block:3212
۴۳۷۷ | N | آن بخاری نیز خود بر شمع زد | * | گشته بود از عشقش آسان آن کبد |
۴۳۷۸ | N | آه سوزانش سوی گردون شده | * | در دل صدر جهان مهر آمده |
۴۳۷۹ | N | گفته با خود در سحرگه کای احد | * | حال آن آوارهی ما چون بود |
۴۳۸۰ | N | او گناهی کرد و ما دیدیم لیک | * | رحمت ما را نمیدانست نیک |
۴۳۸۱ | N | خاطر مجرم ز ما ترسان شود | * | لیک صد اومید در ترسش بود |
۴۳۸۲ | N | من بترسانم وقیح یاوه را | * | آن که ترسد من چه ترسانم و را |
۴۳۸۳ | N | بهر دیگ سرد آذر میرود | * | نه بدان کز جوش از سر میرود |
۴۳۸۴ | N | ایمنان را من بترسانم به علم | * | خایفان را ترس بردارم به حلم |
۴۳۸۵ | N | پاره دوزم پاره در موضع نهم | * | هر کسی را شربت اندر خور دهم |
۴۳۸۶ | N | هست سر مرد چون بیخ درخت | * | ز آن بروید برگهاش از چوب سخت |
۴۳۸۷ | N | در خور آن بیخ رسته برگها | * | در درخت و در نفوس و در نهی |
۴۳۸۸ | N | بر فلک پرهاست ز اشجار وفا | * | أصلها ثابت و فرعه فی السما |
۴۳۸۹ | N | چون برست از عشق پر بر آسمان | * | چون نروید در دل صدر جهان |
۴۳۹۰ | N | موج میزد در دلش عفو گنه | * | که ز هر دل تا دل آمد روزنه |
۴۳۹۱ | N | که ز دل تا دل یقین روزن بود | * | نه جدا و دور چون دو تن بود |
۴۳۹۲ | N | متصل نبود سفال دو چراغ | * | نورشان ممزوج باشد در مساغ |
۴۳۹۳ | N | هیچ عاشق خود نباشد وصل جو | * | که نه معشوقش بود جویای او |
۴۳۹۴ | N | لیک عشق عاشقان تن زه کند | * | عشق معشوقان خوش و فربه کند |
۴۳۹۵ | N | چون در این دل برق مهر دوست جست | * | اندر آن دل دوستی میدان که هست |
۴۳۹۶ | N | در دل تو مهر حق چون شد دو تو | * | هست حق را بیگمانی مهر تو |
۴۳۹۷ | N | هیچ بانگ کف زدن ناید به در | * | از یکی دست تو بیدستی دگر |
۴۳۹۸ | N | تشنه مینالد که ای آب گوار | * | آب هم نالد که کو آن آب خوار |
۴۳۹۹ | N | جذب آب است این عطش در جان ما | * | ما از آن او و او هم آن ما |
۴۴۰۰ | N | حکمت حق در قضا و در قدر | * | کرد ما را عاشقان همدگر |
۴۴۰۱ | N | جمله اجزای جهان ز آن حکم پیش | * | جفت جفت و عاشقان جفت خویش |
۴۴۰۲ | N | هست هر جزوی ز عالم جفت خواه | * | راست همچون کهربا و برگ کاه |
۴۴۰۳ | N | آسمان گوید زمین را مرحبا | * | با توام چون آهن و آهن ربا |
۴۴۰۴ | N | آسمان مرد و زمین زن در خرد | * | هر چه آن انداخت این میپرورد |
۴۴۰۵ | N | چون نماند گرمیاش بفرستد او | * | چون نماند تری و نم بدهد او |
۴۴۰۶ | N | برج خاکی خاک ارضی را مدد | * | برج آبی ترّیش اندر دمد |
۴۴۰۷ | N | برج بادی ابر سوی او برد | * | تا بخارات وخم را بر کشد |
۴۴۰۸ | N | برج آتش گرمی خورشید از او | * | همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو |
۴۴۰۹ | N | هست سر گردان فلک اندر زمن | * | همچو مردان گرد مکسب بهر زن |
۴۴۱۰ | N | وین زمین کدبانوییها میکند | * | بر ولادات و رضاعش میتند |
۴۴۱۱ | N | پس زمین و چرخ را دان هوشمند | * | چون که کار هوشمندان میکنند |
۴۴۱۲ | N | گر نه از هم این دو دل بر میمزند | * | پس چرا چون جفت در هم میخزند |
۴۴۱۳ | N | بیزمین کی گل بروید و ارغوان | * | پس چه زاید ز آب و تاب آسمان |
۴۴۱۴ | N | بهر آن میل است در ماده به نر | * | تا بود تکمیل کار همدگر |
۴۴۱۵ | N | میل اندر مرد و زن حق ز آن نهاد | * | تا بقا یابد جهان زین اتحاد |
۴۴۱۶ | N | میل هر جزوی به جزوی هم نهد | * | ز اتحاد هر دو تولیدی زهد |
۴۴۱۷ | N | شب چنین با روز اندر اعتناق | * | مختلف در صورت اما اتفاق |
۴۴۱۸ | N | روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند | * | لیک هر دو یک حقیقت میتنند |
۴۴۱۹ | N | هر یکی خواهان دگر را همچو خویش | * | از پی تکمیل فعل و کار خویش |
۴۴۲۰ | N | ز انکه بیشب دخل نبود طبع را | * | پس چه اندر خرج آرد روزها |