲)Nتا نزاید بخت نو فرزند نو dummy * خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو
۳Qچون ضیاء الحق حسام الدّین عنان * باز گردانید ز اوج آسمان
۳Nچون ضیاء الحق حسام الدین عنان * باز گردانید ز اوج آسمان
۴Qچون بمعراج حقایق رفته بود * بی‌بهارش غُنچه‌ها ناگفته بود
۴Nچون به معراج حقایق رفته بود * بی‌بهارش غنچه‌ها نشکفته بود
۵Qچون ز دریا سوی ساحل باز گشت * چنگِ شعرِ مثنوی با ساز گشت
۵Nچون ز دریا سوی ساحل باز گشت * چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
۶Qمثنوی که صیقلِ ارواح بود * باز گشتش روز استفتاح بود
۶Nمثنوی که صیقل ارواح بود * باز گشتش روز استفتاح بود
۷Qمطلعِ تاریخ این سَودا و سود * سال اندر ششصد و شصت و دو بود
۷Nمطلع تاریخ این سودا و سود * سال اندر ششصد و شصت و دو بود
۸Qبلبلی ز ینجا برفت و باز گشت * بهرِ صیدِ این معانی باز گشت
۸Nبلبلی ز ینجا برفت و باز گشت * بهر صید این معانی باز گشت
۹Qساعدِ شَه مسکنِ این باز باد * تا ابد بر خلق این در باز باد
۹Nساعد شه مسکن این باز باد * تا ابد بر خلق این در باز باد
۱۰Qآفتِ این در هوا و شهوتست * ور نه اینجا شربت اندر شربتَست
۱۰Nآفت این در هوا و شهوت است * ور نه اینجا شربت اندر شربت است
۱۱Qاین دهان بر بند تا بینی عیان * چشم بندِ آن جهان حلق و دهان
۱۱Nاین دهان بر بند تا بینی عیان * چشم بند آن جهان حلق و دهان
۱۲Qای دهان تو خود دهانهٔ دوزخی * وی جهان تو بر مثالِ برزخی
۱۲Nای دهان تو خود دهانه‌ی دوزخی * وی جهان تو بر مثال برزخی
۱۳Qنورِ باقی پهلوی دنیای دون * شیرِ صافی پهلوی جوهای خون
۱۳Nنور باقی پهلوی دنیای دون * شیر صافی پهلوی جوهای خون
۱۴Qچون درو گامی زنی بی‌احتیاط * شیر تو خون می‌شود از اختلاط
۱۴Nچون در او گامی زنی بی‌احتیاط * شیر تو خون می‌شود از اختلاط
۱۵Qیک قدم زد آدم اندر ذوقِ نَفس * شد فراقِ صدر جنَّت طوقِ نَفس
۱۵Nیک قدم زد آدم اندر ذوق نفس * شد فراق صدر جنت طوق نفس
۱۶Qهمچو دیو از وی فرشته می‌گریخت * بهر نانی چند آبِ چشم ریخت
۱۶Nهمچو دیو از وی فرشته می‌گریخت * بهر نانی چند آب چشم ریخت
۱۷Qگر چه یک مو بد گنه کاو جسته بود * لیک آن مُو در دو دیده رُسته بود
۱۷Nگر چه یک مُو بُد گنه کو جُسته بود * لیک آن مو در دو دیده رسته بود
۱۸Qبود آدم دیدهٔ نورِ قدیم * موی در دیده بود کوهِ عظیم
۱۸Nبود آدم دیده‌ی نور قدیم * موی در دیده بود کوه عظیم
۱۹Qگر در آن آدم بکردی مشورت * در پشیمانی نگفتی معذرت
۱۹Nگر در آن آدم بکردی مشورت * در پشیمانی نگفتی معذرت
۲۰Qزآنک با عقلی چو عقلی جفت شد * مانعِ بَد فعلی و بَد گفت شد
۲۰Nز آن که با عقلی چو عقلی جفت شد * مانع بد فعلی و بد گفت شد
۲۱Qنفس با نفسِ دگر چون یار شد * عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد
۲۱Nنفس با نفس دگر چون یار شد * عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد
۲۲Qچون ز تنهایی تو نومیدی شوی * زیرِ سایهٔ یار خورشیدی شوی
۲۲Nچون ز تنهایی تو نومیدی شوی * زیر سایه‌ی یار خورشیدی شوی
۲۳Qرَو بجُو یارِ خدایی را تو زود * چون چنان کردی خدا یارِ تو بود
۲۳Nرو بجو یار خدایی را تو زود * چون چنان کردی خدا یار تو بود
۲۴Qآنک در خلوت نظر بر دوختَست * آخر آن را هم ز یار آموختَست
۲۴Nآن که در خلوت نظر بر دوخته ست * آخر آن را هم ز یار آموخته ست
۲۵Qخلوت از اغیار باید نه ز یار * پوستین بهرِ دَی آمد نه بهار
۲۵Nخلوت از اغیار باید نه ز یار * پوستین بهر دی آمد نه بهار
۲۶Qعقل با عقلِ دگر دو تا شود * نور افزون گشت و ره پیدا شود
۲۶Nعقل با عقل دگر دو تا شود * نور افزون گشت و ره پیدا شود
۲۷Qنفس با نفسِ دگر خندان شود * ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
۲۷Nنفس با نفس دگر خندان شود * ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
۲۸Qیار چشمِ تُست ای مردِ شکار * از خس و خاشاک او را پاک دار
۲۸Nیار چشم تست ای مرد شکار * از خس و خاشاک او را پاک دار
۲۹Qهین بجاروبِ زبان گردی مکن * چشم را از خس ره‌آوردی مکن
۲۹Nهین به جاروب زبان گردی مکن * چشم را از خس ره آوردی مکن
۳۰Qچونک مومن آینهٔ مومن بود * رُوی او ز آلودگی ایمِن بود
۳۰Nچون که مومن آینه‌ی مومن بود * روی او ز آلودگی ایمن بود
۳۱Qیار آیینَست جان را در حَزن * در رخِ آیینه‌ای جان دَم مزن
۳۱Nیار آیینه ست جان را در حزن * در رخ آیینه‌ای جان دم مزن
۳۲Qتا نپوشد رویِ خود را در دَمَت * دم فرو خوردن بباید هر دَمَت
۳۲Nتا نپوشد روی خود را در دمت * دم فرو خوردن بباید هر دمت
۳۳Qکم ز خاکی چونک خاکی یار یافت * از بهاری صد هزار انوار یافت
۳۳Nکم ز خاکی چون که خاکی یار یافت * از بهاری صد هزار انوار یافت
۳۴Qآن درختی کاو شود با یار جُفت * از هوای خوش ز سر تا پا شکُفت
۳۴Nآن درختی کاو شود با یار جفت * از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
۳۵Qدر خزان چون دید او یارِ خلاف * در کشید او رُو و سر زیرِ لحاف
۳۵Nدر خزان چون دید او یار خلاف * در کشید او رو و سر زیر لحاف
۳۶Qگفت یارِ بَد بلا آشفتنَست * چونک او آمد طریقم خُفتنست
۳۶Nگفت یار بد بلا آشفتن است * چون که او آمد طریقم خفتن است
۳۷Qپس بخسبم باشم از اصحابِ کَهْف * به ز دقیانوس آن محبُوسِِ لَهْف
۳۷Nپس بخسبم باشم از اصحاب کهف * به ز دقیانوس باشد خواب کهف
۳۸Qیقظه‌شان مصروفِ دقیانوس بود * خوابشان سرمایهٔ ناموس بود
۳۸Nیقظه شان مصروف دقیانوس بود * خوابشان سرمایه‌ی ناموس بود
۳۹Qخواب بیداریست چون با دانشست * وای بیداری که با نادان نشست
۳۹Nخواب بیداری ست چون با دانش است * وای بیداری که با نادان نشست
۴۰Qچونک زاغان خیمه بر بهمن زدند * بلبلان پنهان شدند و تن زدند
۴۰Nچون که زاغان خیمه بر بهمن زدند * بلبلان پنهان شدند و تن زدند
۴۱Qزآنک بی‌ گلزار بلبل خامشَست * غَیبتِ خورشید بیداری‌کُشست
۴۱Nز آنکه بی‌گل‌زار بلبل خامش است * غیبت خورشید بیداری کش است
۴۲Qآفتابا ترکِ این گلشن کنی * تا که تَحْتَ الْارْض را روشن کنی
۴۲Nآفتابا ترک این گلشن کنی * تا که تحت الارض را روشن کنی
۴۳Qآفتابِ معرفت را نَقل نیست * مَشرقِ او غیرِ جان و عقل نیست
۴۳Nآفتاب معرفت را نقل نیست * مشرق او غیر جان و عقل نیست
۴۴Qخاصّه خورشیدِ کمالی کان سَریست * روز و شب کردارِ او روشنگریست
۴۴Nخاصه خورشید کمالی کان سری ست * روز و شب کردار او روشنگری ست
۴۵Qمطلعِ شمس آی گر اسکندری * بعد از آن هر جا رَوی نیکو فَری
۴۵Nمطلع شمس آی گر اسکندری * بعد از آن هر جا روی نیکوفری
۴۶Qبعد از آن هر جا روی مشرق شود * شرقها بر مغربت عاشق شود
۴۶Nبعد از آن هر جا روی مشرق شود * شرقها بر مغربت عاشق شود
۴۷Qحِسّ خَفّاشت سوی مغرب دوان * حِسّ دُرپاشت سوی مشرق روان
۴۷Nحس خفاشت سوی مغرب دوان * حس در پاشت سوی مشرق روان
۴۸Qراهِ حس راهِ خرانست ای سوار * ای خران را تو مُزاحم شرم دار
۴۸Nراه حس راه خران است ای سوار * ای خران را تو مزاحم شرم دار
۴۹Qپنج حسّی هست جز این پنج حِس * آن چو زرِّ سرخ و این حسها چو مس
۴۹Nپنج حسی هست جز این پنج حس * آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
۵۰Qاندر آن بازار کاهل مَحشرند * حسِّ مس را چون حِسِ زر کَیْ خرند
۵۰Nاندر آن بازار کایشان ماهرند * حس مس را چون حس زر کی خرند
۵۱Qحسِّ ابدان قُوتِ ظلمت می‌خَورد * حسِّ جان از آفتابی می‌چرد
۵۱Nحس ابدان قوت ظلمت می‌خورد * حس جان از آفتابی می‌چرد
۵۲Qای ببُرده رخت حسها سوی غیب * دست چون موسی برون آور ز جیب
۵۲Nای ببرده رخت حسها سوی غیب * دست چون موسی برون آور ز جیب
۵۳Qای صفاتت آفتابِ معرفت * و آفتابِ چرخ بندِ یک صفت
۵۳Nای صفاتت آفتاب معرفت * و آفتاب چرخ بند یک صفت
۵۴Qگاه خورشیدی و گه دریا شوی * گاه کوهِ قاف و گه عنقا شوی
۵۴Nگاه خورشید و گهی دریا شوی * گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
۵۵Qتو نه این باشی نه آن در ذاتِ خویش * ای فزون از وهمها وز بیش بیش
۵۵Nتو نه این باشی نه آن در ذات خویش * ای فزون از وهمها و ز بیش بیش
۵۶Qروح با عِلمست و با عقلست یار * روح را با تازی و تُرکی چه کار
۵۶Nروح با علم است و با عقل است یار * روح را با تازی و ترکی چه کار
۵۷Qاز تو ای بی‌نقش با چندین صور * هم مُشَبّه هم مُوَحِّد خیره‌سَر
۵۷Nاز تو ای بی‌نَقش با چندین صُوَر * هم مشبه هم موحد خیره‌سر
۵۸Qگه مُشَبِّه را مُوَحِّد می‌کند * گه مُوَحِّد را صُوَر رَه می‌زند
۵۸Nگه مشبه را موحد می‌کند * گه موحد را صور ره می‌زند
۵۹Qگه ترا گوید ز مستی بُوالْحََسَن * یا صغیر السِّنِّ یا رَطْبَ الْبَدَن
۵۹Nگه ترا گوید ز مستی بو الحسن * یا صغیر السن یا رطب البدن
۶۰Qگاه نقشِ خویش ویران می‌کُنَد * از پیِ تنزیهِ جانان می‌کُنَد
۶۰Nگاه نقش خویش ویران می‌کند * از پی تنزیه جانان می‌کند
۶۱Qچشمِ حس را هست مذهب اعتزال * دیدهٔ عقلست سُنّی در وصال
۶۱Nچشم حس را هست مذهب اعتزال * دیده‌ی عقل است سنی در وصال
۶۲Qسُخرهٔ حس‌ّاند اهلِ اعتزال * خویش را سُنّی نمایند از ضلال
۶۲Nسخره‌ی حس‌اند اهل اعتزال * خویش را سنی نمایند از ضلال
۶۳QN/A
۶۳Nهر که در حس ماند او معتزلی ست * گر چه گوید سنیم از جاهلی ست
۶۴Qهر که بیرون شد ز حِس سُنّی ویَست * اهلِ بینش چشمِ عقلِ خوش‌پیَست
۶۴Nهر که بیرون شد ز حس سنی وی است * اهل بینش چشم عقل خوش پی است
۶۵Qگر بدیدی حسِّ حیوان شاه را * پس بدیدی گاو و خَرْ اللَّه را
۶۵Nگر بدیدی حس حیوان شاه را * پس بدیدی گاو و خر اللَّه را
۶۶Qگر نبودی حِسِّ دیگر مر ترا * جز حسِ حیوان ز بیرون هوا
۶۶Nگر نبودی حس دیگر مر ترا * جز حس حیوان ز بیرون هوا
۶۷Qپس بنی آدم مکرَّم کَی بُدی * کی بحسِّ مشترک مَحْرَم شدی
۶۷Nپس بنی آدم مکرم کی بدی * کی به حس مشترک محرم شدی
۶۸Qنامُصوَّر یا مُصوَّر گفتنت * باطل آمد بی‌ز صُورت رفتنت
۶۸Nنامصور یا مصور گفتنت * باطل آمد بی‌ز صورت رستنت
۶۹Qنامُصوَّر یا مُصوَّر پیشِ اوست * کو همه مَغزست و بیرون شد ز پوست
۶۹Nنامصور یا مصور پیش اوست * کاو همه مغز است و بیرون شد ز پوست
۷۰Qگر تو کوری نیست بر اَعمَی حَرَج * ور نه رَوْ کالصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفََرَج
۷۰Nگر تو کوری نیست بر اعمی حرج * ور نه رو کالصبر مفتاح الفرج
۷۱Qپرده‌های دیده را داروی صَبْر * هم بسوزد هم بسازد شرحِ صَدْر
۷۱Nپرده‌های دیده را داروی صبر * هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
۷۲Qآینهٔ دل چون شود صافی و پاک * نَقشها بینی برون از آب و خاک
۷۲Nآینه‌ی دل چون شود صافی و پاک * نقشها بینی برون از آب و خاک
۷۳Qهم ببینی نقش و هم نقَّاش را * فرشِ دولت را و هم فرَّاش را
۷۳Nهم ببینی نقش و هم نقاش را * فرش دولت را و هم فراش را
۷۴Qچون خلیل آمد خیالِ یارِ من * صورتش بُت معنئ او بُت‌شکن
۷۴Nچون خلیل آمد خیال یار من * صورتش بت معنی او بت شکن
۷۵Qشکر یزدان را که چون او شد پَدید * در خیالش جان خیالِ خود بِدید
۷۵Nشکر یزدان را که چون شد او پدید * در خیالش جان خیال خود بدید
۷۶Qخاکِ درگاهت دلم را می‌فریفت * خاک بَر وَی کو ز خاکت می‌شکیفت
۷۶Nخاک درگاهت دلم را می‌فریفت * خاک بر وی کاو ز خاکت می‌شکیفت
۷۷Qگفتم ار خوبم پذیرم این ازو * ورنه خود خندید بر من زشت‌رُو
۷۷Nگفتم ار خوبم پذیرم این از او * ور نه خود خندید بر من زشت رو
۷۸Qچاره آن باشد که خود را بنگرم * ورنه او خندد مرا من کَی خِرم
۷۸Nچاره آن باشد که خود را بنگرم * ور نه او خندد مرا من کی خرم
۷۹Qاو جمیلست و مُحِبٌّ لِلْجَمال * کَیْ جوانِ نَو گزیند پیرِ زال
۷۹Nاو جمیل است و محب للجمال * کی جوان نو گزیند پیر زال
۸۰Qخوب خوبی را کند جَذب این بدان * طَیِّبَات و طَیِّبین بر وَیْ بخوان
۸۰Nخوب خوبی را کند جذب این بدان * طیبات و طیبین بر وی بخوان
۸۱Qدر جهان هر چیز چیزی جذب کرد * گرم گرمی را کشید و سرد سَرد
۸۱Nدر جهان هر چیز چیزی جذب کرد * گرم گرمی را کشید و سرد سرد
۸۲Qقسم باطل باطلان را می‌کَشند * باقیان از باقیان هم سرخَوشند
۸۲Nقسم باطل باطلان را می‌کشند * باقیان از باقیان هم سر خوشند
۸۳Qناریان مر ناریان را جاذب‌اند * نوریان مر نوریان را طالب‌اند
۸۳Nناریان مر ناریان را جاذب‌اند * نوریان مر نوریان را طالب‌اند
۸۴Qچشم چون بستی ترا جان کَندَنیست * چشم را از نورِ روزن صبر نیست
۸۴Nچشم چون بستی ترا تاسه گرفت * نور چشم از نور روزن کی شکفت
۸۵Qتاسهٔ تو جذبِ نورِ چشم بود * تا بپیوندد بنورِ روز زود
۸۵Nتاسه‌ی تو جذب نور چشم بود * تا بپیوندد به نور روز زود
۸۶Qچشم باز ار تاسه گیرد مر ترا * دانک چشمِ دل نبَستی بر گشا
۸۶Nچشم باز ار تاسه گیرد مر ترا * دان که چشم دل ببستی بر گشا
۸۷Qآن تقاضای دو چشمِ دل شناس * کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس
۸۷Nآن تقاضای دو چشم دل شناس * کاو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس
۸۸Qچون فراقِ آن دو نورِ بی‌ثبات * تاسه آوردت گشادی چشمهات
۸۸Nچون فراق آن دو نور بی‌ثبات * تاسه آوردت گشادی چشمهات
۸۹Qپس فراقِ آن دو نورِ پایدار * تاسه می‌آرد مر آن را پاس دار
۸۹Nپس فراق آن دو نور پایدار * تاسه می‌آرد مر آن را پاس دار
۹۰Qاو چو می‌خواند مرا من بنگرم * لایقِ جذبم و یا بَدپَیکَرم
۹۰Nاو چو می‌خواند مرا من بنگرم * لایق جذب‌ام و یا بد پیکرم
۹۱Qگر لطیفی زشت را در پی کند * تَسخَری باشد که او بر وَیْ کند
۹۱Nگر لطیفی زشت را در پی کند * تسخری باشد که او بر وی کند
۹۲Qکَیْ ببینم رویِ خود را ای عجب * تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب
۹۲Nکی ببینم روی خود را ای عجب * تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب
۹۳Qنقشِ جانِ خویش می‌جُستم بسی * هیچ می‌ننمود نقشم از کسی
۹۳Nنقش جان خویش می‌جستم بسی * هیچ می‌ننمود نقشم از کسی
۹۴Qگفتم آخر آینه از بهرِ چیست * تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
۹۴Nگفتم آخر آینه از بهر چیست * تا بداند هر کسی کاو چیست و کیست
۹۵Qآینهٔ آهن برای پوستهاست * آینهٔ سیمای جان سنگی بهاست
۹۵Nآینه‌ی آهن برای پوستهاست * آینه‌ی سیمای جان سنگین بهاست
۹۶Qآینهٔ جان نیست اِلَّا رویِ یار * رویِ آن یاری که باشد ز آن دیار
۹۶Nآینه‌ی جان نیست الا روی یار * روی آن یاری که باشد ز آن دیار
۹۷Qگفتم ای دل آینهٔ کُلّی بجو * رُو بدریا کار برناید بجُو
۹۷Nگفتم ای دل آینه‌ی کلی بجو * رو به دریا کار برناید به جو
۹۸Qزین طلب بنده بکوی تو رسید * درد مریم را به خُرمابُن کشید
۹۸Nزین طلب بنده به کوی تو رسید * درد مریم را به خرما بن کشید
۹۹Qدیدهٔ تو چون دلم را دیده شد * شُد دلِ نادیده غرقِ دیده شد
۹۹Nدیده‌ی تو چون دلم را دیده شد * این دل نادیده غرق دیده شد
۱۰۰Qآینهٔ کلی ترا دیدم ابَد * دیدم اندر چشمِ تو من نقشِ خَود
۱۰۰Nآینه‌ی کلی ترا دیدم ابد * دیدم اندر چشم تو من نقش خود
۱۰۱Qگفتم آخر خویش را من یافتم * در دو چشمش راهِ روشن یافتم
۱۰۱Nگفتم آخر خویش را من یافتم * در دو چشمش راه روشن یافتم
۱۰۲Qگفت وَهمم کان خیالِ تُست هان * ذاتِ خود را از خیالِ خود بدان
۱۰۲Nگفت وهمم کان خیال تست هان * ذات خود را از خیال خود بدان
۱۰۳Qنقشِ من از چشمِ تو آواز داد * که منم تو تو منی در اتّحاد
۱۰۳Nنقش من از چشم تو آواز داد * که منم تو تو منی در اتحاد
۱۰۴Qکاندرین چشمِ منیرِ بی‌زوال * از حقایق راه کَیْ یابد خیال
۱۰۴Nکاندر این چشم منیر بی‌زوال * از حقایق راه کی یابد خیال
۱۰۵Qدر دو چشمِ غیرِ من تو نقشِ خَود * گر ببینی آن خیالی دان و رَد
۱۰۵Nدر دو چشم غیر من تو نقش خود * گر ببینی آن خیالی دان و رد
۱۰۶Qزآنک سرمهٔ نیستی در می‌کَشد * باده از تصویرِ شیطان می‌چَشد
۱۰۶Nز آن که سرمه‌ی نیستی در می‌کشد * باده از تصویر شیطان می‌چشد
۱۰۷Qچشمشان خانهٔ خیالست و عدَم * نیستها را هست بیند لاجرم
۱۰۷Nچشمشان خانه‌ی خیال است و عدم * نیستها را هست بیند لاجرم
۱۰۸Qچشمِ من چون سرمه دید از ذوالجلال * خانهٔ هستیست نه خانهٔ خیال
۱۰۸Nچشم من چون سرمه دید از ذو الجلال * خانه‌ی هستی است نه خانه‌ی خیال
۱۰۹Qتا یکی مُو باشد از تو پیشِ چشم * در خیالت گوهری باشد چو یشم
۱۰۹Nتا یکی مو باشد از تو پیش چشم * در خیالت گوهری باشد چو یشم
۱۱۰Qیشم را آنگه شناسی از گهر * کز خیالِ خود کنی کُلّی عبَر
۱۱۰Nیشم را آن گه شناسی از گهر * کز خیال خود کنی کلی عبر
۱۱۱Qیک حکایت بشنو ای گوهرشناس * تا بدانی تو عیان را از قیاس
۱۱۱Nیک حکایت بشنو ای گوهر شناس * تا بدانی تو عیان را از قیاس