block:3184
۳۸۳۰ | Q | گفت ای ناصح خَمُش کن چند چند | * | پند کم ده زانک بس سختست بند |
۳۸۳۰ | N | گفت ای ناصح خمش کن چند چند | * | پند کم ده ز انکه بس سخت است بند |
۳۸۳۱ | Q | سختتر شد بندِ من از پندِ تو | * | عشق را نشْناخت دانشمندِ تو |
۳۸۳۱ | N | سختتر شد بند من از پند تو | * | عشق را نشناخت دانشمند تو |
۳۸۳۲ | Q | آن طرف که عشق میافزود درد | * | بو حنیفه و شافعی دَرْسی نکرد |
۳۸۳۲ | N | آن طرف که عشق میافزود درد | * | بو حنیفه و شافعی درسی نکرد |
۳۸۳۳ | Q | تو مکن تهدید از کُشتن که من | * | تشنهٔ زارم بخونِ خویشتن |
۳۸۳۳ | N | تو مکن تهدید از کشتن که من | * | تشنهی زارم به خون خویشتن |
۳۸۳۴ | Q | عاشقان را هر زمانی مُردنیست | * | مردنِ عُشّاق خود یک نوع نیست |
۳۸۳۴ | N | عاشقان را هر زمانی مردنی است | * | مردن عشاق خود یک نوع نیست |
۳۸۳۵ | Q | او دو صد جان دارد از جانِ هُدَی | * | و آن دُو صد را میکند هر دم فِدَی |
۳۸۳۵ | N | او دو صد جان دارد از جان هدی | * | و آن دو صد را میکند هر دم فدی |
۳۸۳۶ | Q | هر یکی جان را ستاند دَهْ بَها | * | از نُبی خوان عَشْرَةً أَمْثَاَلَها |
۳۸۳۶ | N | هر یکی جان را ستاند ده بها | * | از نبی خوان عشرة أمثالها |
۳۸۳۷ | Q | گر بریزد خونِ من آن دوسترُو | * | پایکوبان جان بر افشانم بَرُو |
۳۸۳۷ | N | گر بریزد خون من آن دوست رو | * | پای کوبان جان بر افشانم بر او |
۳۸۳۸ | Q | آزمودم مرگِ من در زندگیست | * | چون رهم زین زندگی پایندگیست |
۳۸۳۸ | N | آزمودم مرگِمن در زندگی است | * | چون رهم زین زندگی پایندگی است |
۳۸۳۹ | Q | اُقْتُلُونی اُقْتُلونی یا ثِقات | * | إِنَّ فی قَتْلی حَیاتًا فی حَیات |
۳۸۳۹ | N | اقتلونی اقتلونی یا ثقات | * | إن فی قتلی حیاتا فی حیات |
۳۸۴۰ | Q | یا مُنیرَ ٱلْخَدِّ یا رُوحَ ٱلْبَقا | * | اِجْتَذِبْ رُوحی وَجُدَ لی بِٱلْلِّقا |
۳۸۴۰ | N | یا منیر الخد یا روح البقا | * | اجتذب روحی و جد لی باللقا |
۳۸۴۱ | Q | لی حَبیبٌ حُبُّهُ یَشْوِی ٱلْحَشَا | * | لَوْ یَشا یَمْشِی عَلَی عَیْنی مَشَی |
۳۸۴۱ | N | لی حبیب حبه یشوی الحشا | * | لو یشا یمشی علی عینی مشی |
۳۸۴۲ | Q | پارسی گو گرچه تازی خوشترست | * | عشق را خود صد زبان دیگرست |
۳۸۴۲ | N | پارسی گو گر چه تازی خوشتر است | * | عشق را خود صد زبان دیگر است |
۳۸۴۳ | Q | بویِ آن دلبر چو پَرّان میشود | * | آن زبانها جمله حیران میشود |
۳۸۴۳ | N | بوی آن دل بر چو پران میشود | * | آن زبانها جمله حیران میشود |
۳۸۴۴ | Q | بس کنم دلبر در آمد در خطاب | * | گوش شَو و اللهُ أَعْلَم بِٱلصَّواب |
۳۸۴۴ | N | بس کنم دل بر در آمد در خطاب | * | گوش شو و الله أعلم بالصواب |
۳۸۴۵ | Q | چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس | * | کو چو عیّاران کند بر دار دَرْس |
۳۸۴۵ | N | چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس | * | کاو چو عیاران کند بر دار درس |
۳۸۴۶ | Q | گرچه این عاشق بخارا میرود | * | نه بدرس و نه باُستا میرود |
۳۸۴۶ | N | گر چه این عاشق بخارا میرود | * | نه به درس و نه به استا میرود |
۳۸۴۷ | Q | عاشقان را شد مدرِّس حسنِ دوست | * | دفتر و درس و سَبَقشان رُویِ اوست |
۳۸۴۷ | N | عاشقان را شد مدرس حسن دوست | * | دفتر و درس و سبقشان روی اوست |
۳۸۴۸ | Q | خامُشند و نعرهٔ تکرارشان | * | میرود تا عرش و تختِ یارشان |
۳۸۴۸ | N | خامشند و نعرهی تکرارشان | * | میرود تا عرش و تخت یارشان |
۳۸۴۹ | Q | دَرْسشان آشوب و چرخ و زلزله | * | نه زیاداتست و بابِ سِلْسِله |
۳۸۴۹ | N | درسشان آشوب و چرخ و زلزله | * | نه زیادات است و باب و سلسله |
۳۸۵۰ | Q | سلسلهٔ این قوم جَعدِ مُشکبار | * | مسئلهٔ دورست لیکن دَوْرِ یار |
۳۸۵۰ | N | سلسلهی این قوم جعد مشکبار | * | مسئلهی دور است لیکن دور یار |
۳۸۵۱ | Q | مسئلهٔ کیس ار بپُرسد کس ترا | * | گو نگُنجد گنجِ حق در کیسهها |
۳۸۵۱ | N | مسئلهی کیس ار بپرسد کس ترا | * | گو نگنجد گنج حق در کیسهها |
۳۸۵۲ | Q | گر دَمِ خُلْع و مُبارا میرود | * | بَد مَبین ذکرِ بخارا میرود |
۳۸۵۲ | N | گر دم خلع و مبارا میرود | * | بد مبین ذکر بخارا میرود |
۳۸۵۳ | Q | ذکرِ هر چیزی دهد خاصیَّتی | * | زانک دارد هر صِفَت ماهیّتی |
۳۸۵۳ | N | ذکر هر چیزی دهد خاصیتی | * | ز انکه دارد هر صفت ماهیتی |
۳۸۵۴ | Q | در بخارا در هنرها بالغی | * | چون بخواری رُو نهی ز آن فارغی |
۳۸۵۴ | N | در بخارا در هنرها بالغی | * | چون به خواری رو نهی ز آن فارغی |
۳۸۵۵ | Q | آن بخاری غصهٔ دانش نداشت | * | چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت |
۳۸۵۵ | N | آن بخاری غصهی دانش نداشت | * | چشم بر خورشید بینش میگماشت |
۳۸۵۶ | Q | هرکه در خلوت ببینش یافت راه | * | او ز دانشها نجوید دستگاه |
۳۸۵۶ | N | هر که در خلوت ببینش یافت راه | * | او ز دانشها نجوید دستگاه |
۳۸۵۷ | Q | با جمالِ جان چو شد همکاسهای | * | باشدش ز اَخْبار و دانش تاسهای |
۳۸۵۷ | N | با جمال جان چو شد هم کاسهای | * | باشدش ز اخبار و دانش تاسهای |
۳۸۵۸ | Q | دید بر دانش بود غالب فَرا | * | ز آن همی دنیا بچربد عامّه را |
۳۸۵۸ | N | دید بر دانش بود غالب فرا | * | ز آن همی دنیا بچربد عامه را |
۳۸۵۹ | Q | زانک دنیا را همیببینند عَیْن | * | و آن جهانی را همیدانند دَیْن |
۳۸۵۹ | N | ز انکه دنیا را همیببینند عین | * | و آن جهانی را همیدانند دین |