block:1092
۱۸۴۹ | Q | تن قفص شکلست تن شد خارِ جان | * | در فریبِ داخلان و خارجان |
۱۸۴۹ | N | تن قفس شکل است تن شد خار جان | * | در فریب داخلان و خارجان |
۱۸۵۰ | Q | اینْش گوید من شوم همرازِ تو | * | و آنش گوید نی منم انبازِ تو |
۱۸۵۰ | N | اینش گوید من شوم هم راز تو | * | و آنش گوید نی منم انباز تو |
۱۸۵۱ | Q | اینش گوید نیست چون تو در وجود | * | در جمال و فضل و در احسان و جود |
۱۸۵۱ | N | اینش گوید نیست چون تو در وجود | * | در جمال و فضل و در احسان و جود |
۱۸۵۲ | Q | آنش گوید هر دو عالم آنِ تست | * | جمله جانهامان طُفَیل جانِ تست |
۱۸۵۲ | N | آنش گوید هر دو عالم آن تست | * | جمله جانهامان طفیل جان تست |
۱۸۵۳ | Q | او چو بیند خلق را سر مستِ خویش | * | از تکبُّر میرود از دستِ خویش |
۱۸۵۳ | N | او چو بیند خلق را سر مست خویش | * | از تکبر میرود از دست خویش |
۱۸۵۴ | Q | او نداند که هزاران را چو او | * | دیو افکندهست اندر آبِ جو |
۱۸۵۴ | N | او نداند که هزاران را چو او | * | دیو افکنده ست اندر آب جو |
۱۸۵۵ | Q | لطف و سالوسِ جهان خَوش لقمه ایست | * | کمترش خور کان پُر آتش لقمه ایست |
۱۸۵۵ | N | لطف و سالوس جهان خوش لقمهای است | * | کمترش خور کان پر آتش لقمهای است |
۱۸۵۶ | Q | آتشش پنهان و ذوقش آشکار | * | دودِ او ظاهر شود پایانِ کار |
۱۸۵۶ | N | آتشش پنهان و ذوقش آشکار | * | دود او ظاهر شود پایان کار |
۱۸۵۷ | Q | تو مگو آن مدح را من کَیْ خَورم | * | از طمع میگوید او پَی میبَرَم |
۱۸۵۷ | N | تو مگو آن مدح را من کی خورم | * | از طمع میگوید او پی میبرم |
۱۸۵۸ | Q | مادحت گر هجو گوید بر مَلا | * | روزها سوزد دلت زآن سوزها |
۱۸۵۸ | N | مادحت گر هجو گوید بر ملا | * | روزها سوزد دلت ز آن سوزها |
۱۸۵۹ | Q | گرچه دانی کاو ز حُرمان گفت آن | * | کان طمع که داشت از تو شد زیان |
۱۸۵۹ | N | گر چه دانی کاو ز حرمان گفت آن | * | کان طمع که داشت از تو شد زیان |
۱۸۶۰ | Q | آن اثر میماندت در اندرون | * | در مدیح این حالتت هست آزمون |
۱۸۶۰ | N | آن اثر میماندت در اندرون | * | در مدیح این حالتت هست آزمون |
۱۸۶۱ | Q | آن اثر هم روزها باقی بود | * | مایهٔ کِبر و خِداعِ جان شود |
۱۸۶۱ | N | آن اثر هم روزها باقی بود | * | مایهی کبر و خداع جان شود |
۱۸۶۲ | Q | لیک نْنماید چو شیرینست مَدْح | * | بَد نماید ز آنك تلخ افتاد قَدْح |
۱۸۶۲ | N | لیک ننماید چو شیرین است مدح | * | بد نماید ز آن که تلخ افتاد قدح |
۱۸۶۳ | Q | همچو مطبوخست و حَب کان را خَوری | * | تا بدیری شورش و رنج اندری |
۱۸۶۳ | N | همچو مطبوخ است و حب کان را خوری | * | تا به دیری شورش و رنج اندری |
۱۸۶۴ | Q | ور خوری حلوا بود ذوقش دَمی | * | این اثر چون آن نمیپاید همی |
۱۸۶۴ | N | ور خوری حلوا بود ذوقش دمی | * | این اثر چون آن نمیپاید همی |
۱۸۶۵ | Q | چون نمیپاید همیپاید نهان | * | هر ضِدی را تو بضِدِّ او بدان |
۱۸۶۵ | N | چون نمیپاید همیپاید نهان | * | هر ضدی را تو به ضد او بدان |
۱۸۶۶ | Q | چون شَکَر پاید نهان تاثیرِ او | * | بعدِ حینی دُمَّل آرد نیشجُو |
۱۸۶۶ | N | چون شکر پاید نهان تاثیر او | * | بعد حینی دمل آرد نیش جو |
۱۸۶۷ | Q | نفس از بَس مدحها فرعون شد | * | کُنْ ذَلیلَ ٱلنَّفسِ هَوَنَا لا تَسُد |
۱۸۶۷ | N | نفس از بس مدحها فرعون شد | * | کن ذلیل النفس هونا لا تسد |
۱۸۶۸ | Q | تا توانی بنده شو سلطان مباش | * | زخم کَش چون گوی شَو چوگان مباش |
۱۸۶۸ | N | تا توانی بنده شو سلطان مباش | * | زخم کش چون گوی شو چوگان مباش |
۱۸۶۹ | Q | ورنه چون لطفت نمانْد وین جمال | * | از تو آید آن حریفان را ملال |
۱۸۶۹ | N | ور نه چون لطفت نماند وین جمال | * | از تو آید آن حریفان را ملال |
۱۸۷۰ | Q | آن جماعت کِت همیدادند ریو | * | چون ببینندت بگویندت که دیو |
۱۸۷۰ | N | آن جماعت کت همیدادند ریو | * | چون ببینندت بگویندت که دیو |
۱۸۷۱ | Q | جمله گویندت چو بینندت بدَر | * | مردهٔ از گورْ خود بر کرد سَر |
۱۸۷۱ | N | جمله گویندت چو بینندت به در | * | مردهای از گور خود بر کرد سر |
۱۸۷۲ | Q | همچو اَمَرَد که خدا نامش کنند | * | تا بدین سالوس در دامش کنند |
۱۸۷۲ | N | همچو امرد که خدا نامش کنند | * | تا بدین سالوس در دامش کنند |
۱۸۷۳ | Q | چونك در بد نامی آمد ریشِ او | * | دیو را ننگ آید از تفتیشِ او |
۱۸۷۳ | N | چون که در بد نامی آمد ریش او | * | دیو را ننگ آید از تفتیش او |
۱۸۷۴ | Q | دیو سوی آدمی شد بهرِ شَر | * | سوی تو ناید که از دیوی بَتَر |
۱۸۷۴ | N | دیو سوی آدمی شد بهر شر | * | سوی تو ناید که از دیوی بتر |
۱۸۷۵ | Q | تا تو بودی آدمی دیو از پَیَت | * | میدوید و میچَشانید او مَیَت |
۱۸۷۵ | N | تا تو بودی آدمی دیو از پیات | * | میدوید و میچشانید او میات |
۱۸۷۶ | Q | چون شدی در خوی دیوی اُستُوار | * | میگریزد از تو دیوِ نابکار |
۱۸۷۶ | N | چون شدی در خوی دیوی استوار | * | میگریزد از تو دیو نابکار |
۱۸۷۷ | Q | آنك اندر دامنت آویخت او | * | چون چنین گشتی ز تو بگریخت او |
۱۸۷۷ | N | آن که اندر دامنت آویخت او | * | چون چنین گشتی ز تو بگریخت او |