block:4017
۴۰۶ | Q | گرچه برناید بجهد و زورِ تو | * | لیک مسجد را بر آرد پُورِ تو |
۴۰۶ | N | گر چه برناید به جهد و زور تو | * | لیک مسجد را بر آرد پور تو |
۴۰۷ | Q | کردهٔ از کردهٔ تست ای حکیم | * | مؤمنان را اتّصالی دان قدیم |
۴۰۷ | N | کردهی از کردهی تست ای حکیم | * | مومنان را اتصالی دان قدیم |
۴۰۸ | Q | مؤمنان معدود لیک ایمان یکی | * | جِسمشان معدود لیکن جان یکی |
۴۰۸ | N | مومنان معدود لیک ایمان یکی | * | جسمشان معدود لیکن جان یکی |
۴۰۹ | Q | غیِر فهم و جان که در گاو و خرست | * | آدمی را عقل و جانی دیگرست |
۴۰۹ | N | غیر فهم و جان که در گاو و خر است | * | آدمی را عقل و جانی دیگر است |
۴۱۰ | Q | باز غیرِ جان و عقلِ آدمی | * | هست جانی در ولی آن دَمی |
۴۱۰ | N | باز غیر جان و عقل آدمی | * | هست جانی در ولی آن دمی |
۴۱۱ | Q | جانِ حیوانی ندارد اتّحاد | * | تو مجُو این اتّحاد از رُوحِ باد |
۴۱۱ | N | جان حیوانی ندارد اتحاد | * | تو مجو این اتحاد از روح باد |
۴۱۲ | Q | گر خورد این نان نگردد سِیر آن | * | ور کَشَد بار این نگردد او گران |
۴۱۲ | N | گر خورد این نان نگردد سیر آن | * | ور کشد بار این نگردد او گران |
۴۱۳ | Q | بلک این شادی کند از مرگِ او | * | از حسد میرد چو بیند برگِ او |
۴۱۳ | N | بلکه این شادی کند از مرگ او | * | از حسد میرد چو بیند برگ او |
۴۱۴ | Q | جانِ گرگان و سگان هر یک جُداست | * | متّحد جانهای شیران خداست |
۴۱۴ | N | جان گرگان و سگان هر یک جداست | * | متحد جانهای شیران خداست |
۴۱۵ | Q | جمع گفتم جانهاشان من باِسم | * | کان یکی جان صد بود نِسْبَت بجسم |
۴۱۵ | N | جمع گفتم جانهاشان من به اسم | * | کان یکی جان صد بود نسبت به جسم |
۴۱۶ | Q | همچو آن یک نورِ خورشیِد سَما | * | صد بود نِسْبَت بصَحنِ خانهها |
۴۱۶ | N | همچو آن یک نور خورشید سما | * | صد بود نسبت به صحن خانهها |
۴۱۷ | Q | لیک یک باشد همه انوارشان | * | چونکه برگیری تو دیوار از میان |
۴۱۷ | N | لیک یک باشد همه انوارشان | * | چون که برگیری تو دیوار از میان |
۴۱۸ | Q | چون نماند خانهها را قاعده | * | مؤمنان مانند نَفْسِ واحده |
۴۱۸ | N | چون نماند خانهها را قاعده | * | مومنان مانند نفس واحده |
۴۱۹ | Q | فرق و اشکالات آید زین مقال | * | زانک نْبود مِثْل این باشد مثال |
۴۱۹ | N | فرق و اشکالات آید زین مقال | * | ز انکه نبود مثل این باشد مثال |
۴۲۰ | Q | فرقها بیحد بود از شخصِ شیر | * | تا بشخصِ آدمیزادِ دلیر |
۴۲۰ | N | فرقها بیحد بود از شخص شیر | * | تا به شخص آدمی زاد دلیر |
۴۲۱ | Q | لیک در وقتِ مثال ای خوش نظر | * | اتّحاد از رُویِ جانبازی نگر |
۴۲۱ | N | لیک در وقت مثال ای خوش نظر | * | اتحاد از روی جانبازی نگر |
۴۲۲ | Q | کان دلیر آخر مثالِ شیر بود | * | نیست مثلِ شیر در جملهٔ حُدود |
۴۲۲ | N | کان دلیر آخر مثال شیر بود | * | نیست مثل شیر در جملهی حدود |
۴۲۳ | Q | مُتّحد نقشی ندارد این سَرا | * | تا که مثلی وا نمایم من ترا |
۴۲۳ | N | متحد نقشی ندارد این سرا | * | تا که مثلی وا نمایم من ترا |
۴۲۴ | Q | هم مثالِ ناقصی دست آورم | * | تا ز حَیْرانی خِرَد را وا خِرم |
۴۲۴ | N | هم مثال ناقصی دست آورم | * | تا ز حیرانی خرد را وا خرم |
۴۲۵ | Q | شب بهَر خانه چراغی مینهند | * | تا بنورِ آن ز ظُلمت میرهند |
۴۲۵ | N | شب به هر خانه چراغی مینهند | * | تا به نور آن ز ظلمت میرهند |
۴۲۶ | Q | آن چراغ این تن بود نورش چو جان | * | هست محتاجِ فتیل و این و آن |
۴۲۶ | N | آن چراغ این تن بود نورش چو جان | * | هست محتاج فتیل و این و آن |
۴۲۷ | Q | آن چراغِ شش فتیلهٔ این حواس | * | جملگی بر خواب و خور دارد اساس |
۴۲۷ | N | آن چراغ شش فتیلهی این حواس | * | جملگی بر خواب و خور دارد اساس |
۴۲۸ | Q | بیخور و بیخواب نزْیَد نیم دَم | * | با خور و با خواب نزْید نیز هم |
۴۲۸ | N | بیخور و بیخواب نزید نیم دم | * | با خور و با خواب نزید نیز هم |
۴۲۹ | Q | بیفتیل و روغنش نبْود بقا | * | با فتیل و روغن او هم بیوَفا |
۴۲۹ | N | بیفتیل و روغنش نبود بقا | * | با فتیل و روغن او هم بیوفا |
۴۳۰ | Q | زانک نورِ علَّتیاش مرگجُوست | * | چون زِیَد که روزِ روشن مرگِ اوست |
۴۳۰ | N | ز انکه نور علتیاش مرگ جوست | * | چون زید که روز روشن مرگ اوست |
۴۳۱ | Q | جمله حِسهای بَشَر هم بیبقَاست | * | زانک پیشِ نورِ روزِ حَشْر لاست |
۴۳۱ | N | جمله حسهای بشر هم بیبقاست | * | ز انکه پیش نور روز حشر لاست |
۴۳۲ | Q | نورِ حسّ و جانِ بابایانِ ما | * | نیست کُلّی فانی و لا چون گیا |
۴۳۲ | N | نور حس و جان بابایان ما | * | نیست کلی فانی و لا چون گیا |
۴۳۳ | Q | لیک مانندِ ستاره و ماهتاب | * | جمله مَحْوند از شُعاعِ آفتاب |
۴۳۳ | N | لیک مانند ستاره و ماهتاب | * | جمله محوند از شعاع آفتاب |
۴۳۴ | Q | آنچنانکِ سوز و دَردِ زخمِ کَیْک | * | محو گردد چون در آید مار إِلَیْک |
۴۳۴ | N | آن چنان که سوز و درد زخم کیک | * | محو گردد چون در آید مار الیک |
۴۳۵ | Q | آنچنانک عُور اندر آب جَسْت | * | تا در آب از زخمِ زنبوران بَرْست |
۴۳۵ | N | آن چنان که عور اندر آب جست | * | تا در آب از زخم زنبوران برست |
۴۳۶ | Q | میکند زنبور بر بالا طواف | * | چون بر آرد سَر ندارندش مُعاف |
۴۳۶ | N | میکند زنبور بر بالا طواف | * | چون بر آرد سر ندارندش معاف |
۴۳۷ | Q | آب ذکرِ حقّ و زنبور این زمان | * | هست یادِ آن فلانه و آن فلان |
۴۳۷ | N | آب ذکر حق و زنبور این زمان | * | هست یاد آن فلانه و آن فلان |
۴۳۸ | Q | دَم بخور در آبِ ذِکْر و صبر کن | * | تا رهی از فکر و وسواسِ کَهْن |
۴۳۸ | N | دم بخور در آب ذکر و صبر کن | * | تا رهی از فکر و وسواس کهن |
۴۳۹ | Q | بعد از آن تو طبعِ آن آبِ صَفا | * | خود بگیری جملگی سر تا بپا |
۴۳۹ | N | بعد از آن تو طبع آن آب صفا | * | خود بگیری جملگی سر تا به پا |
۴۴۰ | Q | آنچنانک از آب آن زنبورِ شَر | * | میگریزد از تو هم گیرد حذر |
۴۴۰ | N | آن چنانک از آب آن زنبور شر | * | میگریزد از تو هم گیرد حذر |
۴۴۱ | Q | بعد از آن خواهی تو دُور از آب باش | * | که بِسَر هم طبعِ آبی خواجهتاش |
۴۴۱ | N | بعد از آن خواهی تو دور از آب باش | * | که به سر هم طبع آبی خواجهتاش |
۴۴۲ | Q | پس کسانی کز جهان بگْذشتهاند | * | لا نِیَند و در صفات آغشتهاند |
۴۴۲ | N | پس کسانی کز جهان بگذشتهاند | * | لا نیند و در صفات آغشتهاند |
۴۴۳ | Q | در صفاتِ حق صفاتِ جملهشان | * | همچو اختر پیشِ آن خور بینشان |
۴۴۳ | N | در صفات حق صفات جملهشان | * | همچو اختر پیش آن خور بینشان |
۴۴۴ | Q | گر ز قُرآن نَقْل خواهی ای حرون | * | خوان جَمِیعٌ هُمْ لَدَیْنَا مُحْضَرُون |
۴۴۴ | N | گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون | * | خوان جمیع هم لدینا محضرون |
۴۴۵ | Q | مُحْضَرُون معدوم نبْود نیک بین | * | تا بقای رُوحها دانی یقین |
۴۴۵ | N | محضرون معدوم نبود نیک بین | * | تا بقای روحها دانی یقین |
۴۴۶ | Q | روحِ محجوب از بقا بس در عَذاب | * | رُوحِ واصل در بَقا پاک از حجاب |
۴۴۶ | N | روح محجوب از بقا بس در عذاب | * | روح واصل در بقا پاک از حجاب |
۴۴۷ | Q | زین چراغِ حسِّ حیوان اَلمُراد | * | گفتمت هان تا نجویی اتّحاد |
۴۴۷ | N | زین چراغ حس حیوان المراد | * | گفتمت هان تا نجویی اتحاد |
۴۴۸ | Q | روحِ خود را متَّصِل کن ای فلان | * | زود با ارواحِ قُدسِ سالکان |
۴۴۸ | N | روح خود را متصل کن ای فلان | * | زود با ارواح قدس سالکان |
۴۴۹ | Q | صد چراغت گر مُرَند ار بیستند | * | بس جُدایند و یگانه نیستند |
۴۴۹ | N | صد چراغت گر مرند ار بیستند | * | بس جدایند و یگانه نیستند |
۴۵۰ | Q | ز آن همه جَنگند این اصحابِ ما | * | جنگ کس نشْنید اندر انبیا |
۴۵۰ | N | ز آن همه جنگند این اصحاب ما | * | جنگ کس نشنید اندر انبیا |
۴۵۱ | Q | زانک نورِ انبیا خورشید بود | * | نورِ حسِّ ما چراغ و شمع و دود |
۴۵۱ | N | ز انکه نور انبیا خورشید بود | * | نور حس ما چراغ و شمع و دود |
۴۵۲ | Q | یک بمیرد یک بماند تا برُوز | * | یک بود پژمرده دیگر بافُروز |
۴۵۲ | N | یک بمیرد یک بماند تا به روز | * | یک بود پژمرده دیگر با فروز |
۴۵۳ | Q | جانِ حیوانی بود حَیّ از غذا | * | هم بمیرد او بهَر نیک و بذی |
۴۵۳ | N | جان حیوانی بود حی از غذا | * | هم بمیرد او به هر نیک و بذی |
۴۵۴ | Q | گر بمیرد این چراغ و طَیْ شود | * | خانهٔ همسایه مُظْلِم کَیْ شود |
۴۵۴ | N | گر بمیرد این چراغ و طی شود | * | خانهی همسایه مظلم کی شود |
۴۵۵ | Q | نورِ آن خانه چو بیاین هم بپاست | * | پس چراغِ حسِّ هر خانه جُداست |
۴۵۵ | N | نور آن خانه چو بیاین هم به پاست | * | پس چراغ حس هر خانه جداست |
۴۵۶ | Q | این مثالِ جانِ حیوانی بود | * | نه مثالِ جانِ ربَّانی بود |
۴۵۶ | N | این مثال جان حیوانی بود | * | نه مثال جان ربانی بود |
۴۵۷ | Q | باز از هندوی شب چون ماه زاد | * | در سَرِ هر روزنی نوری فتاد |
۴۵۷ | N | باز از هندوی شب چون ماه زاد | * | در سر هر روزنی نوری فتاد |
۴۵۸ | Q | نورِ آن صد خانه را تو یک شمر | * | که نماند نورِ این بیآن دگر |
۴۵۸ | N | نور آن صد خانه را تو یک شمر | * | که نماند نور این بیآن دگر |
۴۵۹ | Q | تا بود خورشید تابان بر اُفُق | * | هست در هر خانه نورِ او قُنُق |
۴۵۹ | N | تا بود خورشید تابان بر افق | * | هست در هر خانه نور او قنق |
۴۶۰ | Q | باز چون خورشیدِ جان آفِل شود | * | نورِ جمله خانهها زایل شود |
۴۶۰ | N | باز چون خورشید جان آفل شود | * | نور جمله خانهها زایل شود |
۴۶۱ | Q | این مثالِ نور آمد مِثل نی | * | مر ترا هادی عَدُو را رهزنی |
۴۶۱ | N | این مثال نور آمد مثل نی | * | مر ترا هادی عدو را ره زنی |
۴۶۲ | Q | بر مثالِ عنکبوت آن زشتخُو | * | پردههای گنده را بر بافَد او |
۴۶۲ | N | بر مثال عنکبوت آن زشت خو | * | پردههای گنده را بر بافد او |
۴۶۳ | Q | از لُعابِ خویش پردهٔ نور کرد | * | دیدهٔ اِدراکِ خود را کور کرد |
۴۶۳ | N | از لعاب خویش پردهی نور کرد | * | دیدهی ادراک خود را کور کرد |
۴۶۴ | Q | گردنِ اسپ ار بگیرد بر خورد | * | ور بگیرد پاش بسْتاند لگد |
۴۶۴ | N | گردن اسب ار بگیرد بر خورد | * | ور بگیرد پاش بستاند لگد |
۴۶۵ | Q | کم نشین بر اسپِ توسن بیلگام | * | عقل و دین را پیشوا کُن و ٱلسّلام |
۴۶۵ | N | کم نشین بر اسب توسن بیلگام | * | عقل و دین را پیشوا کن و السلام |
۴۶۶ | Q | اندرین آهنگ منْگر سُست و پست | * | کاندرین ره صبر و شِقِّ انفُسست |
۴۶۶ | N | اندر این آهنگ منگر سست و پست | * | کاندر این ره صبر و شق انفس است |