block:3079
۱۷۹۹ | Q | شیخ گفت او را مپندار ای رفیق | * | که ندارم رحم و مِهر و دل شفیق |
۱۷۹۹ | N | شیخ گفت او را مپندار ای رفیق | * | که ندارم رحم و مهر و دل شفیق |
۱۸۰۰ | Q | بر همهٔ کُفّار ما را رحمتَست | * | گرچه جانِ جمله کافرْ نعمتست |
۱۸۰۰ | N | بر همهی کفار ما را رحمت است | * | گر چه جان جمله کافر نعمت است |
۱۸۰۱ | Q | بر سگانم رحمت و بخشایش است | * | که چرا از سنگهاشان مالِش است |
۱۸۰۱ | N | بر سگانم رحمت و بخشایش است | * | که چرا از سنگهاشان مالش است |
۱۸۰۲ | Q | آن سگی که میگزد گویم دعا | * | که ازین خُو وا رهانش ای خدا |
۱۸۰۲ | N | آن سگی که میگزد گویم دعا | * | که از این خو وارهانش ای خدا |
۱۸۰۳ | Q | این سگان را هم در آن اندیشهدار | * | که نباشند از خلایق سنگسار |
۱۸۰۳ | N | این سگان را هم در آن اندیشه دار | * | که نباشند از خلایق سنگسار |
۱۸۰۴ | Q | ز آن بیاورد اولیا را بر زمین | * | تا کُنَدشان رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ |
۱۸۰۴ | N | ز آن بیاورد اولیا را بر زمین | * | تا کندشان رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ |
۱۸۰۵ | Q | خلق را خواند سوی درگاهِ خاص | * | حقّ را خواند که وافر کن خلاص |
۱۸۰۵ | N | خلق را خواند سوی درگاه خاص | * | حق را خواند که وافر کن خلاص |
۱۸۰۶ | Q | جهد بنْماید ازین سو بهرِ پند | * | چون نشد گوید خدایا دَر مبند |
۱۸۰۶ | N | جهد بنماید از این سو بهر پند | * | چون نشد گوید خدایا در مبند |
۱۸۰۷ | Q | رحمتِ جُزْوی بود مر عام را | * | رحمتِ کُلّی بود هُمّام را |
۱۸۰۷ | N | رحمت جزوی بود مر عام را | * | رحمت کلی بود همام را |
۱۸۰۸ | Q | رحمتِ جُزْوش قرین گشته بکُل | * | رحمتِ دریا بود هادی سُبُل |
۱۸۰۸ | N | رحمت جزوش قرین گشته به کل | * | رحمت دریا بود هادی سبل |
۱۸۰۹ | Q | رحمتِ جزوی بکُل پیوسته شَو | * | رحمتِ کُل را تو هادی بین و رَوْ |
۱۸۰۹ | N | رحمت جزوی به کل پیوسته شو | * | رحمت کل را تو هادی بین و رو |
۱۸۱۰ | Q | تا که جزوست او نداند راهِ بحر | * | هر غدیری را کند ز اَشْباهِ بحر |
۱۸۱۰ | N | تا که جزو است او نداند راه بحر | * | هر غدیری را کند ز اشباه بحر |
۱۸۱۱ | Q | چون نداند راهِ یَم کَیْ ره بَرَد | * | سوی دریا خلق را چون آورد |
۱۸۱۱ | N | چون نداند راه یم کی ره برد | * | سوی دریا خلق را چون آورد |
۱۸۱۲ | Q | مُتَّصل گردد ببحر آنگاه او | * | ره بَرَد تا بحر همچون سیل و جُو |
۱۸۱۲ | N | متصل گردد به بحر آن گاه او | * | ره برد تا بحر همچون سیل و جو |
۱۸۱۳ | Q | ور کند دعوت بتقلیدی بود | * | نه از عیان و وَحْی و تاییدی بود |
۱۸۱۳ | N | ور کند دعوت به تقلیدی بود | * | نه از عیان و وحی و تاییدی بود |
۱۸۱۴ | Q | گفت پس چون رَحْم داری بر همه | * | همچو چوپانی بگِرْدِ این رَمه |
۱۸۱۴ | N | گفت پس چون رحم داری بر همه | * | همچو چوپانی به گرد این رمه |
۱۸۱۵ | Q | چون نداری نوحه بر فرزندِ خویش | * | چونک فصّادِ اَجَلْشان زد بنیش |
۱۸۱۵ | N | چون نداری نوحه بر فرزند خویش | * | چون که فصاد اجلشان زد به نیش |
۱۸۱۶ | Q | چون گواهِ رَحْم اشکِ دیدههاست | * | دیدهٔ تو بینَم و گِرْیه چراست |
۱۸۱۶ | N | چون گواه رحم اشک دیدههاست | * | دیدهی تو بینم و گریه چراست |
۱۸۱۷ | Q | رُو بزن کرد و بگفتش ای عجوز | * | خود نباشد فصلِ دَی همچون تَموز |
۱۸۱۷ | N | رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز | * | خود نباشد فصل دی همچون تموز |
۱۸۱۸ | Q | جمله گر مُردند ایشان گر حَیْاند | * | غایب و پنهان ز چشمِ دل کَیْاند |
۱۸۱۸ | N | جمله گر مردند ایشان گر حیاند | * | غایب و پنهان ز چشم دل کیاند |
۱۸۱۹ | Q | من چو بینمشان معیَّن پیشِ خویش | * | از چه رُو رُو را کنم همچون تو ریش |
۱۸۱۹ | N | من چو بینمشان معین پیش خویش | * | از چه رو رو را کنم همچون تو ریش |
۱۸۲۰ | Q | گرچه بیروناند از دَوْرِ زمان | * | با مناند و گِردِ من بازیکُنان |
۱۸۲۰ | N | گر چه بیرونند از دور زمان | * | با مناند و گرد من بازیکنان |
۱۸۲۱ | Q | گریه از هجران بود یا از فراق | * | با عزیزانم وصالست و عناق |
۱۸۲۱ | N | گریه از هجران بود یا از فراق | * | با عزیزانم وصال است و عناق |
۱۸۲۲ | Q | خلق اندر خواب میبینندشان | * | من ببیداری همیبینم عیان |
۱۸۲۲ | N | خلق اندر خواب میبینندشان | * | من به بیداری همیبینم عیان |
۱۸۲۳ | Q | زین جهان خود را دَمی پنهان کنم | * | برگِ حِس را از درخت افشان کنم |
۱۸۲۳ | N | زین جهان خود را دمی پنهان کنم | * | برگ حس را از درخت افشان کنم |
۱۸۲۴ | Q | حِسّ اسیرِ عقل باشد ای فلان | * | عقل اسیرِ روح باشد هم بِدان |
۱۸۲۴ | N | حس اسیر عقل باشد ای فلان | * | عقل اسیر روح باشد هم بدان |
۱۸۲۵ | Q | دستِ بستهٔ عقل را جان باز کرد | * | کارهای بسته را هم ساز کرد |
۱۸۲۵ | N | دست بستهی عقل را جان باز کرد | * | کارهای بسته را هم ساز کرد |
۱۸۲۶ | Q | حِسّها و اندیشه بر آبِ صَفا | * | همچو خَس بگْرفته رویِ آب را |
۱۸۲۶ | N | حسها و اندیشه بر آب صفا | * | همچو خس بگرفته روی آب را |
۱۸۲۷ | Q | دستِ عقل آن خَس بیکسو میبَرَد | * | آب پیدا میشود پیشِ خِرَد |
۱۸۲۷ | N | دست عقل آن خس به یک سو میبرد | * | آب پیدا میشود پیش خرد |
۱۸۲۸ | Q | خس بس انبُه بود بر جُو چون حَباب | * | خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب |
۱۸۲۸ | N | خس بس انبه بود بر جو چون حباب | * | خس چو یک سو رفت پیدا گشت آب |
۱۸۲۹ | Q | چونک دستِ عقل نگْشاید خدا | * | خس فزاید از هوا بر آبِ ما |
۱۸۲۹ | N | چون که دست عقل نگشاید خدا | * | خس فزاید از هوا بر آب ما |
۱۸۳۰ | Q | آب را هر دَم کند پوشیده او | * | آن هوا خندان و گریان عقلِ تو |
۱۸۳۰ | N | آب را هر دم کند پوشیده او | * | آن هوا خندان و گریان عقل تو |
۱۸۳۱ | Q | چونک تَقْوَی بست دو دستِ هوا | * | حق گشاید هر دو دستِ عقل را |
۱۸۳۱ | N | چون که تقوی بست دو دست هوا | * | حق گشاید هر دو دست عقل را |
۱۸۳۲ | Q | پس حواسِّ چیره محکومِ تو شد | * | چون خِرَد سالار و مخدومِ تو شد |
۱۸۳۲ | N | پس حواس چیره محکوم تو شد | * | چون خرد سالار و مخدوم تو شد |
۱۸۳۳ | Q | حسّ را بیخواب خواب اندر کند | * | تا که غَیبْها ز جان سَر بر زند |
۱۸۳۳ | N | حس را بیخواب خواب اندر کند | * | تا که غیبها ز جان سر بر زند |
۱۸۳۴ | Q | هم ببیداری ببیند خوابها | * | هم ز گردون بر گشاید بابها |
۱۸۳۴ | N | هم به بیداری ببیند خوابها | * | هم ز گردون بر گشاید بابها |