block:4106
| ۲۷۳۷ | N | دوست از دشمن همینشناخت او | * | نرد را کورانه کژ میباخت او |
| ۲۷۳۸ | N | دشمن تو جز تو نبود ای لعین | * | بیگناهان را مگو دشمن به کین |
| ۲۷۳۹ | N | پیش تو این حالت بد دولت است | * | که دوادو اول و آخر لت است |
| ۲۷۴۰ | N | گر از این دولت نتازی خزخزان | * | این بهارت را همیآید خزان |
| ۲۷۴۱ | N | مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند | * | که سر ایشان ز تن ببریدهاند |
| ۲۷۴۲ | N | مشرق و مغرب که نبود برقرار | * | چون کنند آخر کسی را پایدار |
| ۲۷۴۳ | N | تو بدان فخر آوری کز ترس و بند | * | چاپلوست گشت مردم روز چند |
| ۲۷۴۴ | N | هر که را مردم سجودی میکنند | * | زهر اندر جان او میآگنند |
| ۲۷۴۵ | N | چون که بر گردد از او آن ساجدش | * | داند او کان زهر بود و موبدش |
| ۲۷۴۶ | N | ای خنک آن را که ذلت نفسه | * | وای آنک از سرکشی شد چون که او |
| ۲۷۴۷ | N | این تکبر زهر قاتل دان که هست | * | از می پر زهر شد آن گیج مست |
| ۲۷۴۸ | N | چون می پر زهر نوشد مدبری | * | از طرب یک دم بجنباند سری |
| ۲۷۴۹ | N | بعد یک دم زهر بر جانش فتد | * | زهر در جانش کند داد و ستد |
| ۲۷۵۰ | N | گر نداری زهریاش را اعتقاد | * | کاو چو زهر آمد نگر در قوم عاد |
| ۲۷۵۱ | N | چون که شاهی دست یابد بر شهی | * | بکشدش یا باز دارد در چهی |
| ۲۷۵۲ | N | ور بیابد خستهی افتاده را | * | مرهمش سازد شه و بدهد عطا |
| ۲۷۵۳ | N | گر نه زهر است آن تکبر پس چرا | * | کشت شه را بیگناه و بیخطا |
| ۲۷۵۴ | N | وین دگر را بیز خدمت چون نواخت | * | زین دو جنبش زهر را شاید شناخت |
| ۲۷۵۵ | N | راه زن هرگز گدایی را نزد | * | گرگ گرگ مرده را هرگز گزد |
| ۲۷۵۶ | N | خضر کشتی را برای آن شکست | * | تا تواند کشتی از فجار رست |
| ۲۷۵۷ | N | چون شکسته میرهد اشکسته شو | * | امن در فقر است اندر فقر رو |
| ۲۷۵۸ | N | آن کهی کاو داشت از کان نقد چند | * | گشت پاره پاره از زخم کلند |
| ۲۷۵۹ | N | تیغ بهر اوست کاو را گردنی است | * | سایه کافکنده ست بر وی زخم نیست |
| ۲۷۶۰ | N | مهتری نفت است و آتش ای غوی | * | ای برادر چون بر آذر میروی |
| ۲۷۶۱ | N | هر چه او هموار باشد با زمین | * | تیرها را کی هدف گردد ببین |
| ۲۷۶۲ | N | سر بر آرد از زمین آن گاه او | * | چون هدفها زخم یابد بیرفو |
| ۲۷۶۳ | N | نردبان خلق این ما و منی است | * | عاقبت زین نردبان افتادنی است |
| ۲۷۶۴ | N | هر که بالاتر رود ابلهتر است | * | کاستخوان او بتر خواهد شکست |
| ۲۷۶۵ | N | این فروع است و اصولش آن بود | * | که ترفع شرکت یزدان بود |
| ۲۷۶۶ | N | چون نمردی و نگشتی زنده زو | * | یاغیی باشی به شرکت ملک جو |
| ۲۷۶۷ | N | چون بدو زنده شدی آن خود وی است | * | وحدت محض است آن شرکت کی است |
| ۲۷۶۸ | N | شرح این در آینهی اعمال جو | * | که نیابی فهم آن از گفتوگو |
| ۲۷۶۹ | N | گر بگویم آن چه دارم در درون | * | بس جگرها گردد اندر حال خون |
| ۲۷۷۰ | N | بس کنم خود زیرکان را این بس است | * | بانگ دو کردم اگر در ده کس است |
| ۲۷۷۱ | N | حاصل آن هامان بدان گفتار بد | * | این چنین راهی بر آن فرعون زد |
| ۲۷۷۲ | N | لقمهی دولت رسیده تا دهان | * | او گلوی او بریده ناگهان |
| ۲۷۷۳ | N | خرمن فرعون را داد او به باد | * | هیچ شه را این چنین صاحب مباد |