block:1014
۴۰۷ | Q | گفت لیلی را خلیفه کان توی | * | کز تو مجنون شد پریشان و غوی |
۴۰۷ | N | گفت لیلی را خلیفه کان توی | * | کز تو مجنون شد پریشان و غوی |
۴۰۸ | Q | از دگر خوبان تو افزون نیستی | * | گفت خامش چون تو مجنون نیستی |
۴۰۸ | N | از دگر خوبان تو افزون نیستی | * | گفت خامش چون تو مجنون نیستی |
۴۰۹ | Q | هر که بیدارست او در خوابتر | * | هست بیداریش از خوابش بتر |
۴۰۹ | N | هر که بیدار است او در خوابتر | * | هست بیداریش از خوابش بتر |
۴۱۰ | Q | چون بحق بیدار نبود جانِ ما | * | هست بیداری چو در بندانِ ما |
۴۱۰ | N | چون به حق بیدار نبود جان ما | * | هست بیداری چو در بندان ما |
۴۱۱ | Q | جان همه روز از لگدکوبِ خیال | * | وز زیان و سود وز خوفِ زوال |
۴۱۱ | N | جان همه روز از لگدکوب خیال | * | وز زیان و سود وز خوف زوال |
۴۱۲ | Q | نی صفا میماندش نی لطف و فَر | * | نی بسوی آسمان راهِ سفر |
۴۱۲ | N | نی صفا میماندش نی لطف و فر | * | نی به سوی آسمان راه سفر |
۴۱۳ | Q | خفته آن باشد که او از هر خیال | * | دارد اومید و کند با او مقال |
۴۱۳ | N | خفته آن باشد که او از هر خیال | * | دارد اومید و کند با او مقال |
۴۱۴ | Q | دیو را چون حور بیند او بخواب | * | پس ز شهوت ریزد او با دیو آب |
۴۱۴ | N | دیو را چون حور بیند او به خواب | * | پس ز شهوت ریزد او با دیو آب |
۴۱۵ | Q | چونک تخمِ نسل را در شوره ریخت | * | او بخویش آمد خیال از وی گریخت |
۴۱۵ | N | چون که تخم نسل را در شوره ریخت | * | او به خویش آمد خیال از وی گریخت |
۴۱۶ | Q | ضعفِ سَر بیند از آن و تن پلید | * | آه ازان نقشِ پدیدِ ناپدید |
۴۱۶ | N | ضعف سر بیند از آن و تن پلید | * | آه از آن نقش پدید ناپدید |
۴۱۷ | Q | مرغ بر بالا و زیرِ آن سایهاش | * | میدود بر خاک پَرّان مرغوش |
۴۱۷ | N | مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش | * | میدود بر خاک پران مرغوش |
۴۱۸ | Q | ابلهی صیَّادِ آن سایه شود | * | میدود چندانک بیمایه شود |
۴۱۸ | N | ابلهی صیاد آن سایه شود | * | میدود چندان که بیمایه شود |
۴۱۹ | Q | بیخبر کان عکسِ آن مرغِ هواست | * | بیخبر که اصلِ آن سایه کجاست |
۴۱۹ | N | بیخبر کان عکس آن مرغ هواست | * | بیخبر که اصل آن سایه کجاست |
۴۲۰ | Q | تیر اندازد بسوی سایه او | * | ترکشش خالی شود از جُست و جو |
۴۲۰ | N | تیر اندازد به سوی سایه او | * | ترکشش خالی شود از جستجو |
۴۲۱ | Q | ترکشِ عُمرش تهی شد عمر رفت | * | از دویدن در شکارِ سایه تَفْت |
۴۲۱ | N | ترکش عمرش تهی شد عمر رفت | * | از دویدن در شکار سایه تفت |
۴۲۲ | Q | سایهٔ یزدان چو باشد دایهاش | * | وا رهاند از خیال و سایهاش |
۴۲۲ | N | سایهی یزدان چو باشد دایهاش | * | وارهاند از خیال و سایهاش |
۴۲۳ | Q | سایهٔ یزدان بود بندهٔ خدا | * | مرده او زین عالم و زندهٔ خدا |
۴۲۳ | N | سایهی یزدان بود بندهی خدا | * | مرده او زین عالم و زندهی خدا |
۴۲۴ | Q | دامن او گیر زودتر بیگمان | * | تا رهی در دامنِ آخر زمان |
۴۲۴ | N | دامن او گیر زودتر بیگمان | * | تا رهی در دامن آخر زمان |
۴۲۵ | Q | کَیْفَ مَدَّ الظِّلَ نقشِ اولیاست | * | کو دلیلِ نورِ خورشیدِ خداست |
۴۲۵ | N | کَیْفَ مَدَّ الظِّلَ نقش اولیاست | * | کاو دلیل نور خورشید خداست |
۴۲۶ | Q | اندرین وادی مَرو بیاین دلیل | * | لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ گو چون خلیل |
۴۲۶ | N | اندر این وادی مرو بیاین دلیل | * | لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ گو چون خلیل |
۴۲۷ | Q | رَوْ ز سایه آفتابی را بیاب | * | دامنِ شه شمسِ تبریزی بتاب |
۴۲۷ | N | رو ز سایه آفتابی را بیاب | * | دامن شه شمس تبریزی بتاب |
۴۲۸ | Q | رَه ندانی جانبِ این سُور و عُرس | * | از ضِیاء الحق حُسامُ الدّین بپرس |
۴۲۸ | N | ره ندانی جانب این سور و عرس | * | از ضیاء الحق حسام الدین بپرس |
۴۲۹ | Q | ور حسد گیرد ترا در رَه گُلُو | * | در حَسد ابلیس را باشد غُلُو |
۴۲۹ | N | ور حسد گیرد ترا در ره گلو | * | در حسد ابلیس را باشد غلو |
۴۳۰ | Q | کو ز آدم ننگ دارد از حسد | * | با سعادت جنگ دارد از حسد |
۴۳۰ | N | کاو ز آدم ننگ دارد از حسد | * | با سعادت جنگ دارد از حسد |
۴۳۱ | Q | عقبهای زین صعبتر در راه نیست | * | ای خُنُک آنکش حسد همراه نیست |
۴۳۱ | N | ای خنک آن کش حسد همراه نیست | * | عقبهای زین صعبتر در راه نیست |
۴۳۲ | Q | این جَسَد خانهٔ حسد آمد بدان | * | از حسد آلوده باشد خاندان |
۴۳۲ | N | این جسد خانهی حسد آمد بدان | * | از حسد آلوده باشد خاندان |
۴۳۳ | Q | گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک | * | آن جسد را پاک کرد الله نیک |
۴۳۳ | N | گر جسد خانهی حسد باشد و لیک | * | آن جسد را پاک کرد اللَّه نیک |
۴۳۴ | Q | طَهِّرا بَیْتِیَ بیانِ پاکیَست | * | گنجِ نورست ار طِلِسمش خاکیَست |
۴۳۴ | N | طَهِّرا بَیْتِیَ بیان پاکی است | * | گنج نور است ار طلسمش خاکی است |
۴۳۵ | Q | چون کنی بر بیجسد مکر و حسد | * | زان حسد دل را سیاهیها رسد |
۴۳۵ | N | چون کنی بر بیجسد مکر و حسد | * | ز آن حسد دل را سیاهیها رسد |
۴۳۶ | Q | خاک شو مردانِ حق را زیرِ پا | * | خاک بر سر کن حسد را همچو ما |
۴۳۶ | N | خاک شو مردان حق را زیر پا | * | خاک بر سر کن حسد را همچو ما |