vol.4

Qūniyah Nicholson both

block:4001

vol.4
۱Nای ضیاء الحق حسام الدین توی * که گذشت از مه به نورت مثنوی
۲Nهمت عالی تو ای مرتجا * می‌کشد این را خدا داند کجا
۳Nگردن این مثنوی را بسته‌ای * می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای
۴Nمثنوی پویان کشنده ناپدید * ناپدید از جاهلی کش نیست دید
۵Nمثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای * گر فزون گردد تواش افزوده‌ای
۶Nچون چنین خواهی خدا خواهد چنین * می‌دهد حق آرزوی متقین
۷Nکان لله بوده‌ای در ما مضی * تا که کان اللَّه پیش آمد جزا
۸Nمثنوی از تو هزاران شکر داشت * در دعا و شکر کفها بر فراشت
۹Nدر لب و کفش خدا شکر تو دید * فضل کرد و لطف فرمود و مزید
۱۰Nز انکه شاکر را زیادت وعده است * آن چنان که قرب مزد سجده است
۱۱Nگفت‌ وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ‌ یزدان ما * قرب جان شد سجده‌ی ابدان ما
۱۲Nگر زیادت می‌شود زین رو بود * نه از برای بوش و های و هو بود
۱۳Nبا تو ما چون رز به تابستان خوشیم * حکم داری هین بکش تا می‌کشیم
۱۴Nخوش بکش این کاروان را تا به حج * ای امیر صبر مفتاح الفرج
۱۵Nحج زیارت کردن خانه بود * حج رب البیت مردانه بود
۱۶Nز آن ضیا گفتم حسام الدین ترا * که تو خورشیدی و این دو وصفها
۱۷Nکاین حسام و این ضیا یکی است هین * تیغ خورشید از ضیا باشد یقین
۱۸Nنور از آن ماه باشد وین ضیا * آن خورشید این فرو خوان از نبا
۱۹Nشمس را قرآن ضیا خواند ای پدر * و آن قمر را نور خواند این را نگر
۲۰Nشمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه * پس ضیا از نور افزون دان به جاه
۲۱Nبس کس اندر نور مه منهج ندید * چون بر آمد آفتاب آن شد پدید
۲۲Nآفتاب اعواض را کامل نمود * لاجرم بازارها در روز بود
۲۳Nتا که قلب و نقد نیک آید پدید * تا بود از غبن و از حیله بعید
۲۴Nتا که نورش کامل آمد در زمین * تاجران را رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ
۲۵Nلیک بر قلاب مبغوض است و سخت * ز انک ازو شد کاسد او را نقد و رخت
۲۶Nپس عدوی جان صراف است قلب * دشمن درویش که بود غیر کلب
۲۷Nانبیا با دشمنان بر می‌تنند * پس ملایک رب سلم می‌زنند
۲۸Nکاین چراغی را که هست او نور کار * از پف و دمهای دزدان دور دار
۲۹Nدزد و قلاب است خصم نور بس * زین دو ای فریادرس فریاد رس
۳۰Nروشنی بر دفتر چارم بریز * کافتاب از چرخ چارم کرد خیز
۳۱Nهین ز چارم نور ده خورشیدوار * تا بتابد بر بلاد و بر دیار
۳۲Nهر کش افسانه بخواند افسانه است * و انکه دیدش نقد خود مردانه است
۳۳Nآب نیل است و به قبطی خون نمود * قوم موسی را نه خون بد آب بود
۳۴Nدشمن این حرف این دم در نظر * شد ممثل سر نگون اندر سقر
۳۵Nای ضیاء الحق تو دیدی حال او * حق نمودت پاسخ افعال او
۳۶Nدیده‌ی غیبت چو غیب است اوستاد * کم مبادا زین جهان این دید و داد
۳۷Nاین حکایت را که نقد وقت ماست * گر تمامش می‌کنی اینجا رواست
۳۸Nناکسان را ترک کن بهر کسان * قصه را پایان بر و مخلص رسان
۳۹Nاین حکایت گر نشد آن جا تمام * چارمین جلد است آرش در نظام

block:4002

vol.4 (2)
۴۰Nاندر آن بودیم کان شخص از عسس * راند اندر باغ از خوفی فرس
۴۱Nبود اندر باغ آن صاحب جمال * کز غمش این در عنا بد هشت سال
۴۲Nسایه‌ی او را نبود امکان دید * همچو عنقا وصف او را می‌شنید
۴۳Nجز یکی لقیه که اول از قضا * بر وی افتاد و شد او را دل ربا
۴۴Nبعد از آن چندان که می‌کوشید او * خود مجالش می‌نداد آن تند خو
۴۵Nنه به لابه چاره بودش نه به مال * چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال
۴۶Nعاشق هر پیشه‌ای و مطلبی * حق بیالود اول کارش لبی
۴۷Nچون بد آن آسیب در جست آمدند * پیش پاشان می‌نهد هر روز بند
۴۸Nچون در افگندش به جست و جوی کار * بعد از آن در بست که کابین بیار
۴۹Nهم بر آن بو می‌تنند و می‌روند * هر دمی راجی و آیس می‌شوند
۵۰Nهر کسی را هست اومید بری * که گشادندش در آن روزی دری
۵۱Nباز در بستندش و آن در پرست * بر همان اومید آتش پا شده‌ست
۵۲Nچون در آمد خوش در آن باغ آن جوان * خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
۵۳Nمر عسس را ساخته یزدان سبب * تا ز بیم او دود در باغ شب
۵۴Nبیند آن معشوقه را او با چراغ * طالب انگشتری در جوی باغ
۵۵Nپس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس * با ثنای حق دعای آن عسس
۵۶Nکه زیان کردم عسس را از گریز * بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
۵۷Nاز عوانی مر و را آزاد کن * آن چنان که شادم او را شاد کن
۵۸Nسعد دارش این جهان و آن جهان * از عوانی و سگی‌اش وارهان
۵۹Nگر چه خوی آن عوان هست ای خدا * که هماره خلق را خواهد بلا
۶۰Nگر خبر آید که شه جرمی نهاد * بر مسلمانان شود او زفت و شاد
۶۱Nور خبر آید که شه رحمت نمود * از مسلمانان فگند آن را به جود
۶۲Nماتمی در جان او افتد از آن * صد چنین ادبارها دارد عوان
۶۳Nاو عوان را در دعا در می‌کشید * کز عوان او را چنان راحت رسید
۶۴Nبر همه زهر و بر او تریاق بود * آن عوان پیوند آن مشتاق بود
۶۵Nپس بد مطلق نباشد در جهان * بد به نسبت باشد این را هم بدان
۶۶Nدر زمانه هیچ زهر و قند نیست * که یکی را پا دگر را بند نیست
۶۷Nمر یکی را پا دگر را پای‌بند * مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
۶۸Nزهر مار آن مار را باشد حیات * نسبتش با آدمی باشد ممات
۶۹Nخلق آبی را بود دریا چو باغ * خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
۷۰Nهمچنین بر می‌شمر ای مرد کار * نسبت این از یکی کس تا هزار
۷۱Nزید اندر حق آن شیطان بود * در حق شخصی دگر سلطان بود
۷۲Nآن بگوید زید صدیق سنی است * وین بگوید زید گبر کشتنی است
۷۳Nزید یک ذات است بر آن یک جنان * او بر این دیگر همه رنج و زیان
۷۴Nگر تو خواهی کاو ترا باشد شکر * پس و را از چشم عشاقش نگر
۷۵Nمنگر از چشم خودت آن خوب را * بین به چشم طالبان مطلوب را
۷۶Nچشم خود بر بند ز آن خوش چشم تو * عاریت کن چشم از عشاق او
۷۷Nبلک از او کن عاریت چشم و نظر * پس ز چشم او به روی او نگر
۷۸Nتا شوی ایمن ز سیری و ملال * گفت کان اللَّه له زین ذو الجلال
۷۹Nچشم او من باشم و دست و دلش * تا رهد از مدبریها مقبلش
۸۰Nهر چه مکروه است چون شد او دلیل * سوی محبوبت حبیب است و خلیل

block:4003

title of 4003
۸۱Nآن یکی واعظ چو بر تخت آمدی * قاطعان راه را داعی شدی
۸۲Nدست بر می‌داشت یا رب رحم ران * بر بدان و مفسدان و طاغیان
۸۳Nبر همه‌ی تسخر کنان اهل خیر * بر همه‌ی کافر دلان و اهل دیر
۸۴Nمی‌نکردی او دعا بر اصفیا * می‌نکردی جز خبیثان را دعا
۸۵Nمر و را گفتند کاین معهود نیست * دعوت اهل ضلالت جود نیست
۸۶Nگفت نیکویی از اینها دیده‌ام * من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام
۸۷Nخبث و ظلم و جور چندان ساختند * که مرا از شر به خیر انداختند
۸۸Nهر گهی که رو به دنیا کردمی * من از ایشان زخم و ضربت خوردمی
۸۹Nکردمی از زخم آن جانب پناه * باز آوردندمی گرگان به راه
۹۰Nچون سبب ساز صلاح من شدند * پس دعاشان بر من است ای هوشمند
۹۱Nبنده می‌نالد به حق از درد و نیش * صد شکایت می‌کند از رنج خویش
۹۲Nحق همی‌گوید که آخر رنج و درد * مر ترا لابه‌کنان و راست کرد
۹۳Nاین گله ز آن نعمتی کن کت زند * از در ما دور و مطرودت کند
۹۴Nدر حقیقت هر عدو داروی تست * کیمیا و نافع و دل جوی تست
۹۵Nکه از او اندر گریزی در خلا * استعانت جویی از لطف خدا
۹۶Nدر حقیقت دوستانت دشمنند * که ز حضرت دور و مشغولت کنند
۹۷Nهست حیوانی که نامش اشغر است * او به زخم چوب زفت و لمتر است
۹۸Nتا که چوبش می‌زنی به می‌شود * او ز زخم چوب فربه می‌شود
۹۹Nنفس مومن اشغری آمد یقین * کاو به زخم رنج زفت است و سمین
۱۰۰Nزین سبب بر انبیا رنج و شکست * از همه خلق جهان افزون‌تر است
۱۰۱Nتا ز جانها جانشان شد زفت‌تر * که ندیدند آن بلا قوم دگر
۱۰۲Nپوست از دارو بلاکش می‌شود * چون ادیم طایفی خوش می‌شود
۱۰۳Nور نه تلخ و تیز مالیدی در او * گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
۱۰۴Nآدمی را پوست نامد بوغ دان * از رطوبتها شده زشت و گران
۱۰۵Nتلخ و تیز و مالش بسیار ده * تا شود پاک و لطیف و بافره
۱۰۶Nور نمی‌تانی رضا ده ای عیار * گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار
۱۰۷Nکه بلای دوست تطهیر شماست * علم او بالای تدبیر شماست
۱۰۸Nچون صفا بیند بلا شیرین شود * خوش شود دارو چو صحت بین شود
۱۰۹Nبرد بیند خویش را در عین مات * پس بگوید اقتلونی یا ثقات
۱۱۰Nاین عوان در حق غیری سود شد * لیک اندر حق خود مردود شد
۱۱۱Nرحم ایمانی از او ببریده شد * کین شیطانی بر او پیچیده شد
۱۱۲Nکارگاه خشم گشت و کین‌وری * کینه دان اصل ضلال و کافری

block:4004

title of 4004
۱۱۳Nگفت عیسی را یکی هشیار سر * چیست در هستی ز جمله صعب‌تر
۱۱۴Nگفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا * که از آن دوزخ همی‌لرزد چو ما
۱۱۵Nگفت از این خشم خدا چه بود امان * گفت ترک خشم خویش اندر زمان
۱۱۶Nپس عوان که معدن این خشم گشت * خشم زشتش از سبع هم در گذشت
۱۱۷Nچه امیدستش به رحمت جز مگر * باز گردد ز آن صفت آن بی‌هنر
۱۱۸Nگر چه عالم را از ایشان چاره نیست * این سخن اندر ضلال افکندنی است
۱۱۹Nچاره نبود هر جهان را از چمین * لیک نبود آن چمین ماء معین

block:4005

title of 4005
۱۲۰Nچون که تنهایش بدید آن ساده مرد * زود او قصد کنار و بوسه کرد
۱۲۱Nبانگ بر وی زد به هیبت آن نگار * که مرو گستاخ ادب را هوش دار
۱۲۲Nگفت آخر خلوت است و خلق نی * آب حاضر تشنه‌ای همچون منی
۱۲۳Nکس نمی‌جنبد در این جا جز که باد * کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
۱۲۴Nگفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای * ابلهی و ز عاقلان نشنوده‌ای
۱۲۵Nباد را دیدی که می‌جنبد بدان * باد جنبانی است اینجا باد ران
۱۲۶Nمروحه‌ی تصریف صنع ایزدش * زد بر این باد و همی‌جنباندش
۱۲۷Nجزو بادی که به حکم مادر است * باد بیزن تا نجنبانی نجست
۱۲۸Nجنبش این جزو باد ای ساده مرد * بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد
۱۲۹Nجنبش باد نفس کاندر لب است * تابع تصریف جان و قالب است
۱۳۰Nگاه دم را مدح و پیغامی کنی * گاه دم را هجو و دشنامی کنی
۱۳۱Nپس بدان احوال دیگر بادها * که ز جزوی کل همی‌بیند نهی
۱۳۲Nباد را حق گه بهاری می‌کند * در دی‌اش زین لطف عاری می‌کند
۱۳۳Nبر گروه عاد صرصر می‌کند * باز بر هودش معطر می‌کند
۱۳۴Nمی‌کند یک باد را زهر سموم * مر صبا را می‌کند خرم قدوم
۱۳۵Nباد دم را بر تو بنهاد او اساس * تا کنی هر باد را بر وی قیاس
۱۳۶Nدم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر * بر گروهی شهد و بر قومی است زهر
۱۳۷Nمروحه جنبان پی انعام کس * و ز برای قهر هر پشه و مگس
۱۳۸Nمروحه‌ی تقدیر ربانی چرا * پر نباشد ز امتحان و ابتلا
۱۳۹Nچون که جزو باد دم یا مروحه * نیست الا مفسده یا مصلحه
۱۴۰Nاین شمال و این صبا و این دبور * کی بود از لطف و از انعام دور
۱۴۱Nیک کف گندم ز انباری ببین * فهم کن کان جمله باشد همچنین
۱۴۲Nکل باد از برج باد آسمان * کی جهد بی‌مروحه‌ی آن باد ران
۱۴۳Nبر سر خرمن به وقت انتقاد * نه که فلاحان ز حق جویند باد
۱۴۴Nتا جدا گردد ز گندم کاهها * تا به انباری رود یا چاهها
۱۴۵Nچون بماند دیر آن باد وزان * جمله را بینی به حق لابه‌کنان
۱۴۶Nهمچنین در طلق آن باد ولاد * گر نیاید بانگ درد آید که داد
۱۴۷Nگر نمی‌دانند کش راننده اوست * باد را پس کردن زاری چه خوست
۱۴۸Nاهل کشتی همچنین جویای باد * جمله خواهانش از آن رب العباد
۱۴۹Nهمچنین در درد دندانها ز باد * دفع می‌خواهی به سوز و اعتقاد
۱۵۰Nاز خدا لابه‌کنان آن جندیان * که بده باد ظفر ای کامران
۱۵۱Nرقعه‌ی تعویذ می‌خواهند نیز * در شکنجه‌ی طلق زن از هر عزیز
۱۵۲Nپس همه دانسته‌اند آن را یقین * که فرستد باد رب العالمین
۱۵۳Nپس یقین در عقل هر داننده هست * اینکه با جنبنده جنباننده هست
۱۵۴Nگر تو او را می‌نبینی در نظر * فهم کن آن را به اظهار اثر
۱۵۵Nتن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان * لیک از جنبیدن تن جان بدان
۱۵۶Nگفت او گر ابلهم من در ادب * زیرکم اندر وفا و در طلب
۱۵۷Nگفت ادب این بود خود که دیده شد * آن دگر را خود همی‌دانی تو لد

block:4006

title of 4006
۱۵۸Nصوفیی آمد به سوی خانه روز * خانه یک در بود و زن با کفش دوز
۱۵۹Nجفت گشته با رهی خویش زن * اندر آن یک حجره از وسواس تن
۱۶۰Nچون بزد صوفی به جد در چاشت‌گاه * هر دو درماندند نه حیلت نه راه
۱۶۱Nهیچ معهودش نبد کاو آن زمان * سوی خانه باز گردد از دکان
۱۶۲Nقاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع * از خیالی کرد تا خانه رجوع
۱۶۳Nاعتماد زن بر آن کاو هیچ بار * این زمان با خانه نامد او ز کار
۱۶۴Nآن قیاسش راست نامد از قضا * گر چه ستار است هم بدهد سزا
۱۶۵Nچون که بد کردی بترس ایمن مباش * ز انکه تخم است و برویاند خداش
۱۶۶Nچند گاهی او بپوشاند که تا * آیدت ز آن بد پشیمان و حیا
۱۶۷Nعهد عمر آن امیر مومنان * داد دزدی را به جلاد و عوان
۱۶۸Nبانگ زد آن دزد کای میر دیار * اولین بار است جرمم زینهار
۱۶۹Nگفت عمر حاش لله که خدا * بار اول قهر بارد در جزا
۱۷۰Nبارها پوشد پی اظهار فضل * باز گیرد از پی اظهار عدل
۱۷۱Nتا که این هر دو صفت ظاهر شود * آن مبشر گردد این منذر شود
۱۷۲Nبارها زن نیز این بد کرده بود * سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود
۱۷۳Nآن نمی‌دانست عقل پای سست * که سبو دایم ز جو ناید درست
۱۷۴Nآن چنانش تنگ آورد آن قضا * که منافق را کند مرگ فجا
۱۷۵Nنه طریق و نه رفیق و نه امان * دست کرده آن فرشته سوی جان
۱۷۶Nآن چنان کاین زن در آن حجره‌ی جفا * خشک شد او و حریفش ز ابتلا
۱۷۷Nگفت صوفی با دل خود کای دو گبر * از شما کینه کشم لیکن به صبر
۱۷۸Nلیک نادانسته آرم این نفس * تا که هر گوشی ننوشد این جرس
۱۷۹Nاز شما پنهان کشد کینه محق * اندک اندک همچو بیماری دق
۱۸۰Nمرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم * لیک پندارد به هر دم بهترم
۱۸۱Nهمچو کفتاری که می‌گیرند و او * غره‌ی آن گفت کاین کفتار کو
۱۸۲Nهیچ پنهان خانه آن زن را نبود * سمج و دهلیز و ره بالا نبود
۱۸۳Nنه تنوری که در آن پنهان شود * نه جوالی که حجاب آن شود
۱۸۴Nهمچو عرصه‌ی پهن روز رستخیز * نه گو و نه پشته نه جای گریز
۱۸۵Nگفت یزدان وصف این جای حرج * بهر محشر لا تری فیها عوج

block:4007

title of 4007
۱۸۶Nچادر خود را بر او افکند زود * مرد را زن ساخت و در را بر گشود
۱۸۷Nزیر چادر مرد رسوا و عیان * سخت پیدا چون شتر بر نردبان
۱۸۸Nگفت خاتونی است از اعیان شهر * مر و را از مال و اقبال است بهر
۱۸۹Nدر ببستم تا کسی بیگانه‌ای * در نیاید زود نادانانه‌ای
۱۹۰Nگفت صوفی چیستش هین خدمتی * تا بر آرم بی‌سپاس و منتی
۱۹۱Nگفت میلش خویشی و پیوستگی است * نیک خاتونی است حق داند که کی است
۱۹۲Nخواست دختر را ببیند زیر دست * اتفاقا دختر اندر مکتب است
۱۹۳Nباز گفت ار آرد باشد یا سبوس * می‌کنم او را به جان و دل عروس
۱۹۴Nیک پسر دارد که اندر شهر نیست * خوب و زیرک چابک و مکسب کنی است
۱۹۵Nگفت صوفی ما فقیر و زار و کم * قوم خاتون مال‌دار و محتشم
۱۹۶Nکی بود این کفو ایشان در زواج * یک در از چوب و دری دیگر ز عاج
۱۹۷Nکفو باید هر دو جفت اندر نکاح * ور نه تنگ آید نماند ارتیاح

block:4008

title of 4008
۱۹۸Nگفت گفتم من چنین عذری و او * گفت نه من نیستم اسباب جو
۱۹۹Nما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم * ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم
۲۰۰Nقصد ما ستر است و پاکی و صلاح * در دو عالم خود بدان باشد فلاح
۲۰۱Nباز صوفی عذر درویشی بگفت * و آن مکرر کرد تا نبود نهفت
۲۰۲Nگفت زن من هم مکرر کرده‌ام * بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام
۲۰۳Nاعتقاد اوست راسختر ز کوه * که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه
۲۰۴Nاو همی‌گوید مرادم عفت است * از شما مقصود صدق و همت است
۲۰۵Nگفت صوفی خود جهاز و مال ما * دید و می‌بیند هویدا و خفا
۲۰۶Nخانه‌ی تنگی مقام یک تنی * که در او پنهان نماند سوزنی
۲۰۷Nباز ستر و پاکی و زهد و صلاح * او ز ما به داند اندر انتصاح
۲۰۸Nبه ز ما می‌داند او احوال ستر * وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
۲۰۹Nظاهرا او بی‌جهاز و خادم است * وز صلاح و ستر او خود عالم است
۲۱۰Nشرح مستوری ز بابا شرط نیست * چون بر او پیدا چو روز روشنی است
۲۱۱Nاین حکایت را بدان گفتم که تا * لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
۲۱۲Nمر ترا ای هم به دعوی مستزاد * این بده‌ستت اجتهاد و اعتقاد
۲۱۳Nچون زن صوفی تو خاین بوده‌ای * دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای
۲۱۴Nکه ز هر ناشسته رویی کپ زنی * شرم داری و ز خدای خویش نی

block:4009

title of 4009
۲۱۵Nاز پی آن گفت حق خود را بصیر * که بود دید وی‌ات هر دم نذیر
۲۱۶Nاز پی آن گفت حق خود را سمیع * تا ببندی لب ز گفتار شنیع
۲۱۷Nاز پی آن گفت حق خود را علیم * تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
۲۱۸Nنیست اینها بر خدا اسم علم * که سیه کافور دارد نام هم
۲۱۹Nاسم مشتق است و اوصاف قدیم * نه مثال علت اولی سقیم
۲۲۰Nور نه تسخر باشد و طنز و دها * کر را سامع ضریران را ضیا
۲۲۱Nیا علم باشد حیی نام وقیح * یا سیاه زشت را نام صبیح
۲۲۲Nطفلک نوزاده را حاجی لقب * یا لقب غازی نهی بهر نسب
۲۲۳Nگر بگویند این لقبها در مدیح * تا ندارد آن صفت نبود صحیح
۲۲۴Nتسخر و طنزی بود آن یا جنون * پاک حق عما یقول الظالمون
۲۲۵Nمن همی‌دانستمت پیش از وصال * که نکو رویی و لیکن بد خصال
۲۲۶Nمن همی‌دانستمت پیش از لقا * کز ستیزه راسخی اندر شقا
۲۲۷Nچون که چشمم سرخ باشد در عمش * دانمش ز آن درد گر کم بینمش
۲۲۸Nتو مرا چون بره دیدی بی‌شبان * تو گمان بردی ندارم پاسبان
۲۲۹Nعاشقان از درد ز آن نالیده‌اند * که نظر ناجایگه مالیده‌اند
۲۳۰Nبی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را * رایگان دانسته‌اند آن سبی را
۲۳۱Nتا ز غمزه تیر آمد بر جگر * که منم حارس گزافه کم نگر
۲۳۲Nکی کم از بره کم از بزغاله‌ام * که نباشد حارس از دنباله‌ام
۲۳۳Nحارسی دارم که ملکش می‌سزد * داند او بادی که آن بر من وزد
۲۳۴Nسرد بود آن باد یا گرم آن علیم * نیست غافل نیست غایب ای سقیم
۲۳۵Nنفس شهوانی ز حق کر است و کور * من به دل کوریت می‌دیدم ز دور
۲۳۶Nهشت سالت ز آن نپرسیدم به هیچ * که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
۲۳۷Nخود چه پرسم آن که او باشد به تون * که تو چونی چون بود او سر نگون

block:4010

title of 4010
۲۳۸Nشهوت دنیا مثال گلخن است * که از او حمام تقوی روشن است
۲۳۹Nلیک قسم متقی زین تون صفاست * ز انکه در گرمابه است و در نقاست
۲۴۰Nاغنیا ماننده‌ی سرگین کشان * بهر آتش کردن گرمابه بان
۲۴۱Nاندر ایشان حرص بنهاده خدا * تا بود گرمابه گرم و بانوا
۲۴۲Nترک این تون گوی و در گرمابه ران * ترک تون را عین آن گرمابه دان
۲۴۳Nهر که در تون است او چون خادم است * مر و را که صابر است و حازم است
۲۴۴Nهر که در حمام شد سیمای او * هست پیدا بر رخ زیبای او
۲۴۵Nتونیان را نیز سیما آشکار * از لباس و از دخان و از غبار
۲۴۶Nور نبینی روش بویش را بگیر * بو عصا آمد برای هر ضریر
۲۴۷Nور نداری بو در آرش در سخن * از حدیث نو بدان راز کهن
۲۴۸Nپس بگوید تو نیی صاحب ذهب * بیست سله چرک بردم تا به شب
۲۴۹Nحرص تو چون آتش است اندر جهان * باز کرده هر زبانه صد دهان
۲۵۰Nپیش عقل این زر چو سرگین ناخوش است * گر چه چون سرگین فروغ آتش است
۲۵۱Nآفتابی که دم از آتش زند * چرک تر را لایق آتش کند
۲۵۲Nآفتاب آن سنگ را هم کرد زر * تا به تون حرص افتد صد شرر
۲۵۳Nآن که گوید مال گرد آورده‌ام * چیست یعنی چرک چندین برده‌ام
۲۵۴Nاین سخن گر چه که رسوایی فزاست * در میان تونیان زین فخرهاست
۲۵۵Nکه تو شش سله کشیدی تا به شب * من کشیدم بیست سله بی‌کرب
۲۵۶Nآن که در تون زاد و پاکی را ندید * بوی مشک آرد بر او رنجی پدید

block:4011

title of 4011
۲۵۷Nآن یکی افتاد بی‌هوش و خمید * چون که در بازار عطاران رسید
۲۵۸Nبوی عطرش زد ز عطاران راد * تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
۲۵۹Nهمچو مردار اوفتاد او بی‌خبر * نیم روز اندر میان رهگذر
۲۶۰Nجمع آمد خلق بر وی آن زمان * جملگان لا حول گو درمان کنان
۲۶۱Nآن یکی کف بر دل او می‌براند * و ز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
۲۶۲Nاو نمی‌دانست کاندر مرتعه * از گلاب آمد و را آن واقعه
۲۶۳Nآن یکی دستش همی‌مالید و سر * و آن دگر که گل همی‌آورد تر
۲۶۴Nآن بخور عود و شکر زد بهم * و آن دگر از پوشش‌اش می‌کرد کم
۲۶۵Nو آن دگر نبضش که تا چون می‌جهد * و آن دگر بوی از دهانش می‌ستد
۲۶۶Nتا که می‌خورده‌ست، یا بنگ و حشیش * خلق در ماندند اندر بی‌هشیش
۲۶۷Nپس خبر بردند خویشان را شتاب * که فلان افتاده است آن جا خراب
۲۶۸Nکس نمی‌داند که چون مصروع گشت * یا چه شد کاو را فتاد از بام طشت
۲۶۹Nیک برادر داشت آن دباغ زفت * گربز و دانا بیامد زود تفت
۲۷۰Nاندکی سرگین سگ در آستین * خلق را بشکافت و آمد با حنین
۲۷۱Nگفت من رنجش همی‌دانم ز چیست * چون سبب دانی دوا کردن جلی است
۲۷۲Nچون سبب معلوم نبود مشکل است * داروی رنج و در آن صد محمل است
۲۷۳Nچون بدانستی سبب را سهل شد * دانش اسباب دفع جهل شد
۲۷۴Nگفت با خود هستش اندر مغز و رگ * توی بر تو بوی آن سرگین سگ
۲۷۵Nتا میان اندر حدث او تا به شب * غرق دباغی است او روزی طلب
۲۷۶Nپس چنین گفته است جالینوس مه * آن چه عادت داشت بیمار آنش ده
۲۷۷Nکز خلاف عادت است آن رنج او * پس دوای رنجش از معتاد جو
۲۷۸Nچون جعل گشته است از سرگین کشی * از گلاب آید جعل را بی‌هشی
۲۷۹Nهم از آن سرگین سگ داروی اوست * که بد آن او را همی معتاد و خوست
۲۸۰Nالخبیثات الخبیثین را بخوان * رو و پشت این سخن را باز دان
۲۸۱Nناصحان او را به عنبر یا گلاب * می‌دوا سازند بهر فتح باب
۲۸۲Nمر خبیثان را نسازد طیبات * در خور و لایق نباشد ای ثقات
۲۸۳Nچون ز عطر وحی کژ گشتند و گم * بد فغانشان که‌ تَطَیَّرْنا بِکُمْ
۲۸۴Nرنج و بیماری است ما را این مقال * نیست نیکو وعظتان ما را به فال
۲۸۵Nگر بیاغازید نصحی آشکار * ما کنیم آن دم شما را سنگسار
۲۸۶Nما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم * در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم
۲۸۷Nهست قوت ما دروغ و لاف و لاغ * شورش معده است ما را زین بلاغ
۲۸۸Nرنج را صد تو و افزون می‌کنید * عقل را دارو به افیون می‌کنید

block:4012

title of 4012
۲۸۹Nخلق را می‌راند از وی آن جوان * تا علاجش را نبینند آن کسان
۲۹۰Nسر به گوشش برد همچون رازگو * پس نهاد آن چیز بر بینی او
۲۹۱Nکاو به کف سرگین سگ ساییده بود * داروی مغز پلید آن دیده بود
۲۹۲Nساعتی شد مرد جنبیدن گرفت * خلق گفتند این فسونی بد شگفت
۲۹۳Nکاین بخواند افسون به گوش او دمید * مرده بود افسون به فریادش رسید
۲۹۴Nجنبش اهل فساد آن سو بود * که ز ناز و غمزه و ابرو بود
۲۹۵Nهر که را مشک نصیحت سود نیست * لاجرم با بوی بد خو کردنی است
۲۹۶Nمشرکان را ز آن نجس خوانده‌ست حق * کاندرون پشک زادند از سبق
۲۹۷Nکرم کاو زاده‌ست در سرگین ابد * می‌نگرداند به عنبر خوی خود
۲۹۸Nچون نزد بر وی نثار رش نور * او همه جسم است بی‌دل چون قشور
۲۹۹Nور ز رش نور حق قسمیش داد * همچو رسم مصر سرگین مرغ زاد
۳۰۰Nلیک نه مرغ خسیس خانگی * بلکه مرغ دانش و فرزانگی
۳۰۱Nتو بدان مانی کز آن نوری تهی * ز انکه بینی بر پلیدی می‌نهی
۳۰۲Nاز فراقت زرد شد رخسار و رو * برگ زردی میوه‌ی ناپخته تو
۳۰۳Nدیگ ز آتش شد سیاه و دودفام * گوشت از سختی چنین مانده است خام
۳۰۴Nهشت سالت جوش دادم در فراق * کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
۳۰۵Nغوره‌ی تو سنگ بسته کز سقام * غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام

block:4013

title of 4013
۳۰۶Nگفت عاشق امتحان کردم مگیر * تا ببینم تو حریفی یا ستیر
۳۰۷Nمن همی‌دانستمت بی‌امتحان * لیک کی باشد خبر همچون عیان
۳۰۸Nآفتابی نام تو مشهور و فاش * چه زیان است ار بکردم ابتلاش
۳۰۹Nتو منی من خویشتن را امتحان * می‌کنم هر روز در سود و زیان
۳۱۰Nانبیا را امتحان کرده عدات * تا شده ظاهر از ایشان معجزات
۳۱۱Nامتحان چشم خود کردم به نور * ای که چشم بد ز چشمان تو دور
۳۱۲Nاین جهان همچون خراب است و تو گنج * گر تفحص کردم از گنجت مرنج
۳۱۳Nز آن چنین بی‌خردگی کردم گزاف * تا زنم با دشمنان هر بار لاف
۳۱۴Nتا زبانم چون ترا نامی نهد * چشم از این دیده گواهیها دهد
۳۱۵Nگر شدم در راه حرمت راه زن * آمدم ای مه به شمشیر و کفن
۳۱۶Nجز به دست خود مبرم پا و سر * که از این دستم نه از دست دگر
۳۱۷Nاز جدایی باز می‌رانی سخن * هر چه خواهی کن و لیکن این مکن
۳۱۸Nدر سخن آباد این دم راه شد * گفت امکان نیست چون بی‌گاه شد
۳۱۹Nپوستها گفتیم و مغز آمد دفین * گر بمانیم این نماند همچنین

block:4014

title of 4014
۳۲۰Nدر جوابش بر گشاد آن یار لب * کز سوی ما روز و سوی تست شب
۳۲۱Nحیله‌های تیره اندر داوری * پیش بینایان چرا می‌آوری
۳۲۲Nهر چه در دل داری از مکر و رموز * پیش ما رسواست و پیدا همچو روز
۳۲۳Nگر بپوشیمش ز بنده پروری * تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری
۳۲۴Nاز پدر آموز کآدم در گناه * خوش فرود آمد به سوی پایگاه
۳۲۵Nچون بدید آن عالم الاسرار را * بر دو پا استاد استغفار را
۳۲۶Nبر سر خاکستر انده نشست * از بهانه شاخ تا شاخی نجست
۳۲۷Nربنا انا ظلمنا گفت و بس * چون که جانداران بدید از پیش و پس
۳۲۸Nدید جانداران پنهان همچو جان * دور باش هر یکی تا آسمان
۳۲۹Nکه هلا پیش سلیمان مور باش * تا بنشکافد ترا این دور باش
۳۳۰Nجز مقام راستی یک دم مه ایست * هیچ لالا مرد را چون چشم نیست
۳۳۱Nکور اگر از پند پالوده شود * هر دمی او باز آلوده شود
۳۳۲Nآدما تو نیستی کور از نظر * لیک إذا جاء القضاء عمی البصر
۳۳۳Nعمرها باید به نادر گاه گاه * تا که بینا از قضا افتد به چاه
۳۳۴Nکور را خود این قضا همراه اوست * که مر او را اوفتادن طبع و خوست
۳۳۵Nدر حدث افتد نداند بوی چیست * از من است این بوی یا ز آلودگی است
۳۳۶Nور کسی بر وی کند مشکی نثار * هم ز خود داند نه از احسان یار
۳۳۷Nپس دو چشم روشن ای صاحب نظر * مر ترا صد مادر است و صد پدر
۳۳۸Nخاصه چشم دل که آن هفتاد توست * وین دو چشم حس خوشه چین اوست
۳۳۹Nای دریغا ره زنان بنشسته‌اند * صد گره زیر زبانم بسته‌اند
۳۴۰Nپای بسته چون رود خوش راهوار * بس گران بندی است این معذور دار
۳۴۱Nاین سخن اشکسته می‌آید دلا * کاین سخن در است غیرت آسیا
۳۴۲Nدر اگر چه خرد و اشکسته شود * توتیای دیده‌ی خسته شود
۳۴۳Nای در از اشکست خود بر سر مزن * کز شکستن روشنی خواهی شدن
۳۴۴Nهمچنین اشکسته بسته گفتنی است * حق کند آخر درستش کاو غنی است
۳۴۵Nگندم ار بشکست و از هم در سکست * بر دکان آمد که نک نان درست
۳۴۶Nتو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش * آب و روغن ترک کن اشکسته باش
۳۴۷Nآن که فرزندان خاص آدمند * نفحه‌ی انا ظلمنا می‌دمند
۳۴۸Nحاجت خود عرضه کن حجت مگو * همچو ابلیس لعین سخت رو
۳۴۹Nسخت رویی گر و را شد عیب پوش * در ستیز و سخت رویی رو بکوش
۳۵۰Nآن ابو جهل از پیمبر معجزی * خواست همچون کینه‌ور ترکی غزی
۳۵۱Nلیک آن صدیق حق معجز نخواست * گفت این رو خود نگوید جز که راست
۳۵۲Nکی رسد همچون تویی را کز منی * امتحان همچو من یاری کنی

block:4015

title of 4015
۳۵۳Nمرتضی را گفت روزی یک عنود * کاو ز تعظیم خدا آگه نبود
۳۵۴Nبر سر بامی و قصری بس بلند * حفظ حق را واقفی ای هوشمند
۳۵۵Nگفت آری او حفیظ است و غنی * هستی ما را ز طفلی و منی
۳۵۶Nگفت خود را اندر افکن هین ز بام * اعتمادی کن به حفظ حق تمام
۳۵۷Nتا یقین گردد مرا ایقان تو * و اعتقاد خوب با برهان تو
۳۵۸Nپس امیرش گفت خامش کن برو * تا نگردد جانت زین جرات گرو
۳۵۹Nکی رسد مر بنده را که با خدا * آزمایش پیش آرد ز ابتلا
۳۶۰Nبنده را کی زهره باشد کز فضول * امتحان حق کند ای گیج گول
۳۶۱Nآن خدا را می‌رسد کاو امتحان * پیش آرد هر دمی با بندگان
۳۶۲Nتا بما ما را نماید آشکار * که چه داریم از عقیده در سرار
۳۶۳Nهیچ آدم گفت حق را که ترا * امتحان کردم در آن جرم و خطا
۳۶۴Nتا ببینم غایت حلمت شها * اه که را باشد مجال این که را
۳۶۵Nعقل تو از بس که آمد خیره‌سر * هست عذرت از گناه تو بتر
۳۶۶Nآن که او افراشت سقف آسمان * تو چه دانی کردن او را امتحان
۳۶۷Nای ندانسته تو شر و خیر را * امتحان خود را کن آن گه غیر را
۳۶۸Nامتحان خود چو کردی ای فلان * فارغ آیی ز امتحان دیگران
۳۶۹Nچون بدانستی که شکر دانه‌ای * پس بدانی کاهل شکر خانه‌ای
۳۷۰Nپس بدان بی‌امتحانی که اله * شکری نفرستدت ناجایگاه
۳۷۱Nاین بدان بی‌امتحان از علم شاه * چون سری نفرستدت در پایگاه
۳۷۲Nهیچ عاقل افکند در ثمین * در میان مستراحی پر چمین
۳۷۳Nز انکه گندم را حکیم آگهی * هیچ نفرستد به انبار کهی
۳۷۴Nشیخ را که پیشوا و رهبر است * گر مریدی امتحان کرد او خر است
۳۷۵Nامتحانش گر کنی در راه دین * هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین
۳۷۶Nجرات و جهلت شود عریان و فاش * او برهنه کی شود ز آن افتتاش
۳۷۷Nگر بیاید ذره سنجد کوه را * بر درد ز آن که ترازوش ای فتی
۳۷۸Nکز قیاس خود ترازو می‌تند * مرد حق را در ترازو می‌کند
۳۷۹Nچون نگنجد او به میزان خرد * پس ترازوی خرد را بر درد
۳۸۰Nامتحان همچون تصرف دان در او * تو تصرف بر چنان شاهی مجو
۳۸۱Nچه تصرف کرد خواهد نقشها * بر چنان نقاش بهر ابتلا
۳۸۲Nامتحانی گر بدانست و بدید * نی که هم نقاش آن بر وی کشید
۳۸۳Nچه قدر باشد خود این صورت که بست * پیش صورتها که در علم وی است
۳۸۴Nوسوسه‌ی این امتحان چون آمدت * بخت بد دان کامد و گردن زدت
۳۸۵Nچون چنین وسواس دیدی زود زود * با خدا گرد و در آ اندر سجود
۳۸۶Nسجده‌گه را تر کن از اشک روان * کای خدا تو وارهانم زین گمان
۳۸۷Nآن زمان کت امتحان مطلوب شد * مسجد دین تو پر خروب شد

block:4016

title of 4016
۳۸۸Nچون در آمد عزم داودی به تنگ * که بسازد مسجد اقصی به سنگ
۳۸۹Nوحی کردش حق که ترک این بخوان * که ز دستت بر نیاید این مکان
۳۹۰Nنیست در تقدیر ما آن که تو این * مسجد اقصی بر آری این گزین
۳۹۱Nگفت جرمم چیست ای دانای راز * که مرا گویی که مسجد را مساز
۳۹۲Nگفت بی‌جرمی تو خونها کرده‌ای * خون مظلومان به گردن برده‌ای
۳۹۳Nکه ز آواز تو خلقی بی‌شمار * جان بدادند و شدند آن را شکار
۳۹۴Nخون بسی رفته‌ست بر آواز تو * بر صدای خوب جان پرداز تو
۳۹۵Nگفت مغلوب تو بودم مست تو * دست من بر بسته بود از دست تو
۳۹۶Nنه که هر مغلوب شه مرحوم بود * نه که المغلوب کالمعدوم بود
۳۹۷Nگفت این مغلوب معدومی است کاو * جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
۳۹۸Nاین چنین معدوم کاو از خویش رفت * بهترین هستها افتاد و زفت
۳۹۹Nاو به نسبت با صفات حق فناست * در حقیقت در فنا او را بقاست
۴۰۰Nجمله‌ی ارواح در تدبیر اوست * جمله‌ی اشباح هم در تیر اوست
۴۰۱Nآن که او مغلوب اندر لطف ماست * نیست مضطر بلکه مختار ولاست
۴۰۲Nمنتهای اختیار آن است خود * که اختیارش گردد اینجا مفتقد
۴۰۳Nاختیاری را نبودی چاشنی * گر نگشتی آخر او محو از منی
۴۰۴Nدر جهان گر لقمه و گر شربت است * لذت او فرع محو لذت است
۴۰۵Nگر چه از لذات بی‌تاثیر شد * لذتی بود او و لذت‌گیر شد

block:4017

title of 4017
۴۰۶Nگر چه برناید به جهد و زور تو * لیک مسجد را بر آرد پور تو
۴۰۷Nکرده‌ی از کرده‌ی تست ای حکیم * مومنان را اتصالی دان قدیم
۴۰۸Nمومنان معدود لیک ایمان یکی * جسمشان معدود لیکن جان یکی
۴۰۹Nغیر فهم و جان که در گاو و خر است * آدمی را عقل و جانی دیگر است
۴۱۰Nباز غیر جان و عقل آدمی * هست جانی در ولی آن دمی
۴۱۱Nجان حیوانی ندارد اتحاد * تو مجو این اتحاد از روح باد
۴۱۲Nگر خورد این نان نگردد سیر آن * ور کشد بار این نگردد او گران
۴۱۳Nبلکه این شادی کند از مرگ او * از حسد میرد چو بیند برگ او
۴۱۴Nجان گرگان و سگان هر یک جداست * متحد جانهای شیران خداست
۴۱۵Nجمع گفتم جانهاشان من به اسم * کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
۴۱۶Nهمچو آن یک نور خورشید سما * صد بود نسبت به صحن خانه‌ها
۴۱۷Nلیک یک باشد همه انوارشان * چون که برگیری تو دیوار از میان
۴۱۸Nچون نماند خانه‌ها را قاعده * مومنان مانند نفس واحده
۴۱۹Nفرق و اشکالات آید زین مقال * ز انکه نبود مثل این باشد مثال
۴۲۰Nفرق‌ها بی‌حد بود از شخص شیر * تا به شخص آدمی زاد دلیر
۴۲۱Nلیک در وقت مثال ای خوش نظر * اتحاد از روی جان‌بازی نگر
۴۲۲Nکان دلیر آخر مثال شیر بود * نیست مثل شیر در جمله‌ی حدود
۴۲۳Nمتحد نقشی ندارد این سرا * تا که مثلی وا نمایم من ترا
۴۲۴Nهم مثال ناقصی دست آورم * تا ز حیرانی خرد را وا خرم
۴۲۵Nشب به هر خانه چراغی می‌نهند * تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند
۴۲۶Nآن چراغ این تن بود نورش چو جان * هست محتاج فتیل و این و آن
۴۲۷Nآن چراغ شش فتیله‌ی این حواس * جملگی بر خواب و خور دارد اساس
۴۲۸Nبی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم * با خور و با خواب نزید نیز هم
۴۲۹Nبی‌فتیل و روغنش نبود بقا * با فتیل و روغن او هم بی‌وفا
۴۳۰Nز انکه نور علتی‌اش مرگ جوست * چون زید که روز روشن مرگ اوست
۴۳۱Nجمله حسهای بشر هم بی‌بقاست * ز انکه پیش نور روز حشر لاست
۴۳۲Nنور حس و جان بابایان ما * نیست کلی فانی و لا چون گیا
۴۳۳Nلیک مانند ستاره و ماهتاب * جمله محوند از شعاع آفتاب
۴۳۴Nآن چنان که سوز و درد زخم کیک * محو گردد چون در آید مار الیک
۴۳۵Nآن چنان که عور اندر آب جست * تا در آب از زخم زنبوران برست
۴۳۶Nمی‌کند زنبور بر بالا طواف * چون بر آرد سر ندارندش معاف
۴۳۷Nآب ذکر حق و زنبور این زمان * هست یاد آن فلانه و آن فلان
۴۳۸Nدم بخور در آب ذکر و صبر کن * تا رهی از فکر و وسواس کهن
۴۳۹Nبعد از آن تو طبع آن آب صفا * خود بگیری جملگی سر تا به پا
۴۴۰Nآن چنانک از آب آن زنبور شر * می‌گریزد از تو هم گیرد حذر
۴۴۱Nبعد از آن خواهی تو دور از آب باش * که به سر هم طبع آبی خواجه‌تاش
۴۴۲Nپس کسانی کز جهان بگذشته‌اند * لا نیند و در صفات آغشته‌اند
۴۴۳Nدر صفات حق صفات جمله‌شان * همچو اختر پیش آن خور بی‌نشان
۴۴۴Nگر ز قرآن نقل خواهی ای حرون * خوان جمیع هم لدینا محضرون
۴۴۵Nمحضرون معدوم نبود نیک بین * تا بقای روحها دانی یقین
۴۴۶Nروح محجوب از بقا بس در عذاب * روح واصل در بقا پاک از حجاب
۴۴۷Nزین چراغ حس حیوان المراد * گفتمت هان تا نجویی اتحاد
۴۴۸Nروح خود را متصل کن ای فلان * زود با ارواح قدس سالکان
۴۴۹Nصد چراغت گر مرند ار بیستند * بس جدایند و یگانه نیستند
۴۵۰Nز آن همه جنگند این اصحاب ما * جنگ کس نشنید اندر انبیا
۴۵۱Nز انکه نور انبیا خورشید بود * نور حس ما چراغ و شمع و دود
۴۵۲Nیک بمیرد یک بماند تا به روز * یک بود پژمرده دیگر با فروز
۴۵۳Nجان حیوانی بود حی از غذا * هم بمیرد او به هر نیک و بذی
۴۵۴Nگر بمیرد این چراغ و طی شود * خانه‌ی همسایه مظلم کی شود
۴۵۵Nنور آن خانه چو بی‌این هم به پاست * پس چراغ حس هر خانه جداست
۴۵۶Nاین مثال جان حیوانی بود * نه مثال جان ربانی بود
۴۵۷Nباز از هندوی شب چون ماه زاد * در سر هر روزنی نوری فتاد
۴۵۸Nنور آن صد خانه را تو یک شمر * که نماند نور این بی‌آن دگر
۴۵۹Nتا بود خورشید تابان بر افق * هست در هر خانه نور او قنق
۴۶۰Nباز چون خورشید جان آفل شود * نور جمله خانه‌ها زایل شود
۴۶۱Nاین مثال نور آمد مثل نی * مر ترا هادی عدو را ره زنی
۴۶۲Nبر مثال عنکبوت آن زشت خو * پرده‌های گنده را بر بافد او
۴۶۳Nاز لعاب خویش پرده‌ی نور کرد * دیده‌ی ادراک خود را کور کرد
۴۶۴Nگردن اسب ار بگیرد بر خورد * ور بگیرد پاش بستاند لگد
۴۶۵Nکم نشین بر اسب توسن بی‌لگام * عقل و دین را پیشوا کن و السلام
۴۶۶Nاندر این آهنگ منگر سست و پست * کاندر این ره صبر و شق انفس است

block:4018

title of 4018
۴۶۷Nچون سلیمان کرد آغاز بنا * پاک چون کعبه همایون چون منی
۴۶۸Nدر بنایش دیده می‌شد کر و فر * نی فسرده چون بناهای دگر
۴۶۹Nدر بنا هر سنگ کز که می‌سکست * فاش سیروا بی‌همی‌گفت از نخست
۴۷۰Nهمچو از آب و گل آدم‌کده * نور ز آهک پاره‌ها تابان شده
۴۷۱Nسنگ بی‌حمال آینده شده * و آن در و دیوارها زنده شده
۴۷۲Nحق همی‌گوید که دیوار بهشت * نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت
۴۷۳Nچون در و دیوار تن با آگهی است * زنده باشد خانه چون شاهنشهی است
۴۷۴Nهم درخت و میوه هم آب زلال * با بهشتی در حدیث و در مقال
۴۷۵Nز انکه جنت را نه ز آلت بسته‌اند * بلکه از اعمال و نیت بسته‌اند
۴۷۶Nاین بنا ز آب و گل مرده بده‌ست * و آن بنا از طاعت زنده شده‌ست
۴۷۷Nاین به اصل خویش ماند پر خلل * و آن به اصل خود که علم است و عمل
۴۷۸Nهم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب * با بهشتی در سؤال و در جواب
۴۷۹Nفرش بی‌فراش پیچیده شود * خانه بی‌مکناس روبیده شود
۴۸۰Nخانه‌ی دل بین ز غم ژولیده شد * بی‌کناس از توبه‌ای روبیده شد
۴۸۱Nتخت او سیار بی‌حمال شد * حلقه و در مطرب و قوال شد
۴۸۲Nهست در دل زندگی دار الخلود * در زبانم چون نمی‌آید چه سود
۴۸۳Nچون سلیمان در شدی هر بامداد * مسجد اندر بهر ارشاد عباد
۴۸۴Nپند دادی گه به گفت و لحن و ساز * گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز
۴۸۵Nپند فعلی خلق را جذاب‌تر * که رسد در جان هر با گوش و کر
۴۸۶Nاندر آن وهم امیری کم بود * در حشم تاثیر آن محکم بود

block:4019

title of 4019
۴۸۷Nقصه‌ی عثمان که بر منبر برفت * چون خلافت یافت بشتابید تفت
۴۸۸Nمنبر مهتر که سه پایه بده‌ست * رفت بو بکر و دوم پایه نشست
۴۸۹Nبر سوم پایه عمر در دور خویش * از برای حرمت اسلام و کیش
۴۹۰Nدور عثمان آمد او بالای تخت * بر شد و بنشست آن محمود بخت
۴۹۱Nپس سؤالش کرد شخصی بو الفضول * کان دو ننشستند بر جای رسول
۴۹۲Nپس تو چون جستی از ایشان برتری * چون به رتبت تو از ایشان کمتری
۴۹۳Nگفت اگر پایه‌ی سوم را بسپرم * وهم آید که مثال عمرم
۴۹۴Nبر دوم پایه شوم من جای جو * گویی بو بکر است و این هم مثل او
۴۹۵Nهست این بالا مقام مصطفی * وهم مثلی نیست با آن شه مرا
۴۹۶Nبعد از آن بر جای خطبه آن ودود * تا به قرب عصر لب خاموش بود
۴۹۷Nزهره نه کس را که گوید هین بخوان * یا برون آید ز مسجد آن زمان
۴۹۸Nهیبتی بنشسته بد بر خاص و عام * پر شده نور خدا آن صحن و بام
۴۹۹Nهر که بینا ناظر نورش بدی * کور ز آن خورشید هم گرم آمدی
۵۰۰Nپس ز گرمی فهم کردی چشم کور * که بر آمد آفتابی بی‌فتور
۵۰۱Nلیک این گرمی گشاید دیده را * تا ببیند عین هر بشنیده را
۵۰۲Nگرمی‌اش را ضجرتی و حالتی * ز آن تبش دل را گشادی فسحتی
۵۰۳Nکور چون شد گرم از نور قدم * از فرح گوید که من بینا شدم
۵۰۴Nسخت خوش مستی ولی ای بو الحسن * پاره‌ای راه است تا بینا شدن
۵۰۵Nاین نصیب کور باشد ز آفتاب * صد چنین و الله اعلم بالصواب
۵۰۶Nو انکه او آن نور را بینا بود * شرح او کی کار بو سینا بود
۵۰۷Nور شود صد تو که باشد این زبان * که بجنباند به کف پرده‌ی عیان
۵۰۸Nوای بر وی گر بساید پرده را * تیغ اللهی کند دستش جدا
۵۰۹Nدست چه بود خود سرش را بر کند * آن سری کز جهل سرها می‌کند
۵۱۰Nاین به تقدیر سخن گفتم ترا * ور نه خود دستش کجا و آن کجا
۵۱۱Nخاله را خایه بدی خالو شدی * این به تقدیر آمده‌ست ار او بدی
۵۱۲Nاز زبان تا چشم کاو پاک از شک است * صد هزاران ساله گویم اندک است
۵۱۳Nهین مشو نومید نور از آسمان * حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان
۵۱۴Nصد اثر در کانها از اختران * می‌رساند قدرتش در هر زمان
۵۱۵Nاختر گردون ظلم را ناسخ است * اختر حق در صفاتش راسخ است
۵۱۶Nچرخ پانصد ساله راه ای مستعین * در اثر نزدیک آمد با زمین
۵۱۷Nسه هزاران سال و پانصد تا زحل * دم‌به‌دم خاصیتش آرد عمل
۵۱۸Nدرهمش آرد چو سایه در ایاب * طول سایه چیست پیش آفتاب
۵۱۹Nوز نفوس پاک اختروش مدد * سوی اخترهای گردون می‌رسد
۵۲۰Nظاهر آن اختران قوام ما * باطن ما گشته قوام سما

block:4020

title of 4020
۵۲۱Nپس به صورت عالم اصغر تویی * پس به معنی عالم اکبر تویی
۵۲۲Nظاهر آن شاخ اصل میوه است * باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
۵۲۳Nگر نبودی میل و اومید ثمر * کی نشاندی باغبان بیخ شجر
۵۲۴Nپس به معنی آن شجر از میوه زاد * گر به صورت از شجر بودش ولاد
۵۲۵Nمصطفی زین گفت کادم و انبیا * خلف من باشند در زیر لوا
۵۲۶Nبهر این فرموده است آن ذو فنون * رمز نحن الاخرون السابقون
۵۲۷Nگر به صورت من ز آدم زاده‌ام * من به معنی جد جد افتاده‌ام
۵۲۸Nکز برای من بدش سجده‌ی ملک * وز پی من رفت بر هفتم فلک
۵۲۹Nپس ز من زایید در معنی پدر * پس ز میوه زاد در معنی شجر
۵۳۰Nاول فکر آخر آمد در عمل * خاصه فکری کاو بود وصف ازل
۵۳۱Nحاصل اندر یک زمان از آسمان * می‌رود می‌آید ایدر کاروان
۵۳۲Nنیست بر این کاروان این ره دراز * کی مفازه زفت آید با مفاز
۵۳۳Nدل به کعبه می‌رود در هر زمان * جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
۵۳۴Nاین دراز و کوتهی مر جسم راست * چه دراز و کوته آن جا که خداست
۵۳۵Nچون خدا مر جسم را تبدیل کرد * رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد
۵۳۶Nصد امید است این زمان بردار گام * عاشقانه ای فتی خل الکلام
۵۳۷Nگر چه پیله‌ی چشم بر هم می‌زنی * در سفینه خفته‌ای ره می‌کنی

block:4021

title of 4021
۵۳۸Nبهر این فرمود پیغمبر که من * همچو کشتی‌ام به طوفان زمن
۵۳۹Nما و اصحابیم چون کشتی نوح * هر که دست اندر زند یابد فتوح
۵۴۰Nچون که با شیخی تو دور از زشتیی * روز و شب سیاری و در کشتیی
۵۴۱Nدر پناه جان جان بخشی توی * کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی
۵۴۲Nمگسل از پیغمبر ایام خویش * تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش
۵۴۳Nگر چه شیری چون روی ره بی‌دلیل * خویش بین و در ضلالی و ذلیل
۵۴۴Nهین مپر الا که با پرهای شیخ * تا ببینی عون لشکرهای شیخ
۵۴۵Nیک زمانی موج لطفش بال تست * آتش قهرش دمی حمال تست
۵۴۶Nقهر او را ضد لطفش کم شمر * اتحاد هر دو بین اندر اثر
۵۴۷Nیک زمان چون خاک سبزت می‌کند * یک زمان پر باد و گبزت می‌کند
۵۴۸Nجسم عارف را دهد وصف جماد * تا بر او روید گل و نسرین شاد
۵۴۹Nلیک او بیند نبیند غیر او * جز به مغز پاک ندهد خلد بو
۵۵۰Nمغز را خالی کن از انکار یار * تا که ریحان یابد از گلزار یار
۵۵۱Nتا بیابی بوی خلد از یار من * چون محمد بوی رحمن از یمن
۵۵۲Nدر صف معراجیان گر بیستی * چون براقت بر کشاند نیستی
۵۵۳Nنه چو معراج زمینی تا قمر * بلکه چون معراج کلکی تا شکر
۵۵۴Nنه چو معراج بخاری تا سما * بل چو معراج جنینی تا نهی
۵۵۵Nخوش براقی گشت خنگ نیستی * سوی هستی آردت گر بیستی
۵۵۶Nکوه و دریاها سمش مس می‌کند * تا جهان حس را پس می‌کند
۵۵۷Nپا بکش در کشتی و می‌رو دوان * چون سوی معشوق جان جان روان
۵۵۸Nدست نه و پای نه رو تا قدم * آن چنان که تاخت جانها از عدم
۵۵۹Nبر دریدی در سخن پرده‌ی قیاس * گر نبودی سمع سامع را نعاس
۵۶۰Nای فلک بر گفت او گوهر بیار * از جهان او جهانا شرم دار
۵۶۱Nگر بباری گوهرت صد تا شود * جامدت بیننده و گویا شود
۵۶۲Nپس نثاری کرده باشی بهر خود * چون که هر سرمایه‌ی تو صد شود

block:4022

title of 4022
۵۶۳Nهدیه‌ی بلقیس چل استر بده‌ست * بار آنها جمله خشت زر بده‌ست
۵۶۴Nچون به صحرای سلیمانی رسید * فرش آن را جمله زر پخته دید
۵۶۵Nبر سر زر تا چهل منزل براند * تا که زر را در نظر آبی نماند
۵۶۶Nبارها گفتند زر را وابریم * سوی مخزن ما چه بیگار اندریم
۵۶۷Nعرصه‌ای کش خاک زر ده دهی است * زر به هدیه بردن آن جا ابلهی است
۵۶۸Nای ببرده عقل هدیه تا اله * عقل آن جا کمتر است از خاک راه
۵۶۹Nچون کساد هدیه آن جا شد پدید * شرمساریشان همی واپس کشید
۵۷۰Nباز گفتند ار کساد و گر روا * چیست بر ما بنده فرمانیم ما
۵۷۱Nگر زر و گر خاک ما را بردنی است * امر فرمانده بجا آوردنی است
۵۷۲Nگر بفرمایند که واپس برید * هم به فرمان تحفه را باز آورید
۵۷۳Nخنده‌ش آمد چون سلیمان آن بدید * کز شما من کی طلب کردم ثرید
۵۷۴Nمن نمی‌گویم مرا هدیه دهید * بلکه گفتم لایق هدیه شوید
۵۷۵Nکه مرا از غیب نادر هدیه‌هاست * که بشر آن را نیارد نیز خواست
۵۷۶Nمی‌پرستید اختری کاو زر کند * رو به او آرید کاو اختر کند
۵۷۷Nمی‌پرستید آفتاب چرخ را * خوار کرده جان عالی نرخ را
۵۷۸Nآفتاب از امر حق طباخ ماست * ابلهی باشد که گوییم او خداست
۵۷۹Nآفتابت گر بگیرد چون کنی * آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی
۵۸۰Nنه به درگاه خدا آری صداع * که سیاهی را ببر وا ده شعاع
۵۸۱Nگر کشندت نیم شب خورشید کو * تا بنالی یا امان خواهی از او
۵۸۲Nحادثات اغلب به شب واقع شود * و آن زمان معبود تو غایب بود
۵۸۳Nسوی حق گر ز آستانه خم شوی * وا رهی از اختران محرم شوی
۵۸۴Nچون شوی محرم گشایم با تو لب * تا ببینی آفتابی نیم شب
۵۸۵Nجز روان پاک او را شرق نه * در طلوعش روز و شب را فرق نه
۵۸۶Nروز آن باشد که او شارق شود * شب نماند شب چو او بارق شود
۵۸۷Nچون نماید ذره پیش آفتاب * همچنان است آفتاب اندر لباب
۵۸۸Nآفتابی را که رخشان می‌شود * دیده پیشش کند و حیران می‌شود
۵۸۹Nهمچو ذره بینی‌اش در نور عرش * پیش نور بی‌حد موفور عرش
۵۹۰Nخوار و مسکین بینی او را بی‌قرار * دیده را قوت شده از کردگار
۵۹۱Nکیمیایی که از او یک ما ثری * بر دخان افتاد گشت آن اختری
۵۹۲Nنادر اکسیری که از وی نیم تاب * بر ظلامی زد بکردش آفتاب
۵۹۳Nبو العجب میناگری کز یک عمل * بست چندین خاصیت را بر زحل
۵۹۴Nباقی اخترها و گوهرهای جان * هم بر این مقیاس ای طالب بدان
۵۹۵Nدیده‌ی حسی زبون آفتاب * دیده‌ی ربانیی جو و بیاب
۵۹۶Nتا زبون گردد به پیش آن نظر * شعشعات آفتاب با شرر
۵۹۷Nکان نظر نوری و این ناری بود * نار پیش نور بس تاری بود

block:4023

title of 4023
۵۹۸Nگفت عبد الله شیخ مغربی * شصت سال از شب ندیدم من شبی
۵۹۹Nمن ندیدم ظلمتی در شصت سال * نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
۶۰۰Nصوفیان گفتند صدق قال او * شب همی‌رفتیم در دنبال او
۶۰۱Nدر بیابانهای پر از خار و گو * او چو ماه بدر ما را پیش رو
۶۰۲Nروی پس ناکرده می‌گفتی به شب * هین گو آمد میل کن در سوی چپ
۶۰۳Nباز گفتی بعد یک دم سوی راست * میل کن زیرا که خاری پیش پاست
۶۰۴Nروز گشتی پاش را ما پای بوس * گشته و پایش چو پاهای عروس
۶۰۵Nنه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر * نه از خراش خار و آسیب حجر
۶۰۶Nمغربی را مشرقی کرده خدای * کرده مغرب را چو مشرق نورزای
۶۰۷Nنور این شمس شموسی فارس است * روز خاص و عام را او حارس است
۶۰۸Nچون نباشد حارس آن نور مجید * که هزاران آفتاب آرد پدید
۶۰۹Nتو به نور او همی‌رو در امان * در میان اژدها و کژدمان
۶۱۰Nپیش پیشت می‌رود آن نور پاک * می‌کند هر ره زنی را چاک چاک
۶۱۱Nیوم لا یخزی النَّبیّ راست دان * نور یسعی بین ایدیهم بخوان
۶۱۲Nگر چه گردد در قیامت آن فزون * از خدا اینجا بخواهید آزمون
۶۱۳Nکاو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ * نور جان و الله اعلم بالبلاغ

block:4024

title of 4024
۶۱۴Nباز گردید ای رسولان خجل * زر شما را دل به من آرید دل
۶۱۵Nاین زر من بر سر آن زر نهید * کوری تن فرج استر را دهید
۶۱۶Nفرج استر لایق حلقه‌ی زر است * زر عاشق روی زرد اصفر است
۶۱۷Nکه نظرگاه خداوند است آن * کز نظر انداز خورشید است کان
۶۱۸Nکو نظرگاه شعاع آفتاب * کو نظرگاه خداوند لباب
۶۱۹Nاز گرفت من ز جان اسپر کنید * گر چه اکنون هم گرفتار منید
۶۲۰Nمرغ فتنه‌ی دانه بر بام است او * پر گشاده بسته‌ی دام است او
۶۲۱Nچون به دانه داد او دل را به جان * ناگرفته مر و را بگرفته دان
۶۲۲Nآن نظرها که به دانه می‌کند * آن گره دان کاو به پا بر می‌زند
۶۲۳Nدانه گوید گر تو می‌دزدی نظر * من همی‌دزدم ز تو صبر و مقر
۶۲۴Nچون کشیدت آن نظر اندر پی‌ام * پس بدانی کز تو من غافل نی‌ام

block:4025

title of 4025
۶۲۵Nپیش عطاری یکی گل خوار رفت * تا خرد ابلوج قند خاص زفت
۶۲۶Nپس بر عطار طرار دو دل * موضع سنگ ترازو بود گل
۶۲۷Nگفت گل سنگ ترازوی من است * گر ترا میل شکر بخریدن است
۶۲۸Nگفت هستم در مهمی قند جو * سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
۶۲۹Nگفت با خود پیش آن که گل خور است * سنگ چه بود گل نکوتر از زر است
۶۳۰Nهمچو آن دلاله که گفت ای پسر * نو عروسی یافتم بس خوب فر
۶۳۱Nسخت زیبا لیک هم یک چیز هست * کان ستیره دختر حلواگر است
۶۳۲Nگفت بهتر این چنین خود گر بود * دختر او چرب و شیرین‌تر بود
۶۳۳Nگر نداری سنگ و سنگت از گل است * این به و به گل مرا میوه‌ی دل است
۶۳۴Nاندر آن کفه‌ی ترازو ز اعتداد * او بجای سنگ آن گل را نهاد
۶۳۵Nپس برای کفه‌ی دیگر به دست * هم به قدر آن شکر را می‌شکست
۶۳۶Nچون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند * مشتری را منتظر آن جا نشاند
۶۳۷Nرویش آن سو بود، گل خور ناشکفت * گل از او پوشیده دزدیدن گرفت
۶۳۸Nترس ترسان که نیاید ناگهان * چشم او بر من فتد از امتحان
۶۳۹Nدید عطار آن و خود مشغول کرد * که فزون‌تر دزد هین ای روی زرد
۶۴۰Nگر بدزدی و ز گل من می‌بری * رو که هم از پهلوی خود می‌خوری
۶۴۱Nتو همی‌ترسی ز من لیک از خری * من همی‌ترسم که تو کمتر خوری
۶۴۲Nگر چه مشغولم چنان احمق نیم * که شکر افزون کشی تو از نی‌ام
۶۴۳Nچون ببینی مر شکر را ز آزمود * پس بدانی احمق و غافل که بود
۶۴۴Nمرغ ز آن دانه نظر خوش می‌کند * دانه هم از دور راهش می‌زند
۶۴۵Nکز زنای چشم حظی می‌بری * نه کباب از پهلوی خود می‌خوری
۶۴۶Nاین نظر از دور چون تیر است و سم * عشقت افزون می‌شود صبر تو کم
۶۴۷Nمال دنیا دام مرغان ضعیف * ملک عقبی دام مرغان شریف
۶۴۸Nتا بدین ملکی که او دامی است ژرف * در شکار آرند مرغان شگرف
۶۴۹Nمن سلیمان می‌نخواهم ملکتان * بلکه من برهانم از هر هلکتان
۶۵۰Nکاین زمان هستید خود مملوک ملک * مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
۶۵۱Nباژگونه ای اسیر این جهان * نام خود کردی امیر این جهان
۶۵۲Nای تو بنده‌ی این جهان محبوس جان * چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان

block:4026

title of 4026
۶۵۳Nای رسولان می‌فرستمتان رسول * رد من بهتر شما را از قبول
۶۵۴Nپیش بلقیس آن چه دیدید از عجب * باز گویید از بیابان ذهب
۶۵۵Nتا بداند که به زر طامع نه‌ایم * ما زر از زر آفرین آورده‌ایم
۶۵۶Nآن که گر خواهد همه خاک زمین * سر به سر زر گردد و در ثمین
۶۵۷Nحق برای آن کند ای زر گزین * روز محشر این زمین را نقره‌گین
۶۵۸Nفارغیم از زر که ما بس پر فنیم * خاکیان را سر به سر زرین کنیم
۶۵۹Nاز شما کی کدیه‌ی زر می‌کنیم * ما شما را کیمیاگر می‌کنیم
۶۶۰Nترک آن گیرید گر ملک سباست * که برون آب و گل بس ملکهاست
۶۶۱Nتخته بند است آن که تختش خوانده‌ای * صدر پنداری و بر در مانده‌ای
۶۶۲Nپادشاهی نیستت بر ریش خود * پادشاهی چون کنی بر نیک و بد
۶۶۳Nبی‌مراد تو شود ریشت سپید * شرم دار از ریش خود ای کژ امید
۶۶۴Nمالک الملک است هر کش سر نهد * بی‌جهان خاک صد ملکش دهد
۶۶۵Nلیک ذوق سجده‌ای پیش خدا * خوشتر آید از دو صد دولت ترا
۶۶۶Nپس بنالی که نخواهم ملکها * ملک آن سجده مسلم کن مرا
۶۶۷Nپادشاهان جهان از بد رگی * بو نبردند از شراب بندگی
۶۶۸Nور نه ادهم‌وار سر گردان و دنگ * ملک را بر هم زدندی بی‌درنگ
۶۶۹Nلیک حق بهر ثبات این جهان * مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
۶۷۰Nتا شود شیرین بر ایشان تخت و تاج * که ستانیم از جهان داران خراج
۶۷۱Nاز خراج ار جمع آری زر چو ریگ * آخر آن از تو بماند مرده ریگ
۶۷۲Nهمره جانت نگردد ملک و زر * زر بده سرمه ستان بهر نظر
۶۷۳Nتا ببینی کاین جهان چاهی است تنگ * یوسفانه آن رسن آری به چنگ
۶۷۴Nتا بگوید چون ز چاه آیی به بام * جان که یا بشرای هذا لی غلام
۶۷۵Nهست در چاه انعکاسات نظر * کمترین آن که نماید سنگ زر
۶۷۶Nوقت بازی کودکان را ز اختلال * می‌نماید آن خزفها زر و مال
۶۷۷Nعارفانش کیمیاگر گشته‌اند * تا که شد کانها بر ایشان نژند

block:4027

title of 4027
۶۷۸Nآن یکی درویش گفت اندر سمر * خضریان را من بدیدم خواب در
۶۷۹Nگفتم ایشان را که روزی حلال * از کجا نوشم که نبود آن وبال
۶۸۰Nمر مرا سوی کهستان راندند * میوه‌ها ز آن بیشه می‌افشاندند
۶۸۱Nکه خدا شیرین بکرد آن میوه را * در دهان تو به همتهای ما
۶۸۲Nهین بخور پاک و حلال و بی‌حساب * بی‌صداع و نقل و بالا و نشیب
۶۸۳Nپس مرا ز آن رزق نطقی رو نمود * ذوق گفت من خردها می‌ربود
۶۸۴Nگفتم این فتنه‌ست ای رب جهان * بخششی ده از همه خلقان نهان
۶۸۵Nشد سخن از من دل خوش یافتم * چون انار از ذوق می‌بشکافتم
۶۸۶Nگفتم ار چیزی نباشد در بهشت * غیر این شادی که دارم در سرشت
۶۸۷Nهیچ نعمت آرزو ناید دگر * زین نپردازم به جوز و نیشکر
۶۸۸Nمانده بود از کسب یک دو حبه‌ام * دوخته در آستین جبه‌ام

block:4028

title of 4028
۶۸۹Nآن یکی درویش هیزم می‌کشید * خسته و مانده ز بیشه در رسید
۶۹۰Nپس بگفتم من ز روزی فارغم * زین سپس از بهر رزقم نیست غم
۶۹۱Nمیوه‌ی مکروه بر من خوش شده است * رزق خاصی جسم را آمد به دست
۶۹۲Nچون که من فارغ شده‌ستم از گلو * حبه ای چند است این بدهم بدو
۶۹۳Nبدهم این زر را بدین تکلیف کش * تا دو سه روزک شود از قوت خوش
۶۹۴Nخود ضمیرم را همی‌دانست او * ز انکه سمعش داشت نور از شمع هو
۶۹۵Nبود پیشش سر هر اندیشه‌ای * چون چراغی در درون شیشه‌ای
۶۹۶Nهیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر * بود بر مضمون دلها او امیر
۶۹۷Nپس همی‌منگید با خود زیر لب * در جواب فکرتم آن بو العجب
۶۹۸Nکه چنین اندیشی از بهر ملوک * کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
۶۹۹Nمن نمی‌کردم سخن را فهم لیک * بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک
۷۰۰Nسوی من آمد به هیبت همچو شیر * تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
۷۰۱Nپرتو حالی که او هیزم نهاد * لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
۷۰۲Nگفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند * که مبارک دعوت و فرخ پی‌اند
۷۰۳Nلطف تو خواهم که میناگر شود * این زمان این تنگ هیزم زر شود
۷۰۴Nدر زمان دیدم که زر شد هیزمش * همچو آتش بر زمین می‌تافت خوش
۷۰۵Nمن در آن بی‌خود شدم تا دیر گه * چون که با خویش آمدم من از وله
۷۰۶Nبعد از آن گفت ای خدا گر آن کبار * بس غیورند و گریزان ز اشتهار
۷۰۷Nباز این را بند هیزم ساز زود * بی‌توقف هم بر آن حالی که بود
۷۰۸Nدر زمان هیزم شد آن اغصان زر * مست شد در کار او عقل و نظر
۷۰۹Nبعد از آن برداشت هیزم را و رفت * سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
۷۱۰Nخواستم تا در پی آن شه روم * پرسم از وی مشکلات و بشنوم
۷۱۱Nبسته کرد آن هیبت او مر مرا * پیش خاصان ره نباشد عامه را
۷۱۲Nور کسی را ره شود گو سر فشان * کان بود از رحمت و از جذبشان
۷۱۳Nپس غنیمت دار آن توفیق را * چون بیابی صحبت صدیق را
۷۱۴Nنه چو آن ابله که یابد قرب شاه * سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
۷۱۵Nچون ز قربانی دهندش بیشتر * پس بگوید ران گاو است این مگر
۷۱۶Nنیست این از ران گاو ای مفتری * ران گاوت می‌نماید از خری
۷۱۷Nبذل شاهانه‌ست این بی‌رشوتی * بخشش محض است این از رحمتی

block:4029

title of 4029
۷۱۸Nهمچنان که شه سلیمان در نبرد * جذب خیل و لشکر بلقیس کرد
۷۱۹Nکه بیایید ای عزیزان زود زود * که بر آمد موجها از بحر جود
۷۲۰Nسوی ساحل می‌فشاند بی‌خطر * جوش موجش هر زمانی صد گهر
۷۲۱Nالصلا گفتیم ای اهل رشاد * کاین زمان رضوان در جنت گشاد
۷۲۲Nپس سلیمان گفت ای پیکان روید * سوی بلقیس و بدین دین بگروید
۷۲۳Nپس بگوییدش بیا اینجا تمام * زود که ان اللَّه یدعو بالسلام
۷۲۴Nهین بیا ای طالب دولت شتاب * که فتوح است این زمان و فتح باب
۷۲۵Nای که تو طالب نه ای تو هم بیا * تا طلب یابی ازین یار وفا

block:4030

title of 4030
۷۲۶Nملک بر هم زن تو ادهم‌وار زود * تا بیابی همچو او ملک خلود
۷۲۷Nخفته بود آن شه شبانه بر سریر * حارسان بر بام اندر دار و گیر
۷۲۸Nقصد شه از حارسان آن هم نبود * که کند ز آن دفع دزدان و رنود
۷۲۹Nاو همی‌دانست کان کاو عادل است * فارغ است از واقعه ایمن دل است
۷۳۰Nعدل باشد پاسبان کامها * نه به شب چوبک زنان بر بامها
۷۳۱Nلیک بد مقصودش از بانگ رباب * همچو مشتاقان خیال آن خطاب
۷۳۲Nناله‌ی سرنا و تهدید دهل * چیزکی ماند بدان ناقور کل
۷۳۳Nپس حکیمان گفته‌اند این لحنها * از دوار چرخ بگرفتیم ما
۷۳۴Nبانگ گردشهای چرخ است این که خلق * می‌سرایندش به طنبور و به حلق
۷۳۵Nمومنان گویند کاثار بهشت * نغز گردانید هر آواز زشت
۷۳۶Nما همه اجزای آدم بوده‌ایم * در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم
۷۳۷Nگر چه بر ما ریخت آب و گل شکی * یادمان آمد از آنها چیزکی
۷۳۸Nلیک چون آمیخت با خاک کرب * کی دهند این زیر و این بم آن طرب
۷۳۹Nآب چون آمیخت با بول و گمیز * گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
۷۴۰Nچیزکی از آب هستش در جسد * بول گیرش آتشی را می‌کشد
۷۴۱Nگر نجس شد آب این طبعش بماند * کاتش غم را به طبع خود نشاند
۷۴۲Nپس غذای عاشقان آمد سماع * که در او باشد خیال اجتماع
۷۴۳Nقوتی گیرد خیالات ضمیر * بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
۷۴۴Nآتش عشق از نواها گشت تیز * آن چنان که آتش آن جوز ریز

block:4031

title of 4031
۷۴۵Nدر نغولی بود آب آن تشنه راند * بر درخت جوز جوزی می‌فشاند
۷۴۶Nمی‌فتاد از جوز بن جوز اندر آب * بانگ می‌آمد همی‌دید او حباب
۷۴۷Nعاقلی گفتش که بگذار ای فتی * جوزها خود تشنگی آرد ترا
۷۴۸Nبیشتر در آب می‌افتد ثمر * آب در پستی است از تو دور در
۷۴۹Nتا تو از بالا فرو آیی به زور * آب جویش برده باشد تا به دور
۷۵۰Nگفت قصدم زین فشاندن جوز نیست * تیزتر بنگر بر این ظاهر مه‌ایست
۷۵۱Nقصد من آن است کاید بانگ آب * هم ببینم بر سر آب این حباب
۷۵۲Nتشنه را خود شغل چه بود در جهان * گرد پای حوض گشتن جاودان
۷۵۳Nگرد جو و گرد آب و بانگ آب * همچو حاجی طایف کعبه‌ی صواب
۷۵۴Nهمچنان مقصود من زین مثنوی * ای ضیاء الحق حسام الدین توی
۷۵۵Nمثنوی اندر فروع و در اصول * جمله آن تست کرده ستی قبول
۷۵۶Nدر قبول آرند شاهان نیک و بد * چون قبول آرند نبود بیش رد
۷۵۷Nچون نهالی کاشتی آبش بده * چون گشادش داده‌ای بگشا گره
۷۵۸Nقصدم از الفاظ او راز تو است * قصدم از انشایش آواز تو است
۷۵۹Nپیش من آوازت آواز خداست * عاشق از معشوق حاشا که جداست
۷۶۰Nاتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس * هست رب الناس را با جان ناس
۷۶۱Nلیک گفتم ناس من نسناس نی * ناس غیر جان جان اشناس نی
۷۶۲Nناس مردم باشد و کو مردمی * تو سر مردم ندیده ستی دمی
۷۶۳Nما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ‌ خوانده‌ای * لیک جسمی در تجزی مانده‌ای
۷۶۴Nملک جسمت را چو بلقیس ای غبی * ترک کن بهر سلیمان نبی
۷۶۵Nمی‌کنم لا حول نه از گفت خویش * بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
۷۶۶Nکاو خیالی می‌کند در گفت من * در دل از وسواس و انکارات ظن
۷۶۷Nمی‌کنم لا حول یعنی چاره نیست * چون ترا در دل به ضدم گفتنی است
۷۶۸Nچون که گفت من گرفتت در گلو * من خمش کردم تو آن خود بگو
۷۶۹Nآن یکی نایی خوش نی می‌زدست * ناگهان از مقعدش بادی بجست
۷۷۰Nنای را بر کون نهاد او که ز من * گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن
۷۷۱Nای مسلمان خود ادب اندر طلب * نیست الا حمل از هر بی‌ادب
۷۷۲Nهر که را بینی شکایت می‌کند * که فلان کس راست طبع و خوی بد
۷۷۳Nاین شکایت گر، بدان که بد خو است * که مر آن بد خوی را او بد گو است
۷۷۴Nز انکه خوش خو آن بود کاو در خمول * باشد از بد خو و بد طبعان حمول
۷۷۵Nلیک در شیخ آن گله ز امر خداست * نه پی خشم و ممارات و هواست
۷۷۶Nآن شکایت نیست هست اصلاح جان * چون شکایت کردن پیغمبران
۷۷۷Nناحمولی انبیا از امر دان * ور نه حمال است بد را حلمشان
۷۷۸Nطبع را کشتند در حمل بدی * ناحمولی گر بود هست ایزدی
۷۷۹Nای سلیمان در میان زاغ و باز * حلم حق شو با همه مرغان بساز
۷۸۰Nای دو صد بلقیس حلمت را زبون * که اهد قومی انهم لا یعلمون

block:4032

title of 4032
۷۸۱Nهین بیا بلقیس ور نه بد شود * لشکرت خصمت شود مرتد شود
۷۸۲Nپرده دار تو درت را بر کند * جان تو با تو به جان خصمی کند
۷۸۳Nجمله ذرات زمین و آسمان * لشکر حقند گاه امتحان
۷۸۴Nباد را دیدی که با عادان چه کرد * آب را دیدی که در طوفان چه کرد
۷۸۵Nآن چه بر فرعون زد آن بحر کین * و انچه با قارون نمودست این زمین
۷۸۶Nو انچه آن بابیل با آن پیل کرد * و انچه پشه کله‌ی نمرود خورد
۷۸۷Nو انکه سنگ انداخت داودی به دست * گشت ششصد پاره و لشکر شکست
۷۸۸Nسنگ می‌بارید بر اعدای لوط * تا که در آب سیه خوردند غوط
۷۸۹Nگر بگویم از جمادات جهان * عاقلانه یاری پیغمبران
۷۹۰Nمثنوی چندان شود که چل شتر * گر کشد عاجز شود از بار پر
۷۹۱Nدست بر کافر گواهی می‌دهد * لشکر حق می‌شود سر می‌نهد
۷۹۲Nای نموده ضد حق در فعل درس * در میان لشکر اویی بترس
۷۹۳Nجزو جزوت لشکر او در وفاق * مر ترا اکنون مطیعند از نفاق
۷۹۴Nگر بگوید چشم را کاو را فشار * درد چشم از تو بر آرد صد دمار
۷۹۵Nور به دندان گوید او بنما وبال * پس ببینی تو ز دندان گوشمال
۷۹۶Nباز کن طب را بخوان باب العلل * تا ببینی لشکر تن را عمل
۷۹۷Nچون که جان جان هر چیزی وی است * دشمنی با جان جان آسان کی است
۷۹۸Nخود رها کن لشکر دیو و پری * کز میان جان کنندم صفدری
۷۹۹Nملک را بگذار بلقیس از نخست * چون مرا یابی همه ملک آن تست
۸۰۰Nخود بدانی چون بر من آمدی * که تو بی‌من نقش گرمابه بدی
۸۰۱Nنقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است * صورت است از جان خود بی‌چاشنی است
۸۰۲Nزینت او از برای دیگران * باز کرده بی‌هده چشم و دهان
۸۰۳Nای تو در پیکار خود را باخته * دیگران را تو ز خود نشناخته
۸۰۴Nتو به هر صورت که آیی بیستی * که منم این و الله آن تو نیستی
۸۰۵Nیک زمان تنها بمانی تو ز خلق * در غم و اندیشه مانی تا به حلق
۸۰۶Nاین تو کی باشی که تو آن اوحدی * که خوش و زیبا و سر مست خودی
۸۰۷Nمرغ خویشی صید خویشی دام خویش * صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
۸۰۸Nجوهر آن باشد که قایم با خود است * آن عرض باشد که فرع او شده‌ست
۸۰۹Nگر تو آدم زاده‌ای چون او نشین * جمله ذریات را در خود ببین
۸۱۰Nچیست اندر خم که اندر نهر نیست * چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
۸۱۱Nاین جهان خم است و دل چون جوی آب * این جهان حجره‌ست و دل شهر عجاب

block:4033

title of 4033
۸۱۲Nهین بیا که من رسولم دعوتی * چون اجل شهوت کشم نه شهوتی
۸۱۳Nور بود شهوت امیر شهوتم * نه اسیر شهوت روی بتم
۸۱۴Nبت شکن بوده‌ست اصل اصل ما * چون خلیل حق و جمله‌ی انبیا
۸۱۵Nگر در آییم ای رهی در بتکده * بت سجود آرد نه ما در معبده
۸۱۶Nاحمد و بو جهل در بت خانه رفت * زین شدن تا آن شدن فرقی است زفت
۸۱۷Nاین در آید سر نهند او را بتان * آن در آید سر نهد چون امتان
۸۱۸Nاین جهان شهوتی بت خانه‌ای است * انبیا و کافران را لانه‌ای است
۸۱۹Nلیک شهوت بنده‌ی پاکان بود * زر نسوزد ز انکه نقد کان بود
۸۲۰Nکافران قلبند و پاکان همچو زر * اندر این بوته درند این دو نفر
۸۲۱Nقلب چون آمد سیه شد در زمان * زر در آمد شد زری او عیان
۸۲۲Nدست و پا انداخت زر در بوته خوش * در رخ آتش همی‌خندد رگش
۸۲۳Nجسم ما رو پوش ما شد در جهان * ما چو دریا زیر این که در نهان
۸۲۴Nشاه دین را منگر ای نادان به طین * کاین نظر کرده است ابلیس لعین
۸۲۵Nکی توان اندود این خورشید را * با کف گل تو بگو آخر مرا
۸۲۶Nگر بریزی خاک و صد خاکسترش * بر سر نور او بر آید بر سرش
۸۲۷Nکه که باشد کاو بپوشد روی آب * طین که باشد کاو بپوشد آفتاب
۸۲۸Nخیز بلقیسا چو ادهم شاهوار * دود از این ملک دو سه روزه بر آر

block:4034

title of 4034
۸۲۹Nبر سر تختی شنید آن نیک نام * طق طقی و های و هویی شب ز بام
۸۳۰Nگامهای تند بر بام سرا * گفت با خود این چنین زهره که را
۸۳۱Nبانگ زد بر روزن قصر او که کیست * این نباشد آدمی مانا پری است
۸۳۲Nسر فرو کردند قومی بو العجب * ما همی‌گردیم شب بهر طلب
۸۳۳Nهین چه می‌جویید گفتند اشتران * گفت اشتر بام بر کی جست هان
۸۳۴Nپس بگفتندش که تو بر تخت جاه * چون همی‌جویی ملاقات اله
۸۳۵Nخود همان بد دیگر او را کس ندید * چون پری از آدمی شد ناپدید
۸۳۶Nمعنی‌اش پنهان و او در پیش خلق * خلق کی بینند غیر ریش و دلق
۸۳۷Nچون ز چشم خویش و خلقان دور شد * همچو عنقا در جهان مشهور شد
۸۳۸Nجان هر مرغی که آمد سوی قاف * جمله‌ی عالم از او لافند لاف
۸۳۹Nچون رسید اندر سبا این نور شرق * غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
۸۴۰Nروحهای مرده جمله پر زدند * مردگان از گور تن سر بر زدند
۸۴۱Nیک دگر را مژده می‌دادند هان * نک ندایی می‌رسد از آسمان
۸۴۲Nز ان ندا دینها همی‌گردند گبز * شاخ و برگ دل همی‌گردند سبز
۸۴۳Nاز سلیمان آن نفس چون نفخ صور * مردگان را وارهانید از قبور
۸۴۴Nمر ترا بادا سعادت بعد از این * این گذشت اللَّه اعلم بالیقین

block:4035

title of 4035
۸۴۵Nقصه گویم از سبا مشتاق‌وار * چون صبا آمد به سوی لاله‌زار
۸۴۶Nلاقت الاشباح یوم وصلها * عادت الاولاد صوب اصلها
۸۴۷Nأمة العشق الخفی فی الامم * مثل جود حوله لوم السقم
۸۴۸Nذله الارواح من اشباحها * عزه الاشباح من ارواحها
۸۴۹Nایها العشاق السقیا لکم * أنتم الباقون و البقیا لکم
۸۵۰Nایها السالون قوموا و اعشقوا * ذاک ریح یوسف فاستنشقوا
۸۵۱Nمنطق الطیر سلیمانی بیا * بانگ هر مرغی که آید می‌سرا
۸۵۲Nچون به مرغانت فرستاده‌ست حق * لحن هر مرغی بداده‌ستت سبق
۸۵۳Nمرغ جبری را زبان جبر گو * مرغ پر اشکسته را از صبر گو
۸۵۴Nمرغ صابر را تو خوش دار و معاف * مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف
۸۵۵Nمر کبوتر را حذر فرما ز باز * باز را از حلم گو و احتراز
۸۵۶Nو آن خفاشی را که ماند او بی‌نوا * می‌کنش با نور جفت و آشنا
۸۵۷Nکبک جنگی را بیاموزان تو صلح * مر خروسان را نما اشراط صبح
۸۵۸Nهمچنان می‌رو ز هدهد تا عقاب * ره نما و الله اعلم بالصواب

block:4036

title of 4036
۸۵۹Nچون سلیمان سوی مرغان سبا * یک صفیری کرد بست آن جمله را
۸۶۰Nجز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر * یا چو ماهی گنگ بود از اصل و کر
۸۶۱Nنی غلط گفتم که کر گر سر نهد * پیش وحی کبریا سمعش دهد
۸۶۲Nچون که بلقیس از دل و جان عزم کرد * بر زمان رفته هم افسوس خورد
۸۶۳Nترک مال و ملک کرد او آن چنان * که بترک نام و ننگ آن عاشقان
۸۶۴Nآن غلامان و کنیزان بناز * پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
۸۶۵Nباغها و قصرها و آب رود * پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
۸۶۶Nعشق در هنگام استیلا و خشم * زشت گرداند لطیفان را به چشم
۸۶۷Nهر زمرد را نماید گندنا * غیرت عشق این بود معنی لا
۸۶۸Nلا اله الا هو این است ای پناه * که نماید مه ترا دیگ سیاه
۸۶۹Nهیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت * می‌دریغش نامد الا جز که تخت
۸۷۰Nپس سلیمان از دلش آگاه شد * کز دل او تا دل او راه شد
۸۷۱Nآن کسی که بانگ موران بشنود * هم فغان سر دوران بشنود
۸۷۲Nآن که گوید راز قالَتْ نَمْلَةٌ * هم بداند راز این طاق کهن
۸۷۳Nدید از دورش که آن تسلیم کیش * تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
۸۷۴Nگر بگویم آن سبب گردد دراز * که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
۸۷۵Nگر چه این کلک قلم خود بی‌حسی است * نیست جنس کاتب او را مونسی است
۸۷۶Nهمچنین هر آلت پیشه‌وری * هست بی‌جان مونس جاناوری
۸۷۷Nاین سبب را من معین گفتمی * گر نبودی چشم فهمت را نمی
۸۷۸Nاز بزرگی تخت کز حد می‌فزود * نقل کردن تخت را امکان نبود
۸۷۹Nخرده کاری بود و تفریقش خطر * همچو اوصال بدن با همدگر
۸۸۰Nپس سلیمان گفت گر چه فی الاخیر * سرد خواهد شد بر او تاج و سریر
۸۸۱Nچون ز وحدت جان برون آرد سری * جسم را با فر او نبود فری
۸۸۲Nچون بر آید گوهر از قعر بحار * بنگری اندر کف و خاشاک خوار
۸۸۳Nسر بر آرد آفتاب با شرر * دم عقرب را که سازد مستقر
۸۸۴Nلیک خود با این همه بر نقد حال * جست باید تخت او را انتقال
۸۸۵Nتا نگردد خسته هنگام لقا * کودکانه حاجتش گردد روا
۸۸۶Nهست بر ما سهل و او را بس عزیز * تا بود بر خوان حوران دیو نیز
۸۸۷Nعبرت جانش شود آن تخت ناز * همچو دلق و چارقی پیش ایاز
۸۸۸Nتا بداند در چه بود آن مبتلا * از کجاها در رسید او تا کجا
۸۸۹Nخاک را و نطفه را و مضغه را * پیش چشم ما همی‌دارد خدا
۸۹۰Nکز کجا آوردمت ای بد نیت * که از آن آید همی خفریقی‌ات
۸۹۱Nتو بر آن عاشق بدی در دور آن * منکر این فضل بودی آن زمان
۸۹۲Nاین کرم چون دفع آن انکار تست * که میان خاک می‌کردی نخست
۸۹۳Nحجت انکار شد انشار تو * از دوا بدتر شد این بیمار تو
۸۹۴Nخاک را تصویر این کار از کجا * نطفه را خصمی و انکار از کجا
۸۹۵Nچون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی * فکرت و انکار را منکر بدی
۸۹۶Nاز جمادی چون که انکارت برست * هم از این انکار حشرت شد درست
۸۹۷Nپس مثال تو چو آن حلقه زنی است * کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
۸۹۸Nحلقه زن زین نیست دریابد که هست * پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
۸۹۹Nپس هم انکارت مبین می‌کند * کز جماد او حشر صد فن می‌کند
۹۰۰Nچند صنعت رفت ای انکار تا * آب و گل انکار زاد از هَلْ أَتی
۹۰۱Nآب و گل می‌گفت خود انکار نیست * بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست
۹۰۲Nمن بگویم شرح این از صد طریق * لیک خاطر لغزد از گفت دقیق

block:4037

title of 4037
۹۰۳Nگفت عفریتی که تختش را به فن * حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
۹۰۴Nگفت آصف من به اسم اعظمش * حاضر آرم پیش تو در یک دمش
۹۰۵Nگر چه عفریت اوستاد سحر بود * لیک آن از نفخ آصف رو نمود
۹۰۶Nحاضر آمد تخت بلقیس آن زمان * لیک ز آصف نز فن عفریتیان
۹۰۷Nگفت حمد اللَّه بر این و صد چنین * که بدیده‌ستم ز رب العالمین
۹۰۸Nپس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت * گفت آری گول گیری ای درخت
۹۰۹Nپیش چوب و پیش سنگ نقش کند * ای بسا گولان که سرها می‌نهند
۹۱۰Nساجد و مسجود از جان بی‌خبر * دیده از جان جنبشی و اندک اثر
۹۱۱Nدیده در وقتی که شد حیران و دنگ * که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
۹۱۲Nنرد خدمت چون به ناموضع بباخت * شیر سنگین را شقی شیری شناخت
۹۱۳Nاز کرم شیر حقیقی کرد جود * استخوانی سوی سگ انداخت زود
۹۱۴Nگفت گر چه نیست آن سگ بر قوام * لیک ما را استخوان لطفی است عام

block:4038

title of 4038
۹۱۵Nقصه‌ی راز حلیمه گویمت * تا زداید داستان او غمت
۹۱۶Nمصطفی را چون ز شیر او باز کرد * بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
۹۱۷Nمی‌گریزانیدش از هر نیک و بد * تا سپارد آن شهنشه را به جد
۹۱۸Nچون همی‌آورد امانت را ز بیم * شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
۹۱۹Nاز هوا بشنید بانگی کای حطیم * تافت بر تو آفتابی بس عظیم
۹۲۰Nای حطیم امروز آید بر تو زود * صد هزاران نور از خورشید جود
۹۲۱Nای حطیم امروز آرد در تو رخت * محتشم شاهی که پیک اوست بخت
۹۲۲Nای حطیم امروز بی‌شک از نوی * منزل جانهای بالایی شوی
۹۲۳Nجان پاکان طلب طلب و جوق جوق * آیدت از هر نواحی مست شوق
۹۲۴Nگشت حیران آن حلیمه ز آن صدا * نه کسی در پیش نه سوی قفا
۹۲۵Nشش جهت خالی ز صورت وین ندا * شد پیاپی آن ندا را جان فدا
۹۲۶Nمصطفی را بر زمین بنهاد او * تا کند آن بانگ خوش را جستجو
۹۲۷Nچشم می‌انداخت آن دم سو به سو * که کجای است آن شه اسرار گو
۹۲۸Nکاین چنین بانگ بلند از چپ و راست * می‌رسد یا رب رساننده کجاست
۹۲۹Nچون ندید او خیره و نومید شد * جسم لرزان همچو شاخ بید شد
۹۳۰Nباز آمد سوی آن طفل رشید * مصطفی را بر مکان خود ندید
۹۳۱Nحیرت اندر حیرت آمد بر دلش * گشت بس تاریک از غم منزلش
۹۳۲Nسوی منزلها دوید و بانگ داشت * که که بر دردانه‌ام غارت گماشت
۹۳۳Nمکیان گفتند ما را علم نیست * ما ندانستیم کانجا کودکی است
۹۳۴Nریخت چندان اشک و کرد او بس فغان * که از او گریان شدند آن دیگران
۹۳۵Nسینه کوبان آن چنان بگریست خوش * کاختران گریان شدند از گریه‌اش

block:4039

title of 4039
۹۳۶Nپیر مردی پیشش آمد با عصا * کای حلیمه چه فتاد آخر ترا
۹۳۷Nکه چنین آتش ز دل افروختی * این جگرها را ز ماتم سوختی
۹۳۸Nگفت احمد را رضیعم معتمد * پس بیاوردم که بسپارم به جد
۹۳۹Nچون رسیدم در حطیم آوازها * می‌رسید و می‌شنیدم از هوا
۹۴۰Nمن چو آن الحان شنیدم از هوا * طفل را بنهادم آن جا ز آن صدا
۹۴۱Nتا ببینم این ندا آواز کیست * که ندایی بس لطیف و بس شهی است
۹۴۲Nنه از کسی دیدم به گرد خود نشان * نه ندا می‌منقطع شد یک زمان
۹۴۳Nچون که وا گشتم ز حیرتهای دل * طفل را آن جا ندیدم وای دل
۹۴۴Nگفتش ای فرزند تو انده مدار * که نمایم مر ترا یک شهریار
۹۴۵Nکه بگوید گر بخواهد حال طفل * او بداند منزل و ترحال طفل
۹۴۶Nپس حلیمه گفت ای جانم فدا * مر ترا ای شیخ خوب خوش ندا
۹۴۷Nهین مرا بنمای آن شاه نظر * کش بود از حال طفل من خبر
۹۴۸Nبرد او را پیش عزی کاین صنم * هست در اخبار غیبی مغتنم
۹۴۹Nما هزاران گم شده زو یافتیم * چون به خدمت سوی او بشتافتیم
۹۵۰Nپیر کرد او را سجود و گفت زود * ای خداوند عرب ای بحر جود
۹۵۱Nگفت ای عزی تو بس اکرامها * کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها
۹۵۲Nبر عرب حق است از اکرام تو * فرض گشته تا عرب شد رام تو
۹۵۳Nاین حلیمه‌ی سعدی از اومید تو * آمد اندر ظل شاخ بید تو
۹۵۴Nکه از او فرزند طفلی گم شده ست * نام آن کودک محمد آمده ست
۹۵۵Nچون محمد گفت این جمله بتان * سر نگون گشتند و ساجد آن زمان
۹۵۶Nکه برو ای پیر این چه جست و جوست * آن محمد را که عزل ما از اوست
۹۵۷Nما نگون و سنگسار آییم از او * ما کساد و بی‌عیار آییم از او
۹۵۸Nآن خیالاتی که دیدندی ز ما * وقت فترت گاه گاه اهل هوا
۹۵۹Nگم شود چون بارگاه او رسید * آب آمد مر تیمم را درید
۹۶۰Nدور شو ای پیر فتنه کم فروز * هین ز رشک احمدی ما را مسوز
۹۶۱Nدور شو بهر خدا ای پیر تو * تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
۹۶۲Nاین چه دم اژدها افشردن است * هیچ دانی چه خبر آوردن است
۹۶۳Nزین خبر جوشد دل دریا و کان * زین خبر لرزان شود هفت آسمان
۹۶۴Nچون شنید از سنگها پیر این سخن * پس عصا انداخت آن پیر کهن
۹۶۵Nپس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا * پیر دندانها بهم بر می‌زدی
۹۶۶Nآن چنانک اندر زمستان مرد عور * او همی‌لرزید و می‌گفت ای ثبور
۹۶۷Nچون در آن حالت بدید او پیر را * ز آن عجب گم کرد زن تدبیر را
۹۶۸Nگفت پیرا گر چه من در محنتم * حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
۹۶۹Nساعتی با دم خطیبی می‌کند * ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
۹۷۰Nباد با حرفم سخنها می‌دهد * سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد
۹۷۱Nگاه طفلم را ربوده غیبیان * غیبیان سبز پر آسمان
۹۷۲Nاز که نالم با که گویم این گله * من شدم سودایی اکنون صد دله
۹۷۳Nغیرتش از شرح غیبم لب ببست * این قدر گویم که طفلم گم شده‌ست
۹۷۴Nگر بگویم چیز دیگر من کنون * خلق بندندم به زنجیر جنون
۹۷۵Nگفت پیرش کای حلیمه شاد باش * سجده‌ی شکر آر و رو را کم خراش
۹۷۶Nغم مخور یاوه نگردد او ز تو * بلکه عالم یاوه گردد اندر او
۹۷۷Nهر زمان از رشک غیرت پیش و پس * صد هزاران پاسبان است و حرس
۹۷۸Nآن ندیدی کان بتان ذو فنون * چون شدند از نام طفلت سر نگون
۹۷۹Nاین عجب قرنی است بر روی زمین * پیر گشتم من ندیدم جنس این
۹۸۰Nزین رسالت سنگها چون ناله داشت * تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت
۹۸۱Nسنگ بی‌جرم است در معبودی‌اش * تو نه‌ای مضطر که بنده بودی‌اش
۹۸۲Nاو که مضطر این چنین ترسان شده‌ست * تا که بر مجرم چها خواهند بست

block:4040

title of 4040
۹۸۳Nچون خبر یابید جد مصطفی * از حلیمه وز فغانش برملا
۹۸۴Nو ز چنان بانگ بلند و نعره‌ها * که به میلی می‌رسید از وی صدا
۹۸۵Nزود عبد المطلب دانست چیست * دست بر سینه همی‌زد می‌گریست
۹۸۶Nآمد از غم بر در کعبه به سوز * کای خبیر از سر شب و ز راز روز
۹۸۷Nخویشتن را من نمی‌بینم فنی * تا بود هم راز تو همچون منی
۹۸۸Nخویشتن را من نمی‌بینم هنر * تا شوم مقبول این مسعود در
۹۸۹Nیا سر و سجده‌ی مرا قدری بود * یا به اشکم دو لبی خندان شود
۹۹۰Nلیک در سیمای آن در یتیم * دیده‌ام آثار لطفت ای کریم
۹۹۱Nکه نمی‌ماند به ما گر چه ز ماست * ما همه مسیم و احمد کیمیاست
۹۹۲Nآن عجایبها که من دیدم بر او * من ندیدم بر ولی و بر عدو
۹۹۳Nآن که فضل تو در این طفلیش داد * کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
۹۹۴Nچون یقین دیدم عنایتهای تو * بر وی او دریست از دریای تو
۹۹۵Nمن هم او را می‌شفیع آرم به تو * حال او ای حال دان با من بگو
۹۹۶Nاز درون کعبه آمد بانگ زود * که هم اکنون رخ به تو خواهد نمود
۹۹۷Nبا دو صد اقبال او محظوظ ماست * با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
۹۹۸Nظاهرش را شهره‌ی کیهان کنیم * باطنش را از همه پنهان کنیم
۹۹۹Nزر کان بود آب و گل ما زرگریم * که گهش خلخال و گه خاتم بریم
۱۰۰۰Nگه حمایلهای شمشیرش کنیم * گاه بند گردن شیرش کنیم
۱۰۰۱Nگه ترنج تخت بر سازیم از او * گاه تاج فرق‌های ملک جو
۱۰۰۲Nعشقها داریم با این خاک ما * ز انکه افتاده‌ست در قعده‌ی رضا
۱۰۰۳Nگه چنین شاهی از او پیدا کنیم * گه هم او را پیش شه شیدا کنیم
۱۰۰۴Nصد هزاران عاشق و معشوق از او * در فغان و در نفیر و جستجو
۱۰۰۵Nکار ما این است بر کوری آن * که به کار ما ندارد میل جان
۱۰۰۶Nاین فضیلت خاک را ز آن رو دهیم * که نواله پیش بی‌برگان نهیم
۱۰۰۷Nز انکه دارد خاک شکل اغبری * و ز درون دارد صفات انوری
۱۰۰۸Nظاهرش با باطنش گشته به جنگ * باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
۱۰۰۹Nظاهرش گوید که ما اینیم و بس * باطنش گوید نکو بین پیش و پس
۱۰۱۰Nظاهرش منکر که باطن هیچ نیست * باطنش گوید که بنماییم بیست
۱۰۱۱Nظاهرش با باطنش در چالش‌اند * لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند
۱۰۱۲Nزین ترش رو خاک صورتها کنیم * خنده‌ی پنهانش را پیدا کنیم
۱۰۱۳Nز انکه ظاهر خاک اندوه و بکاست * در درونش صد هزاران خنده‌هاست
۱۰۱۴Nکاشف السریم و کار ما همین * کاین نهانها را بر آریم از کمین
۱۰۱۵Nگر چه دزد از منکری تن می‌زند * شحنه آن از عصر پیدا می‌کند
۱۰۱۶Nفضل‌ها دزدیده‌اند این خاکها * تا مقر آریمشان از ابتلا
۱۰۱۷Nبس عجب فرزند کاو را بوده است * لیک احمد بر همه افزوده است
۱۰۱۸Nشد زمین و آسمان خندان و شاد * کاین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
۱۰۱۹Nمی‌شکافد آسمان از شادی‌اش * خاک چون سوسن شده ز آزادی‌اش
۱۰۲۰Nظاهرت با باطنت ای خاک خوش * چون که در جنگند و اندر کش مکش
۱۰۲۱Nهر که با خود بهر حق باشد به جنگ * تا شود معنیش خصم بو و رنگ
۱۰۲۲Nظلمتش با نور او شد در قتال * آفتاب جانش را نبود زوال
۱۰۲۳Nهر که کوشد بهر ما در امتحان * پشت زیر پایش آرد آسمان
۱۰۲۴Nظاهرت از تیرگی افغان کنان * باطن تو گلستان در گلستان
۱۰۲۵Nقاصد او چون صوفیان رو ترش * تا نیامیزند با هر نور کش
۱۰۲۶Nعارفان رو ترش چون خار پشت * عیش پنهان کرده در خار درشت
۱۰۲۷Nباغ پنهان گرد باغ آن خار فاش * کای عدوی دزد زین در دور باش
۱۰۲۸Nخار پشتا خار حارس کرده‌ای * سر چو صوفی در گریبان برده‌ای
۱۰۲۹Nتا کسی در چار دانگ عیش تو * گم شود زین گل رخان خار خو
۱۰۳۰Nطفل تو گر چه که کودک خوبده ست * هر دو عالم خود طفیل او بده ست
۱۰۳۱Nما جهانی را بدو زنده کنیم * چرخ را در خدمتش بنده کنیم
۱۰۳۲Nگفت عبد المطلب کاین دم کجاست * ای علیم السر نشان ده راه راست

block:4041

title of 4041
۱۰۳۳Nاز درون کعبه آوازش رسید * گفت ای جوینده آن طفل رشید
۱۰۳۴Nدر فلان وادی است زیر آن درخت * پس روان شد زود پیر نیک بخت
۱۰۳۵Nدر رکاب او امیران قریش * ز انکه جدش بود ز اعیان قریش
۱۰۳۶Nتا به پشت آدم اسلافش همه * مهتران بزم و رزم و ملحمه
۱۰۳۷Nاین نسب خود پوست او را بوده است * کز شهنشاهان مه پالوده است
۱۰۳۸Nمغز او خود از نسب دور است و پاک * نیست جنسش از سمک کس تا سماک
۱۰۳۹Nنور حق را کس نجوید زاد و بود * خلعت حق را چه حاجت تار و پود
۱۰۴۰Nکمترین خلعت که بدهد در ثواب * بر فزاید بر طراز آفتاب

block:4042

title of 4042
۱۰۴۱Nخیز بلقیسا بیا و ملک بین * بر لب دریای یزدان در بچین
۱۰۴۲Nخواهرانت ساکن چرخ سنی * تو به مرداری چه سلطانی کنی
۱۰۴۳Nخواهرانت را ز بخششهای راد * هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد
۱۰۴۴Nتو ز شادی چون گرفتی طبل زن * که منم شاه و رئیس گولخن

block:4043

title of 4043
۱۰۴۵Nآن سگی در کو گدای کور دید * حمله می‌آورد و دلقش می‌درید
۱۰۴۶Nگفته‌ایم این را ولی باری دگر * شد مکرر بهر تاکید خبر
۱۰۴۷Nکور گفتش آخر آن یاران تو * بر که‌اند این دم شکاری صید جو
۱۰۴۸Nقوم تو در کوه می‌گیرند گور * در میان کوی می‌گیری تو کور
۱۰۴۹Nترک این تزویر گو شیخ نفور * آب شوری جمع کرده چند کور
۱۰۵۰Nکاین مریدان من و من آب شور * می‌خورند از من همی‌گردند کور
۱۰۵۱Nآب خود شیرین کن از بحر لدن * آب بد را دام این کوران مکن
۱۰۵۲Nخیز شیران خدا بین گور گیر * تو چو سگ چونی به زرقی کور گیر
۱۰۵۳Nگور چه از صید غیر دوست دور * جمله شیر و شیر گیر و مست نور
۱۰۵۴Nدر نظاره‌ی صید و صیادی شه * کرده ترک صید و مرده در وله
۱۰۵۵Nهمچو مرغ مرده‌شان بگرفته یار * تا کند او جنس ایشان را شکار
۱۰۵۶Nمرغ مرده مضطر اندر وصل و بین * خوانده ای القلب بین اصبعین
۱۰۵۷Nمرغ مرده‌اش را هر آن که شد شکار * چون ببیند شد شکار شهریار
۱۰۵۸Nهر که او زین مرغ مرده سر بتافت * دست آن صیاد را هرگز نیافت
۱۰۵۹Nگوید او منگر به مرداری من * عشق شه بین در نگهداری من
۱۰۶۰Nمن نه مردارم مرا شه کشته است * صورت من شبه مرده گشته است
۱۰۶۱Nجنبشم زین پیش بود از بال و پر * جنبشم اکنون ز دست دادگر
۱۰۶۲Nجنبش فانیم بیرون شد ز پوست * جنبشم باقی است اکنون چون از اوست
۱۰۶۳Nهر که کژ جنبد به پیش جنبشم * گر چه سیمرغ است زارش می‌کشم
۱۰۶۴Nهین مرا مرده مبین گر زنده‌ای * در کف شاهم نگر گر بنده‌ای
۱۰۶۵Nمرده زنده کرد عیسی از کرم * من به کف خالق عیسی درم
۱۰۶۶Nکی بمانم مرده در قبضه‌ی خدا * بر کف عیسی مدار این هم روا
۱۰۶۷Nعیسی‌ام لیکن هر آن کاو یافت جان * از دم من او بماند جاودان
۱۰۶۸Nشد ز عیسی زنده لیکن باز مرد * شاد آن کاو جان بدین عیسی سپرد
۱۰۶۹Nمن عصایم در کف موسای خویش * موسیم پنهان و من پیدا به پیش
۱۰۷۰Nبر مسلمانان پل دریا شوم * باز بر فرعون اژدرها شوم
۱۰۷۱Nاین عصا را ای پسر تنها مبین * که عصا بی‌کف حق نبود چنین
۱۰۷۲Nموج طوفان هم عصا بد کاو ز درد * طنطنه‌ی جادو پرستان را بخورد
۱۰۷۳Nگر عصاهای خدا را بشمرم * زرق این فرعونیان را بر درم
۱۰۷۴Nلیک زین شیرین گیاه زهرمند * ترک کن تا چند روزی می‌چرند
۱۰۷۵Nگر نباشد جاه فرعون و سری * از کجا یابد جهنم پروری
۱۰۷۶Nفربهش کن آن گهش کش ای قصاب * ز انکه بی‌برگند در دوزخ کلاب
۱۰۷۷Nگر نبودی خصم و دشمن در جهان * پس بمردی خشم اندر مردمان
۱۰۷۸Nدوزخ آن خشم است خصمی بایدش * تا زید ور نی رحیمی بکشدش
۱۰۷۹Nپس بماندی لطف بی‌قهر و بدی * پس کمال پادشاهی کی بدی
۱۰۸۰Nریش‌خندی کرده‌اند آن منکران * بر مثلها و بیان ذاکران
۱۰۸۱Nتو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند * چند خواهی زیست ای مردار چند
۱۰۸۲Nشاد باشید ای محبان در نیاز * بر همین در که شود امروز باز
۱۰۸۳Nهر حویجی باشدش کردی دگر * در میان باغ از سیر و کبر
۱۰۸۴Nهر یکی با جنس خود در کرد خود * از برای پختگی نم می‌خورد
۱۰۸۵Nتو که کرد زعفرانی زعفران * باش و آمیزش مکن با دیگران
۱۰۸۶Nآب می‌خور زعفرانا تا رسی * زعفرانی اندر آن حلوا رسی
۱۰۸۷Nدر مکن در کرد شلغم پوز خویش * که نگردد با تو او هم طبع و کیش
۱۰۸۸Nتو به کردی او به کردی مودعه * ز انکه ارض اللَّه آمد واسعه
۱۰۸۹Nخاصه آن ارضی که از پهناوری * در سفر گم می‌شود دیو و پری
۱۰۹۰Nاندر آن بحر و بیابان و جبال * منقطع می‌گردد اوهام و خیال
۱۰۹۱Nاین بیابان در بیابانهای او * همچو اندر بحر پر یک تای مو
۱۰۹۲Nآب استاده که سیر استش نهان * تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان
۱۰۹۳Nکاو درون خویش چون جان و روان * سیر پنهان دارد و پای روان
۱۰۹۴Nمستمع خفته ست کوته کن خطاب * ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
۱۰۹۵Nخیز بلقیسا که بازاری است تیز * زین خسیسان کساد افکن گریز
۱۰۹۶Nخیز بلقیسا کنون با اختیار * پیش از آن که مرگ آرد گیر و دار
۱۰۹۷Nبعد از آن گوشت کشد مرگ آن چنان * که چو دزد آیی به شحنه جان کنان
۱۰۹۸Nزین خران تا چند باشی نعل دزد * گر همی‌دزدی بیا و لعل دزد
۱۰۹۹Nخواهرانت یافته ملک خلود * تو گرفته ملکت کور و کبود
۱۱۰۰Nای خنک آن را کز این ملکت بجست * که اجل این ملک را ویران گر است
۱۱۰۱Nخیز بلقیسا بیا باری ببین * ملکت شاهان و سلطانان دین
۱۱۰۲Nشسته در باطن میان گلستان * ظاهرا حادی میان دوستان
۱۱۰۳Nبوستان با او روان هر جا رود * لیک آن از خلق پنهان می‌شود
۱۱۰۴Nمیوه‌ها لابه‌کنان کز من بچر * آب حیوان آمده کز من بخور
۱۱۰۵Nطوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال * همچو خورشید و چو بدر و چون هلال
۱۱۰۶Nچون روان باشی روان و پای نی * می‌خوری صد لوت و لقمه خای نی
۱۱۰۷Nنه نهنگ غم زند بر کشتی‌ات * نه پدید آید ز مردن زشتی‌ات
۱۱۰۸Nهم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت * هم تو نیکو بخت باشی هم تو بخت
۱۱۰۹Nگر تو نیکو بختی و سلطان زفت * بخت غیر تست روزی بخت رفت
۱۱۱۰Nتو بماندی چون گدایان بی‌نوا * دولت خود هم تو باش ای مجتبی
۱۱۱۱Nچون تو باشی بخت خود ای معنوی * پس تو که بختی ز خود کی گم شوی
۱۱۱۲Nتو ز خود کی گم شوی ای خوش خصال * چون که عین تو ترا شد ملک و مال

block:4044

title of 4044
۱۱۱۳Nای سلیمان مسجد اقصی بساز * لشکر بلقیس آمد در نماز
۱۱۱۴Nچون که او بنیاد آن مسجد نهاد * جن و انس آمد بدن در کار داد
۱۱۱۵Nیک گروه از عشق و قومی بی‌مراد * همچنان که در ره طاعت عباد
۱۱۱۶Nخلق دیوانند و شهوت سلسله * می‌کشدشان سوی دکان و غله
۱۱۱۷Nهست این زنجیر از خوف و وله * تو مبین این خلق را بی‌سلسله
۱۱۱۸Nمی‌کشاندشان سوی کسب و شکار * می‌کشاندشان سوی کان و بحار
۱۱۱۹Nمی‌کشدشان سوی نیک و سوی بد * گفت حق فی جیدها حبل المسد
۱۱۲۰Nقد جعلنا الحبل فی اعناقهم * و اتخذنا الحبل من اخلاقهم
۱۱۲۱Nلیس من مستقذر مستنقه * قط الا طایره فی عنقه
۱۱۲۲Nحرص تو در کار بد چون آتش است * اخگر از رنگ خوش آتش خوش است
۱۱۲۳Nآن سیاهی فحم در آتش نهان * چون که آتش شد سیاهی شد عیان
۱۱۲۴Nاخگر از حرص تو شد فحم سیاه * حرص چون شد ماند آن فحم تباه
۱۱۲۵Nآن زمان آن فحم اخگر می‌نمود * آن نه حسن کار نار حرص بود
۱۱۲۶Nحرص کارت را بیاراییده بود * حرص رفت و ماند کار تو کبود
۱۱۲۷Nغوله‌ای را که بر آرایید غول * پخته پندارد کسی که هست گول
۱۱۲۸Nآزمایش چون نماید جان او * کند گردد ز آزمون دندان او
۱۱۲۹Nاز هوس آن دام دانه می‌نمود * عکس غول حرص و آن خود خام بود
۱۱۳۰Nحرص اندر کار دین و خیر جو * چون نماند حرص باشد نغز رو
۱۱۳۱Nخیرها نغزند نه از عکس غیر * تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
۱۱۳۲Nتاب حرص از کار دنیا چون برفت * فحم باشد مانده از اخگر به تفت
۱۱۳۳Nکودکان را حرص می‌آرد غرار * تا شوند از ذوق دل دامن سوار
۱۱۳۴Nچون ز کودک رفت آن حرص بدش * بر دگر اطفال خنده آیدش
۱۱۳۵Nکه چه می‌کردم چه می‌دیدم در این * خل ز عکس حرص بنمود انگبین
۱۱۳۶Nآن بنای انبیا بی‌حرص بود * ز آن چنان پیوسته رونقها فزود
۱۱۳۷Nای بسا مسجد بر آورده کرام * لیک نبود مسجد اقصاش نام
۱۱۳۸Nکعبه را که هر دمی عزی فزود * آن ز اخلاصات ابراهیم بود
۱۱۳۹Nفضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست * لیک در بناش حرص و جنگ نیست
۱۱۴۰Nنه کتبشان مثل کتب دیگران * نه مساجدشان نه کسب و خان و مان
۱۱۴۱Nنه ادبشان نه غضبشان نه نکال * نه نعاس و نه قیاس و نه مقال
۱۱۴۲Nهر یکیشان را یکی فری دگر * مرغ جانشان طایر از پری دگر
۱۱۴۳Nدل همی‌لرزد ز ذکر حالشان * قبله‌ی افعال ما افعالشان
۱۱۴۴Nمرغشان را بیضه‌ها زرین بده ست * نیم شب جانشان سحرگه بین شده ست
۱۱۴۵Nهر چه گویم من به جان نیکوی قوم * نقص گفتم گشته ناقص گوی قوم
۱۱۴۶Nمسجد اقصی بسازید ای کرام * که سلیمان باز آمد و السلام
۱۱۴۷Nور ازین دیوان و پریان سر کشند * جمله را املاک در چنبر کشند
۱۱۴۸Nدیو یک دم کژ رود از مکر و زرق * تازیانه آیدش بر سر چو برق
۱۱۴۹Nچون سلیمان شو که تا دیوان تو * سنگ برند از پی ایوان تو
۱۱۵۰Nچون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو * تا ترا فرمان برد جنی و دیو
۱۱۵۱Nخاتم تو این دل است و هوش دار * تا نگردد دیو را خاتم شکار
۱۱۵۲Nپس سلیمانی کند بر تو مدام * دیو با خاتم حذر کن و السلام
۱۱۵۳Nآن سلیمانی دلا منسوخ نیست * در سر و سرت سلیمانی کنی است
۱۱۵۴Nدیو هم وقتی سلیمانی کند * لیک هر جولاهه اطلس کی تند
۱۱۵۵Nدست جنباند چو دست او و لیک * در میان هر دوشان فرقی است نیک

block:4045

title of 4045
۱۱۵۶Nشاعری آورد شعری پیش شاه * بر امید خلعت و اکرام و جاه
۱۱۵۷Nشاه مکرم بود فرمودش هزار * از زر سرخ و کرامات و نثار
۱۱۵۸Nپس وزیرش گفت کاین اندک بود * ده هزارش هدیه وا ده تا رود
۱۱۵۹Nاز چنو شاعر پس از تو بحر دست * ده هزاری که بگفتم اندک است
۱۱۶۰Nفقه گفت آن شاه را و فلسفه * تا بر آمد عشر خرمن از کفه
۱۱۶۱Nده هزارش داد و خلعت در خورش * خانه‌ی شکر و ثنا گشت آن سرش
۱۱۶۲Nپس تفحص کرد کاین سعی که بود * شاه را اهلیت من کی نمود
۱۱۶۳Nپس بگفتندش فلان الدین وزیر * آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
۱۱۶۴Nدر ثنای او یکی شعری دراز * بر نبشت و سوی خانه رفت باز
۱۱۶۵Nبی‌زبان و لب همان نعمای شاه * مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه

block:4046

title of 4046
۱۱۶۶Nبعد سالی چند بهر رزق و کشت * شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
۱۱۶۷Nگفت وقت فقر و تنگی دو دست * جست و جوی آزموده بهتر است
۱۱۶۸Nدرگهی را کازمودم در کرم * حاجت نو را بدان جانب برم
۱۱۶۹Nمعنی اللَّه گفت آن سیبویه * یولهون فی الحوائج هم لدیه
۱۱۷۰Nگفت الهنا فی حوایجنا الیک * و التمسناها وجدناها لدیک
۱۱۷۱Nصد هزاران عاقل اندر وقت درد * جمله نالان پیش آن دیان فرد
۱۱۷۲Nهیچ دیوانه‌ی فلیوی این کند * بر بخیلی عاجزی کدیه تند
۱۱۷۳Nگر ندیدندی هزاران بار بیش * عاقلان کی جان کشیدندیش پیش
۱۱۷۴Nبلکه جمله‌ی ماهیان در موجها * جمله‌ی پرندگان بر اوجها
۱۱۷۵Nپیل و گرگ و حیدر اشکار نیز * اژدهای زفت و مور و مار نیز
۱۱۷۶Nبلکه خاک و باد و آب و هر شرار * مایه زو یابند هم دی هم بهار
۱۱۷۷Nهر دمش لابه کند این آسمان * که فرو مگذارم ای حق یک زمان
۱۱۷۸Nاستن من عصمت و حفظ تو است * جمله مطوی یمین آن دو دست
۱۱۷۹Nوین زمین گوید که دارم برقرار * ای که بر آبم تو کرده ستی سوار
۱۱۸۰Nجملگان کیسه از او بر دوختند * دادن حاجت از او آموختند
۱۱۸۱Nهر نبیی زو بر آورده برات * استعینوا منه صبرا او صلات
۱۱۸۲Nهین از او خواهید نه از غیر او * آب در یم جو مجو در خشک جو
۱۱۸۳Nور بخواهی از دگر هم او دهد * بر کف میلش سخا هم او نهد
۱۱۸۴Nآن که معرض را ز زر قارون کند * رو بدو آری به طاعت چون کند
۱۱۸۵Nبار دیگر شاعر از سودای داد * روی سوی آن شه محسن نهاد
۱۱۸۶Nهدیه‌ی شاعر چه باشد شعر نو * پیش محسن آرد و بنهد گرو
۱۱۸۷Nمحسنان با صد عطا و جود و بر * زر نهاده شاعران را منتظر
۱۱۸۸Nپیششان شعری به از صد تنگ شعر * خاصه شاعر کاو گهر آرد ز قعر
۱۱۸۹Nآدمی اول حریص نان بود * ز انکه قوت و نان ستون جان بود
۱۱۹۰Nسوی کسب و سوی غصب و صد حیل * جان نهاده بر کف از حرص و امل
۱۱۹۱Nچون به نادر گشت مستغنی ز نان * عاشق نام است و مدح شاعران
۱۱۹۲Nتا که اصل و فصل او را بر دهند * در بیان فضل او منبر نهند
۱۱۹۳Nتا که کر و فر و زر بخشی او * همچو عنبر بو دهد در گفت‌وگو
۱۱۹۴Nخلق ما بر صورت خود کرد حق * وصف ما از وصف او گیرد سبق
۱۱۹۵Nچون که آن خلاق شکر و حمد جوست * آدمی را مدح جویی نیز خوست
۱۱۹۶Nخاصه مرد حق که در فضل است چست * پر شود ز آن باد چون خیک درست
۱۱۹۷Nور نباشد اهل ز آن باد دروغ * خیک بدریده‌ست کی گیرد فروغ
۱۱۹۸Nاین مثل از خود نگفتم ای رفیق * سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
۱۱۹۹Nاین پیمبر گفت چون بشنید قدح * که چرا فربه شود احمد به مدح
۱۲۰۰Nرفت شاعر پیش آن شاه و ببرد * شعر اندر شکر احسان کان نمرد
۱۲۰۱Nمحسنان مردند و احسانها بماند * ای خنک آن را که این مرکب براند
۱۲۰۲Nظالمان مردند و ماند آن ظلمها * وای جانی کاو کند مکر و دها
۱۲۰۳Nگفت پیغمبر خنک آن را که او * شد ز دنیا ماند از او فعل نکو
۱۲۰۴Nمرد محسن لیک احسانش نمرد * نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
۱۲۰۵Nوای آن کاو مرد و عصیانش نمرد * تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
۱۲۰۶Nاین رها کن ز انکه شاعر بر گذر * وام دار است و قوی محتاج زر
۱۲۰۷Nبرد شاعر شعر سوی شهریار * بر امید بخشش و احسان یار
۱۲۰۸Nنازنین شعری پر از در درست * بر امید و بوی اکرام نخست
۱۲۰۹Nشاه هم بر خوی خود گفتش هزار * چون چنین بد عادت آن شهریار
۱۲۱۰Nلیک این بار آن وزیر پر ز جود * بر براق عز ز دنیا رفته بود
۱۲۱۱Nبر مقام او وزیر نو رئیس * گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس
۱۲۱۲Nگفت ای شه خرجها داریم ما * شاعری را نبود این بخشش جزا
۱۲۱۳Nمن به ربع عشر این ای مغتنم * مرد شاعر را خوش و راضی کنم
۱۲۱۴Nخلق گفتندش که او را پیش دست * ده هزاران زین دلاور برده است
۱۲۱۵Nبعد شکر کلک خوایی چون کند * بعد سلطانی گدایی چون کند
۱۲۱۶Nگفت بفشارم و را اندر فشار * تا شود زار و نزار از انتظار
۱۲۱۷Nآن گه ار خاکش دهم از راه من * در رباید همچو گلبرگ از چمن
۱۲۱۸Nاین بمن بگذار که استادم در این * گر تقاضاگر بود هم آتشین
۱۲۱۹Nاز ثریا گر بپرد تا ثری * نرم گردد چون ببیند او مرا
۱۲۲۰Nگفت سلطانش برو فرمان تراست * لیک شادش کن که نیکو گوی ماست
۱۲۲۱Nگفت او را و دو صد اومید لیس * تو به من بگذار و این بر من نویس
۱۲۲۲Nپس فگندش صاحب اندر انتظار * شد زمستان و دی و آمد بهار
۱۲۲۳Nشاعر اندر انتظارش پیر شد * پس زبون این غم و تدبیر شد
۱۲۲۴Nگفت اگر زر نه که دشنامم دهی * تا رهد جانم ترا باشم رهی
۱۲۲۵Nانتظارم کشت باری گو برو * تا رهد این جان مسکین از گرو
۱۲۲۶Nبعد از آنش داد ربع عشر آن * ماند شاعر اندر اندیشه‌ی گران
۱۲۲۷Nکان چنان نقد و چنان بسیار بود * این که دیر اشکفت دسته‌ی خار بود
۱۲۲۸Nپس بگفتندش که آن دستور راد * رفت از دنیا خدا مزدت دهاد
۱۲۲۹Nکه مضاعف زو همی‌شد آن عطا * کم همی‌افتاد بخشش را خطا
۱۲۳۰Nاین زمان او رفت و احسان را ببرد * او نمرد الحق بلی احسان بمرد
۱۲۳۱Nرفت از ما صاحب راد و رشید * صاحب سلاخ درویشان رسید
۱۲۳۲Nرو بگیر این را و ز اینجا شب گریز * تا نگیرد با تو این صاحب ستیز
۱۲۳۳Nما به صد حیلت از او این هدیه را * بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما
۱۲۳۴Nرو به ایشان کرد و گفت ای مشفقان * از کجا آمد بگویید این عوان
۱۲۳۵Nچیست نام این وزیر جامه کن * قوم گفتندش که نامش هم حسن
۱۲۳۶Nگفت یا رب نام آن و نام این * چون یکی آمد دریغ ای رب دین
۱۲۳۷Nآن حسن نامی که از یک کلک او * صد وزیر و صاحب آید جود خو
۱۲۳۸Nاین حسن کز ریش زشت این حسن * می‌توان بافید ای جان صد رسن
۱۲۳۹Nبر چنین صاحب چو شه اصغا کند * شاه و ملکش را ابد رسوا کند

block:4047

title of 4047
۱۲۴۰Nچند آن فرعون می‌شد نرم و رام * چون شنیدی او ز موسی آن کلام
۱۲۴۱Nآن کلامی که بدادی سنگ شیر * از خوشی آن کلام بی‌نظیر
۱۲۴۲Nچون به هامان که وزیرش بود او * مشورت کردی که کینش بود خو
۱۲۴۳Nپس بگفتی تا کنون بودی خدیو * بنده گردی ژنده پوشی را به ریو
۱۲۴۴Nهمچو سنگ منجنیقی آمدی * آن سخن بر شیشه خانه‌ی او زدی
۱۲۴۵Nهر چه صد روز آن کلیم خوش خطاب * ساختی در یک دم او کردی خراب
۱۲۴۶Nعقل تو دستور و مغلوب هواست * در وجودت ره زن راه خداست
۱۲۴۷Nناصحی ربانیی پندت دهد * آن سخن را او به فن طرحی نهد
۱۲۴۸Nکاین نه بر جای است هین از جا مشو * نیست چندان با خود آ شیدا مشو
۱۲۴۹Nوای آن شه که وزیرش این بود * جای هر دو دوزخ پر کین بود
۱۲۵۰Nشاد آن شاهی که او را دست‌گیر * باشد اندر کار چون آصف وزیر
۱۲۵۱Nشاه عادل چون قرین او شود * نام آن‌ نُورٌ عَلی‌ نُورٍ بود
۱۲۵۲Nچون سلیمان شاه و چون آصف وزیر * نور بر نور است و عنبر بر عبیر
۱۲۵۳Nشاه فرعون و چو هامانش وزیر * هر دو را نبود ز بد بختی گزیر
۱۲۵۴Nپس بود ظلمات بعضی فوق بعض * نه خرد یار و نه دولت روز عرض
۱۲۵۵Nمن ندیدم جز شقاوت در لئام * گر تو دیده‌ستی رسان از من سلام
۱۲۵۶Nهمچو جان باشد شه و صاحب چو عقل * عقل فاسد روح را آرد به نقل
۱۲۵۷Nآن فرشته‌ی عقل چون هاروت شد * سحر آموز دو صد طاغوت شد
۱۲۵۸Nعقل جزوی را وزیر خود مگیر * عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
۱۲۵۹Nمر هوا را تو وزیر خود مساز * که بر آید جان پاکت از نماز
۱۲۶۰Nکاین هوا پر حرص و حالی بین بود * عقل را اندیشه یوم دین بود
۱۲۶۱Nعقل را دو دیده در پایان کار * بهر آن گل می‌کشد او رنج خار
۱۲۶۲Nکه نفرساید نریزد در خزان * باد هر خرطوم اخشم دور از آن

block:4048

title of 4048
۱۲۶۳Nور چه عقلت هست با عقل دگر * یار باش و مشورت کن ای پدر
۱۲۶۴Nبا دو عقل از بس بلاها وارهی * پای خود بر اوج گردونها نهی
۱۲۶۵Nدیو گر خود را سلیمان نام کرد * ملک برد و مملکت را رام کرد
۱۲۶۶Nصورت کار سلیمان دیده بود * صورت اندر سر دیوی می‌نمود
۱۲۶۷Nخلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست * از سلیمان تا سلیمان فرق‌هاست
۱۲۶۸Nاو چو بیداری است این همچون وسن * همچنان که آن حسن با این حسن
۱۲۶۹Nدیو می‌گفتی که حق بر شکل من * صورتی کرده ست خوش بر اهرمن
۱۲۷۰Nدیو را حق صورت من داده است * تا نیندازد شما را او به شست
۱۲۷۱Nگر پدید آید به دعوی زینهار * صورت او را مدارید اعتبار
۱۲۷۲Nدیوشان از مکر این می‌گفت لیک * می‌نمود این عکس در دلهای نیک
۱۲۷۳Nنیست بازی با ممیز خاصه او * که بود تمییز و عقلش غیب گو
۱۲۷۴Nهیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل * می‌نبندد پرده بر اهل دول
۱۲۷۵Nپس همی‌گفتند با خود در جواب * باژگونه می‌روی ای کج خطاب
۱۲۷۶Nباژگونه رفت خواهی همچنین * سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
۱۲۷۷Nاو اگر معزول گشته است و فقیر * هست در پیشانی‌اش بدر منیر
۱۲۷۸Nتو اگر انگشتری را برده‌ای * دوزخی چون زمهریر افسرده‌ای
۱۲۷۹Nما به بوش و عارض و طاق و طرنب * سر کجا که خود همی‌ننهیم سنب
۱۲۸۰Nور به غفلت ما نهیم او را جبین * پنجه‌ی مانع بر آید از زمین
۱۲۸۱Nکه منه آن سر مر این سر زیر را * هین مکن سجده مر این ادبار را
۱۲۸۲Nکردمی من شرح این بس جان فزا * گر نبودی غیرت و رشک خدا
۱۲۸۳Nهم قناعت کن تو بپذیر این قدر * تا بگویم شرح این وقتی دگر
۱۲۸۴Nنام خود کرده سلیمان نبی * روی پوشی می‌کند بر هر صبی
۱۲۸۵Nدر گذر از صورت و از نام خیز * از لقب و ز نام در معنی گریز
۱۲۸۶Nپس بپرس از حد او و ز فعل او * در میان حد و فعل او را بجو

block:4049

title of 4049
۱۲۸۷Nهر صباحی چون سلیمان آمدی * خاضع اندر مسجد اقصی شدی
۱۲۸۸Nنو گیاهی رسته دیدی اندر او * پس بگفتی نام و نفع خود بگو
۱۲۸۹Nتو چه دارویی چیی نامت چی است * تو زیان کی و نفعت بر کی است
۱۲۹۰Nپس بگفتی هر گیاهی فعل و نام * که من آن را جانم و این را حمام
۱۲۹۱Nمن مر این را زهرم و او را شکر * نام من این است بر لوح از قدر
۱۲۹۲Nپس طبیبان از سلیمان ز آن گیا * عالم و دانا شدندی مقتدا
۱۲۹۳Nتا کتبهای طبیبی ساختند * جسم را از رنج می‌پرداختند
۱۲۹۴Nاین نجوم و طب وحی انبیاست * عقل و حس را سوی بی‌سوره کجاست
۱۲۹۵Nعقل جزوی عقل استخراج نیست * جز پذیرای فن و محتاج نیست
۱۲۹۶Nقابل تعلیم و فهم است این خرد * لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
۱۲۹۷Nجمله حرفتها یقین از وحی بود * اول او لیک عقل آن را فزود
۱۲۹۸Nهیچ حرفت را ببین کاین عقل ما * تاند او آموختن بی‌اوستا
۱۲۹۹Nگر چه اندر مکر موی اشکاف بد * هیچ پیشه رام بی‌استا نشد
۱۳۰۰Nدانش پیشه از این عقل ار بدی * پیشه‌ی بی‌اوستا حاصل شدی

block:4050

title of 4050
۱۳۰۱Nکندن گوری که کمتر پیشه بود * کی ز فکر و حیله و اندیشه بود
۱۳۰۲Nگر بدی این فهم مر قابیل را * کی نهادی بر سر او هابیل را
۱۳۰۳Nکه کجا غایب کنم این کشته را * این به خون و خاک در آغشته را
۱۳۰۴Nدید زاغی زاغ مرده در دهان * بر گرفته تیز می‌آمد چنان
۱۳۰۵Nاز هوا زیر آمد و شد او به فن * از پی تعلیم او را گور کن
۱۳۰۶Nپس به چنگال از زمین انگیخت گرد * زود زاغ مرده را در گور کرد
۱۳۰۷Nدفن کردش پس بپوشیدش به خاک * زاغ از الهام حق بد علمناک
۱۳۰۸Nگفت قابیل آه شه بر عقل من * که بود زاغی ز من افزون به فن
۱۳۰۹Nعقل کل را گفت‌ ما زاغَ الْبَصَرُ * عقل جزوی می‌کند هر سو نظر
۱۳۱۰Nعقل‌ ما زاغَ‌ است نور خاصگان * عقل زاغ استاد گور مردگان
۱۳۱۱Nجان که او دنباله‌ی زاغان پرد * زاغ او را سوی گورستان برد
۱۳۱۲Nهین مدو اندر پی نفس چو زاغ * کاو به گورستان برد نه سوی باغ
۱۳۱۳Nگر روی رو در پی عنقای دل * سوی قاف و مسجد اقصای دل
۱۳۱۴Nنو گیاهی هر دم از سودای تو * می‌دمد در مسجد اقصای تو
۱۳۱۵Nتو سلیمان‌وار داد او بده * پی بر از وی پای رد بر وی منه
۱۳۱۶Nز انکه حال این زمین با ثبات * باز گوید با تو انواع نبات
۱۳۱۷Nدر زمین گر نیشکر ور خود نی است * ترجمان هر زمین نبت وی است
۱۳۱۸Nپس زمین دل که نبتش فکر بود * فکرها اسرار دل را وانمود
۱۳۱۹Nگر سخن کش یابم اندر انجمن * صد هزاران گل برویم چون چمن
۱۳۲۰Nور سخن کش یابم آن دم زن به مزد * می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد
۱۳۲۱Nجنبش هر کس به سوی جاذب است * جذب صادق نه چو جذب کاذب است
۱۳۲۲Nمی‌روی گه گمره و گه در رشد * رشته‌ای پیدا نه و آن کت می‌کشد
۱۳۲۳Nاشتر کوری مهار تو رهین * تو کشش می‌بین مهارت را مبین
۱۳۲۴Nگر شدی محسوس جذاب و مهار * پس نماندی این جهان دار الغرار
۱۳۲۵Nگبر دیدی کاو پی سگ می‌رود * سخره‌ی دیو ستنبه می‌شود
۱۳۲۶Nدر پی او کی شدی مانند هیز * پای خود را وا کشیدی گبر نیز
۱۳۲۷Nگاو گر واقف ز قصابان بدی * کی پی ایشان بدان دکان شدی
۱۳۲۸Nیا بخوردی از کف ایشان سبوس * یا بدادی شیرشان از چاپلوس
۱۳۲۹Nور بخوردی کی علف هضمش شدی * گر ز مقصود علف واقف بدی
۱۳۳۰Nپس ستون این جهان خود غفلت است * چیست دولت کاین دوادو بالت است
۱۳۳۱Nاولش دو دو به آخر لت بخور * جز در این ویرانه نبود مرگ خر
۱۳۳۲Nتو به جد کاری که بگرفتی به دست * عیبش این دم بر تو پوشیده شده‌ست
۱۳۳۳Nز آن همی تانی بدادن تن به کار * که بپوشید از تو عیبش کردگار
۱۳۳۴Nهمچنین هر فکر که گرمی در آن * عیب آن فکرت شده ست از تو نهان
۱۳۳۵Nبر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین * زو رمیدی جانت‌ بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ
۱۳۳۶Nحال کاخر زو پشیمان می‌شوی * گر بود این حالت اول کی دوی
۱۳۳۷Nپس بپوشید اول آن بر جان ما * تا کنیم آن کار بر وفق قضا
۱۳۳۸Nچون قضا آورد حکم خود پدید * چشم وا شد تا پشیمانی رسید
۱۳۳۹Nاین پشیمانی قضای دیگر است * این پشیمانی بهل حق را پرست
۱۳۴۰Nور کنی عادت پشیمان خور شوی * زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی
۱۳۴۱Nنیم عمرت در پریشانی رود * نیم دیگر در پشیمانی رود
۱۳۴۲Nترک این فکر و پشیمانی بگو * حال و یار و کار نیکوتر بجو
۱۳۴۳Nور نداری کار نیکوتر به دست * پس پشیمانیت بر فوت چه است
۱۳۴۴Nگر همی‌دانی ره نیکو پرست * ور ندانی چون بدانی کاین بد است
۱۳۴۵Nبد ندانی تا ندانی نیک را * ضد را از ضد توان دید ای فتی
۱۳۴۶Nچون ز ترک فکر این عاجز شدی * از گنه آن گاه هم عاجز بدی
۱۳۴۷Nچون بدی عاجز پشیمانی ز چیست * عاجزی را باز جو کز جذب کیست
۱۳۴۸Nعاجزی بی‌قادری اندر جهان * کس ندیده ست و نباشد این بدان
۱۳۴۹Nهمچنین هر آرزو که می‌بری * تو ز عیب آن حجابی اندری
۱۳۵۰Nور نمودی علت آن آرزو * خود رمیدی جان تو ز آن جستجو
۱۳۵۱Nگر نمودی عیب آن کار او ترا * کس نبردی کش کشان آن سو ترا
۱۳۵۲Nو آن دگر کاری کز آن هستی نفور * ز آن بود که عیبش آمد در ظهور
۱۳۵۳Nای خدای راز دان خوش سخن * عیب کار بد ز ما پنهان مکن
۱۳۵۴Nعیب کار نیک را منما به ما * تا نگردیم از روش سرد و هبا
۱۳۵۵Nهم بر آن عادت سلیمان سنی * رفت در مسجد میان روشنی
۱۳۵۶Nقاعده‌ی هر روز را می‌جست شاه * که ببیند مسجد اندر نو گیاه
۱۳۵۷Nدل ببیند سر بدان چشم صفی * آن حشایش که شد از عامه خفی

block:4051

title of 4051
۱۳۵۸Nصوفیی در باغ از بهر گشاد * صوفیانه روی بر زانو نهاد
۱۳۵۹Nپس فرو رفت او به خود اندر نغول * شد ملول از صورت خوابش فضول
۱۳۶۰Nکه چه خسبی آخر اندر رز نگر * این درختان بین و آثار و خضر
۱۳۶۱Nامر حق بشنو که گفته ست انظروا * سوی این آثار رحمت آر رو
۱۳۶۲Nگفت آثارش دل است ای بو الهوس * آن برون آثار آثار است و بس
۱۳۶۳Nباغها و سبزه‌ها در عین جان * بر برون عکسش چو در آب روان
۱۳۶۴Nآن خیال باغ باشد اندر آب * که کند از لطف آب آن اضطراب
۱۳۶۵Nباغها و میوه‌ها اندر دل است * عکس لطف آن بر این آب و گل است
۱۳۶۶Nگر نبودی عکس آن سرو سرور * پس نخواندی ایزدش دار الغرور
۱۳۶۷Nاین غرور آن است یعنی این خیال * هست از عکس دل و جان رجال
۱۳۶۸Nجمله مغروران بر این عکس آمده * بر گمانی کاین بود جنت‌کده
۱۳۶۹Nمی‌گریزند از اصول باغها * بر خیالی می‌کنند آن لاغها
۱۳۷۰Nچون که خواب غفلت آیدشان به سر * راست بینند و چه سود است آن نظر
۱۳۷۱Nپس به گورستان غریو افتاد و آه * تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
۱۳۷۲Nای خنک آن را که پیش از مرگ مرد * یعنی او از اصل این رز بوی برد

block:4052

title of 4052
۱۳۷۳Nپس سلیمان دید اندر گوشه‌ای * نو گیاهی رسته همچون خوشه‌ای
۱۳۷۴Nدید بس نادر گیاهی سبز و تر * می‌ربود آن سبزی‌اش نور از بصر
۱۳۷۵Nپس سلامش کرد در حال آن حشیش * او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
۱۳۷۶Nگفت نامت چیست بر گو بی‌دهان * گفت خروب است ای شاه جهان
۱۳۷۷Nگفت اندر تو چه خاصیت بود * گفت من رستم مکان ویران شود
۱۳۷۸Nمن که خروبم خراب منزلم * هادم بنیاد این آب و گلم
۱۳۷۹Nپس سلیمان آن زمان دانست زود * که اجل آمد سفر خواهد نمود
۱۳۸۰Nگفت تا من هستم این مسجد یقین * در خلل ناید ز آفات زمین
۱۳۸۱Nتا که من باشم وجود من بود * مسجد اقصی مخلخل کی شود
۱۳۸۲Nپس که هدم مسجد ما بی‌گمان * نبود الا بعد مرگ ما بدان
۱۳۸۳Nمسجد است آن دل که جسمش ساجد است * یار بد خروب هر جا مسجد است
۱۳۸۴Nیار بد چون رست در تو مهر او * هین از او بگریز و کم کن گفت‌وگو
۱۳۸۵Nبر کن از بیخش که گر سر بر زند * مر ترا و مسجدت را بر کند
۱۳۸۶Nعاشقا خروب تو آمد کژی * همچو طفلان سوی کژ چون می‌غژی
۱۳۸۷Nخویش مجرم دان و مجرم گو مترس * تا ندزدد از تو آن استاد درس
۱۳۸۸Nچون بگویی جاهلم تعلیم ده * این چنین انصاف از ناموس به
۱۳۸۹Nاز پدر آموز ای روشن جبین * رَبَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش از این
۱۳۹۰Nنه بهانه کرد و نه تزویر ساخت * نه لوای مکر و حیلت بر فراخت
۱۳۹۱Nباز آن ابلیس بحث آغاز کرد * که بدم من سرخ رو کردیم زرد
۱۳۹۲Nرنگ رنگ تست صباغم تویی * اصل جرم و آفت و داغم تویی
۱۳۹۳Nهین بخوان‌ رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی * تا نگردی جبری و کژ کم تنی
۱۳۹۴Nبر درخت جبر تا کی بر جهی * اختیار خویش را یک سو نهی
۱۳۹۵Nهمچو آن ابلیس و ذریات او * با خدا در جنگ و اندر گفت‌وگو
۱۳۹۶Nچون بود اکراه با چندان خوشی * که تو در عصیان همی دامن کشی
۱۳۹۷Nآن چنان خوش کس رود در مکرهی * کس چنان رقصان دود در گمرهی
۱۳۹۸Nبیست مرده جنگ می‌کردی در آن * کت همی‌دادند پند آن دیگران
۱۳۹۹Nکه صواب این است و راه این است و بس * کی زند طعنه مرا جز هیچ کس
۱۴۰۰Nکی چنین گوید کسی کو مکره است * چون چنین جنگد کسی کاو بی‌ره ست
۱۴۰۱Nهر چه نفست خواست داری اختیار * هر چه عقلت خواست آری اضطرار
۱۴۰۲Nداند او کاو نیک بخت و محرم است * زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است
۱۴۰۳Nزیرکی سباحی آمد در بحار * کم رهد غرق است او پایان کار
۱۴۰۴Nهل سباحت را رها کن کبر و کین * نیست جیحون نیست جو دریاست این
۱۴۰۵Nو آن گهان دریای ژرف بی‌پناه * در رباید هفت دریا را چو کاه
۱۴۰۶Nعشق چون کشتی بود بهر خواص * کم بود آفت بود اغلب خلاص
۱۴۰۷Nزیرکی بفروش و حیرانی بخر * زیرکی ظن است و حیرانی نظر
۱۴۰۸Nعقل قربان کن به پیش مصطفی * حَسْبِیَ اللَّهُ‌ گو که الله‌ام کفی
۱۴۰۹Nهمچو کنعان سر ز کشتی وامکش * که غرورش داد نفس زیرکش
۱۴۱۰Nکه بر آیم بر سر کوه مشید * منت نوحم چرا باید کشید
۱۴۱۱Nچون رمی از منتش ای بی‌رشد * که خدا هم منت او می‌کشد
۱۴۱۲Nچون نباشد منتش بر جان ما * چون که شکر و منتش گوید خدا
۱۴۱۳Nتو چه دانی ای غراره‌ی پر حسد * که نهادن منت او را می‌رسد
۱۴۱۴Nکاشکی او آشنا ناموختی * تا طمع در نوح و کشتی دوختی
۱۴۱۵Nکاش چون طفل از حیل جاهل بدی * تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
۱۴۱۶Nیا به علم نقل کم بودی ملی * علم وحی دل ربودی از ولی
۱۴۱۷Nبا چنین نوری چو پیش آری کتاب * جان وحی آسای تو آرد عتاب
۱۴۱۸Nچون تیمم با وجود آب دان * علم نقلی با دم قطب زمان
۱۴۱۹Nخویش ابله کن تبع می‌رو سپس * رستگی زین ابلهی یابی و بس
۱۴۲۰Nاکثر اهل الجنة البله ای پدر * بهر این گفته ست سلطان البشر
۱۴۲۱Nزیرکی چون کبر و باد انگیز تست * ابلهی شو تا بماند دل درست
۱۴۲۲Nابلهی نه کاو به مسخرگی دو توست * ابلهی کاو واله و حیران هوست
۱۴۲۳Nابلهانند آن زنان دست بر * از کف ابله وز رخ یوسف نذر
۱۴۲۴Nعقل را قربان کن اندر عشق دوست * عقلها باری از آن سوی است کاوست
۱۴۲۵Nعقلها آن سو فرستاده عقول * مانده این سو که نه معشوق است گول
۱۴۲۶Nزین سر از حیرت گر این عقلت رود * هر سر مویت سر و عقلی شود
۱۴۲۷Nنیست آن سو رنج فکرت بر دماغ * که دماغ و عقل روید دشت و باغ
۱۴۲۸Nسوی دشت از دشت نکته بشنوی * سوی باغ آیی شود نخلت روی
۱۴۲۹Nاندر این ره ترک کن طاق و طرنب * تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
۱۴۳۰Nهر که او بی‌سر بجنبد دم بود * جنبشش چون جنبش کژدم بود
۱۴۳۱Nکژرو و شب کور و زشت و زهرناک * پیشه‌ی او خستن اجسام پاک
۱۴۳۲Nسر بکوب آن را که سرش این بود * خلق و خوی مستمرش این بود
۱۴۳۳Nخود صلاح اوست آن سر کوفتن * تا رهد جان ریزه‌اش ز آن شوم تن
۱۴۳۴Nواستان از دست دیوانه سلاح * تا ز تو راضی شود عدل و صلاح
۱۴۳۵Nچون سلاحش هست و عقلش نه، ببند * دست او را ور نه آرد صد گزند

block:4053

title of 4053
۱۴۳۶Nبد گهر را علم و فن آموختن * دادن تیغ است دست راه زن
۱۴۳۷Nتیغ دادن در کف زنگی مست * به که آید علم ناکس را به دست
۱۴۳۸Nعلم و مال و منصب و جاه و قران * فتنه آمد در کف بد گوهران
۱۴۳۹Nپس غزا زین فرض شد بر مومنان * تا ستانند از کف مجنون سنان
۱۴۴۰Nجان او مجنون تنش شمشیر او * واستان شمشیر را ز آن زشت خو
۱۴۴۱Nآن چه منصب می‌کند با جاهلان * از فضیحت کی کند صد ارسلان
۱۴۴۲Nعیب او مخفی است چون آلت بیافت * مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
۱۴۴۳Nجمله صحرا مار و کژدم پر شود * چون که جاهل شاه حکم مر شود
۱۴۴۴Nمال و منصب ناکسی کارد به دست * طالب رسوایی خویش او شده‌ست
۱۴۴۵Nیا کند بخل و عطاها کم دهد * یا سخا آرد به ناموضع نهد
۱۴۴۶Nشاه را در خانه‌ی بی‌ذق نهد * این چنین باشد عطا کاحمق دهد
۱۴۴۷Nحکم چون در دست گم راهی فتاد * جاه پندارید در چاهی فتاد
۱۴۴۸Nره نمی‌داند قلاووزی کند * جان زشت او جهان سوزی کند
۱۴۴۹Nطفل راه فقر چون پیری گرفت * پی روان را غول ادباری گرفت
۱۴۵۰Nکه بیا که ماه بنمایم ترا * ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا
۱۴۵۱Nچون نمایی چون ندیده ستی به عمر * عکس مه در آب هم ای خام غمر
۱۴۵۲Nاحمقان سرور شده‌ستند و ز بیم * عاقلان سرها کشیده در گلیم

block:4054

title of 4054
۱۴۵۳Nخواند مزمل نبی را زین سبب * که برون آی از گلیم ای بو الهرب
۱۴۵۴Nسر مکش اندر گلیم و رو مپوش * که جهان جسمی است سر گردان تو هوش
۱۴۵۵Nهین مشو پنهان ز ننگ مدعی * که تو داری شمع وحی شعشعی
۱۴۵۶Nهین‌ قُمِ اللَّیْلَ‌ که شمعی ای همام * شمع اندر شب بود اندر قیام
۱۴۵۷Nبی‌فروغت روز روشن هم شب است * بی‌پناهت شیر اسیر ارنب است
۱۴۵۸Nباش کشتیبان در این بحر صفا * که تو نوح ثانیی ای مصطفی
۱۴۵۹Nره شناسی می‌بباید با لباب * هر رهی را خاصه اندر راه آب
۱۴۶۰Nخیز بنگر کاروان ره زده * هر طرف غولی است کشتیبان شده
۱۴۶۱Nخضر وقتی غوث هر کشتی توی * همچو روح اللَّه مکن تنها روی
۱۴۶۲Nپیش این جمعی چو شمع آسمان * انقطاع و خلوت آری را بمان
۱۴۶۳Nوقت خلوت نیست اندر جمع آی * ای هدی چون کوه قاف و تو همای
۱۴۶۴Nبدر بر صدر فلک شد شب روان * سیر را نگذارد از بانگ سگان
۱۴۶۵Nطاعنان همچون سگان بر بدر تو * بانگ می‌دارند سوی صدر تو
۱۴۶۶Nاین سگان کرند ز امر أَنْصِتُوا * از سفه وعوع کنان بر بدر تو
۱۴۶۷Nهین بمگذار ای شفا رنجور را * تو ز خشم کر عصای کور را
۱۴۶۸Nنه تو گفتی قاید اعمی به راه * صد ثواب و اجر یابد از اله
۱۴۶۹Nهر که او چل گام کوری را کشد * گشت آمرزیده و یابد رشد
۱۴۷۰Nپس بکش تو زین جهان بی‌قرار * جوق کوران را قطار اندر قطار
۱۴۷۱Nکار هادی این بود تو هادیی * ماتم آخر زمان را شادیی
۱۴۷۲Nهین روان کن ای امام المتقین * این خیال اندیشگان را تا یقین
۱۴۷۳Nهر که در مکر تو دارد دل گرو * گردنش را من زنم تو شاد رو
۱۴۷۴Nبر سر کوریش کوریها نهم * او شکر پندارد و زهرش دهم
۱۴۷۵Nعقلها از نور من افروختند * مکرها از مکر من آموختند
۱۴۷۶Nچیست خود آلاجق آن ترکمان * پیش پای نره پیلان جهان
۱۴۷۷Nآن چراغ او به پیش صرصرم * خود چه باشد ای مهین پیغمبرم
۱۴۷۸Nخیز در دم تو به صور سهمناک * تا هزاران مرده بر روید ز خاک
۱۴۷۹Nچون تو اسرافیل وقتی راست خیز * رستخیزی ساز پیش از رستخیز
۱۴۸۰Nهر که گوید کو قیامت ای صنم * خویش بنما که قیامت نک منم
۱۴۸۱Nدر نگر ای سایل محنت زده * زین قیامت صد جهان افزون شده
۱۴۸۲Nور نباشد اهل این ذکر و قنوت * پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت
۱۴۸۳Nز آسمان حق سکوت آید جواب * چون بود جانا دعا نامستجاب
۱۴۸۴Nای دریغا وقت خرمنگاه شد * لیک روز از بخت ما بی‌گاه شد
۱۴۸۵Nوقت تنگ است و فراخی این کلام * تنگ می‌آید بر او عمر دوام
۱۴۸۶Nنیزه بازی اندر این کوهای تنگ * نیزه بازان را همی‌آرد به ننگ
۱۴۸۷Nوقت تنگ و خاطر و فهم عوام * تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام
۱۴۸۸Nچون جواب احمق آمد خامشی * این درازی در سخن چون می‌کشی
۱۴۸۹Nاز کمال رحمت و موج کرم * می‌دهد هر شوره را باران و نم

block:4055

title of 4055
۱۴۹۰Nبود شاهی بود او را بنده‌ای * مرده عقلی بود و شهوت زنده‌ای
۱۴۹۱Nخرده‌های خدمتش بگذاشتی * بد سگالیدی نکو پنداشتی
۱۴۹۲Nگفت شاهنشه جرائش کم کنید * ور بجنگد نامش از خط بر زنید
۱۴۹۳Nعقل او کم بود و حرص او فزون * چون جرا کم دید شد تند و حزون
۱۴۹۴Nعقل بودی گرد خود کردی طواف * تا بدیدی جرم خود گشتی معاف
۱۴۹۵Nچون خری پا بسته تندد از خری * هر دو پایش بسته گردد بر سری
۱۴۹۶Nپس بگوید خر که یک بندم بس است * خود مدان کان دو ز فعل آن خس است

block:4056

title of 4056
۱۴۹۷Nدر حدیث آمد که یزدان مجید * خلق عالم را سه گونه آفرید
۱۴۹۸Nیک گره را جمله عقل و علم و جود * آن فرشته ست او نداند جز سجود
۱۴۹۹Nنیست اندر عنصرش حرص و هوا * نور مطلق زنده از عشق خدا
۱۵۰۰Nیک گروه دیگر از دانش تهی * همچو حیوان از علف در فربهی
۱۵۰۱Nاو نبیند جز که اصطبل و علف * از شقاوت غافل است و از شرف
۱۵۰۲Nاین سوم هست آدمی زاد و بشر * نیم او ز افرشته و نیمیش خر
۱۵۰۳Nنیم خر خود مایل سفلی بود * نیم دیگر مایل عقلی بود
۱۵۰۴Nآن دو قوم آسوده از جنگ و حراب * وین بشر با دو مخالف در عذاب
۱۵۰۵Nوین بشر هم ز امتحان قسمت شدند * آدمی شکلند و سه امت شدند
۱۵۰۶Nیک گره مستغرق مطلق شدند * همچو عیسی با ملک ملحق شدند
۱۵۰۷Nنقش آدم لیک معنی جبرئیل * رسته از خشم و هوا و قال و قیل
۱۵۰۸Nاز ریاضت رسته و ز زهد و جهاد * گوییا از آدمی او خود نزاد
۱۵۰۹Nقسم دیگر با خران ملحق شدند * خشم محض و شهوت مطلق شدند
۱۵۱۰Nوصف جبریلی در ایشان بود رفت * تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
۱۵۱۱Nمرده گردد شخص کاو بی‌جان شود * خر شود چون جان او بی‌آن شود
۱۵۱۲Nز انکه جانی کان ندارد هست پست * این سخن حق است و صوفی گفته است
۱۵۱۳Nاو ز حیوانها فزون‌تر جان کند * در جهان باریک کاریها کند
۱۵۱۴Nمکر و تلبیسی که او داند تنید * آن ز حیوان دگر ناید پدید
۱۵۱۵Nجامه‌های زرکشی را بافتن * درها از قعر دریا یافتن
۱۵۱۶Nخرده کاریهای علم هندسه * یا نجوم و علم طب و فلسفه
۱۵۱۷Nکه تعلق با همین دنیاستش * ره به هفتم آسمان بر نیستش
۱۵۱۸Nاین همه علم بنای آخور است * که عماد بود گاو و اشتر است
۱۵۱۹Nبهر استبقای حیوان چند روز * نام آن کردند این گیجان رموز
۱۵۲۰Nعلم راه حق و علم منزلش * صاحب دل داند آن را یا دلش
۱۵۲۱Nپس در این ترکیب حیوان لطیف * آفرید و کرد با دانش الیف
۱۵۲۲Nنام‌ کَالْأَنْعامِ‌ کرد آن قوم را * ز انکه نسبت کو به یقظه نوم را
۱۵۲۳Nروح حیوانی ندارد غیر نوم * حسهای منعکس دارند قوم
۱۵۲۴Nیقظه آمد نوم حیوانی نماند * انعکاس حس خود از لوح خواند
۱۵۲۵Nهمچو حس آن که خواب او را ربود * چون شد او بیدار عکسیت نمود
۱۵۲۶Nلاجرم اسفل بود از سافلین * ترک او کن‌ لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ

block:4057

title of 4057
۱۵۲۷Nز انکه استعداد تیدیل و نبرد * بودش از پستی و آن را فوت کرد
۱۵۲۸Nباز حیوان را چو استعداد نیست * عذر او اندر بهیمی روشنی است
۱۵۲۹Nزو چو استعداد شد کان رهبر است * هر غذایی کاو خورد مغز خر است
۱۵۳۰Nگر بلاذر خورد او افیون شود * سکته و بی‌عقلی‌اش افزون شود
۱۵۳۱Nماند یک قسم دگر اندر جهاد * نیم حیوان نیم حی با رشاد
۱۵۳۲Nروز و شب در جنگ و اندر کش مکش * کرده چالیش آخرش با اولش

block:4058

title of 4058
۱۵۳۳Nهمچو مجنون‌اند و چون ناقه‌اش یقین * می‌کشد آن پیش و این واپس به کین
۱۵۳۴Nمیل مجنون پیش آن لیلی روان * میل ناقه پس پی کره دوان
۱۵۳۵Nیک دم ار مون ز خود غافل بدی * ناقه گردیدی و واپس آمدی
۱۵۳۶Nعشق و سودا چون که پر بودش بدن * می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن
۱۵۳۷Nآن که او باشد مراقب عقل بود * عقل را سودای لیلی در ربود
۱۵۳۸Nلیک ناقه بس مراقب بود و چست * چون بدیدی او مهار خویش سست
۱۵۳۹Nفهم کردی زو که غافل گشت و دنگ * رو سپس کردی به کره بی‌درنگ
۱۵۴۰Nچون به خود باز آمدی دیدی ز جا * کاو سپس رفته ست بس فرسنگ‌ها
۱۵۴۱Nدر سه روزه ره بدین احوالها * ماند مجنون در تردد سالها
۱۵۴۲Nگفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم * ما دو ضد پس همره نالایقیم
۱۵۴۳Nنیستت بر وفق من مهر و مهار * کرد باید از تو عزلت اختیار
۱۵۴۴Nاین دو همره همدگر را راه زن * گمره آن جان کاو فرو ناید ز تن
۱۵۴۵Nجان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای * تن ز عشق خار بن چون ناقه‌ای
۱۵۴۶Nجان گشاید سوی بالا بالها * در زده تن در زمین چنگالها
۱۵۴۷Nتا تو با من باشی ای مرده‌ی وطن * پس ز لیلی دور ماند جان من
۱۵۴۸Nروزگارم رفت زین گون حالها * همچو تیه و قوم موسی سالها
۱۵۴۹Nخطوتینی بود این ره تا وصال * مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال
۱۵۵۰Nراه نزدیک و بماندم سخت دیر * سیر گشتم زین سواری سیر سیر
۱۵۵۱Nسر نگون خود را ز اشتر در فکند * گفت سوزیدم ز غم تا چند چند
۱۵۵۲Nتنگ شد بر وی بیابان فراخ * خویشتن افکند اندر سنگلاخ
۱۵۵۳Nآن چنان افکند خود را سخت زیر * که مخلخل گشت جسم آن دلیر
۱۵۵۴Nچون چنان افکند خود را سوی پست * از قضا آن لحظه پایش هم شکست
۱۵۵۵Nپای را بر بست گفتا گو شوم * در خم چوگانش غلطان می‌روم
۱۵۵۶Nزین کند نفرین حکیم خوش دهن * بر سواری کاو فرو ناید ز تن
۱۵۵۷Nعشق مولی کی کم از لیلی بود * گوی گشتن بهر او اولی بود
۱۵۵۸Nگوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق * غلط غلطان در خم چوگان عشق
۱۵۵۹Nکاین سفر زین پس بود جذب خدا * و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما
۱۵۶۰Nاین چنین سیری است مستثنی ز جنس * کان فزود از اجتهاد جن و انس
۱۵۶۱Nاین چنین جذبی است نی هر جذب عام * که نهادش فضل احمد و السلام

block:4059

title of 4059
۱۵۶۲Nقصه کوته کن برای آن غلام * که سوی شه بر نوشته ست او پیام
۱۵۶۳Nقصه‌ی پر جنگ و پر هستی و کین * می‌فرستد پیش شاه نازنین
۱۵۶۴Nکالبد نامه است اندر وی نگر * هست لایق شاه را آن گه ببر
۱۵۶۵Nگوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان * بین که حرفش هست در خورد شهان
۱۵۶۶Nگر نباشد در خور آن را پاره کن * نامه‌ی دیگر نویس و چاره کن
۱۵۶۷Nلیک فتح نامه‌ی تن زپ مدان * ور نه هر کس سر دل دیدی عیان
۱۵۶۸Nنامه بگشادن چه دشوار است و صعب * کار مردان است نه طفلان کعب
۱۵۶۹Nجمله بر فهرست قانع گشته‌ایم * ز انکه در حرص و هوا آغشته‌ایم
۱۵۷۰Nباشد آن فهرست دامی عامه را * تا چنان دانند متن نامه را
۱۵۷۱Nباز کن سر نامه را گردن متاب * زین سخن و الله اعلم بالصواب
۱۵۷۲Nهست آن عنوان چو اقرار زبان * متن نامه‌ی سینه را کن امتحان
۱۵۷۳Nکه موافق هست با اقرار تو * تا منافق‌وار نبود کار تو
۱۵۷۴Nچون جوال بس گرانی می‌بری * ز آن نباید کم که در وی بنگری
۱۵۷۵Nکه چه داری در جوال از تلخ و خوش * گر همی‌ارزد کشیدن را بکش
۱۵۷۶Nور نه خالی کن جوالت را ز سنگ * باز خر خود را از این بیگار و ننگ
۱۵۷۷Nدر جوال آن کن که می‌باید کشید * سوی سلطانان و شاهان رشید

block:4060

title of 4060
۱۵۷۸Nیک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود * در عمامه‌ی خویش در پیچیده بود
۱۵۷۹Nتا شود زفت و نماید آن عظیم * چون در آید سوی محفل در حطیم
۱۵۸۰Nژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته * ظاهرا دستار از آن آراسته
۱۵۸۱Nظاهر دستار چون حله‌ی بهشت * چون منافق اندرون رسوا و زشت
۱۵۸۲Nپاره پاره‌ی دلق و پنبه و پوستین * در درون آن عمامه بد دفین
۱۵۸۳Nروی سوی مدرسه کرده صبوح * تا بدین ناموس یابد او فتوح
۱۵۸۴Nدر ره تاریک مردی جامه کن * منتظر استاده بود از بهر فن
۱۵۸۵Nدر ربود او از سرش دستار را * پس دوان شد تا بسازد کار را
۱۵۸۶Nپس فقیهش بانگ بر زد کای پسر * باز کن دستار را آن گه ببر
۱۵۸۷Nاین چنین که چار پره می‌پری * باز کن آن هدیه را که می‌بری
۱۵۸۸Nباز کن آن را به دست خود بمال * آن گهان خواهی ببر کردم حلال
۱۵۸۹Nچون که بازش کرد آن که می‌گریخت * صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
۱۵۹۰Nز آن عمامه‌ی زفت نابایست او * ماند یک گز کهنه‌ای در دست او
۱۵۹۱Nبر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار * زین دغل ما را بر آوردی ز کار

block:4061

title of 4061
۱۵۹۲Nگفت بنمودم دغل لیکن ترا * از نصیحت باز گفتم ماجرا
۱۵۹۳Nهمچنین دنیا اگر چه خوش شکفت * بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت
۱۵۹۴Nاندر این کون و فساد ای اوستاد * آن دغل کون و نصیحت آن فساد
۱۵۹۵Nکون می‌گوید بیا من خوش پی‌ام * و آن فسادش گفته رو من لا شی‌ام
۱۵۹۶Nای ز خوبی بهاران لب گزان * بنگر آن سردی و زردی خزان
۱۵۹۷Nروز دیدی طلعت خورشید خوب * مرگ او را یاد کن وقت غروب
۱۵۹۸Nبدر را دیدی بر این خوش چار طاق * حسرتش را هم ببین اندر محاق
۱۵۹۹Nکودکی از حسن شد مولای خلق * بعد فردا شد خرف رسوای خلق
۱۶۰۰Nگر تن سیمین تنان کردت شکار * بعد پیری بین تنی چون پنبه‌زار
۱۶۰۱Nای بدیده لوتهای چرب خیز * فضله‌ی آن را ببین در آب ریز
۱۶۰۲Nمر خبث را گو که آن خوبیت کو * بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو
۱۶۰۳Nگوید او آن دانه بد من دام آن * چون شدی تو صید شد دانه نهان
۱۶۰۴Nبس انامل رشک استادان شده * در صناعت عاقبت لرزان شده
۱۶۰۵Nنرگس چشم خمار همچو جان * آخر اعمش بین و آب از وی چکان
۱۶۰۶Nحیدری کاندر صف شیران رود * آخر او مغلوب موشی می‌شود
۱۶۰۷Nطبع تیز دور بین محترف * چون خر پیرش ببین آخر خرف
۱۶۰۸Nزلف جعد مشکبار عقل بر * آخرا چون دم زشت خنگ خر
۱۶۰۹Nخوش ببین کونش ز اول با گشاد * و آخر آن رسوایی‌اش بین و فساد
۱۶۱۰Nز انکه او بنمود پیدا دام را * پیش تو بر کند سبلت خام را
۱۶۱۱Nپس مگو دنیا به تزویرم فریفت * ور نه عقل من ز دامش می‌گریخت
۱۶۱۲Nطوق زرین و حمایل بین هله * غل و زنجیری شده ست و سلسله
۱۶۱۳Nهمچنین هر جزو عالم می‌شمر * اول و آخر در آرش در نظر
۱۶۱۴Nهر که آخر بین‌تر او مسعودتر * هر که آخور بین‌تر او مطرودتر
۱۶۱۵Nروی هر یک چون مه فاخر ببین * چون که اول دیده شد آخر ببین
۱۶۱۶Nتا نباشی همچو ابلیس اعوری * نیم بیند نیم نه چون ابتری
۱۶۱۷Nدید طین آدم و دینش ندید * این جهان دید آن جهان بینش ندید
۱۶۱۸Nفضل مردان بر زنان ای بو شجاع * نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
۱۶۱۹Nور نه شیر و پیل را بر آدمی * فضل بودی بهر قوت ای عمی
۱۶۲۰Nفضل مردان بر زن ای حالی پرست * ز آن بود که مرد پایان بین‌تر است
۱۶۲۱Nمرد کاندر عاقبت بینی خم است * او ز اهل عاقبت چون زن کم است
۱۶۲۲Nاز جهان دو بانگ می‌آید به ضد * تا کدامین را تو باشی مستعد
۱۶۲۳Nآن یکی بانگش نشور اتقیا * و آن یکی بانگش فریب اشقیا
۱۶۲۴Nمن شکوفه‌ی خارم ای خوش گرم‌دار * گل بریزد من بمانم شاخ خار
۱۶۲۵Nبانگ اشکوفه‌ش که اینک گل فروش * بانگ خار او که سوی ما مکوش
۱۶۲۶Nاین پذیرفتی بماندی ز آن دگر * که محب از ضد محبوب است کر
۱۶۲۷Nآن یکی بانگ این که اینک حاضرم * بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
۱۶۲۸Nحاضری‌ام هست چون مکر و کمین * نقش آخر ز آینه‌ی اول ببین
۱۶۲۹Nچون یکی زین دو جوال اندر شدی * آن دگر را ضد و نادر خور شدی
۱۶۳۰Nای خنک آن کاو ز اول آن شنید * کش عقول و مسمع مردان شنید
۱۶۳۱Nخانه خالی یافت و جارا او گرفت * غیر آنش کژ نماید یا شگفت
۱۶۳۲Nکوزه‌ی نو کاو به خود بولی کشید * آن خبث را آب نتواند برید
۱۶۳۳Nدر جهان هر چیز چیزی می‌کشد * کفر کافر را و مرشد را رشد
۱۶۳۴Nکهربا هم هست و مغناطیس هست * تا تو آهن یا کهی آیی به شست
۱۶۳۵Nبرد مغناطیست ار تو آهنی * ور کهی بر کهربا بر می‌تنی
۱۶۳۶Nآن یکی چون نیست با اخیار یار * لاجرم شد پهلوی فجار جار
۱۶۳۷Nهست موسی پیش قبطی بس ذمیم * هست هامان پیش سبطی بس رجیم
۱۶۳۸Nجان هامان جاذب قبطی شده * جان موسی طالب سبطی شده
۱۶۳۹Nمعده‌ی خر که کشد در اجتذاب * معده‌ی آدم جذوب گندم آب
۱۶۴۰Nگر تو نشناسی کسی را از ظلام * بنگر اوراک اوش سازیده ست امام

block:4062

title of 4062
۱۶۴۱Nز انکه هر کره پی مادر رود * تا بدان جنسیت‌اش پیدا شود
۱۶۴۲Nآدمی را شیر از سینه رسد * شیر خر از نیم زیرینه رسد
۱۶۴۳Nعدل قسام است و قسمت کردنی است * این عجب که جبر نی و ظلم نیست
۱۶۴۴Nجبر بودی کی پشیمانی بدی * ظلم بودی کی نگهبانی بدی
۱۶۴۵Nروز آخر شد سبق فردا بود * راز ما را روز کی گنجا بود
۱۶۴۶Nای بکرده اعتماد واثقی * بر دم و بر چاپلوس فاسقی
۱۶۴۷Nقبه‌ای بر ساخته ستی از حباب * آخر آن خیمه‌ست بس واهی طناب
۱۶۴۸Nزرق چون برق است و اندر نور آن * راه نتوانند دیدن ره روان
۱۶۴۹Nاین جهان و اهل او بی‌حاصلند * هر دو اندر بی‌وفایی یک دلند
۱۶۵۰Nزاده‌ی دنیا چو دنیا بی‌وفاست * گر چه رو آرد به تو آن رو قفاست
۱۶۵۱Nاهل آن عالم چو آن عالم ز بر * تا ابد در عهد و پیمان مستمر
۱۶۵۲Nخود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند * معجزات از همدگر کی بستدند
۱۶۵۳Nکی شود پژمرده میوه‌ی آن جهان * شادی عقلی نگردد اندهان
۱۶۵۴Nنفس بی‌عهد است ز آن رو کشتنی است * او دنی و قبله‌گاه او دنی است
۱۶۵۵Nنفسها را لایق است این انجمن * مرده را در خور بود گور و کفن
۱۶۵۶Nنفس اگر چه زیرک است و خرده‌دان * قبله‌اش دنیاست او را مرده دان
۱۶۵۷Nآب وحی حق بدین مرده رسید * شد ز خاک مرده‌ای زنده پدید
۱۶۵۸Nتا نیاید وحی تو غره مباش * تو بدان گلگونه‌ی طال بقاش
۱۶۵۹Nبانگ و صیتی جو که آن خامل نشد * تاب خورشیدی که آن آفل نشد
۱۶۶۰Nآن هنرهای دقیق و قال و قیل * قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل
۱۶۶۱Nرونق و طاق و طرنب و سحرشان * گر چه خلقان را کشد گردن کشان
۱۶۶۲Nسحرهای ساحران دان جمله را * مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
۱۶۶۳Nجادویی‌ها را همه یک لقمه کرد * یک جهان پر شب بدان را صبح خورد
۱۶۶۴Nنور از آن خوردن نشد افزون و بیش * بل همان سان است کاو بوده ست پیش
۱۶۶۵Nدر اثر افزون شد و در ذات نی * ذات را افزونی و آفات نی
۱۶۶۶Nحق ز ایجاد جهان افزون نشد * آن چه اول آن نبود اکنون نشد
۱۶۶۷Nلیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق * در میان این دو افزونی است فرق
۱۶۶۸Nهست افزونی اثر اظهار او * تا پدید آید صفات و کار او
۱۶۶۹Nهست افزونی هر ذاتی دلیل * کاو بود حادث به علتها علیل

block:4063

title of 4063
۱۶۷۰Nگفت موسی سحر هم حیران کنی است * چون کنم کاین خلق را تمییز نیست
۱۶۷۱Nگفت حق تمییز را پیدا کنم * عقل بی‌تمییز را بینا کنم
۱۶۷۲Nگر چه چون دریا بر آوردند کف * موسیا تو غالب آیی‌ لا تَخَفْ
۱۶۷۳Nبود اندر عهد خود سحر افتخار * چون عصا شد مار آنها گشت عار
۱۶۷۴Nهر کسی را دعوی حسن و نمک * سنگ مرگ آمد نمکها را محک
۱۶۷۵Nسحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت * هر دو را از بام بود افتاد طشت
۱۶۷۶Nبانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند * بانگ طشت دین بجز رفعت چه ماند
۱۶۷۷Nچون محک پنهان شده‌ست از مرد و زن * در صف آ ای قلب و اکنون لاف‌زن
۱۶۷۸Nوقت لاف است محک چون غایب است * می‌برندت از عزیزی دست دست
۱۶۷۹Nقلب می‌گوید ز نخوت هر دمم * ای زر خالص من از تو کی کمم
۱۶۸۰Nزر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش * لیک می‌آید محک آماده باش
۱۶۸۱Nمرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز * زر خالص را چه نقصان است گاز
۱۶۸۲Nقلب اگر در خویش آخر بین بدی * آن سیه کاخر شد او اول شدی
۱۶۸۳Nچون شدی اول سیه اندر لقا * دور بودی از نفاق و از شقا
۱۶۸۴Nکیمیای فضل را طالب بدی * عقل او بر زرق او غالب بدی
۱۶۸۵Nچون شکسته دل شدی از حال خویش * جابر اشکستگان دیدی به پیش
۱۶۸۶Nعاقبت را دید و او اشکسته شد * از شکسته بند در دم بسته شد
۱۶۸۷Nفضل مسها را سوی اکسیر راند * آن زر اندود از کرم محروم ماند
۱۶۸۸Nای زر اندوده مکن دعوی ببین * که نماند مشتریت اعمی چنین
۱۶۸۹Nنور محشر چشمشان بینا کند * چشم بندی ترا رسوا کند
۱۶۹۰Nبنگر آنها را که آخر دیده‌اند * حسرت جانها و رشک دیده‌اند
۱۶۹۱Nبنگر آنها را که حالی دیده‌اند * سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند
۱۶۹۲Nپیش حالی بین که در جهل است و شک * صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
۱۶۹۳Nصبح کاذب صد هزاران کاروان * داد بر باد هلاکت ای جوان
۱۶۹۴Nنیست نقدی کش غلط انداز نیست * وای آن جان کش محک و گاز نیست

block:4064

title of 4064
۱۶۹۵Nبو مسیلم گفت خود من احمدم * دین احمد را به فن بر هم زدم
۱۶۹۶Nبو مسیلم را بگو کم کن بطر * غره‌ی اول مشو آخر نگر
۱۶۹۷Nاین قلاووزی مکن از حرص جمع * پس روی کن تا رود در پیش شمع
۱۶۹۸Nشمع مقصد را نماید همچو ماه * کاین طرف دانه ست یا خود دامگاه
۱۶۹۹Nگر بخواهی ور نخواهی با چراغ * دیده گردد نقش باز و نقش زاغ
۱۷۰۰Nور نه این زاغان دغل افروختند * بانگ بازان سپید آموختند
۱۷۰۱Nبانگ هدهد گر بیاموزد فتی * راز هدهد کو و پیغام سبا
۱۷۰۲Nبانگ بر رسته ز بر بسته بدان * تاج شاهان را ز تاج هدهدان
۱۷۰۳Nحرف درویشان و نکته‌ی عارفان * بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان
۱۷۰۴Nهر هلاک امت پیشین که بود * ز انکه چندل را گمان بردند عود
۱۷۰۵Nبودشان تمییز کان مظهر کند * لیک حرص و آز کور و کر کند
۱۷۰۶Nکوری کوران ز رحمت دور نیست * کوری حرص است کان معذور نیست
۱۷۰۷Nچار میخ شه ز رحمت دور نی * چار میخ حاسدی مغفور نی
۱۷۰۸Nماهیا آخر نگر بنگر به شست * بد گلویی چشم آخر بینت بست
۱۷۰۹Nبا دو دیده اول و آخر ببین * هین مباش اعور چو ابلیس لعین
۱۷۱۰Nاعور آن باشد که حالی دید و بس * چون بهایم بی‌خبر از باز پس
۱۷۱۱Nچون دو چشم گاو در جرم تلف * همچو یک چشم است کش نبود شرف
۱۷۱۲Nنصف قیمت ارزد آن دو چشم او * که دو چشمش راست مسند چشم تو
۱۷۱۳Nور کنی یک چشم آدم زاده‌ای * نصف قیمت لایق است از جاده‌ای
۱۷۱۴Nز انکه چشم آدمی تنها به خود * بی‌دو چشم یار کاری می‌کند
۱۷۱۵Nچشم خر چون اولش بی‌آخر است * گردو چشمش هست حکمش اعور است
۱۷۱۶Nاین سخن پایان ندارد و آن خفیف * می‌نویسد رقعه در طمع رغیف

block:4065

title of 4065
۱۷۱۷Nرفت پیش از نامه پیش مطبخی * کای بخیل از مطبخ شاه سخی
۱۷۱۸Nدور از او و ز همت او کاین قدر * از جری‌ام آیدش اندر نظر
۱۷۱۹Nگفت بهر مصلحت فرموده است * نه برای بخل و نه تنگی دست
۱۷۲۰Nگفت دهلیزی است و الله این سخن * پیش شه خاک است هم زر کهن
۱۷۲۱Nمطبخی ده گونه حجت بر فراشت * او همه رد کرد از حرصی که داشت
۱۷۲۲Nچون جری کم آمدش در وقت چاشت * زد بسی تشنیع او سودی نداشت
۱۷۲۳Nگفت قاصد می‌کنید اینها شما * گفت نه که بنده فرمانیم ما
۱۷۲۴Nاین مگیر از فرع این از اصل گیر * بر کمان کم زن که از بازوست تیر
۱۷۲۵Nما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ‌ ابتلاست * بر نبی کم نه گنه کان از خداست
۱۷۲۶Nآب از سر تیره است ای خیره چشم * پیشتر بنگر یکی بگشای چشم
۱۷۲۷Nشد ز خشم و غم درون بقعه‌ای * سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌ای
۱۷۲۸Nاندر آن رقعه ثنای شاه گفت * گوهر جود و سخای شاه سفت
۱۷۲۹Nکای ز بحر و ابر افزون کف تو * در قضای حاجت حاجات جو
۱۷۳۰Nز انکه ابر آن چه دهد گریان دهد * کف تو خندان پیاپی خوان نهد
۱۷۳۱Nظاهر رقعه اگر چه مدح بود * بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود
۱۷۳۲Nز آن همه کار تو بی‌نور است و زشت * که تو دوری دور از نور سرشت
۱۷۳۳Nرونق کار خسان کاسد شود * همچو میوه‌ی تازه زو فاسد شود
۱۷۳۴Nرونق دنیا بر آرد زو کساد * ز انکه هست از عالم کون و فساد
۱۷۳۵Nخوش نگردد از مدیحی سینه‌ها * چون که در مداح باشد کینه‌ها
۱۷۳۶Nای دل از کین و کراهت پاک شو * و آن گهان الحمد خوان چالاک شو
۱۷۳۷Nبر زبان الحمد و اکراه درون * از زبان تلبیس باشد یا فسون
۱۷۳۸Nو آنگهان گفته خدا که ننگرم * من به ظاهر من به باطن ناظرم

block:4066

title of 4066
۱۷۳۹Nآن یکی با دلق آمد از عراق * باز پرسیدند یاران از فراق
۱۷۴۰Nگفت آری بد فراق الا سفر * بود بر من بس مبارک مژده‌ور
۱۷۴۱Nکه خلیفه داد ده خلعت مرا * که قرینش باد صد مدح و ثنا
۱۷۴۲Nشکرها و مدحها بر می‌شمرد * تا که شکر از حد و اندازه ببرد
۱۷۴۳Nپس بگفتندش که احوال نژند * بر دروغ تو گواهی می‌دهند
۱۷۴۴Nتن برهنه سر برهنه سوخته * شکر را دزدیده یا آموخته
۱۷۴۵Nکو نشان شکر و حمد میر تو * بر سر و بر پای بی‌توفیر تو
۱۷۴۶Nگر زبانت مدح آن شه می‌تند * هفت اندامت شکایت می‌کند
۱۷۴۷Nدر سخای آن شه و سلطان جود * مر ترا کفشی و شلواری نبود
۱۷۴۸Nگفت من ایثار کردم آن چه داد * میر تقصیری نکرد از افتقاد
۱۷۴۹Nبستدم جمله‌ی عطاها از امیر * بخش کردم بر یتیم و بر فقیر
۱۷۵۰Nمال دادم بستدم عمر دراز * در جزا زیرا که بودم پاک باز
۱۷۵۱Nپس بگفتندش مبارک مال رفت * چیست اندر باطنت این دود و تفت
۱۷۵۲Nصد کراهت در درون تو چو خار * کی بود انده نشان ابتشار
۱۷۵۳Nکو نشان عشق و ایثار و رضا * گر درست است آن چه گفتی ما مضی
۱۷۵۴Nخود گرفتم مال گم شد میل کو * سیل اگر بگذشت جای سیل کو
۱۷۵۵Nچشم تو گر بد سیاه و جان فزا * گر نماند او جان فزا ازرق چرا
۱۷۵۶Nکو نشان پاک بازی ای ترش * بوی لاف کژ همی‌آید خمش
۱۷۵۷Nصد نشان باشد درون ایثار را * صد علامت هست نیکو کار را
۱۷۵۸Nمال در ایثار اگر گردد تلف * در درون صد زندگی آید خلف
۱۷۵۹Nدر زمین حق زراعت کردنی * تخمهای پاک آن گه دخل نی
۱۷۶۰Nگر نروید خوشه از روضات هو * پس چه واسع باشد ارض اللَّه بگو
۱۷۶۱Nچون که این ارض فنا بی‌ریع نیست * چون بود ارض اللَّه آن مستوسعی است
۱۷۶۲Nاین زمین را ریع او خود بی‌حد است * دانه ای را کمترین خود هفصد است
۱۷۶۳Nحمد گفتی کو نشان حامدون * نه برونت هست اثر نه اندرون
۱۷۶۴Nحمد عارف مر خدا را راست است * که گواه حمد او شد پا و دست
۱۷۶۵Nاز چه تاریک جسمش بر کشید * و ز تگ زندان دنیایش خرید
۱۷۶۶Nاطلس تقوی و نور موتلف * آیت حمد است او را بر کتف
۱۷۶۷Nوا رهیده از جهان عاریه * ساکن گلزار و عَیْنٌ جارِیَةٌ
۱۷۶۸Nبر سریر سر عالی همتش * مجلس و جاه و مقام و رتبتش
۱۷۶۹Nمقعد صدقی که صدیقان در او * جمله سر سبزند و شاد و تازه رو
۱۷۷۰Nحمدشان چون حمد گلشن از بهار * صد نشانی دارد و صد گیر و دار
۱۷۷۱Nبر بهارش چشمه و نخل و گیاه * و آن گلستان و نگارستان گواه
۱۷۷۲Nشاهد شاهد هزاران هر طرف * در گواهی همچو گوهر بر صدف
۱۷۷۳Nبوی سر بد بیاید از دمت * وز سر و رو تابد ای لافی غمت
۱۷۷۴Nبو شناسانند حاذق در مصاف * تو به جلدی‌های و هو کم کن گزاف
۱۷۷۵Nتو ملاف از مشک کان بوی پیاز * از دم تو می‌کند مکشوف راز
۱۷۷۶Nگل شکر خوردم همی‌گویی و بوی * می‌زند از سیر که یافه مگوی
۱۷۷۷Nهست دل ماننده‌ی خانه‌ی کلان * خانه‌ی دل را نهان همسایگان
۱۷۷۸Nاز شکاف روزن و دیوارها * مطلع گردند بر اسرارها
۱۷۷۹Nاز شکافی که ندارد هیچ وهم * صاحب خانه ندارد هیچ سهم
۱۷۸۰Nاز نبی بر خوان که دیو و قوم او * می‌برند از حال انسی خفیه بو
۱۷۸۱Nاز رهی که انس از آن آگاه نیست * ز انکه زین محسوس و زین اشباه نیست
۱۷۸۲Nدر میان ناقدان زرقی متن * با محک ای قلب دون لافی مزن
۱۷۸۳Nمر محک را ره بود در نقد و قلب * که خدایش کرد امیر جسم و قلب
۱۷۸۴Nچون شیاطین با غلیظیهای خویش * واقفند از سر ما و فکر و کیش
۱۷۸۵Nمسلکی دارند دزدیده درون * ما ز دزدیهای ایشان سر نگون
۱۷۸۶Nدم‌به‌دم خبط و زیانی می‌کنند * صاحب نقب و شکاف روزنند
۱۷۸۷Nپس چرا جانهای روشن در جهان * بی‌خبر باشند از حال نهان
۱۷۸۸Nدر سرایت کمتر از دیوان شدند * روحها که خیمه بر گردون زدند
۱۷۸۹Nدیو دزدانه سوی گردون رود * از شهاب محرق او مطعون شود*
۱۷۹۰Nسر نگون از چرخ زیر افتد چنان * که شقی در جنگ از زخم سنان
۱۷۹۱Nآن ز رشک روحهای دل پسند * از فلکشان سر نگون می‌افگنند
۱۷۹۲Nتو اگر شلی و لنگ و کور و کر * این گمان بر روحهای مه مبر
۱۷۹۳Nشرم دار و لاف کم زن جان مکن * که بسی جاسوس هست آن سوی تن

block:4067

title of 4067
۱۷۹۴Nاین طبیبان بدن دانش‌ورند * بر سقام تو ز تو واقف‌ترند
۱۷۹۵Nتا ز قاروره همی‌بینند حال * که ندانی تو از آن رو اعتلال
۱۷۹۶Nهم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم * بو برند از تو به هر گونه سقم
۱۷۹۷Nپس طبیبان الهی در جهان * چون ندانند از تو بی‌گفت دهان
۱۷۹۸Nهم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ * صد سقم بینند در تو بی‌درنگ
۱۷۹۹Nاین طبیبان نو آموزند خود * که بدین آیاتشان حاجت بود
۱۸۰۰Nکاملان از دور نامت بشنوند * تا به قعر باد و بودت در دوند
۱۸۰۱Nبلکه پیش از زادن تو سالها * دیده باشندت ترا با حالها

block:4068

title of 4068
۱۸۰۲Nآن شنیدی داستان بایزید * که ز حال بو الحسن پیشین چه دید
۱۸۰۳Nروزی آن سلطان تقوی می‌گذشت * با مریدان جانب صحرا و دشت
۱۸۰۴Nبوی خوش آمد مر او را ناگهان * در سواد ری ز سوی خارقان
۱۸۰۵Nهم بدانجا ناله‌ی مشتاق کرد * بوی را از باد استنشاق کرد
۱۸۰۶Nبوی خوش را عاشقانه می‌کشید * جان او از باد باده می‌چشید
۱۸۰۷Nکوزه‌ای کاو از یخابه پر بود * چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
۱۸۰۸Nآن ز سردی هوا آبی شده‌ست * از درون کوزه نم بیرون نجست
۱۸۰۹Nباد بوی آور مر او را آب گشت * آب هم او را شراب ناب گشت
۱۸۱۰Nچون در او آثار مستی شد پدید * یک مرید او را از آن دم بر رسید
۱۸۱۱Nپس بپرسیدش که این احوال خوش * که برون است از حجاب پنج و شش
۱۸۱۲Nگاه سرخ و گاه زرد و گه سپید * می‌شود رویت چه حال است و نوید
۱۸۱۳Nمی‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل * بی‌شک از غیب است و از گلزار کل
۱۸۱۴Nای تو کام جان هر خودکامه‌ای * هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای
۱۸۱۵Nهر دمی یعقوب‌وار از یوسفی * می‌رسد اندر مشام تو شفا
۱۸۱۶Nقطره‌ای بر ریز بر ما ز آن سبو * شمه‌ای ز آن گلستان با ما بگو
۱۸۱۷Nخو نداریم ای جمال مهتری * که لب ما خشک و تو تنها خوری
۱۸۱۸Nای فلک پیمای چست چست خیز * ز انچه خوردی جرعه‌ای بر ما بریز
۱۸۱۹Nمیر مجلس نیست در دوران دگر * جز تو ای شه در حریفان در نگر
۱۸۲۰Nکی توان نوشید این می زیر دست * می یقین مر مرد را رسواگر است
۱۸۲۱Nبوی را پوشیده و مکنون کند * چشم مست خویشتن را چون کند
۱۸۲۲Nخود نه آن بوی است این کاندر جهان * صد هزاران پرده‌اش دارد نهان
۱۸۲۳Nپر شد از تیزی او صحرا و دشت * دشت چه کز نه فلک هم بر گذشت
۱۸۲۴Nاین سر خم را به کهگل در مگیر * کاین برهنه نیست خود پوشش پذیر
۱۸۲۵Nلطف کن ای راز دان رازگو * آن چه بازت صید کردش باز گو
۱۸۲۶Nگفت بوی بو العجب آمد به من * همچنان که مر نبی را از یمن
۱۸۲۷Nکه محمد گفت بر دست صبا * از یمن می‌آیدم بوی خدا
۱۸۲۸Nبوی رامین می‌رسد از جان ویس * بوی یزدان می‌رسد هم از اویس
۱۸۲۹Nاز اویس و از قرن بوی عجب * مر نبی را مست کرد و پر طرب
۱۸۳۰Nچون اویس از خویش فانی گشته بود * آن زمینی آسمانی گشته بود
۱۸۳۱Nآن هلیله‌ی پروریده در شکر * چاشنی تلخیش نبود دگر
۱۸۳۲Nآن هلیله‌ی رسته از ما و منی * نقش دارد از هلیله طعم نی
۱۸۳۳Nاین سخن پایان ندارد باز گرد * تا چه گفت از وحی غیب آن شیر مرد

block:4069

title of 4069
۱۸۳۴Nگفت زین سو بوی یاری می‌رسد * کاندر این ده شهریاری می‌رسد
۱۸۳۵Nبعد چندین سال می‌زاید شهی * می‌زند بر آسمانها خرگهی
۱۸۳۶Nرویش از گلزار حق گلگون بود * از من او اندر مقام افزون بود
۱۸۳۷Nچیست نامش گفت نامش بو الحسن * حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن
۱۸۳۸Nقد او و رنگ او و شکل او * یک به یک وا گفت از گیسو و رو
۱۸۳۹Nحلیه‌های روح او را هم نمود * از صفات و از طریقه و جا و بود
۱۸۴۰Nحلیه‌ی تن همچو تن عاریتی است * دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی است
۱۸۴۱Nحلیه‌ی روح طبیعی هم فناست * حلیه‌ی آن جان طلب کان بر سماست
۱۸۴۲Nجسم او همچون چراغی بر زمین * نور او بالای سقف هفتمین
۱۸۴۳Nآن شعاع آفتاب اندر وثاق * قرص او اندر چهارم چار طاق
۱۸۴۴Nنقش گل در زیر بینی بهر لاغ * بوی گل بر سقف و ایوان دماغ
۱۸۴۵Nمرد خفته در عدن دیده فرق * عکس آن بر جسم افتاده عرق
۱۸۴۶Nپیرهن در مصر رهن یک حریص * پر شده کنعان ز بوی آن قمیص
۱۸۴۷Nبر نبشتند آن زمان تاریخ را * از کباب آراستند آن سیخ را
۱۸۴۸Nچون رسید آن وقت و آن تاریخ راست * زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت
۱۸۴۹Nاز پس آن سالها آمد پدید * بو الحسن بعد وفات بایزید
۱۸۵۰Nجمله‌ی خوهای او ز امساک و جود * آن چنان آمد که آن شه گفته بود
۱۸۵۱Nلوح محفوظ است او را پیشوا * از چه محفوظ است محفوظ از خطا
۱۸۵۲Nنه نجوم است و نه رمل است و نه خواب * وحی حق و الله اعلم بالصواب
۱۸۵۳Nاز پی رو پوش عامه در بیان * وحی دل گویند آن را صوفیان
۱۸۵۴Nوحی دل گیرش که منظر گاه اوست * چون خطا باشد چو دل آگاه اوست
۱۸۵۵Nمومنا بنظر به نور اللَّه شدی * از خطا و سهو ایمن آمدی

block:4070

title of 4070
۱۸۵۶Nصوفیی از فقر چون در غم شود * عین فقرش دایه و مطعم شود
۱۸۵۷Nز انکه جنت از مکاره رسته است * رحم قسم عاجزی اشکسته است
۱۸۵۸Nآن که سرها بشکند او از علو * رحم حق و خلق ناید سوی او
۱۸۵۹Nاین سخن آخر ندارد و آن جوان * از کمی اجرای نان شد ناتوان
۱۸۶۰Nشاد آن صوفی که رزقش کم شود * آن شبه‌ش در گردد و او یم شود
۱۸۶۱Nز آن جرای خاص هرک آگاه شد * او سزای قرب و اجری گاه شد
۱۸۶۲Nز آن جرای روح چون نقصان شود * جانش از نقصان آن لرزان شود
۱۸۶۳Nپس بداند که خطایی رفته است * که سمن زار رضا آشفته است
۱۸۶۴Nهمچنانک آن شخص از نقصان کشت * رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
۱۸۶۵Nرقعه‌اش بردند پیش میر داد * خواند آن رقعه جوابی وا نداد
۱۸۶۶Nگفت او را نیست الا درد لوت * پس جواب احمق اولیتر سکوت
۱۸۶۷Nنیستش درد فراق و وصل هیچ * بند فرع است او نجوید اصل هیچ
۱۸۶۸Nاحمق است و مرده‌ی ما و منی * کز غم فرعش فراغ اصل نی
۱۸۶۹Nآسمانها و زمین یک سیب دان * کز درخت قدرت حق شد عیان
۱۸۷۰Nتو چو کرمی در میان سیب در * و ز درخت و باغبانی بی‌خبر
۱۸۷۱Nآن یکی کرمی دگر در سیب هم * لیک جانش از برون صاحب علم
۱۸۷۲Nجنبش او واشکافد سیب را * بر نتابد سیب آن آسیب را
۱۸۷۳Nبر دریده جنبش او پرده‌ها * صورتش کرم است و معنی اژدها
۱۸۷۴Nآتشی کاول ز آهن می‌جهد * او قدم بس سست بیرون می‌نهد
۱۸۷۵Nدایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر * می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر
۱۸۷۶Nمرد اول بسته‌ی خواب و خور است * آخر الامر از ملایک برتر است
۱۸۷۷Nدر پناه پنبه و کبریتها * شعله و نورش بر آید بر سها
۱۸۷۸Nعالم تاریک روشن می‌کند * کنده‌ی آهن به سوزن می‌کند
۱۸۷۹Nگر چه آتش نیز هم جسمانی است * نه ز روح است و نه از روحانی است
۱۸۸۰Nجسم را نبود از آن عز بهره‌ای * جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای
۱۸۸۱Nجسم از جان روز افزون می‌شود * چون رود جان جسم بین چون می‌شود
۱۸۸۲Nحد جسمت یک دو گز خود بیش نیست * جان تو تا آسمان جولان کنی است
۱۸۸۳Nتا به بغداد و سمرقند ای همام * روح را اندر تصور نیم گام
۱۸۸۴Nدو درم سنگ است پیه چشمتان * نور روحش تا عنان آسمان
۱۸۸۵Nنور بی‌این چشم می‌بیند به خواب * چشم بی‌این نور چه بود جز خراب
۱۸۸۶Nجان ز ریش و سبلت تن فارغ است * لیک تن بی‌جان بود مردار و پست
۱۸۸۷Nبار نامه‌ی روح حیوانی است این * پیشتر رو روح انسانی ببین
۱۸۸۸Nبگذر از انسان هم و از قال و قیل * تا لب دریای جان جبرئیل
۱۸۸۹Nبعد از آنت جان احمد لب گزد * جبرئیل از بیم تو واپس خزد
۱۸۹۰Nگوید ار آیم به قدر یک کمان * من به سوی تو بسوزم در زمان

block:4071

title of 4071
۱۸۹۱Nاین بیابان خود ندارد پا و سر * بی‌جواب نامه خسته‌ست آن پسر
۱۸۹۲Nکای عجب چونم نداد آن شه جواب * یا خیانت کرد رقعه بر ز تاب
۱۸۹۳Nرقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه * کاو منافق بود و آبی زیر کاه
۱۸۹۴Nرقعه‌ی دیگر نویسم ز آزمون * دیگری جویم رسول ذو فنون
۱۸۹۵Nبر امیر و مطبخی و نامه بر * عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر
۱۸۹۶Nهیچ گرد خود نمی‌گردد که من * کژروی کردم چو اندر دین شمن

block:4072

title of 4072
۱۸۹۷Nباد بر تخت سلیمان رفت کژ * پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
۱۸۹۸Nباد هم گفت ای سلیمان کژ مرو * ور روی کژ از کژم خشمین مشو
۱۸۹۹Nاین ترازو بهر این بنهاد حق * تا رود انصاف ما را در سبق
۱۹۰۰Nاز ترازو کم کنی من کم کنم * تا تو با من روشنی من روشنم
۱۹۰۱Nهمچنین تاج سلیمان میل کرد * روز روشن را بر او چون لیل کرد
۱۹۰۲Nگفت تاجا کژ مشو بر فرق من * آفتابا کم مشو از شرق من
۱۹۰۳Nراست می‌کرد او به دست آن تاج را * باز کژ می‌شد بر او تاج ای فتی
۱۹۰۴Nهشت بارش راست کرد و گشت کژ * گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ
۱۹۰۵Nگفت اگر صد ره کنی تو راست من * کژ روم چون کژ روی ای موتمن
۱۹۰۶Nپس سلیمان اندرونه راست کرد * دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
۱۹۰۷Nبعد از آن تاجش همان دم راست شد * آن چنان که تاج را می‌خواست شد
۱۹۰۸Nبعد از آنش کژ همی‌کرد او به قصد * تاج وا می‌گشت تارک جو به قصد
۱۹۰۹Nهشت کرت کژ بکرد آن مهترش * راست می‌شد تاج بر فرق سرش
۱۹۱۰Nتاج ناطق گشت کای شه ناز کن * چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
۱۹۱۱Nنیست دستوری کز این من بگذرم * پرده‌های غیب این بر هم درم
۱۹۱۲Nبر دهانم نه تو دست خود ببند * مر دهانم را ز گفت ناپسند
۱۹۱۳Nپس ترا هر غم که پیش آید ز درد * بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
۱۹۱۴Nظن مبر بر دیگری ای دوستکام * آن مکن که می‌سگالید آن غلام
۱۹۱۵Nگاه جنگش با رسول و مطبخی * گاه خشمش با شهنشاه سخی
۱۹۱۶Nهمچو فرعونی که موسی هشته بود * طفلکان خلق را سر می‌ربود
۱۹۱۷Nآن عدو در خانه‌ی آن کوردل * او شده اطفال را گردن گسل
۱۹۱۸Nتو هم از بیرون بدی با دیگران * و اندرون خوش گشته با نفس گران
۱۹۱۹Nخود عدویت اوست قندش می‌دهی * و ز برون تهمت به هر کس می‌نهی
۱۹۲۰Nهمچو فرعونی تو کور و کوردل * با عدو خوش بی‌گناهان را مذل
۱۹۲۱Nچند فرعونا کشی بی‌جرم را * می‌نوازی مر تن پر غرم را
۱۹۲۲Nعقل او بر عقل شاهان می‌فزود * حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود
۱۹۲۳Nمهر حق بر چشم و بر گوش خرد * گر فلاطون است حیوانش کند
۱۹۲۴Nحکم حق بر لوح می‌آید پدید * آن چنان که حکم غیب بایزید

block:4073

title of 4073
۱۹۲۵Nهمچنان آمد که او فرموده بود * بو الحسن از مردمان آن را شنود
۱۹۲۶Nکه حسن باشد مرید و امتم * درس گیرد هر صباح از تربتم
۱۹۲۷Nگفت من هم نیز خوابش دیده‌ام * و ز روان شیخ این بشنیده‌ام
۱۹۲۸Nهر صباحی رو نهادی سوی گور * ایستادی تا ضحی اندر حضور
۱۹۲۹Nیا مثال شیخ پیشش آمدی * یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی
۱۹۳۰Nتا یکی روزی بیامد با سعود * گورها را برف نو پوشیده بود
۱۹۳۱Nتوی بر تو برفها همچون علم * قبه قبه دید و شد جانش به غم
۱۹۳۲Nبانگش آمد از حظیره‌ی شیخ حی * ها انا ادعوک کی تسعی الی
۱۹۳۳Nهین بیا این سو بر آوازم شتاب * عالم ار برف است روی از من متاب
۱۹۳۴Nحال او ز آن روز شد خوب و بدید * آن عجایب را که اول می‌شنید

block:4074

title of 4074
۱۹۳۵Nنامه‌ی دیگر نوشت آن بد گمان * پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان
۱۹۳۶Nکه یکی رقعه نبشتم پیش شه * ای عجب آن جا رسید و یافت ره
۱۹۳۷Nآن دگر را خواند هم آن خوب خد * هم نداد او را جواب و تن بزد
۱۹۳۸Nخشک می‌آورد او را شهریار * او مکرر کرد رقعه پنج بار
۱۹۳۹Nگفت حاجب آخر او بنده‌ی شماست * گر جوابش بر نویسی هم رواست
۱۹۴۰Nاز شهی تو چه کم گردد اگر * بر غلام و بنده اندازی نظر
۱۹۴۱Nگفت این سهل است اما احمق است * مرد احمق زشت و مردود حق است
۱۹۴۲Nگر چه آمرزم گناه و زلتش * هم کند بر من سرایت علتش
۱۹۴۳Nصد کس از گرگین همه گرگین شوند * خاصه این گر خبیث ناپسند
۱۹۴۴Nگر کم عقلی مبادا گبر را * شوم او بی‌آب دارد ابر را
۱۹۴۵Nنم نبارد ابر از شومی او * شهر شد ویرانه از بومی او
۱۹۴۶Nاز گر آن احمقان طوفان نوح * کرد ویران عالمی را در فضوح
۱۹۴۷Nگفت پیغمبر که احمق هر که هست * او عدوی ماست و غول ره زن است
۱۹۴۸Nهر که او عاقل بود او جان ماست * روح او و ریح او ریحان ماست
۱۹۴۹Nعقل دشنامم دهد من راضیم * ز انکه فیضی دارد از فیاضیم
۱۹۵۰Nنبود آن دشنام او بی‌فایده * نبود آن مهمانی‌اش بی‌مایده
۱۹۵۱Nاحمق ار حلوا نهد اندر لبم * من از آن حلوای او اندر تبم
۱۹۵۲Nاین یقین دان گر لطیف و روشنی * نیست بوسه‌ی کون خر را چاشنی
۱۹۵۳Nسبلتت گنده کند بی‌فایده * جامه از دیگش سیه بی‌مایده
۱۹۵۴Nمایده عقل است نی نان و شوا * نور عقل است ای پسر جان را غذا
۱۹۵۵Nنیست غیر نور آدم را خورش * از جز آن جان نیابد پرورش
۱۹۵۶Nزین خورشها اندک اندک باز بر * کاین غذای خر بود نه آن حر
۱۹۵۷Nتا غذای اصل را قابل شوی * لقمه‌های نور را آکل شوی
۱۹۵۸Nعکس آن نور است کاین نان نان شده‌ست * فیض آن جان است کاین جان جان شده‌ست
۱۹۵۹Nچون خوری یک بار از مأکول نور * خاک ریزی بر سر نان و تنور
۱۹۶۰Nعقل دو عقل است اول مکسبی * که در آموزی چو در مکتب صبی
۱۹۶۱Nاز کتاب و اوستاد و فکر و ذکر * از معانی و ز علوم خوب و بکر
۱۹۶۲Nعقل تو افزون شود بر دیگران * لیک تو باشی ز حفظ آن گران
۱۹۶۳Nلوح حافظ باشی اندر دور و گشت * لوح محفوظ اوست کاو زین در گذشت
۱۹۶۴Nعقل دیگر بخشش یزدان بود * چشمه‌ی آن در میان جان بود
۱۹۶۵Nچون ز سینه آب دانش جوش کرد * نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
۱۹۶۶Nور ره نبعش بود بسته چه غم * کاو همی‌جوشد ز خانه دم‌به‌دم
۱۹۶۷Nعقل تحصیلی مثال جویها * کان رود در خانه‌ای از کویها
۱۹۶۸Nراه آبش بسته شد شد بی‌نوا * از درون خویشتن جو چشمه را

block:4075

title of 4075
۱۹۶۹Nمشورت می‌کرد شخصی با کسی * کز تردد وا رهد وز محبسی
۱۹۷۰Nگفت ای خوشنام غیر من بجو * ماجرای مشورت با او بگو
۱۹۷۱Nمن عدویم مر ترا با من مپیچ * نبود از رای عدو پیروز هیچ
۱۹۷۲Nرو کسی جو که ترا او هست دوست * دوست بهر دوست لا شک خیر جوست
۱۹۷۳Nمن عدویم چاره نبود کز منی * کژ روم با تو نمایم دشمنی
۱۹۷۴Nحارسی از گرگ جستن شرط نیست * جستن از غیر محل ناجستنی است
۱۹۷۵Nمن ترا بی‌هیچ شکی دشمنم * من ترا کی ره نمایم ره زنم
۱۹۷۶Nهر که باشد همنشین دوستان * هست در گلخن میان بوستان
۱۹۷۷Nهر که با دشمن نشیند در زمن * هست او در بوستان در گولخن
۱۹۷۸Nدوست را مازار از ما و منت * تا نگردد دوست خصم و دشمنت
۱۹۷۹Nخیر کن با خلق بهر ایزدت * یا برای راحت جان خودت
۱۹۸۰Nتا هماره دوست بینی در نظر * در دلت ناید ز کین ناخوش صور
۱۹۸۱Nچون که کردی دشمنی پرهیز کن * مشورت با یار مهر انگیز کن
۱۹۸۲Nگفت می‌دانم ترا ای بو الحسن * که تویی دیرینه دشمن دار من
۱۹۸۳Nلیک مرد عاقلی و معنوی * عقل تو نگذاردت که کژ روی
۱۹۸۴Nطبع خواهد تا کشد از خصم کین * عقل بر نفس است بند آهنین
۱۹۸۵Nآید و منعش کند واداردش * عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش
۱۹۸۶Nعقل ایمانی چو شحنه‌ی عادل است * پاسبان و حاکم شهر دل است
۱۹۸۷Nهمچو گربه باشد او بیدار هوش * دزد در سوراخ ماند همچو موش
۱۹۸۸Nدر هر آن جا که بر آرد موش دست * نیست گربه یا که نقش گربه است
۱۹۸۹Nگربه‌ی چه شیر شیر افکن بود * عقل ایمانی که اندر تن بود
۱۹۹۰Nغره‌ی او حاکم درندگان * نعره‌ی او مانع چرندگان
۱۹۹۱Nشهر پر دزد است و پر جامه کنی * خواه شحنه باش گو و خواه نی

block:4076

title of 4076
۱۹۹۲Nیک سریه می‌فرستادی رسول * بهر جنگ کافر و دفع فضول
۱۹۹۳Nیک جوانی را گزید او از هذیل * میر لشکر کردش و سالار خیل
۱۹۹۴Nاصل لشکر بی‌گمان سرور بود * قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود
۱۹۹۵Nاین همه که مرده و پژمرده‌ای * ز آن بود که ترک سرور کرده‌ای
۱۹۹۶Nاز کسل و ز بخل و ز ما و منی * می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی
۱۹۹۷Nهمچو استوری که بگریزد ز بار * او سر خود گیرد اندر کوهسار
۱۹۹۸Nصاحبش در پی دوان کای خیره‌سر * هر طرف گرگی است اندر قصد خر
۱۹۹۹Nگر ز چشمم این زمان غایب شوی * پیشت آید هر طرف گرگ قوی
۲۰۰۰Nاستخوانت را بخاید چون شکر * که نبینی زندگانی را دگر
۲۰۰۱Nآن مگیر آخر بمانی از علف * آتش از بی‌هیزمی گردد تلف
۲۰۰۲Nهین بمگریز از تصرف کردنم * و ز گرانی بار که جانت منم
۲۰۰۳Nتو ستوری هم که نفست غالب است * حکم غالب را بود ای خود پرست
۲۰۰۴Nخر نخواندت اسب خواندت ذو الجلال * اسب تازی را عرب گوید تعال
۲۰۰۵Nمیر آخور بود حق را مصطفی * بهر استوران نفس پر جفا
۲۰۰۶Nقُلْ تَعالَوْا گفت از جذب کرم * تا ریاضتتان دهم من رایضم
۲۰۰۷Nنفسها را تا مروض کرده‌ام * زین ستوران بس لگدها خورده‌ام
۲۰۰۸Nهر کجا باشد ریاضت باره‌ای * از لگدهایش نباشد چاره‌ای
۲۰۰۹Nلاجرم اغلب بلا بر انبیاست * که ریاضت دادن خامان بلاست
۲۰۱۰Nسکسکانید از دمم یرغا روید * تا یواش و مرکب سلطان شوید
۲۰۱۱Nقُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا گفت رب * ای ستوران رمیده از ادب
۲۰۱۲Nگر نیایند ای نبی غمگین مشو * ز آن دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو
۲۰۱۳Nگوش بعضی زین تعالواها کر است * هر ستوری را صطبلی دیگر است
۲۰۱۴Nمنهزم گردند بعضی زین ندا * هست هر اسبی طویله‌ی او جدا
۲۰۱۵Nمنقبض گردند بعضی زین قصص * ز انکه هر مرغی جدا دارد قفص
۲۰۱۶Nخود ملایک نیز ناهمتا بدند * زین سبب بر آسمان صف صف شدند
۲۰۱۷Nکودکان گر چه به یک مکتب درند * در سبق هر یک ز یک بالاترند
۲۰۱۸Nمشرقی و مغربی را حسهاست * منصب دیدار حس چشم راست
۲۰۱۹Nصد هزاران گوشها گر صف زنند * جمله محتاجان چشم روشنند
۲۰۲۰Nباز صف گوشها را منصبی * در سماع جان و اخبار و نبی
۲۰۲۱Nصد هزاران چشم را آن راه نیست * هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
۲۰۲۲Nهمچنین هر حس یک یک می‌شمر * هر یکی معزول از آن کار دگر
۲۰۲۳Nپنج حس ظاهر و پنج اندرون * ده صف‌اند اندر قیام الصافون
۲۰۲۴Nهر کسی کاو از صف دین سرکش است * می‌رود سوی صفی کان ناخوش است
۲۰۲۵Nتو ز گفتار تَعالَوْا کم مکن * کیمیای بس شگرف است این سخن
۲۰۲۶Nگر مسی گردد ز گفتارت نفیر * کیمیا را هیچ از وی وامگیر
۲۰۲۷Nاین زمان گر بست نفس ساحرش * گفت تو سودش کند در آخرش
۲۰۲۸Nقُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا ای غلام * هین که ان اللَّه یدعو للسلام
۲۰۲۹Nخواجه باز آ از منی و از سری * سروری جو کم طلب کن سروری

block:4077

title of 4077
۲۰۳۰Nچون پیمبر سروری کرد از هذیل * از برای لشکر منصور خیل
۲۰۳۱Nبو الفضولی از حسد طاقت نداشت * اعتراض و لا نسلم بر فراشت
۲۰۳۲Nخلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند * در متاع فانیی چون فانی‌اند
۲۰۳۳Nاز تکبر جمله اندر تفرقه * مرده از جان زنده اندر مخرقه
۲۰۳۴Nاین عجب که جان به زندان اندر است * و آنگهی مفتاح زندانش به دست
۲۰۳۵Nپای تا سر غرق سرگین آن جوان * می‌زند بر دامنش جوی روان
۲۰۳۶Nدایما پهلو به پهلو بی‌قرار * پهلوی آرامگاه و پشت دار
۲۰۳۷Nنور پنهان است و جستجو گواه * کز گزافه دل نمی‌جوید پناه
۲۰۳۸Nگر نبودی حبس دنیا را مناص * نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
۲۰۳۹Nوحشتت همچون موکل می‌کشد * که بجو ای ضال منهاج رشد
۲۰۴۰Nهست منهاج و نهان در مکمن است * یافتش رهن گزافه جستن است
۲۰۴۱Nتفرقه جویان جمع اندر کمین * تو در این طالب رخ مطلوب بین
۲۰۴۲Nمردگان باغ برجسته ز بن * کان دهنده‌ی زندگی را فهم کن
۲۰۴۳Nچشم این زندانیان هر دم به در * کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور
۲۰۴۴Nصد هزار آلودگان آب جو * کی بدندی گر نبودی آب جو
۲۰۴۵Nبر زمین پهلوت را آرام نیست * ز ان که در خانه لحاف و بستری است
۲۰۴۶Nبی‌مقر گاهی نباشد بی‌قرار * بی‌خمار اشکن نباشد این خمار
۲۰۴۷Nگفت نه نه یا رسول اللَّه مکن * سرور لشکر مگر شیخ کهن
۲۰۴۸Nیا رسول اللَّه جوان ار شیر زاد * غیر مرد پیر سر لشکر مباد
۲۰۴۹Nهم تو گفتستی و گفت تو گوا * پیر باید پیر باید پیشوا
۲۰۵۰Nیا رسول اللَّه در این لشکر نگر * هست چندین پیر و از وی پیشتر
۲۰۵۱Nزین درخت آن برگ زردش را مبین * سیبهای پخته‌ی او را بچین
۲۰۵۲Nبرگهای زرد او خود کی تهی است * این نشان پختگی و کاملی است
۲۰۵۳Nبرگ زرد ریش و آن موی سپید * بهر عقل پخته می‌آرد نوید
۲۰۵۴Nبرگهای نو رسیده سبزفام * شد نشان آن که آن میوه ست خام
۲۰۵۵Nبرگ بی‌برگی نشان عارفی است * زردی زر سرخ رویی صارفی است
۲۰۵۶Nآن که او گل عارض است ار نو خط است * او به مکتب گاه مخبر نو خط است
۲۰۵۷Nحرفهای خط او کژمژ بود * مزمن عقل است اگر تن می‌دود
۲۰۵۸Nپای پیر از سرعت ار چه باز ماند * یافت عقل او دو پر بر اوج راند
۲۰۵۹Nگر مثل خواهی به جعفر در نگر * داد حق بر جای دست و پاش پر
۲۰۶۰Nبگذر از زر کاین سخن شد محتجب * همچو سیماب این دلم شد مضطرب
۲۰۶۱Nز اندرونم صد خموش خوش نفس * دست بر لب می‌زند یعنی که بس
۲۰۶۲Nخامشی بحر است و گفتن همچو جو * بحر می‌جوید ترا جو را مجو
۲۰۶۳Nاز اشارتهای دریا سر متاب * ختم کن و الله اعلم بالصواب
۲۰۶۴Nهمچنین پیوسته کرد آن بی‌ادب * پیش پیغمبر سخن ز آن سرد لب
۲۰۶۵Nدست می‌دادش سخن او بی‌خبر * که خبر هرزه بود پیش نظر
۲۰۶۶Nاین خبرها از نظر خود نایب است * بهر حاضر نیست بهر غایب است
۲۰۶۷Nهر که او اندر نظر موصول شد * این خبرها پیش او معزول شد
۲۰۶۸Nچون که با معشوق گشتی همنشین * دفع کن دلالگان را بعد از این
۲۰۶۹Nهر که از طفلی گذشت و مرد شد * نامه و دلاله بر وی سرد شد
۲۰۷۰Nنامه خواند از پی تعلیم را * حرف گوید از پی تفهیم را
۲۰۷۱Nپیش بینایان خبر گفتن خطاست * کان دلیل غفلت و نقصان ماست
۲۰۷۲Nپیش بینا شد خموشی نفع تو * بهر این آمد خطاب‌ أَنْصِتُوا
۲۰۷۳Nگر بفرماید بگو بر گوی خوش * لیک اندر گو دراز اندر مکش
۲۰۷۴Nور بفرماید که اندر کش دراز * همچنین شرمین بگو با امر ساز
۲۰۷۵Nهمچنین که من در این زیبا فسون * با ضیاء الحق حسام الدین کنون
۲۰۷۶Nچون که کوته می‌کنم من از رشد * او به صد نوعم به گفتن می‌کشد
۲۰۷۷Nای حسام الدین ضیای ذو الجلال * چون که می‌بینی چه می‌جویی مقال
۲۰۷۸Nاین مگر باشد ز حب مشتهی * اسقنی خمرا و قل لی انها
۲۰۷۹Nبر دهان تست این دم جام او * گوش می‌گوید که قسم گوش کو
۲۰۸۰Nقسم تو گرمی است نک گرمی و مست * گفت حرص من از این افزون‌تر است

block:4078

title of 4078
۲۰۸۱Nدر حضور مصطفای قند خو * چون ز حد برد آن عرب از گفت‌وگو
۲۰۸۲Nآن شه‌ وَ النَّجْمِ‌ و سلطان‌ عَبَسَ * لب گزید آن سرد دم را گفت بس
۲۰۸۳Nدست می‌زد بهر منعش بر دهان * چند گویی پیش دانای نهان
۲۰۸۴Nپیش بینا برده‌ای سرگین خشک * که بخر این را به جای ناف مشک
۲۰۸۵Nبعر را ای گنده مغز گنده مخ * زیر بینی بنهی و گویی که اخ
۲۰۸۶Nاخ اخی برداشتی ای گیج گاج * تا که کالای بدت یابد رواج
۲۰۸۷Nتا فریبی آن مشام پاک را * آن چریده‌ی گلشن افلاک را
۲۰۸۸Nحلم او خود را اگر چه گول ساخت * خویشتن را اندکی باید شناخت
۲۰۸۹Nدیگ را گر باز ماند امشب دهن * گربه را هم شرم باید داشتن
۲۰۹۰Nخویشتن گر خفته کرد آن خوب فر * سخت بیدار است دستارش مبر
۲۰۹۱Nچند گویی ای لجوج بی‌صفا * این فسون دیو پیش مصطفی
۲۰۹۲Nصد هزاران حلم دارند این گروه * هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه
۲۰۹۳Nحلمشان بیدار را ابله کند * زیرک صد چشم را گمره کند
۲۰۹۴Nحلمشان همچون شراب خوب نغز * نغز نغزک بر رود بالای مغز
۲۰۹۵Nمست را بین ز آن شراب پر شگفت * همچو فرزین مست کژ رفتن گرفت
۲۰۹۶Nمرد برنا ز آن شراب زود گیر * در میان راه می‌افتد چو پیر
۲۰۹۷Nخاصه این باده که از خم بلی است * نه میی که مستی او یک شبی است
۲۰۹۸Nآنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل * سیصد و نه سال گم کردند عقل
۲۰۹۹Nز آن زنان مصر جامی خورده‌اند * دستها را شرحه شرحه کرده‌اند
۲۱۰۰Nساحران هم سکر موسی داشتند * دار را دل دار می‌انگاشتند
۲۱۰۱Nجعفر طیار ز آن می بود مست * ز آن گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست

block:4079

title of 4079
۲۱۰۲Nبا مریدان آن فقیر محتشم * بایزید آمد که نک یزدان منم
۲۱۰۳Nگفت مستانه عیان آن ذو فنون * لا اله الا انا ها فاعبدون
۲۱۰۴Nچون گذشت آن حال گفتندش صباح * تو چنین گفتی و این نبود صلاح
۲۱۰۵Nگفت این بار ار کنم من مشغله * کاردها بر من زنید آن دم هله
۲۱۰۶Nحق منزه از تن و من با تنم * چون چنین گویم بباید کشتنم
۲۱۰۷Nچون وصیت کرد آن آزاد مرد * هر مریدی کاردی آماده کرد
۲۱۰۸Nمست گشت او باز از آن سغراق زفت * آن وصیتهاش از خاطر برفت
۲۱۰۹Nنقل آمد عقل او آواره شد * صبح آمد شمع او بی‌چاره شد
۲۱۱۰Nعقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید * شحنه‌ی بی‌چاره در کنجی خزید
۲۱۱۱Nعقل سایه‌ی حق بود حق آفتاب * سایه را با آفتاب او چه تاب
۲۱۱۲Nچون پری غالب شود بر آدمی * گم شود از مرد وصف مردمی
۲۱۱۳Nهر چه گوید آن پری گفته بود * زین سری ز آن آن سری گفته بود
۲۱۱۴Nچون پری را این دم و قانون بود * کردگار آن پری خود چون بود
۲۱۱۵Nاوی او رفته پری خود او شده * ترک بی‌الهام تازی گو شده
۲۱۱۶Nچون بخود آید نداند یک لغت * چون پری را هست این ذات و صفت
۲۱۱۷Nپس خداوند پری و آدمی * از پری کی باشدش آخر کمی
۲۱۱۸Nشیر گیر ار خون نره شیر خورد * تو بگویی او نکرد آن باده کرد
۲۱۱۹Nور سخن پردازد از زر کهن * تو بگویی باده گفته است آن سخن
۲۱۲۰Nباده‌ای را می بود این شر و شور * نور حق را نیست آن فرهنگ و زور
۲۱۲۱Nکه ترا از تو بکل خالی کند * تو شوی پست او سخن عالی کند
۲۱۲۲Nگر چه قرآن از لب پیغمبر است * هر که گوید حق نگفت او کافر است
۲۱۲۳Nچون همای بی‌خودی پرواز کرد * آن سخن را بایزید آغاز کرد
۲۱۲۴Nعقل را سیل تحیر در ربود * ز آن قوی‌تر گفت کاول گفته بود
۲۱۲۵Nنیست اندر جبه‌ام الا خدا * چند جویی بر زمین و بر سما
۲۱۲۶Nآن مریدان جمله دیوانه شدند * کاردها در جسم پاکش می‌زدند
۲۱۲۷Nهر یکی چون ملحدان گرد کوه * کارد می‌زد پیر خود را بی‌ستوه
۲۱۲۸Nهر که اندر شیخ تیغی می‌خلید * باژگونه از تن خود می‌درید
۲۱۲۹Nیک اثر نه بر تن آن ذو فنون * و آن مریدان خسته و غرقاب خون
۲۱۳۰Nهر که او سوی گلویش زخم برد * حلق خود ببریده دید و زار مرد
۲۱۳۱Nو انکه او را زخم اندر سینه زد * سینه‌اش بشکافت و شد مرده‌ی ابد
۲۱۳۲Nو آن که آگه بود از آن صاحب قران * دل ندادش که زند زخم گران
۲۱۳۳Nنیم دانش دست او را بسته کرد * جان ببرد الا که خود را خسته کرد
۲۱۳۴Nروز گشت و آن مریدان کاسته * نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته
۲۱۳۵Nپیش او آمد هزاران مرد و زن * کای دو عالم درج در یک پیرهن
۲۱۳۶Nاین تن تو گر تن مردم بدی * چون تن مردم ز خنجر گم شدی
۲۱۳۷Nبا خودی با بی‌خودی دوچار زد * با خود اندر دیده‌ی خود خار زد
۲۱۳۸Nای زده بر بی‌خودان تو ذو الفقار * بر تن خود می‌زنی آن هوش دار
۲۱۳۹Nز انکه بی‌خود فانی است و ایمن است * تا ابد در ایمنی او ساکن است
۲۱۴۰Nنقش او فانی و او شد آینه * غیر نقش روی غیر آن جای نه
۲۱۴۱Nگر کنی تف سوی روی خود کنی * ور زنی بر آینه بر خود زنی
۲۱۴۲Nور ببینی روی زشت آن هم تویی * ور ببینی عیسی و مریم تویی
۲۱۴۳Nاو نه این است و نه آن او ساده است * نقش تو در پیش تو بنهاده است
۲۱۴۴Nچون رسید اینجا سخن لب در ببست * چون رسید اینجا قلم در هم شکست
۲۱۴۵Nلب ببند ار چه فصاحت دست داد * دم مزن و الله اعلم بالرشاد
۲۱۴۶Nبر کنار بامی ای مست مدام * پست بنشین یا فرود آ و السلام
۲۱۴۷Nهر زمانی که شدی تو کامران * آن دم خوش را کنار بام دان
۲۱۴۸Nبر زمان خوش هراسان باش تو * همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو
۲۱۴۹Nتا نیاید بر ولا ناگه بلا * ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
۲۱۵۰Nترس جان در وقت شادی از زوال * ز آن کنار بام غیب است ارتحال
۲۱۵۱Nگر نمی‌بینی کنار بام راز * روح می‌بیند که هستش اهتزاز
۲۱۵۲Nهر نکالی ناگهان کان آمده ست * بر کنار کنگره‌ی شادی بده ست
۲۱۵۳Nجز کنار بام خود نبود سقوط * اعتبار از قوم نوح و قوم لوط

block:4080

title of 4080
۲۱۵۴Nپرتو مستی بی‌حد نبی * چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی
۲۱۵۵Nلاجرم بسیار گو شد از نشاط * مست ادب بگذاشت آمد در خباط
۲۱۵۶Nنه همه جا بی‌خودی شر می‌کند * بی‌ادب را می چنان تر می‌کند
۲۱۵۷Nگر بود عاقل نکو فر می‌شود * ور بود بد خوی بدتر می‌شود
۲۱۵۸Nلیک اغلب چون بدند و ناپسند * بر همه می را محرم کرده‌اند

block:4081

title of 4081
۲۱۵۹Nحکم اغلب راست چون غالب بدند * تیغ را از دست ره زن بستدند
۲۱۶۰Nگفت پیغمبر که ای ظاهر نگر * تو مبین او را جوان و بی‌هنر
۲۱۶۱Nای بسا ریش سیاه و مرد پیر * ای بسا ریش سپید و دل چو قیر
۲۱۶۲Nعقل او را آزمودم بارها * کرد پیری آن جوان در کارها
۲۱۶۳Nپیر پیر عقل باشد ای پسر * نه سپیدی موی اندر ریش و سر
۲۱۶۴Nاز بلیس او پیرتر خود کی بود * چون که عقلش نیست او لاشی بود
۲۱۶۵Nطفل گیرش چون بود عیسی نفس * پاک باشد از غرور و از هوس
۲۱۶۶Nآن سپیدی مو دلیل پختگی است * پیش چشم بسته کش کوته تگی است
۲۱۶۷Nآن مقلد چون نداند جز دلیل * در علامت جوید او دایم سبیل
۲۱۶۸Nبهر او گفتیم که تدبیر را * چون که خواهی کرد بگزین پیر را
۲۱۶۹Nآن که او از پرده‌ی تقلید جست * او به نور حق ببیند آن چه هست
۲۱۷۰Nنور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان * پوست بشکافد در آید در میان
۲۱۷۱Nپیش ظاهر بین چه قلب و چه سره * او چه داند چیست اندر قوصره
۲۱۷۲Nای بسا زر سیه کرده به دود * تا رهد از دست هر دزدی حسود
۲۱۷۳Nای بسا مس زر اندوده به زر * تا فرو شد آن به عقل مختصر
۲۱۷۴Nما که باطن بین جمله‌ی کشوریم * دل ببینیم و به ظاهر ننگریم
۲۱۷۵Nقاضیانی که به ظاهر می‌تنند * حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند
۲۱۷۶Nچون شهادت گفت و ایمانی نمود * حکم او مومن کند این قوم زود
۲۱۷۷Nبس منافق کاندر این ظاهر گریخت * خون صد مومن به پنهانی بریخت
۲۱۷۸Nجهد کن تا پیر عقل و دین شوی * تا چو عقل کل تو باطن بین شوی
۲۱۷۹Nاز عدم چون عقل زیبا رو گشاد * خلعتش داد و هزارش نام داد
۲۱۸۰Nکمترین ز آن نامهای خوش نفس * اینکه نبود هیچ او محتاج کس
۲۱۸۱Nگر به صورت وا نماید عقل رو * تیره باشد روز پیش نور او
۲۱۸۲Nور مثال احمقی پیدا شود * ظلمت شب پیش او روشن بود
۲۱۸۳Nکاو ز شب مظلم‌تر و تاری‌تر است * لیک خفاش شقی ظلمت خر است
۲۱۸۴Nاندک اندک خوی کن با نور روز * ور نه خفاشی بمانی بی‌فروز
۲۱۸۵Nعاشق هر جا شکال و مشکلی است * دشمن هر جا چراغ مقبلی است
۲۱۸۶Nظلمت اشکال ز آن جوید دلش * تا که افزون‌تر نماید حاصلش
۲۱۸۷Nتا ترا مشغول آن مشکل کند * و ز نهاد زشت خود غافل کند

block:4082

title of 4082
۲۱۸۸Nعاقل آن باشد که او با مشغله است * او دلیل و پیشوای قافله است
۲۱۸۹Nپی رو نور خود است آن پیش رو * تابع خویش است آن بی‌خویش رو
۲۱۹۰Nمومن خویش است و ایمان آورید * هم بدان نوری که جانش زو چرید
۲۱۹۱Nدیگری که نیم عاقل آمد او * عاقلی را دیده‌ی خود داند او
۲۱۹۲Nدست در وی زد چو کور اندر دلیل * تا بدو بینا شد و چست و جلیل
۲۱۹۳Nو آن خری کز عقل جو سنگی نداشت * خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
۲۱۹۴Nره نداند نه کثیر و نه قلیل * ننگش آید آمدن خلف دلیل
۲۱۹۵Nمی‌رود اندر بیابان دراز * گاه لنگان آیس و گاهی به تاز
۲۱۹۶Nشمع نه تا پیشوای خود کند * نیم شمعی نه که نوری کد کند
۲۱۹۷Nنیست عقلش تا دم زنده زند * نیم عقلی نه که خود مرده کند
۲۱۹۸Nمرده‌ی آن عاقل آید او تمام * تا بر آید از نشیب خود به بام
۲۱۹۹Nعقل کامل نیست خود را مرده کن * در پناه عاقلی زنده سخن
۲۲۰۰Nزنده نی تا هم دم عیسی بود * مرده نی تا دمگه عیسی شود
۲۲۰۱Nجان کورش گام هر سو می‌نهد * عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد

block:4083

title of 4083
۲۲۰۲Nقصه‌ی آن آبگیر است ای عنود * که در او سه ماهی اشگرف بود
۲۲۰۳Nدر کلیله خوانده باشی لیک آن * قشر قصه باشد و این مغز جان
۲۲۰۴Nچند صیادی سوی آن آبگیر * بر گذشتند و بدیدند آن ضمیر
۲۲۰۵Nپس شتابیدند تا دام آورند * ماهیان واقف شدند و هوشمند
۲۲۰۶Nآن که عاقل بود عزم راه کرد * عزم راه مشکل ناخواه کرد
۲۲۰۷Nگفت با اینها ندارم مشورت * که یقین سستم کنند از مقدرت
۲۲۰۸Nمهر زاد و بود بر جانشان تند * کاهلی و جهلشان بر من زند
۲۲۰۹Nمشورت را زنده‌ای باید نکو * که ترا زنده کند و آن زنده کو
۲۲۱۰Nای مسافر با مسافر رای زن * ز انکه پایت لنگ دارد رای‌زن
۲۲۱۱Nاز دم حب الوطن بگذر مه‌ایست * که وطن آن سوست جان این سوی نیست
۲۲۱۲Nگر وطن خواهی گذر ز آن سوی شط * این حدیث راست را کم خوان غلط

block:4084

title of 4084
۲۲۱۳Nدر وضو هر عضو را وردی جدا * آمده‌ست اندر خبر بهر دعا
۲۲۱۴Nچون که استنشاق بینی می‌کنی * بوی جنت خواه از رب غنی
۲۲۱۵Nتا ترا آن بو کشد سوی جنان * بوی گل باشد دلیل گلبنان
۲۲۱۶Nچون که استنجا کنی ورد و سخن * این بود یا رب تو زین‌ام پاک کن
۲۲۱۷Nدست من اینجا رسید این را بشست * دستم اندر شستن جان است سست
۲۲۱۸Nای ز تو کس گشته جان ناکسان * دست فضل تست در جانها رسان
۲۲۱۹Nحد من این بود کردم من لئیم * ز آن سوی حد را نقی کن ای کریم
۲۲۲۰Nاز حدث شستم خدایا پوست را * از حوادث تو بشو این دوست را

block:4085

title of 4085
۲۲۲۱Nآن یکی در وقت استنجا بگفت * که مرا با بوی جنت دار جفت
۲۲۲۲Nگفت شخصی خوب ورد آورده‌ای * لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای
۲۲۲۳Nاین دعا چون ورد بینی بود چون * ورد بینی را تو آوردی به کون
۲۲۲۴Nرایحه‌ی جنت ز بینی یافت حر * رایحه‌ی جنت کی آید از دبر
۲۲۲۵Nای تواضع برده پیش ابلهان * وی تکبر برده تو پیش شهان
۲۲۲۶Nآن تکبر بر خسان خوب است و چست * هین مرو معکوس عکسش بند تست
۲۲۲۷Nاز پی سوراخ بینی رست گل * بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عتل
۲۲۲۸Nبوی گل بهر مشام است ای دلیر * جای آن بو نیست این سوراخ زیر
۲۲۲۹Nکی از اینجا بوی خلد آید ترا * بو ز موضع جو اگر باید ترا
۲۲۳۰Nهمچنین حب الوطن باشد درست * تو وطن بشناس ای خواجه نخست
۲۲۳۱Nگفت آن ماهی زیرک ره کنم * دل ز رای و مشورتشان بر کنم
۲۲۳۲Nنیست وقت مشورت هین راه کن * چون علی تو آه اندر چاه کن
۲۲۳۳Nمحرم آن آه کمیاب است بس * شب رو و پنهان روی کن چون عسس
۲۲۳۴Nسوی دریا عزم کن زین آبگیر * بحر جو و ترک این گرداب گیر
۲۲۳۵Nسینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور * از مقام با خطر تا بحر نور
۲۲۳۶Nهمچو آهو کز پی او سگ بود * می‌دود تا در تنش یک رگ بود
۲۲۳۷Nخواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست * خواب خود در چشم ترسنده کجاست
۲۲۳۸Nرفت آن ماهی ره دریا گرفت * راه دور و پهنه‌ی پهنا گرفت
۲۲۳۹Nرنجها بسیار دید و عاقبت * رفت آخر سوی امن و عافیت
۲۲۴۰Nخویشتن افکند در دریای ژرف * که نیابد حد آن را هیچ طرف
۲۲۴۱Nپس چو صیادان بیاوردند دام * نیم عاقل را از آن شد تلخ کام
۲۲۴۲Nگفت اه من فوت کردم فرصه را * چون نگشتم همره آن رهنما
۲۲۴۳Nناگهان رفت او و لیکن چون که رفت * می‌ببایستم شدن در پی به تفت
۲۲۴۴Nبر گذشته حسرت آوردن خطاست * باز ناید رفته یاد آن هباست

block:4086

title of 4086
۲۲۴۵Nآن یکی مرغی گرفت از مکر و دام * مرغ او را گفت ای خواجه‌ی همام
۲۲۴۶Nتو بسی گاوان و میشان خورده‌ای * تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای
۲۲۴۷Nتو نگشتی سیر از آنها در زمن * هم نگردی سیر از اجزای من
۲۲۴۸Nهل مرا تا که سه پندت بر دهم * تا بدانی زیرکم یا ابلهم
۲۲۴۹Nاول آن پند هم در دست تو * ثانیش بر بام کهگل بست تو
۲۲۵۰Nو آن سوم پندت دهم من بر درخت * که از این سه پند گردی نیک بخت
۲۲۵۱Nآنچ بر دست است این است آن سخن * که محالی را ز کس باور مکن
۲۲۵۲Nبر کفش چون گفت اول پند زفت * گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
۲۲۵۳Nگفت دیگر بر گذشته غم مخور * چون ز تو بگذشت ز آن حسرت مبر
۲۲۵۴Nبعد از آن گفتش که در جسمم کتیم * ده درم سنگ است یک در یتیم
۲۲۵۵Nدولت تو بخت فرزندان تو * بود آن گوهر به حق جان تو
۲۲۵۶Nفوت کردی در که روزی‌ات نبود * که نباشد مثل آن در در وجود
۲۲۵۷Nآن چنان که وقت زادن حامله * ناله دارد، خواجه شد در غلغله
۲۲۵۸Nمرغ گفتش نی نصیحت کردمت * که مبادا بر گذشته‌ی دی غمت
۲۲۵۹Nچون گذشت و رفت غم چون می‌خوری * یا نکردی فهم پندم یا کری
۲۲۶۰Nو آن دوم پندت بگفتم کز ضلال * هیچ تو باور مکن قول محال
۲۲۶۱Nمن نیم خود سه درمسنگ ای اسد * ده درم سنگ اندرونم چون بود
۲۲۶۲Nخواجه باز آمد به خود گفتا که هین * باز گو آن پند خوب سومین
۲۲۶۳Nگفت آری خوش عمل کردی بدان * تا بگویم پند ثالث رایگان
۲۲۶۴Nپند گفتن با جهول خوابناک * تخم افکندن بود در شوره خاک
۲۲۶۵Nچاک حمق و جهل نپذیرد رفو * تخم حکمت کم دهش ای پند گو

block:4087

title of 4087
۲۲۶۶Nگفت ماهی دگر وقت بلا * چون که ماند از سایه‌ی عاقل جدا
۲۲۶۷Nکاو سوی دریا شد و از غم عتیق * فوت شد از من چنان نیکو رفیق
۲۲۶۸Nلیک ز آن نندیشم و بر خود زنم * خویشتن را این زمان مرده کنم
۲۲۶۹Nپس بر آرم اشکم خود بر زبر * پشت زیر و می‌روم بر آب بر
۲۲۷۰Nمی‌روم بر وی چنان که خس رود * نی بسباحی چنان که کس رود
۲۲۷۱Nمرده گردم خویش بسپارم به آب * مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب
۲۲۷۲Nمرگ پیش از مرگ امن است ای فتی * این چنین فرمود ما را مصطفی
۲۲۷۳Nگفت موتوا کلکم من قبل ان * یاتی الموت تموتوا بالفتن
۲۲۷۴Nهمچنان مرد و شکم بالا فگند * آب می‌بردش نشیب و گه بلند
۲۲۷۵Nهر یکی ز آن قاصدان بس غصه برد * که دریغا ماهی بهتر بمرد
۲۲۷۶Nشاد می‌شد او از آن گفت دریغ * پیش رفت این بازی‌ام رستم ز تیغ
۲۲۷۷Nپس گرفتش یک صیاد ارجمند * پس بر او تف کرد و بر خاکش فگند
۲۲۷۸Nغلط غلطان رفت پنهان اندر آب * ماند آن احمق همی‌کرد اضطراب
۲۲۷۹Nاز چپ و از راست می‌جست آن سلیم * تا به جهد خویش برهاند گلیم
۲۲۸۰Nدام افکندند و اندر دام ماند * احمقی او را در آن آتش نشاند
۲۲۸۱Nبر سر آتش به پشت تابه‌ای * با حماقت گشت او هم خوابه‌ای
۲۲۸۲Nاو همی‌جوشید از تف سعیر * عقل می‌گفتش أ لم یاتک نذیر
۲۲۸۳Nاو همی‌گفت از شکنجه و ز بلا * همچو جان کافران‌ قالُوا بَلی
۲۲۸۴Nباز می‌گفت او که گر این بار من * وا رهم زین محنت گردن شکن
۲۲۸۵Nمن نسازم جز به دریایی وطن * آب گیری را نسازم من سکن
۲۲۸۶Nآب بی‌حد جویم و آمن شوم * تا ابد در امن و صحت می‌روم

block:4088

title of 4088
۲۲۸۷Nعقل می‌گفتش حماقت با تو است * با حماقت عهد را آید شکست
۲۲۸۸Nعقل را باشد وفای عهدها * تو نداری عقل رو ای خربها
۲۲۸۹Nعقل را یاد آید از پیمان خود * پرده‌ی نسیان بدراند خرد
۲۲۹۰Nچون که عقلت نیست نسیان میر تست * دشمن و باطل کن تدبیر تست
۲۲۹۱Nاز کمی عقل پروانه‌ی خسیس * یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس
۲۲۹۲Nچون که پرش سوخت توبه می‌کند * آز و نسیانش بر آتش می‌زند
۲۲۹۳Nضبط و درک و حافظی و یادداشت * عقل را باشد که عقل آن را فراشت
۲۲۹۴Nچون که گوهر نیست تابش چون بود * چون مذکر نیست ایابش چون بود
۲۲۹۵Nاین تمنی هم ز بی‌عقلی اوست * که نبیند کان حماقت را چه خوست
۲۲۹۶Nآن ندامت از نتیجه‌ی رنج بود * نه ز عقل روشن چون گنج بود
۲۲۹۷Nچون که شد رنج آن ندامت شد عدم * می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم
۲۲۹۸Nآن ندم از ظلمت غم بست بار * پس کلام اللیل یمحوه النهار
۲۲۹۹Nچون برفت آن ظلمت غم گشت خوش * هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش
۲۳۰۰Nمی‌کند او توبه و پیر خرد * بانگ‌ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا می‌زند

block:4089

title of 4089
۲۳۰۱Nعقل ضد شهوت است ای پهلوان * آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
۲۳۰۲Nوهم خوانش آن که شهوت را گداست * وهم قلب نقد زر عقلهاست
۲۳۰۳Nبی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل * هر دو را سوی محک کن زود نقل
۲۳۰۴Nاین محک قرآن و حال انبیا * چون محک مر قلب را گوید بیا
۲۳۰۵Nتا ببینی خویش را ز آسیب من * که نه‌ای اهل فراز و شیب من
۲۳۰۶Nعقل را گر اره‌ای سازد دو نیم * همچو زر باشد در آتش او بسیم
۲۳۰۷Nوهم مر فرعون عالم سوز را * عقل مر موسای جان افروز را
۲۳۰۸Nرفت موسی بر طریق نیستی * گفت فرعونش بگو تو کیستی
۲۳۰۹Nگفت من عقلم رسول ذو الجلال * حجه اللَّه‌ام امانم از ضلال
۲۳۱۰Nگفت نی خامش رها کن های و هو * نسبت و نام قدیمت را بگو
۲۳۱۱Nگفت که نسبت مرا از خاکدانش * نام اصلم کمترین بندگانش
۲۳۱۲Nبنده زاده‌ی آن خداوند وحید * زاده از پشت جواری و عبید
۲۳۱۳Nنسبت اصلم ز خاک و آب و گل * آب و گل را داد یزدان جان و دل
۲۳۱۴Nمرجع این جسم خاکم هم به خاک * مرجع تو هم به خاک ای سهمناک
۲۳۱۵Nاصل ما و اصل جمله سرکشان * هست از خاکی و آن را صد نشان
۲۳۱۶Nکه مدد از خاک می‌گیرد تنت * از غذای خاک پیچد گردنت
۲۳۱۷Nچون رود جان می‌شود او باز خاک * اندر آن گور مخوف سهمناک
۲۳۱۸Nهم تو و هم ما و هم اشباه تو * خاک گردند و نماند جاه تو
۲۳۱۹Nگفت غیر این نسب نامیت هست * مر ترا آن نام خود اولیتر است
۲۳۲۰Nبنده‌ی فرعون و بنده‌ی بندگانش * که از او پرورد اول جسم و جانش
۲۳۲۱Nبنده‌ی یاغی طاغی ظلوم * زین وطن بگریخته از فعل شوم
۲۳۲۲Nخونی و غداری و حق ناشناس * هم بر این اوصاف خود می‌کن قیاس
۲۳۲۳Nدر غریبی خوار و درویش و خلق * که ندانستی سپاس ما و حق
۲۳۲۴Nگفت حاشا که بود با آن ملیک * در خداوندی کسی دیگر شریک
۲۳۲۵Nواحد اندر ملک او را یار نی * بندگانش را جز او سالار نی
۲۳۲۶Nنیست خلقش را دگر کس مالکی * شرکتش دعوی کند جز هالکی
۲۳۲۷Nنقش او کردست و نقاش من اوست * غیر اگر دعوی کند او ظلم جوست
۲۳۲۸Nتو نتانی ابروی من ساختن * چون توانی جان من بشناختن
۲۳۲۹Nبلکه آن غدار و آن طاغی تویی * که کنی با حق تو دعوی دویی
۲۳۳۰Nگر بکشتم من عوانی را به سهو * نه برای نفس کشتم نه به لهو
۲۳۳۱Nمن زدم مشتی و ناگاه او فتاد * آن که جانش خود نبد جانی بداد
۲۳۳۲Nمن سگی کشتم تو مرسل زادگان * صد هزاران طفل بی‌جرم و زیان
۲۳۳۳Nکشته‌ای و خونشان در گردنت * تا چه آید بر تو زین خون خوردنت
۲۳۳۴Nکشته‌ای ذریت یعقوب را * بر امید قتل من مطلوب را
۲۳۳۵Nکوری تو حق مرا خود بر گزید * سر نگون شد آن چه نفست می‌پزید
۲۳۳۶Nگفت اینها را بهل بی‌هیچ شک * این بود حق من و نان و نمک
۲۳۳۷Nکه مرا پیش حشر خواری کنی * روز روشن بر دلم تاری کنی
۲۳۳۸Nگفت خواری قیامت صعب‌تر * گر نداری پاس من در خیر و شر
۲۳۳۹Nزخم کیکی را نمی‌تانی کشید * زخم ماری را تو چون خواهی چشید
۲۳۴۰Nظاهرا کار تو ویران می‌کنم * لیک خاری را گلستان می‌کنم

block:4090

title of 4090
۲۳۴۱Nآن یکی آمد زمین را می‌شکافت * ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
۲۳۴۲Nکاین زمین را از چه ویران می‌کنی * می‌شکافی و پریشان می‌کنی
۲۳۴۳Nگفت ای ابله برو بر من مران * تو عمارت از خرابی باز دان
۲۳۴۴Nکی شود گلزار و گندم‌زار این * تا نگردد زشت و ویران این زمین
۲۳۴۵Nکی شود بستان و کشت و برگ و بر * تا نگردد نظم او زیر و زبر
۲۳۴۶Nتا بنشکافی به نشتر ریش چغز * کی شود نیکو و کی گردید نغز
۲۳۴۷Nتا نشوید خلطهایت از دوا * کی رود شورش کجا آید شفا
۲۳۴۸Nپاره پاره کرده درزی جامه را * کس زند آن درزی علامه را
۲۳۴۹Nکه چرا این اطلس بگزیده را * بر دریدی چه کنم بدریده را
۲۳۵۰Nهر بنای کهنه کابادان کنند * نه که اول کهنه را ویران کنند
۲۳۵۱Nهمچنین نجار و حداد و قصاب * هستشان پیش از عمارتها خراب
۲۳۵۲Nآن هلیله و آن بلیله کوفتن * ز آن تلف، گردند معموری تن
۲۳۵۳Nتا نکوبی گندم اندر آسیا * کی شود آراسته ز آن خوان ما
۲۳۵۴Nآن تقاضا کرد آن نان و نمک * که ز شستت وارهانم ای سمک
۲۳۵۵Nگر پذیری پند موسی وارهی * از چنین شست بد نامنتهی
۲۳۵۶Nبس که خود را کرده‌ای بنده‌ی هوا * کرمکی را کرده‌ای تو اژدها
۲۳۵۷Nاژدها را اژدها آورده‌ام * تا به اصلاح آورم من دم‌به‌دم
۲۳۵۸Nتا دم آن از دم این بشکند * مار من آن اژدها را بر کند
۲۳۵۹Nگر رضا دادی رهیدی از دو مار * ور نه از جانت بر آرد آن دمار
۲۳۶۰Nگفت الحق سخت استا جادویی * که در افکندی به مکر اینجا دویی
۲۳۶۱Nخلق یکدل را تو کردی دو گروه * جادویی رخنه کند در سنگ و کوه
۲۳۶۲Nگفت هستم غرق پیغام خدا * جادویی کی دید با نام خدا
۲۳۶۳Nغفلت و کفر است مایه‌ی جادوی * مشعله‌ی دین است جان موسوی
۲۳۶۴Nمن به جادویان چه مانم ای وقیح * کاز دمم پر رشک می‌گردد مسیح
۲۳۶۵Nمن به جادویان چه مانم ای جنب * که ز جانم نور می‌گیرد کتب
۲۳۶۶Nچون تو با پر هوا بر می‌پری * لا جرم بر من گمان آن می‌بری
۲۳۶۷Nهر که را افعال دام و دد بود * بر کریمانش گمان بد بود
۲۳۶۸Nچون تو جزو عالمی هر چون بوی * کل را بر وصف خود بینی غوی
۲۳۶۹Nگر تو بر گردی و بر گردد سرت * خانه را گردنده بیند منظرت
۲۳۷۰Nور تو در کشتی روی بر یم روان * ساحل یم را همی‌بینی دوان
۲۳۷۱Nگر تو باشی تنگدل از ملحمه * تنگ بینی جو دنیا را همه
۲۳۷۲Nور تو خوش باشی به کام دوستان * این جهان بنمایدت چون گلستان
۲۳۷۳Nای بسا کس رفته تا شام و عراق * او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
۲۳۷۴Nوی بسا کس رفته تا هند و هری * او ندیده جز مگر بیع و شری
۲۳۷۵Nوی بسا کس رفته ترکستان و چین * او ندیده هیچ جز مکر و کمین
۲۳۷۶Nچون ندارد مدرکی جز رنگ و بو * جمله‌ی اقلیمها را گو بجو
۲۳۷۷Nگاو در بغداد آید ناگهان * بگذرد او زین سران تا آن سران
۲۳۷۸Nاز همه عیش و خوشیها و مزه * او نبیند جز که قشر خربزه
۲۳۷۹Nکه بود افتاده بر ره یا حشیش * لایق سیران گاوی یا خریش
۲۳۸۰Nخشک بر میخ طبیعت چون قدید * بسته‌ی اسباب جانش لا یزید
۲۳۸۱Nو آن فضای خرق اسباب و علل * هست ارض اللَّه ای صدر اجل
۲۳۸۲Nهر زمان مبدل شود چون نقش جان * نو به نو بیند جهانی در عیان
۲۳۸۳Nگر بود فردوس و انهار بهشت * چون فسرده‌ی یک صفت شد گشت زشت

block:4091

title of 4091
۲۳۸۴Nچنبره‌ی دید جهان ادراک تست * پرده‌ی پاکان حس ناپاک تست
۲۳۸۵Nمدتی حس را بشو ز آب عیان * این چنین دان جامه شوی صوفیان
۲۳۸۶Nچون شدی تو پاک پرده بر کند * جان پاکان خویش بر تو می‌زند
۲۳۸۷Nجمله عالم گر بود نور و صور * چشم را باشد از آن خوبی خبر
۲۳۸۸Nچشم بستی گوش می‌آری به پیش * تا نمایی زلف و رخساره‌ی بتیش
۲۳۸۹Nگوش گوید من به صورت نگروم * صورت ار بانگی زند من بشنوم
۲۳۹۰Nعالمم من لیک اندر فن خویش * فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
۲۳۹۱Nهین بیا بینی ببین این خوب را * نیست در خور بینی این مطلوب را
۲۳۹۲Nگر بود مشک و گلابی بو برم * فن من این است و علم و مخبرم
۲۳۹۳Nکی ببینم من رخ آن سیم ساق * هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
۲۳۹۴Nباز حس کژ نبیند غیر کژ * خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
۲۳۹۵Nچشم احول از یکی دیدن یقین * دان که معزول است ای خواجه‌ی معین
۲۳۹۶Nتو که فرعونی همه مکری و زرق * مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق
۲۳۹۷Nمنگر از خود در من ای کژ باز تو * تا یکی تو را نبینی تو دو تو
۲۳۹۸Nبنگر اندر من ز من یک ساعتی * تا ورای کون بینی ساحتی
۲۳۹۹Nوارهی از تنگی و از ننگ و نام * عشق اندر عشق بینی و السلام
۲۴۰۰Nپس بدانی چون که رستی از بدن * گوش و بینی چشم می‌داند شدن
۲۴۰۱Nراست گفته است آن شه شیرین زبان * چشم گردد مو به موی عارفان
۲۴۰۲Nچشم را چشمی نبود اول یقین * در رحم بود او جنین گوشتین
۲۴۰۳Nعلت دیدن مدان پیه ای پسر * ور نه خواب اندر ندیدی کس صور
۲۴۰۴Nآن پری و دیو می‌بیند شبیه * نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
۲۴۰۵Nنور را با پیه خود نسبت نبود * نسبتش بخشید خلاق ودود
۲۴۰۶Nآدم است از خاک کی ماند به خاک * جنی است از نار بی‌هیچ اشتراک
۲۴۰۷Nنیست مانند آی آتش آن پری * گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری
۲۴۰۸Nمرغ از باد است کی ماند به باد * نامناسب را خدا نسبت بداد
۲۴۰۹Nنسبت این فرعها با اصلها * هست بی‌چون گر چه دادش وصلها
۲۴۱۰Nآدمی چون زاده‌ی خاک هباست * این پسر را با پدر نسبت کجاست
۲۴۱۱Nنسبتی گر هست مخفی از خرد * هست بی‌چون و خرد کی پی برد
۲۴۱۲Nباد را بی‌چشم اگر بینش نداد * فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد
۲۴۱۳Nچون همی‌دانست مومن از عدو * چون همی‌دانست می را از کدو
۲۴۱۴Nآتش نمرود را گر چشم نیست * با خلیلش چون تجشم کردنی است
۲۴۱۵Nگر نبودی نیل را آن نور و دید * از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید
۲۴۱۶Nگر نه کوه و سنگ با دیدار شد * پس چرا داود را او یار شد
۲۴۱۷Nاین زمین را گر نبودی چشم جان * از چه قارون را فرو خورد آن چنان
۲۴۱۸Nگر نبودی چشم دل حنانه را * چون بدیدی هجر آن فرزانه را
۲۴۱۹Nسنگ ریزه گر نبودی دیده‌ور * چون گواهی دادی اندر مشت در
۲۴۲۰Nای خرد بر کش تو پر و بالها * سوره بر خوان زلزلت زلزالها
۲۴۲۱Nدر قیامت این زمین بر نیک و بد * کی ز نادیده گواهیها دهد
۲۴۲۲Nکه تحدث حالها و اخبارها * تظهر الارض لنا اسرارها
۲۴۲۳Nاین فرستادن مرا پیش تو میر * هست برهانی که بد مرسل خبیر
۲۴۲۴Nکاین چنین دارو چنین ناسور را * هست در خور از پی میسور را
۲۴۲۵Nواقعاتی دیده بودی پیش از این * که خدا خواهد مرا کردن گزین
۲۴۲۶Nمن عصا و نور بگرفته به دست * شاخ گستاخ ترا خواهم شکست
۲۴۲۷Nواقعات سهمگین از بهر این * گونه گونه می‌نمودت رب دین
۲۴۲۸Nدر خور سر بد و طغیان تو * تا بدانی کاوست در خور دان تو
۲۴۲۹Nتا بدانی کاو حکیم است و خبیر * مصلح امراض درمان ناپذیر
۲۴۳۰Nتو به تاویلات می‌گشتی از آن * کور و کر کاین هست از خواب گران
۲۴۳۱Nو آن طبیب و آن منجم در لمع * دید تعبیرش بپوشید از طمع
۲۴۳۲Nگفت دور از دولت و از شاهی‌ات * که در آید غصه در آگاهی‌ات
۲۴۳۳Nاز غذای مختلف یا از طعام * طبع شوریده همی‌بیند منام
۲۴۳۴Nز انکه دید او که نصیحت جو نه‌ای * تند و خون‌خواری و مسکین خو نه‌ای
۲۴۳۵Nپادشاهان خون کنند از مصلحت * لیک رحمتشان فزون است از عنت
۲۴۳۶Nشاه را باید که باشد خوی رب * رحمت او سبق دارد بر غضب
۲۴۳۷Nنه غضب غالب بود مانند دیو * بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو
۲۴۳۸Nنه حلیمی مخنث‌وار نیز * که شود زن روسپی ز آن و کنیز
۲۴۳۹Nدیو خانه کرده بودی سینه را * قبله‌ای سازیده بودی کینه را
۲۴۴۰Nشاخ تیزت بس جگرها را که خست * نک عصایم شاخ شوخت را شکست

block:4092

title of 4092
۲۴۴۱Nحمله بردند اسپه جسمانیان * جانب قلعه و دژ روحانیان
۲۴۴۲Nتا فرو گیرند بر در بند غیب * تا کسی ناید از آن سو پاک جیب
۲۴۴۳Nغازیان حمله‌ی غزا چون کم برند * کافران بر عکس حمله آورند
۲۴۴۴Nغازیان غیب چون از حلم خویش * حمله ناوردند بر تو زشت کیش
۲۴۴۵Nحمله بردی سوی در بندان غیب * تا نیایند این طرف مردان غیب
۲۴۴۶Nچنگ در صلب و رحمها در زدی * تا که شارع را بگیری از بدی
۲۴۴۷Nچون بگیری شه رهی که ذو الجلال * بر گشاده‌ست از برای انتسال
۲۴۴۸Nسد شدی در بندها را ای لجوج * کوری تو کرد سرهنگی خروج
۲۴۴۹Nنک منم سرهنگ هنگت بشکنم * نک به نامش نام و ننگت بشکنم
۲۴۵۰Nتو هلا در بندها را سخت بند * چند گاهی بر سبال خود بخند
۲۴۵۱Nسبلتت را بر کند یک یک قدر * تا بدانی کالقدر یعمی الحذر
۲۴۵۲Nسبلت تو تیزتر یا آن عاد * که همی‌لرزید از دمشان بلاد
۲۴۵۳Nتو ستیزه روتری یا آن ثمود * که نیامد مثل ایشان در وجود
۲۴۵۴Nصد از اینها گر بگویم تو کری * بشنوی و ناشنوده آوری
۲۴۵۵Nتوبه کردم از سخن کانگیختم * بی‌سخن من داروت آمیختم
۲۴۵۶Nکه نهم بر ریش خامت تا پزد * یا بسوزد ریش و ریشه‌ات تا ابد
۲۴۵۷Nتا بدانی که خبیر است ای عدو * می‌دهد هر چیز را در خورد او
۲۴۵۸Nکی کژی کردی و کی کردی تو شر * که ندیدی لایقش در پی اثر
۲۴۵۹Nکی فرستادی دمی بر آسمان * نیکیی کز پی نیامد مثل آن
۲۴۶۰Nگر مراقب باشی و بیدار تو * بینی هر دم پاسخ کردار تو
۲۴۶۱Nچون مراقب باشی و گیری رسن * حاجتت ناید قیامت آمدن
۲۴۶۲Nآن که رمزی را بداند او صحیح * حاجتش ناید که گویندش صریح
۲۴۶۳Nاین بلا از کودنی آید ترا * که نکردی فهم نکته و رمزها
۲۴۶۴Nاز بدی چون دل سیاه و تیره شد * فهم کن اینجا نشاید خیره شد
۲۴۶۵Nور نه خود تیری شود آن تیرگی * در رسد در تو جزای خیرگی
۲۴۶۶Nور نیاید تیر از بخشایش است * نه پی نادیدن آلایش است
۲۴۶۷Nهین مراقب باش گر دل بایدت * کز پی هر فعل چیزی زایدت
۲۴۶۸Nور ازین افزون ترا همت بود * از مراقب کار بالاتر رود

block:4093

title of 4093
۲۴۶۹Nپس چو آهن گر چه تیره هیکلی * صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
۲۴۷۰Nتا دلت آیینه گردد پر صور * اندر او هر سو ملیحی سیم بر
۲۴۷۱Nآهن ار چه تیره و بی‌نور بود * صیقلی آن تیرگی از وی زدود
۲۴۷۲Nصیقلی دید آهن و خوش کرد رو * تا که صورتها توان دیدن در او
۲۴۷۳Nگر تن خاکی غلیظ و تیره است * صیقلش کن ز انکه صیقل‌گیره است
۲۴۷۴Nتا در او اشکال غیبی رو دهد * عکس حوری و ملک در وی جهد
۲۴۷۵Nصیقل عقلت بدان داده‌ست حق * که بدو روشن شود دل را ورق
۲۴۷۶Nصیقلی را بسته‌ای ای بی‌نماز * و آن هوا را کرده‌ای دو دست باز
۲۴۷۷Nگر هوا را بند بنهاده شود * صیقلی را دست بگشاده شود
۲۴۷۸Nآهنی کایینه‌ی غیبی بدی * جمله صورتها در او مرسل شدی
۲۴۷۹Nتیره کردی زنگ دادی در نهاد * این بود یسعون فی الارض الفساد
۲۴۸۰Nتا کنون کردی چنین اکنون مکن * تیره کردی آب را افزون مکن
۲۴۸۱Nبرمشوران تا شود این آب صاف * و اندر او بین ماه و اختر در طواف
۲۴۸۲Nز انکه مردم هست همچون آب جو * چون شود تیره نبینی قعر او
۲۴۸۳Nقعر جو پر گوهر است و پر ز در * هین مکن تیره که هست اوصاف حر
۲۴۸۴Nجان مردم هست مانند هوا * چون به گرد آمیخت شد پرده‌ی سما
۲۴۸۵Nمانع آید او ز دید آفتاب * چون که گردش رفت شد صافی و ناب
۲۴۸۶Nبا کمال تیرگی حق واقعات * می‌نمودت تا روی راه نجات

block:4094

title of 4094
۲۴۸۷Nز آهن تیره به قدرت می‌نمود * واقعاتی که در آخر خواست بود
۲۴۸۸Nتا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی * آن همی‌دیدی و بدتر می‌شدی
۲۴۸۹Nنقشهای زشت خوابت می‌نمود * می‌رمیدی ز آن و آن نقش تو بود
۲۴۹۰Nهمچو آن زنگی که در آیینه دید * روی خود را زشت و بر آیینه رید
۲۴۹۱Nکه چه زشتی لایق اینی و بس * زشتیم آن تو است ای کور خس
۲۴۹۲Nاین حدث بر روی زشتت می‌کنی * نیست بر من ز انکه هستم روشنی
۲۴۹۳Nگاه می‌دیدی لباست سوخته * گه دهان و چشم تو بر دوخته
۲۴۹۴Nگاه حیوان قاصد خونت شده * گه سر خود را به دندان دده
۲۴۹۵Nگه نگون اندر میان آب ریز * گه غریق سیل خون آمیز تیز
۲۴۹۶Nگه ندات آمد از این چرخ نقی * که شقیی و شقیی و شقی
۲۴۹۷Nگه ندات آمد صریحا از جبال * که برو هستی ز اصحاب الشمال
۲۴۹۸Nگه ندا می‌آمدت از هر جماد * تا ابد فرعون در دوزخ فتاد
۲۴۹۹Nزین بترها که نمی‌گویم ز شرم * تا نگردد طبع معکوس تو گرم
۲۵۰۰Nاندکی گفتم به تو ای ناپذیر * ز اندکی دانی که هستم من خبیر
۲۵۰۱Nخویشتن را کور می‌کردی و مات * تا نیندیشی ز خواب و واقعات
۲۵۰۲Nچند بگریزی نک آمد پیش تو * کوری ادراک مکر اندیش تو

block:4095

title of 4095
۲۵۰۳Nهین مکن زین پس فراگیر احتراز * که ز بخشایش در توبه است باز
۲۵۰۴Nتوبه را از جانب مغرب دری * باز باشد تا قیامت بر وری
۲۵۰۵Nتا ز مغرب بر زند سر آفتاب * باز باشد آن در از وی رو متاب
۲۵۰۶Nهست جنت را ز رحمت هشت در * یک در توبه‌ست ز آن هشت ای پسر
۲۵۰۷Nآن همه گه باز باشد گه فراز * و آن در توبه نباشد جز که باز
۲۵۰۸Nهین غنیمت دار در باز است زود * رخت آن جا کش به کوری حسود

block:4096

title of 4096
۲۵۰۹Nهین ز من بپذیر یک چیز و بیار * پس ز من بستان عوض آن را چهار
۲۵۱۰Nگفت ای موسی کدام است آن یکی * شرح کن با من از آن یک اندکی
۲۵۱۱Nگفت آن یک که بگویی آشکار * که خدایی نیست غیر کردگار
۲۵۱۲Nخالق افلاک و انجم بر علا * مردم و دیو و پری و مرغ را
۲۵۱۳Nخالق دریا و دشت و کوه و تیه * ملکت او بی‌حد و او بی‌شبیه
۲۵۱۴Nگفت ای موسی کدام است آن چهار * که عوض بدهی مرا بر گو بیار
۲۵۱۵Nتا بود کز لطف آن وعده‌ی حسن * سست گردد چهار میخ کفر من
۲۵۱۶Nبو که ز آن خوش وعده‌های مغتنم * بر گشاید قفل کفر صد منم
۲۵۱۷Nبو که از تاثیر جوی انگبین * شهد گردد در تنم این زهر کین
۲۵۱۸Nیا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر * پرورش یابد دمی عقل اسیر
۲۵۱۹Nیا بود کز عکس آن جوهای خمر * مست گردم بو برم از ذوق امر
۲۵۲۰Nیا بود کز لطف آن جوهای آب * تازگی یابد تن شوره‌ی خراب
۲۵۲۱Nشوره‌ام را سبزه‌ای پیدا شود * خار زارم جنت ماوی شود
۲۵۲۲Nبو که از عکس بهشت و چار جو * جان شود از یاری حق یار جو
۲۵۲۳Nآن چنانک از عکس دوزخ گشته‌ام * آتش و در قهر حق آغشته‌ام
۲۵۲۴Nگه ز عکس مار دوزخ همچو مار * گشته‌ام بر اهل جنت زهر بار
۲۵۲۵Nگه ز عکس جوشش آب حمیم * آب ظلمم کرده خلقان را رمیم
۲۵۲۶Nمن ز عکس زمهریرم زمهریر * یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر
۲۵۲۷Nدوزخ درویش و مظلومم کنون * وای آن که یابمش ناگه زبون

block:4097

title of 4097
۲۵۲۸Nگفت موسی کاولین آن چهار * صحتی باشد تنت را پایدار
۲۵۲۹Nاین عللهایی که در طب گفته‌اند * دور باشد از تنت ای ارجمند
۲۵۳۰Nثانیا باشد ترا عمر دراز * که اجل دارد ز عمرت احتراز
۲۵۳۱Nوین نباشد بعد عمر مستوی * که به ناکام از جهان بیرون روی
۲۵۳۲Nبلکه خواهان اجل چون طفل شیر * نه ز رنجی که ترا دارد اسیر
۲۵۳۳Nمرگ جو باشی ولی نه از عجز رنج * بلکه بینی در خراب خانه گنج
۲۵۳۴Nپس به دست خویش گیری تیشه‌ای * می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌ای
۲۵۳۵Nکه حجاب گنج بینی خانه را * مانع صد خرمن این یک دانه را
۲۵۳۶Nپس در آتش افکنی این دانه را * پیش گیری پیشه‌ی مردانه را
۲۵۳۷Nای به یک برگی ز باغی مانده * همچو کرمی برگش از رز رانده
۲۵۳۸Nچون کرم این کرم را بیدار کرد * اژدهای جهل را این کرم خورد
۲۵۳۹Nکرم کرمی شد پر از میوه و درخت * این چنین تبدیل گردد نیک بخت

block:4098

title of 4098
۲۵۴۰Nخانه بر کن کاز عقیق این یمن * صد هزاران خانه شاید ساختن
۲۵۴۱Nگنج زیر خانه است و چاره نیست * از خرابی خانه مندیش و مه‌ایست
۲۵۴۲Nکه هزاران خانه از یک نقد گنج * تان عمارت کرد بی‌تکلیف و رنج
۲۵۴۳Nعاقبت این خانه خود ویران شود * گنج از زیرش یقین عریان شود
۲۵۴۴Nلیک آن تو نباشد ز انکه روح * مزد ویران کردن استش آن فتوح
۲۵۴۵Nچون نکرد آن کارمزدش هست لا * لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی
۲۵۴۶Nدست خایی بعد از آن تو کای دریغ * این چنین ماهی بد اندر زیر میغ
۲۵۴۷Nمن نکردم آن چه گفتند از بهی * گنج رفت و خانه و دستم تهی
۲۵۴۸Nخانه‌ی اجرت گرفتی و کری * نیست ملک تو به بیعی یا شری
۲۵۴۹Nاین کری را مدت او تا اجل * تا در این مدت کنی در وی عمل
۲۵۵۰Nپاره دوزی می‌کنی اندر دکان * زیر این دکان تو مدفون دو کان
۲۵۵۱Nهست این دکان کرایی زود باش * تیشه بستان و تکش را می‌تراش
۲۵۵۲Nتا که تیشه ناگهان بر کان نهی * از دکان و پاره دوزی وارهی
۲۵۵۳Nپاره دوزی چیست خورد آب و نان * می‌زنی این پاره بر دلق گران
۲۵۵۴Nهر زمان می‌درد این دلق تنت * پاره بر وی می‌زنی زین خوردنت
۲۵۵۵Nای ز نسل پادشاه کامیار * با خود آ زین پاره دوزی ننگ دار
۲۵۵۶Nپاره‌ای بر کن از این قعر دکان * تا بر آرد سر به پیش تو دو کان
۲۵۵۷Nپیش از آن کاین مهلت خانه‌ی کری * آخر آید تو نخورده زو بری
۲۵۵۸Nپس ترا بیرون کند صاحب دکان * وین دکان را بر کند از روی کان
۲۵۵۹Nتو ز حسرت گاه بر سر می‌زنی * گاه ریش خام خود بر می‌کنی
۲۵۶۰Nکای دریغا آن من بود این دکان * کور بودم بر نخوردم زین مکان
۲۵۶۱Nای دریغا بود ما را برد باد * تا ابد یا حسرتا شد للعباد

block:4099

title of 4099
۲۵۶۲Nدیدم اندر خانه من نقش و نگار * بودم اندر عشق خانه بی‌قرار
۲۵۶۳Nبودم از گنج نهانی بی‌خبر * ور نه دستنبوی من بودی تبر
۲۵۶۴Nآه گر داد تبر را دادمی * این زمان غم را تبرا دادمی
۲۵۶۵Nچشم را بر نقش می‌انداختم * همچو طفلان عشقها می‌باختم
۲۵۶۶Nپس نکو گفت آن حکیم کامیار * که تو طفلی خانه پر نقش و نگار
۲۵۶۷Nدر الهی نامه بس اندرز کرد * که بر آر از دودمان خویش گرد
۲۵۶۸Nبس کن ای موسی بگو وعده‌ی سوم * که دل من ز اضطرابش گشت گم
۲۵۶۹Nگفت موسی آن سوم ملک دو تو * دو جهانی خالص از خصم و عدو
۲۵۷۰Nبیشتر ز آن ملک کاکنون داشتی * کان بد اندر جنگ و این در آشتی
۲۵۷۱Nآن که در جنگت چنان ملکی دهد * بنگر اندر صلح خوانت چون نهد
۲۵۷۲Nآن کرم کاندر جفا آنهات داد * در وفا بنگر چه باشد افتقاد
۲۵۷۳Nگفت ای موسی چهارم چیست زود * باز گو صبرم شد و حرصم فزود
۲۵۷۴Nگفت چارم آن که مانی تو جوان * موی همچون قیر و رخ چون ارغوان
۲۵۷۵Nرنگ و بو در پیش ما بس کاسد است * لیک تو پستی سخن کردیم پست
۲۵۷۶Nافتخار از رنگ و بو و از مکان * هست شادی و فریب کودکان

block:4100

title of 4100
۲۵۷۷Nچون که با کودک سر و کارم فتاد * هم زبان کودکان باید گشاد
۲۵۷۸Nکه برو کتاب تا مرغت خرم * یا مویز و جوز و فستق آورم
۲۵۷۹Nجز شباب تن نمی‌دانی بگیر * این جوانی را بگیر ای خر شعیر
۲۵۸۰Nهیچ آژنگی نیفتد بر رخت * تازه ماند آن شباب فرخت
۲۵۸۱Nنه نژند پیریت آید به رو * نه قد چون سرو تو گردد دو تو
۲۵۸۲Nنه شود زور جوانی از تو کم * نه به دندانها خللها یا الم
۲۵۸۳Nنه کمی در شهوت و طمث و بعال * که زنان را آید از ضعفت ملال
۲۵۸۴Nآن چنان بگشایدت فر شباب * که گشود آن مژده‌ی عکاشه باب

block:4101

title of 4101
۲۵۸۵Nاحمد آخر زمان را انتقال * در ربیع اول آید بی‌جدال
۲۵۸۶Nچون خبر یابد دلش زین وقت نقل * عاشق آن وقت گردد او به عقل
۲۵۸۷Nچون صفر آید شود شاد از صفر * که پس این ماه می‌سازم سفر
۲۵۸۸Nهر شبی تا روز زین شوق هدی * ای رفیق راه اعلی می‌زدی
۲۵۸۹Nگفت آن کس که مرا مژده دهد * چون صفر پای از جهان بیرون نهد
۲۵۹۰Nکه صفر بگذشت و شد ماه ربیع * مژده‌ور باشم مر او را و شفیع
۲۵۹۱Nگفت عکاشه صفر بگذشت و رفت * گفت که جنت ترا ای شیر زفت
۲۵۹۲Nدیگری آمد که بگذشت آن صفر * گفت عکاشه ببرد از مژده بر
۲۵۹۳Nپس رجال از نقل عالم شادمان * و ز بقایش شادمان این کودکان
۲۵۹۴Nچون که آب خوش ندید آن مرغ کور * پیش او کوثر نماید آب شور
۲۵۹۵Nهمچنین موسی کرامت می‌شمرد * که نگردد صاف اقبال تو درد
۲۵۹۶Nگفت احسنت و نکو گفتی و لیک * تا کنم من مشورت با یار نیک

block:4102

title of 4102
۲۵۹۷Nباز گفت او این سخن با ایسیه * گفت جان افشان بر این ای دل سیه
۲۵۹۸Nبس عنایتهاست متن این مقال * زود دریاب ای شه نیکو خصال
۲۵۹۹Nوقت کشت آمد زهی پر سود کشت * این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
۲۶۰۰Nبر جهید از جا و گفتا بخ لک * آفتابی تاج گشتت ای کلک
۲۶۰۱Nعیب کل را خود بپوشاند کلاه * خاصه چون باشد کله خورشید و ماه
۲۶۰۲Nهم در آن مجلس که بشنیدی تو این * چون نگفتی آری و صد آفرین
۲۶۰۳Nاین سخن در گوش خورشید ارشدی * سر نگون بر بوی این زیر آمدی
۲۶۰۴Nهیچ می‌دانی چه وعده‌ست و چه داد * می‌کند ابلیس را حق افتقاد
۲۶۰۵Nچون بدین لطف آن کریمت باز خواند * ای عجب چون زهره‌ات بر جای ماند
۲۶۰۶Nزهره‌ات ندرید تا ز آن زهره‌ات * بودی اندر هر دو عالم بهره‌ات
۲۶۰۷Nزهره‌ای کز بهره‌ی حق بر درد * چون شهیدان از دو عالم بر خورد
۲۶۰۸Nغافلی هم حکمت است و این عمی * تا بماند لیک تا این حد چرا
۲۶۰۹Nغافلی هم حکمت است و نعمت است * تا نپرد زود سرمایه ز دست
۲۶۱۰Nلیک نی چندان که ناسوری شود * ز هر جان و عقل رنجوری شود
۲۶۱۱Nخود که یابد این چنین بازار را * که به یک گل می‌خری گلزار را
۲۶۱۲Nدانه‌ای را صد درختستان عوض * حبه‌ای را آمدت صد کان عوض
۲۶۱۳Nکان لله دادن آن حبه است * تا که کان اللَّه له آید به دست
۲۶۱۴Nز انکه این هوی ضعیف بی‌قرار * هست شد ز آن هوی رب پایدار
۲۶۱۵Nهوی فانی چون که خود با او سپرد * گشت باقی دایم و هرگز نمرد
۲۶۱۶Nهمچو قطره‌ی خایف از باد و ز خاک * که فنا گردد بدین هر دو هلاک
۲۶۱۷Nچون به اصل خود که دریا بود جست * از تف خورشید و باد و خاک رست
۲۶۱۸Nظاهرش گم گشت در دریا و لیک * ذات او معصوم و پا بر جا و نیک
۲۶۱۹Nهین بده ای قطره خود را بی‌ندم * تا بیابی در بهای قطره یم
۲۶۲۰Nهین بده ای قطره خود را این شرف * در کف دریا شو ایمن از تلف
۲۶۲۱Nخود که را آید چنین دولت به دست * قطره را بحری تقاضاگر شده‌ست
۲۶۲۲Nاللَّه اللَّه زود بفروش و بخر * قطره‌ای ده بحر پر گوهر ببر
۲۶۲۳Nاللَّه اللَّه هیچ تاخیری مکن * که ز بحر لطف آمد این سخن
۲۶۲۴Nلطف اندر لطف این گم می‌شود * کاسفلی بر چرخ هفتم می‌شود
۲۶۲۵Nهین که یک بازی فتادت بو العجب * هیچ طالب این نیابد در طلب
۲۶۲۶Nگفت با هامان بگویم ای ستیر * شاه را لازم بود رای وزیر
۲۶۲۷Nگفت با هامان مگو این راز را * کور کمپیری چه داند باز را

block:4103

title of 4103
۲۶۲۸Nباز اسپیدی به کمپیری دهی * او ببرد ناخنش بهر بهی
۲۶۲۹Nناخنی که اصل کار است و شکار * کور کمپیرک ببرد کوروار
۲۶۳۰Nکه کجا بوده‌ست مادر که ترا * ناخنان زین سان دراز است ای کیا
۲۶۳۱Nناخن و منقار و پرش را برید * وقت مهر این می‌کند زال پلید
۲۶۳۲Nچون که تتماجش دهد او کم خورد * خشم گیرد مهرها را بر درد
۲۶۳۳Nکه چنین تتماج پختم بهر تو * تو تکبر می‌نمایی و عتو
۲۶۳۴Nتو سزایی در همان رنج و بلا * نعمت و اقبال کی سازد ترا
۲۶۳۵Nآب تتماجش دهد کاین را بگیر * گر نمی‌خواهی که نوشی ز آن فطیر
۲۶۳۶Nآب تتماجش نگیرد طبع باز * زال بترنجد شود خشمش دراز
۲۶۳۷Nاز غضب آن آش سوزان بر سرش * زن فرو ریزد شود کل مغفرش
۲۶۳۸Nاشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز * یاد آرد لطف شاه دل فروز
۲۶۳۹Nز آن دو چشم نازنین با دلال * که ز چهره‌ی شاه دارد صد کمال
۲۶۴۰Nچشم ما زاغش شده پر زخم زاغ * چشم نیک از چشم بد با درد و داغ
۲۶۴۱Nچشم دریا بسطتی کز بسط او * هر دو عالم می‌نماید تار مو
۲۶۴۲Nگر هزاران چرخ در چشمش رود * همچو چشمه پیش قلزم گم شود
۲۶۴۳Nچشم بگذشته از این محسوسها * یافته از غیب بینی بوسها
۲۶۴۴Nخود نمی‌یابم یکی گوشی که من * نکته‌ای گویم از آن چشم حسن
۲۶۴۵Nمی‌چکید آن آب محمود جلیل * می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل
۲۶۴۶Nتا بمالد در پر و منقار خویش * گر دهد دستوری‌اش آن خوب کیش
۲۶۴۷Nباز گوید خشم کمپیر ار فروخت * فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
۲۶۴۸Nباز جانم باز صد صورت تند * زخم بر ناقه نه بر صالح زند
۲۶۴۹Nصالح از یک دم که آرد باشکوه * صد چنان ناقه بزاید متن کوه
۲۶۵۰Nدل همی‌گوید خموش و هوش دار * ور نه درانید غیرت پود و تار
۲۶۵۱Nغیرتش را هست صد حلم نهان * ور نه سوزیدی به یک دم صد جهان
۲۶۵۲Nنخوت شاهی گرفتش جای پند * تا دل خود را ز بند پند کند
۲۶۵۳Nکه کنم با رای هامان مشورت * کاوست پشت ملک و قطب مقدرت
۲۶۵۴Nمصطفی را رایزن صدیق رب * رایزن بو جهل را شد بو لهب
۲۶۵۵Nعرق جنسیت چنانش جذب کرد * کان نصیحتها به پیشش گشت سرد
۲۶۵۶Nجنس سوی جنس صد پره پرد * بر خیالش بندها را بر درد

block:4104

title of 4104
۲۶۵۷Nیک زنی آمد به پیش مرتضی * گفت شد بر ناودان طفلی مرا
۲۶۵۸Nگرش می‌خوانم نمی‌آید به دست * ور هلم ترسم که افتد او به پست
۲۶۵۹Nنیست عاقل تا که دریابد چو ما * گر بگویم کز خطر سوی من آ
۲۶۶۰Nهم اشارت را نمی‌داند به دست * ور بداند نشنود این هم بد است
۲۶۶۱Nبس نمودم شیر و پستان را بدو * او همی‌گرداند از من چشم و رو
۲۶۶۲Nاز برای حق شمایید ای مهان * دستگیر این جهان و آن جهان
۲۶۶۳Nزود درمان کن که می‌لرزد دلم * که به درد از میوه‌ی دل بگسلم
۲۶۶۴Nگفت طفلی را بر آور هم به بام * تا ببیند جنس خود را آن غلام
۲۶۶۵Nسوی جنس آید سبک ز آن ناودان * جنس بر جنس است عاشق جاودان
۲۶۶۶Nزن چنان کرد و چو دید آن طفل او * جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
۲۶۶۷Nسوی بام آمد ز متن ناودان * جاذب هر جنس را هم جنس دان
۲۶۶۸Nغژغژان آمد به سوی طفل طفل * وارهید او از فتادن سوی سفل
۲۶۶۹Nز آن بود جنس بشر پیغمبران * تا به جنسیت رهند از ناودان
۲۶۷۰Nپس بشر فرمود خود را مثلکم * تا به جنس آیید و کم گردید گم
۲۶۷۱Nز انکه جنسیت عجایب جاذبی است * جاذبش جنس است هر جا طالبی است
۲۶۷۲Nعیسی و ادریس بر گردون شدند * با ملایک چون که هم جنس آمدند
۲۶۷۳Nباز آن هاروت و ماروت از بلند * جنس تن بودند ز آن زیر آمدند
۲۶۷۴Nکافران هم جنس شیطان آمده * جانشان شاگرد شیطانان شده
۲۶۷۵Nصد هزاران خوی بد آموخته * دیده‌های عقل و دل بر دوخته
۲۶۷۶Nکمترین خوشان به زشتی آن حسد * آن حسد که گردن ابلیس زد
۲۶۷۷Nز آن سگان آموخته حقد و حسد * که نخواهد خلق را ملک ابد
۲۶۷۸Nهر که را دید او کمال از چپ و راست * از حسد قولنجش آمد درد خاست
۲۶۷۹Nز انکه هر بد بخت خرمن سوخته * می‌نخواهد شمع کس افروخته
۲۶۸۰Nهین کمالی دست آور تا تو هم * از کمال دیگران نفتی به غم
۲۶۸۱Nاز خدا می‌خواه دفع این حسد * تا خدایت وارهاند از جسد
۲۶۸۲Nمر ترا مشغولیی بخشد درون * که نپردازی از آن سوی برون
۲۶۸۳Nجرعه‌ی می را خدا آن می‌دهد * که بدو مست از دو عالم می‌رهد
۲۶۸۴Nخاصیت بنهاده در کف حشیش * کاو زمانی می‌رهاند از خودیش
۲۶۸۵Nخواب را یزدان بدان سان می‌کند * کز دو عالم فکر را بر می‌کند
۲۶۸۶Nکرد مجنون را ز عشق پوستی * کاو بشناسد عدو از دوستی
۲۶۸۷Nصد هزاران این چنین می‌دارد او * که بر ادراکات تو بگمارد او
۲۶۸۸Nهست می‌های شقاوت نفس را * که ز ره بیرون برد آن نحس را
۲۶۸۹Nهست می‌های سعادت عقل را * که بیابد منزل بی‌نقل را
۲۶۹۰Nخیمه‌ی گردون ز سر مستی خویش * بر کند ز آن سو بگیرد راه پیش
۲۶۹۱Nهین به هر مستی دلا غره مشو * هست عیسی مست حق خر مست جو
۲۶۹۲Nاین چنین می را بجو زین خنبها * مستی‌اش نبود ز کوته دنبها
۲۶۹۳Nز انکه هر معشوق چون خنبی است پر * آن یکی درد و دگر صافی چو در
۲۶۹۴Nمی شناسا هین بچش با احتیاط * تا میی یابی منزه ز اختلاط
۲۶۹۵Nهر دو مستی می‌دهندت لیک این * مستی‌ات آرد کشان تا رب دین
۲۶۹۶Nتا رهی از فکر و وسواس و حیل * بی‌عقال این عقل در رقص الجمل
۲۶۹۷Nانبیا چون جنس روحند و ملک * مر ملک را جذب کردند از فلک
۲۶۹۸Nباد جنس آتش است و یار او * که بود آهنگ هر دو بر علو
۲۶۹۹Nچون ببندی تو سر کوزه‌ی تهی * در میان حوض یا جویی نهی
۲۷۰۰Nتا قیامت آن فرو ناید به پست * که دلش خالی است و در وی باد هست
۲۷۰۱Nمیل بادش چون سوی بالا بود * ظرف خود را هم سوی بالا کشد
۲۷۰۲Nباز آن جانها که جنس انبیاست * سوی ایشان کش کشان چون سایه‌هاست
۲۷۰۳Nز انکه عقلش غالب است و بی‌ز شک * عقل جنس آمد به خلقت با ملک
۲۷۰۴Nو آن هوای نفس غالب بر عدو * نفس جنس اسفل آمد شد بدو
۲۷۰۵Nبود قبطی جنس فرعون ذمیم * بود سبطی جنس موسای کلیم
۲۷۰۶Nبود هامان جنس‌تر فرعون را * بر گزیدش برد بر صدر سرا
۲۷۰۷Nلاجرم از صدر تا قعرش کشید * که ز جنس دوزخند آن دو پلید
۲۷۰۸Nهر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور * هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
۲۷۰۹Nز انکه دوزخ گوید ای مومن تو زود * بر گذر که نورت آتش را ربود
۲۷۱۰Nبگذر ای مومن که نورت می‌کشد * آتشم را چون که دامن می‌کشد
۲۷۱۱Nمی‌رمد آن دوزخی از نور هم * ز انکه طبع دوزخ استش ای صنم
۲۷۱۲Nدوزخ از مومن گریزد آن چنان * که گریزد مومن از دوزخ به جان
۲۷۱۳Nز انکه جنس نار نبود نور او * ضد نار آمد حقیقت نور جو
۲۷۱۴Nدر حدیث آمد که مومن در دعا * چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
۲۷۱۵Nدوزخ از وی هم امان خواهد به جان * که خدایا دور دارم از فلان
۲۷۱۶Nجاذبه‌ی جنسیت است اکنون ببین * که تو جنس کیستی از کفر و دین
۲۷۱۷Nگر به هامان مایلی هامانیی * ور به موسی مایلی سبحانیی
۲۷۱۸Nور به هر دو مایلی انگیخته * نفس و عقلی هر دوان آمیخته
۲۷۱۹Nهر دو در جنگند هان و هان بکوش * تا شود غالب معانی بر نقوش
۲۷۲۰Nدر جهان جنگ شادی این بس است * که ببینی بر عدو هر دم شکست
۲۷۲۱Nآن ستیزه رو به سختی عاقبت * گفت با هامان برای مشورت
۲۷۲۲Nوعده‌های آن کلیم اللَّه را * گفت و محرم ساخت آن گمراه را

block:4105

title of 4105
۲۷۲۳Nگفت با هامان چو تنهایش بدید * جست هامان و گریبان را درید
۲۷۲۴Nبانگها زد گریه‌ها کرد آن لعین * کوفت دستار و کله را بر زمین
۲۷۲۵Nکه چگونه گفت اندر روی شاه * این چنین گستاخ آن حرف تباه
۲۷۲۶Nجمله عالم را مسخر کرده تو * کار را با بخت چون زر کرده تو
۲۷۲۷Nاز مشارق و ز مغارب بی‌لجاج * سوی تو آرند سلطانان خراج
۲۷۲۸Nپادشاهان لب همی‌مالند شاد * بر ستانه‌ی خاک تو ای کیقباد
۲۷۲۹Nاسب یاغی چون ببیند اسب ما * رو بگرداند گریزد بی‌عصا
۲۷۳۰Nتا کنون معبود و مسجود جهان * بوده‌ای گردی کمینه‌ی بندگان
۲۷۳۱Nدر هزار آتش شدن زین خوشتر است * که خداوندی شود بنده پرست
۲۷۳۲Nنه بکش اول مرا ای شاه چین * تا نبیند چشم من بر شاه این
۲۷۳۳Nخسروا اول مرا گردن بزن * تا نبیند این مذلت چشم من
۲۷۳۴Nخود نبودست و مبادا این چنین * که زمین گردون شود گردون زمین
۲۷۳۵Nبندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند * بی‌دلان‌مان دل خراش ما شوند
۲۷۳۶Nچشم روشن دشمنان و دوست کور * گشت ما را پس گلستان قعر گور

block:4106

title of 4106
۲۷۳۷Nدوست از دشمن همی‌نشناخت او * نرد را کورانه کژ می‌باخت او
۲۷۳۸Nدشمن تو جز تو نبود ای لعین * بی‌گناهان را مگو دشمن به کین
۲۷۳۹Nپیش تو این حالت بد دولت است * که دوادو اول و آخر لت است
۲۷۴۰Nگر از این دولت نتازی خزخزان * این بهارت را همی‌آید خزان
۲۷۴۱Nمشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند * که سر ایشان ز تن ببریده‌اند
۲۷۴۲Nمشرق و مغرب که نبود برقرار * چون کنند آخر کسی را پایدار
۲۷۴۳Nتو بدان فخر آوری کز ترس و بند * چاپلوست گشت مردم روز چند
۲۷۴۴Nهر که را مردم سجودی می‌کنند * زهر اندر جان او می‌آگنند
۲۷۴۵Nچون که بر گردد از او آن ساجدش * داند او کان زهر بود و موبدش
۲۷۴۶Nای خنک آن را که ذلت نفسه * وای آنک از سرکشی شد چون که او
۲۷۴۷Nاین تکبر زهر قاتل دان که هست * از می پر زهر شد آن گیج مست
۲۷۴۸Nچون می پر زهر نوشد مدبری * از طرب یک دم بجنباند سری
۲۷۴۹Nبعد یک دم زهر بر جانش فتد * زهر در جانش کند داد و ستد
۲۷۵۰Nگر نداری زهری‌اش را اعتقاد * کاو چو زهر آمد نگر در قوم عاد
۲۷۵۱Nچون که شاهی دست یابد بر شهی * بکشدش یا باز دارد در چهی
۲۷۵۲Nور بیابد خسته‌ی افتاده را * مرهمش سازد شه و بدهد عطا
۲۷۵۳Nگر نه زهر است آن تکبر پس چرا * کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا
۲۷۵۴Nوین دگر را بی‌ز خدمت چون نواخت * زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
۲۷۵۵Nراه زن هرگز گدایی را نزد * گرگ گرگ مرده را هرگز گزد
۲۷۵۶Nخضر کشتی را برای آن شکست * تا تواند کشتی از فجار رست
۲۷۵۷Nچون شکسته می‌رهد اشکسته شو * امن در فقر است اندر فقر رو
۲۷۵۸Nآن کهی کاو داشت از کان نقد چند * گشت پاره پاره از زخم کلند
۲۷۵۹Nتیغ بهر اوست کاو را گردنی است * سایه کافکنده ست بر وی زخم نیست
۲۷۶۰Nمهتری نفت است و آتش ای غوی * ای برادر چون بر آذر می‌روی
۲۷۶۱Nهر چه او هموار باشد با زمین * تیرها را کی هدف گردد ببین
۲۷۶۲Nسر بر آرد از زمین آن گاه او * چون هدفها زخم یابد بی‌رفو
۲۷۶۳Nنردبان خلق این ما و منی است * عاقبت زین نردبان افتادنی است
۲۷۶۴Nهر که بالاتر رود ابله‌تر است * کاستخوان او بتر خواهد شکست
۲۷۶۵Nاین فروع است و اصولش آن بود * که ترفع شرکت یزدان بود
۲۷۶۶Nچون نمردی و نگشتی زنده زو * یاغیی باشی به شرکت ملک جو
۲۷۶۷Nچون بدو زنده شدی آن خود وی است * وحدت محض است آن شرکت کی است
۲۷۶۸Nشرح این در آینه‌ی اعمال جو * که نیابی فهم آن از گفت‌وگو
۲۷۶۹Nگر بگویم آن چه دارم در درون * بس جگرها گردد اندر حال خون
۲۷۷۰Nبس کنم خود زیرکان را این بس است * بانگ دو کردم اگر در ده کس است
۲۷۷۱Nحاصل آن هامان بدان گفتار بد * این چنین راهی بر آن فرعون زد
۲۷۷۲Nلقمه‌ی دولت رسیده تا دهان * او گلوی او بریده ناگهان
۲۷۷۳Nخرمن فرعون را داد او به باد * هیچ شه را این چنین صاحب مباد

block:4107

title of 4107
۲۷۷۴Nگفت موسی لطف بنمودیم و جود * خود خداوندیت را روزی نبود
۲۷۷۵Nآن خداوندی که نبود راستین * مر و را نه دست دان نه آستین
۲۷۷۶Nآن خداوندی که دزدیده بود * بی‌دل و بی‌جان و بی‌دیده بود
۲۷۷۷Nآن خداوندی که دادندت عوام * باز بستانند از تو همچو وام
۲۷۷۸Nده خداوندی عاریت به حق * تا خداوندیت بخشد متفق

block:4108

title of 4108
۲۷۷۹Nآن امیران عرب گرد آمدند * نزد پیغمبر منازع می‌شدند
۲۷۸۰Nکه تو میری هر یک از ما هم امیر * بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
۲۷۸۱Nهر یکی در بخش خود انصاف جو * تو ز بخش ما دو دست خود بشو
۲۷۸۲Nگفت میری مر مرا حق داده است * سروری و امر مطلق داده است
۲۷۸۳Nکاین قرآن احمد است و دور او * هین بگیرید امر او را اتَّقُوا
۲۷۸۴Nقوم گفتندش که ما هم ز آن قضا * حاکمیم و داد امیری‌مان خدا
۲۷۸۵Nگفت لیکن مر مرا حق ملک داد * مر شما را عاریت از بهر زاد
۲۷۸۶Nمیری من تا قیامت باقی است * میری عاریتی خواهد شکست
۲۷۸۷Nقوم گفتند ای امیر افزون مگو * چیست حجت بر فزون جویی تو
۲۷۸۸Nدر زمان ابری بر آمد ز امر مر * سیل آمد گشت آن اطراف پر
۲۷۸۹Nرو به شهر آورد سیل بس مهیب * اهل شهر افغان کنان جمله رعیب
۲۷۹۰Nگفت پیغمبر که وقت امتحان * آمد اکنون تا گمان گردد عیان
۲۷۹۱Nهر امیری نیزه‌ی خود در فکند * تا شود در امتحان آن سیل بند
۲۷۹۲Nپس قضیب انداخت در وی مصطفی * آن قضیب معجز فرمان روا
۲۷۹۳Nنیزه‌ها را همچو خاشاکی ربود * آب تیز سیل پر جوش عنود
۲۷۹۴Nنیزه‌ها گم گشت جمله و آن قضیب * بر سر آب ایستاده چون رقیب
۲۷۹۵Nز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت * رو بگردانید و آن سیلاب رفت
۲۷۹۶Nچون بدیدند از وی آن امر عظیم * پس مقر گشتند آن میران ز بیم
۲۷۹۷Nجز سه کس که حقد ایشان چیره بود * ساحرش گفتند و کاهن از جحود
۲۷۹۸Nملک بر بسته چنان باشد ضعیف * ملک بر رسته چنین باشد شریف
۲۷۹۹Nنیزه‌ها را گر ندیدی با قضیب * نامشان بین نام او بین ای نجیب
۲۸۰۰Nنامشان را سیل تیز مرگ برد * نام او و دولت تیزش نمرد
۲۸۰۱Nپنج نوبت می‌زنندش بر دوام * همچنین هر روز تا روز قیام
۲۸۰۲Nگر ترا عقل است کردم لطفها * ور خری آورده‌ام خر را عصا
۲۸۰۳Nآن چنان زین آخورت بیرون کنم * کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
۲۸۰۴Nاندرین آخور خران و مردمان * می‌نیابند از جفای تو امان
۲۸۰۵Nنک عصا آورده‌ام بهر ادب * هر خری را کاو نباشد مستحب
۲۸۰۶Nاژدهایی می‌شود در قهر تو * کاژدهایی گشته‌ای در فعل و خو
۲۸۰۷Nاژدهای کوهیی تو بی‌امان * لیک بنگر اژدهای آسمان
۲۸۰۸Nاین عصا از دوزخ آمد چاشنی * که هلا بگریز اندر روشنی
۲۸۰۹Nور نه درمانی تو در دندان من * مخلصت نبود ز در بندان من
۲۸۱۰Nاین عصایی بود این دم اژدهاست * تا نگویی دوزخ یزدان کجاست

block:4109

title of 4109
۲۸۱۱Nهر کجا خواهد خدا دوزخ کند * اوج را بر مرغ دام و فخ کند
۲۸۱۲Nهم ز دندانت بر آید دردها * تا بگویی دوزخ است و اژدها
۲۸۱۳Nیا کند آب دهانت را عسل * تا بگویی که بهشت است و حلل
۲۸۱۴Nاز بن دندان برویاند شکر * تا بدانی قوت حکم قدر
۲۸۱۵Nپس به دندان بی‌گناهان را مگز * فکر کن از ضربت نامحترز
۲۸۱۶Nنیل را بر قبطیان حق خون کند * سبطیان را از بلا محصون کند
۲۸۱۷Nتا بدانی پیش حق تمییز هست * در میان هوشیار راه و مست
۲۸۱۸Nنیل تمییز از خدا آموخته‌ست * که گشاد این را و آن را سخت بست
۲۸۱۹Nلطف او عاقل کند مر نیل را * قهر او ابله کند قابیل را
۲۸۲۰Nدر جمادات از کرم عقل آفرید * عقل از عاقل به قهر خود برید
۲۸۲۱Nدر جماد از لطف عقلی شد پدید * و ز نکال از عاقلان دانش رمید
۲۸۲۲Nعقل چون باران به امر آن جا بریخت * عقل این سو خشم حق دید و گریخت
۲۸۲۳Nابر و خورشید و مه و نجم بلند * جمله بر ترتیب آیند و روند
۲۸۲۴Nهر یکی ناید مگر در وقت خویش * که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش
۲۸۲۵Nچون نکردی فهم این را ز انبیا * دانش آوردند در سنگ و عصا
۲۸۲۶Nتا جمادات دگر را بی‌لباس * چون عصا و سنگ داری از قیاس
۲۸۲۷Nطاعت سنگ و عصا ظاهر شود * و ز جمادات دگر مخبر شود
۲۸۲۸Nکه ز یزدان آگهیم و طایعیم * ما همه بی‌اتفاقی ضایعیم
۲۸۲۹Nهمچو آب نیل دانی وقت غرق * کاو میان هر دو امت کرد فرق
۲۸۳۰Nچون زمین دانیش دانا وقت خسف * در حق قارون که قهرش کرد و نسف
۲۸۳۱Nچون قمر که امر بشنید و شتافت * پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت
۲۸۳۲Nچون درخت و سنگ کاندر هر مقام * مصطفی را کرده ظاهر السلام

block:4110

title of 4110
۲۸۳۳Nدی یکی می‌گفت عالم حادث است * فانی است این چرخ و حقش وارث است
۲۸۳۴Nفلسفیی گفت چون دانی حدوث * حادثی ابر چون داند غیوث
۲۸۳۵Nذره‌ای خود نیستی از انقلاب * تو چه می‌دانی حدوث آفتاب
۲۸۳۶Nکرمکی کاندر حدث باشد دفین * کی بداند آخر و بدو زمین
۲۸۳۷Nاین به تقلید از پدر بشنیده‌ای * از حماقت اندر این پیچیده‌ای
۲۸۳۸Nچیست برهان بر حدوث این بگو * ور نه خامش کن فزون گویی مجو
۲۸۳۹Nگفت دیدم اندر این بحر عمیق * بحث می‌کردند روزی دو فریق
۲۸۴۰Nدر جدال و در خصام و در ستوه * گشت هنگامه بر آن دو کس گروه
۲۸۴۱Nمن به سوی جمع هنگامه شدم * اطلاع از حال ایشان بستدم
۲۸۴۲Nآن یکی می‌گفت گردون فانی است * بی‌گمانی این بنا را بانی است
۲۸۴۳Nو آن دگر گفت این قدیم و بی‌کی است * نیستش بانی و یا بانی وی است
۲۸۴۴Nگفت منکر گشته‌ای خلاق را * روز و شب آرنده و رزاق را
۲۸۴۵Nگفت بی‌برهان نخواهم من شنید * آن چه گولی آن به تقلیدی گزید
۲۸۴۶Nهین بیاور حجت و برهان که من * نشنوم بی‌حجت این را در زمن
۲۸۴۷Nگفت حجت در درون جانم است * در درون جان نهان برهانم است
۲۸۴۸Nتو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم * من همی‌بینم مکن بر من تو خشم
۲۸۴۹Nگفت‌وگو بسیار گشت و خلق گیج * در سر و پایان این چرخ بسیج
۲۸۵۰Nگفت یارا در درونم حجتی است * بر حدوث آسمانم آیتی است
۲۸۵۱Nمن یقین دارم نشانش آن بود * مر یقین دان را که در آتش رود
۲۸۵۲Nدر زبان می‌ناید آن حجت بدان * همچو حال سر عشق عاشقان
۲۸۵۳Nنیست پیدا سر گفت‌وگوی من * جز که زردی و نزاری روی من
۲۸۵۴Nاشک و خون بر رخ روانه می‌دود * حجت حسن و جمالش می‌شود
۲۸۵۵Nگفت من اینها ندانم حجتی * که بود در پیش عامه آیتی
۲۸۵۶Nگفت چون قلبی و نقدی دم زنند * که تو قلبی من نکویم ارجمند
۲۸۵۷Nهست آتش امتحان آخرین * کاندر آتش در فتند این دو قرین
۲۸۵۸Nعام و خاص از حالشان عالم شوند * از گمان و شک سوی ایقان روند
۲۸۵۹Nآب و آتش آمد ای جان امتحان * نقد و قلبی را که آن باشد نهان
۲۸۶۰Nتا من و تو هر دو در آتش رویم * حجت باقی حیرانان شویم
۲۸۶۱Nتا من و تو هر دو در بحر اوفتیم * که من و تو این گره را آیتیم
۲۸۶۲Nهمچنان کردند و در آتش شدند * هر دو خود را بر تف آتش زدند
۲۸۶۳Nآن خدا گوینده مرد مدعی * رست و سوزید اندر آتش آن دعی
۲۸۶۴Nاز موذن بشنو این اعلام را * کوری افزون روان خام را
۲۸۶۵Nکه نسوزیده‌ست این نام از اجل * کش مستی صدر بوده ست و اجل
۲۸۶۶Nصد هزاران زین رهان اندر قران * بر دریده پرده‌های منکران
۲۸۶۷Nچون گرو بستند غالب شد صواب * در دوام و معجزات و در جواب
۲۸۶۸Nفهم کردم کان که دم زد از سبق * و ز حدوث چرخ پیروز است و حق
۲۸۶۹Nحجت منکر هماره زرد رو * یک نشان بر صدق آن انکار کو
۲۸۷۰Nیک مناره در ثنای منکران * کو در این عالم که تا باشد نشان
۲۸۷۱Nمنبری کو که بر آن جا مخبری * یاد آرد روزگار منکری
۲۸۷۲Nروی دینار و درم از نامشان * تا قیامت می‌دهد زین حق نشان
۲۸۷۳Nسکه‌ی شاهان همی‌گردد دگر * سکه‌ی احمد ببین تا مستقر
۲۸۷۴Nبر رخ نقره و یا روی زری * وانما بر سکه نام منکری
۲۸۷۵Nخود مگیر این معجزه چون آفتاب * صد زبان بین نام او أُمُّ الْکِتابِ
۲۸۷۶Nزهره نی کس را که یک حرفی از آن * یا بدزدد یا فزاید در بیان
۲۸۷۷Nیار غالب شو که تا غالب شوی * یار مغلوبان مشو هین ای غوی
۲۸۷۸Nحجت منکر همین آمد که من * غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن
۲۸۷۹Nهیچ نندیشد که هر جا ظاهری است * آن ز حکمتهای پنهان مخبری است
۲۸۸۰Nفایده‌ی هر ظاهری خود باطن است * همچو نفع اندر دواها کامن است

block:4111

title of 4111
۲۸۸۱Nهیچ نقاشی نگارد زین نقش * بی‌امید نفع بهر عین نقش
۲۸۸۲Nبلکه بهر میهمانان و کهان * که به فرجه وارهند از اندهان
۲۸۸۳Nشادی بچگان و یاد دوستان * دوستان رفته را از نقش آن
۲۸۸۴Nهیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب * بهر عین کوزه نه بر بوی آب
۲۸۸۵Nهیچ کاسه‌گر کند کاسه‌ی تمام * بهر عین کاسه نه بهر طعام
۲۸۸۶Nهیچ خطاطی نویسد خط به فن * بهر عین خط نه بهر خواندن
۲۸۸۷Nنقش ظاهر بهر نقش غایب است * و آن برای غایب دیگر ببست
۲۸۸۸Nتا سوم چارم دهم بر می‌شمر * این فواید را به مقدار نظر
۲۸۸۹Nهمچو بازیهای شطرنج ای پسر * فایده‌ی هر لعب در تالی نگر
۲۸۹۰Nاین نهاده بهر آن لعب نهان * و آن برای آن و آن بهر فلان
۲۸۹۱Nهمچنین دیده جهات اندر جهات * در پی هم تا رسی در برد و مات
۲۸۹۲Nاول از بهر دوم باشد چنان * که شدن بر پایه‌های نردبان
۲۸۹۳Nو آن دوم بهر سوم می‌دان تمام * تا رسی تو پایه پایه تا به بام
۲۸۹۴Nشهوت خوردن ز بهر آن منی * و آن منی از بهر نسل و روشنی
۲۸۹۵Nکند بینش می‌نبیند غیر این * عقل او بی‌سیر چون نبت زمین
۲۸۹۶Nنبت را چه خوانده چه ناخوانده * هست پای او به گل درمانده
۲۸۹۷Nگر سرش جنبد به سیر باد رو * تو به سر جنبانی‌اش غره مشو
۲۸۹۸Nآن سرش گوید سمعنا ای صبا * پای او گوید عصینا خلنا
۲۸۹۹Nچون نداند سیر می‌راند چو عام * بر توکل می‌نهد چون کور گام
۲۹۰۰Nبر توکل تا چه آید در نبرد * چون توکل کردن اصحاب نرد
۲۹۰۱Nو آن نظرهایی که آن افسرده نیست * جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست
۲۹۰۲Nآن چه در ده سال خواهد آمدن * این زمان بیند به چشم خویشتن
۲۹۰۳Nهمچنین هر کس به اندازه‌ی نظر * غیب و مستقبل ببیند خیر و شر
۲۹۰۴Nچون که سد پیش و سد پس نماند * شد گزاره چشم و لوح غیب خواند
۲۹۰۵Nچون نظر پس کرد تا بدو وجود * ماجرا و آغاز هستی رو نمود
۲۹۰۶Nبحث املاک زمین با کبریا * در خلیفه کردن بابای ما
۲۹۰۷Nچون نظر در پیش افکند او بدید * آن چه خواهد بود تا محشر پدید
۲۹۰۸Nپس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل * پیش می‌بیند عیان تا روز فصل
۲۹۰۹Nهر کسی اندازه‌ی روشن دلی * غیب را بیند به قدر صیقلی
۲۹۱۰Nهر که صیقل بیش کرد او بیش دید * بیشتر آمد بر او صورت پدید
۲۹۱۱Nگر تو گویی کان صفا فضل خداست * نیز این توفیق صیقل ز آن عطاست
۲۹۱۲Nقدر همت باشد آن جهد و دعا * لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی
۲۹۱۳Nواهب همت خداوند است و بس * همت شاهی ندارد هیچ خس
۲۹۱۴Nنیست تخصیص خدا کس را به کار * مانع طوع و مراد و اختیار
۲۹۱۵Nلیک چون رنجی دهد بد بخت را * او گریزاند به کفران رخت را
۲۹۱۶Nنیک بختی را چو حق رنجی دهد * رخت را نزدیکتر وا می‌نهد
۲۹۱۷Nبد دلان از بیم جان در کارزار * کرده اسباب هزیمت اختیار
۲۹۱۸Nپر دلان در جنگ هم از بیم جان * حمله کرده سوی صف دشمنان
۲۹۱۹Nرستمان را ترس و غم وا پیش برد * هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
۲۹۲۰Nچون محک آمد بلا و بیم جان * ز آن پدید آید شجاع از هر جبان

block:4112

title of 4112
۲۹۲۱Nگفت موسی را به وحی دل خدا * کای گزیده دوست می‌دارم ترا
۲۹۲۲Nگفت چه خصلت بود ای ذو الکرم * موجب آن تا من آن افزون کنم
۲۹۲۳Nگفت چون طفلی به پیش والده * وقت قهرش دست هم در وی زده
۲۹۲۴Nخود نداند که جز او دیار هست * هم از او مخمور هم از اوست مست
۲۹۲۵Nمادرش گر سیلیی بر وی زند * هم به مادر آید و بر وی تند
۲۹۲۶Nاز کسی یاری نخواهد غیر او * اوست جمله‌ی شر او و خیر او
۲۹۲۷Nخاطر تو هم ز ما در خیر و شر * التفاتش نیست جاهای دگر
۲۹۲۸Nغیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ * گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
۲۹۲۹Nهمچنانک‌ إِیَّاکَ نَعْبُدُ در حنین * در بلا از غیر تو لا نستعین
۲۹۳۰Nهست این‌ إِیَّاکَ نَعْبُدُ حصر را * در لغت و آن از پی نفی ریا
۲۹۳۱Nهست‌ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ‌ هم بهر حصر * حصر کرده استعانت را و قصر
۲۹۳۲Nکه عبادت مر ترا آریم و بس * طمع یاری هم ز تو داریم و بس

block:4113

title of 4113
۲۹۳۳Nپادشاهی بر ندیمی خشم کرد * خواست تا از وی بر آرد دود و گرد
۲۹۳۴Nکرد شه شمشیر بیرون از غلاف * تا زند بر وی جزای آن خلاف
۲۹۳۵Nهیچ کس را زهره نه تا دم زند * یا شفیعی بر شفاعت بر تند
۲۹۳۶Nجز عماد الملک نامی در خواص * در شفاعت مصطفی وارانه خاص
۲۹۳۷Nبر جهید و زود در سجده فتاد * در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
۲۹۳۸Nگفت اگر دیو است من بخشیدمش * ور بلیسی کرد من پوشیدمش
۲۹۳۹Nچون که آمد پای تو اندر میان * راضیم گر کرد مجرم صد زیان
۲۹۴۰Nصد هزاران خشم بتوانم شکست * که ترا آن فضل و آن مقدار هست
۲۹۴۱Nلابه‌ات را هیچ نتوانم شکست * ز انکه لابه‌ی تو یقین لابه‌ی من است
۲۹۴۲Nگر زمین و آسمان بر هم زدی * ز انتقام این مرد بیرون نامدی
۲۹۴۳Nور شدی ذره به ذره لابه‌گر * او نبردی این زمان از تیغ سر
۲۹۴۴Nبر تو می‌ننهیم منت ای کریم * لیک شرح عزت تست ای ندیم
۲۹۴۵Nاین نکردی تو که من کردم یقین * ای صفاتت در صفات ما دفین
۲۹۴۶Nتو در این مستعملی نی عاملی * ز انکه محمول منی نی حاملی
۲۹۴۷Nما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ‌ گشته‌ای * خویشتن در موج چون کف هشته‌ای
۲۹۴۸Nلا شدی پهلوی الا خانه گیر * این عجب که هم اسیری هم امیر
۲۹۴۹Nآن چه دادی تو ندادی شاه داد * اوست پس اللَّه اعلم بالرشاد
۲۹۵۰Nو آن ندیم رسته از زخم و بلا * زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
۲۹۵۱Nدوستی ببرید ز آن مخلص تمام * رو به حایط کرد تا نارد سلام
۲۹۵۲Nزین شفیع خویشتن بیگانه شد * زین تعجب خلق در افسانه شد
۲۹۵۳Nکه نه مجنون است یاری چون برید * از کسی که جان او را واخرید
۲۹۵۴Nواخریدش آن دم از گردن زدن * خاک نعل پاش بایستی شدن
۲۹۵۵Nباژگونه رفت و بیزاری گرفت * با چنین دل دار کین داری گرفت
۲۹۵۶Nپس ملامت کرد او را مصلحی * کاین جفا چون می‌کنی با ناصحی
۲۹۵۷Nجان تو بخرید آن دل دار خاص * آن دم از گردن زدن کردت خلاص
۲۹۵۸Nگر بدی کردی نبایستی رمید * خاصه نیکی کرد آن یار حمید
۲۹۵۹Nگفت بهر شاه مبذول است جان * او چرا آید شفیع اندر میان
۲۹۶۰Nلی مع اللَّه وقت بود آن دم مرا * لا یسع فیه نبی مجتبی
۲۹۶۱Nمن نخواهم رحمتی جز زخم شاه * من نخواهم غیر آن شه را پناه
۲۹۶۲Nغیر شه را بهر آن لا کرده‌ام * که به سوی شه تولا کرده‌ام
۲۹۶۳Nگر ببرد او به قهر خود سرم * شاه بخشد شصت جان دیگرم
۲۹۶۴Nکار من سربازی و بی‌خویشی است * کار شاهنشاه من سر بخشی است
۲۹۶۵Nفخر آن سر که کف شاهش برد * ننگ آن سر کاو به غیری سر برد
۲۹۶۶Nشب که شاه از قهر در قیرش کشید * ننگ دارد از هزاران روز عید
۲۹۶۷Nخود طواف آن که او شه بین بود * فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
۲۹۶۸Nز آن نیامد یک عبارت در جهان * که نهان است و نهان است و نهان
۲۹۶۹Nز انکه این اسما و الفاظ حمید * از گلابه‌ی آدمی آمد پدید
۲۹۷۰Nعلم الاسما بد آدم را امام * لیک نه اندر لباس عین و لام
۲۹۷۱Nچون نهاد از آب و گل بر سر کلاه * گشت آن اسمای جانی رو سیاه
۲۹۷۲Nکه نقاب حرف و دم در خود کشید * تا شود بر آب و گل معنی پدید
۲۹۷۳Nگر چه از یک وجه منطق کاشف است * لیک از ده وجه پرده و مکنف است

block:4114

title of 4114
۲۹۷۴Nمن خلیل وقتم و او جبرئیل * من نخواهم در بلا او را دلیل
۲۹۷۵Nاو ادب ناموخت از جبریل راد * که بپرسید از خلیل حق مراد
۲۹۷۶Nکه مرادت هست تا یاری کنم * ور نه بگریزم سبکباری کنم
۲۹۷۷Nگفت ابراهیم نی رو از میان * واسطه زحمت بود بعد العیان
۲۹۷۸Nبهر این دنیاست مرسل رابطه * مومنان را ز انکه هست او واسطه
۲۹۷۹Nهر دل ار سامع بدی وحی نهان * حرف و صوتی کی بدی اندر جهان
۲۹۸۰Nگر چه او محو حق است و بی‌سر است * لیک کار من از آن نازکتر است
۲۹۸۱Nکرده‌ی او کرده‌ی شاه است لیک * پیش ضعفم بد نماینده ست نیک
۲۹۸۲Nآن چه عین لطف باشد بر عوام * قهر شد بر نازنینان کرام
۲۹۸۳Nبس بلا و رنج می‌باید کشید * عامه را تا فرق بتوانند دید
۲۹۸۴Nکاین حروف واسطه‌ای یار غار * پیش واصل خار باشد خار خار
۲۹۸۵Nبس بلا و رنج بایست و وقوف * تا رهد آن روح صافی از حروف
۲۹۸۶Nلیک بعضی زین صدا کرتر شدند * باز بعضی صافی و برتر شدند
۲۹۸۷Nهمچو آب نیل آمد این بلا * سعد را آب است و خون بر اشقیا
۲۹۸۸Nهر که پایان بین‌تر او مسعودتر * جدتر او کارد که افزون دید بر
۲۹۸۹Nز انکه داند کاین جهان کاشتن * هست بهر محشر و برداشتن
۲۹۹۰Nهیچ عقدی بهر عین خود نبود * بلکه از بهر مقام ربح و سود
۲۹۹۱Nهیچ نبود منکری گر بنگری * منکری‌اش بهر عین منکری
۲۹۹۲Nبل برای قهر خصم اندر حسد * یا فزونی جستن و اظهار خود
۲۹۹۳Nو آن فزونی هم پی طمع دگر * بی‌معانی چاشنی ندهد صور
۲۹۹۴Nز آن همی‌پرسی چرا این می‌کنی * که صور زیت است و معنی روشنی
۲۹۹۵Nور نه این گفتن چرا از بهر چیست * چون که صورت بهر عین صورتی است
۲۹۹۶Nاین چرا گفتن سؤال از فایده‌ست * جز برای این چرا گفتن بد است
۲۹۹۷Nاز چه رو فاییده‌جویی ای امین * چون بود فاییده‌ی این خود همین
۲۹۹۸Nپس نقوش آسمان و اهل زمین * نیست حکمت کان بود بهر همین
۲۹۹۹Nگر حکیمی نیست این ترتیب چیست * ور حکیمی هست پس فعلش تهی است
۳۰۰۰Nکس نسازد نقش گرمابه و خضاب * جز پی قصد صواب و ناصواب

block:4115

title of 4115
۳۰۰۱Nگفت موسی ای خداوند حساب * نقش کردی باز چون کردی خراب
۳۰۰۲Nنر و ماده نقش کردی جان فزا * و آنگهان ویران کنی این را چرا
۳۰۰۳Nگفت حق دانم که این پرسش ترا * نیست از انکار و غفلت و ز هوا
۳۰۰۴Nور نه تادیب و عتابت کردمی * بهر این پرسش ترا آزردمی
۳۰۰۵Nلیک می‌خواهی که در افعال ما * باز جویی حکمت و سر بقا
۳۰۰۶Nتا از آن واقف کنی مر عام را * پخته گردانی بدین هر خام را
۳۰۰۷Nقاصدا سایل شدی در کاشفی * بر عوام ار چه که تو ز آن واقفی
۳۰۰۸Nز انکه نیم علم آمد این سؤال * هر برونی را نباشد این مجال
۳۰۰۹Nهم سؤال از علم خیزد هم جواب * همچنان که خار و گل از خاک و آب
۳۰۱۰Nهم ضلال از علم خیزد هم هدی * همچنان که تلخ و شیرین از ندا
۳۰۱۱Nز آشنایی خیزد این بغض و ولا * وز غذای خوش بود سقم و قوی
۳۰۱۲Nمستفید اعجمی شد آن کلیم * تا عجمیان را کند زین سر علیم
۳۰۱۳Nما هم از وی اعجمی سازیم خویش * پاسخش آریم چون بیگانه پیش
۳۰۱۴Nخر فروشان خصم یکدیگر شدند * تا کلید قفل آن عقد آمدند
۳۰۱۵Nپس بفرمودش خدا ای ذو لباب * چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
۳۰۱۶Nموسیا تخمی بکار اندر زمین * تا تو خود هم وادهی انصاف این
۳۰۱۷Nچون که موسی کشت و شد کشتش تمام * خوشه‌هایش یافت خوبی و نظام
۳۰۱۸Nداس بگرفت و مر آن را می‌برید * پس ندا از غیب در گوشش رسید
۳۰۱۹Nکه چرا کشتی کنی و پروری * چون کمالی یافت آن را می‌بری
۳۰۲۰Nگفت یا رب ز آن کنم ویران و پست * که در اینجا دانه هست و کاه هست
۳۰۲۱Nدانه لایق نیست در انبار کاه * کاه در انبار گندم هم تباه
۳۰۲۲Nنیست حکمت این دو را آمیختن * فرق واجب می‌کند در بیختن
۳۰۲۳Nگفت این دانش تو از کی یافتی * که به دانش بیدری بر ساختی
۳۰۲۴Nگفت تمییزم تو دادی ای خدا * گفت پس تمییز چون نبود مرا
۳۰۲۵Nدر خلایق روحهای پاک هست * روحهای تیره‌ی گلناک هست
۳۰۲۶Nاین صدفها نیست در یک مرتبه * در یکی در است و در دیگر شبه
۳۰۲۷Nواجب است اظهار این نیک و تباه * همچنانک اظهار گندمها ز کاه
۳۰۲۸Nبهر اظهار است این خلق جهان * تا نماند گنج حکمتها نهان
۳۰۲۹Nکنت کنزا گفت مخفیا شنو * جوهر خود گم مکن اظهار شو

block:4116

title of 4116
۳۰۳۰Nجوهر صدقت خفی شد در دروغ * همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
۳۰۳۱Nآن دروغت این تن فانی بود * راستت آن جان ربانی بود
۳۰۳۲Nسالها این دوغ تن پیدا و فاش * روغن جان اندر او فانی و لاش
۳۰۳۳Nتا فرستد حق رسولی بنده‌ای * دوغ را در خمره جنباننده‌ای
۳۰۳۴Nتا بجنباند به هنجار و به فن * تا بدانم من که پنهان بود من
۳۰۳۵Nیا کلام بنده‌ای کان جزو اوست * در رود در گوش او کاو وحی جوست
۳۰۳۶Nاذن مومن وحی ما را واعی است * آن چنان گوشی قرین داعی است
۳۰۳۷Nهمچنان که گوش طفل از گفت مام * پر شود ناطق شود او در کلام
۳۰۳۸Nور نباشد طفل را گوش رشد * گفت مادر نشنود گنگی شود
۳۰۳۹Nدایما هر کر اصلی گنگ بود * ناطق آن کس شد که از مادر شنود
۳۰۴۰Nدان که گوش کر و گنگ از آفتی است * که پذیرای دم و تعلیم نیست
۳۰۴۱Nآن که بی‌تعلیم بد ناطق خداست * که صفات او ز علتها جداست
۳۰۴۲Nیا چو آدم کرده تلقینش خدا * بی‌حجاب مادر و دایه و ازا
۳۰۴۳Nیا مسیحی که به تعلیم ودود * در ولادت ناطق آمد در وجود
۳۰۴۴Nاز برای دفع تهمت در ولاد * که نزاده‌ست از زنا و از فساد
۳۰۴۵Nجنبشی بایست اندر اجتهاد * تا که دوغ آن روغن از دل باز داد
۳۰۴۶Nروغن اندر دوغ باشد چون عدم * دوغ در هستی بر آورده علم
۳۰۴۷Nآن که هستت می‌نماید هست پوست * و انکه فانی می‌نماید اصل اوست
۳۰۴۸Nدوغ روغن ناگرفته است و کهن * تا بنگزینی بنه خرجش مکن
۳۰۴۹Nهین بگردانش به دانش دست دست * تا نماید آن چه پنهان کرده است
۳۰۵۰Nز انکه این فانی دلیل باقی است * لابه‌ی مستان دلیل ساقی است

block:4117

title of 4117
۳۰۵۱Nهست بازیهای آن شیر علم * مخبری از بادهای مکتتم
۳۰۵۲Nگر نبودی جنبش آن بادها * شیر مرده کی بجستی در هوا
۳۰۵۳Nز آن شناسی باد را گر آن صباست * یا دبور است این بیان آن خفاست
۳۰۵۴Nاین بدن مانند آن شیر علم * فکر می‌جنباند او را دم‌به‌دم
۳۰۵۵Nفکر کان از مشرق آید آن صباست * وان که از مغرب دبور با وباست
۳۰۵۶Nمشرق این باد فکرت دیگر است * مغرب این باد فکرت ز آن سر است
۳۰۵۷Nمه جماد است و بود شرقش جماد * جان جان جان بود شرق فؤاد
۳۰۵۸Nشرق خورشیدی که شد باطن فروز * قشر و عکس آن بود خورشید روز
۳۰۵۹Nز انکه چون مرده بود تن بی‌لهب * پیش او نه روز بنماید نه شب
۳۰۶۰Nور نباشد آن چو این باشد تمام * بی‌شب و بی‌روز دارد انتظام
۳۰۶۱Nهمچنان که چشم می‌بیند به خواب * بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب
۳۰۶۲Nنوم ما چون شد اخ الموت ای فلان * زین برادر آن برادر را بدان
۳۰۶۳Nور بگویندت که هست آن فرع این * مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین
۳۰۶۴Nمی‌ببیند خواب جانت وصف حال * که به بیداری نبینی بیست سال
۳۰۶۵Nدر پی تعبیر آن تو عمرها * می‌دوی سوی شهان با دها
۳۰۶۶Nکه بگو آن خواب را تعبیر چیست * فرع گفتن این چنین سر را سگی است
۳۰۶۷Nخواب عام است این و خود خواب خواص * باشد اصل اجتبا و اختصاص
۳۰۶۸Nپیل باید تا چو خسبد او ستان * خواب بیند خطه‌ی هندوستان
۳۰۶۹Nخر نبیند هیچ هندستان به خواب * خر ز هندستان نکرده‌ست اغتراب
۳۰۷۰Nجان همچون پیل باید نیک زفت * تا به خواب او هند داند رفت تفت
۳۰۷۱Nذکر هندستان کند پیل از طلب * پس مصور گردد آن ذکرش به شب
۳۰۷۲Nاذْکُرُوا اللَّهَ‌ کار هر اوباش نیست * ارْجِعِی‌ بر پای هر قلاش نیست
۳۰۷۳Nلیک تو آیس مشو هم پیل باش * ور نه پیلی در پی تبدیل باش
۳۰۷۴Nکیمیا سازان گردون را ببین * بشنو از میناگران هر دم طنین
۳۰۷۵Nنقش بندانند در جو فلک * کارسازانند بهر لی و لک
۳۰۷۶Nگر نبینی خلق مشکین جیب را * بنگر ای شب کور این آسیب را
۳۰۷۷Nهر دم آسیب است بر ادراک تو * نبت نو نو رسته بین از خاک تو
۳۰۷۸Nزین بد ابراهیم ادهم دیده خواب * بسط هندستان دل را بی‌حجاب
۳۰۷۹Nلاجرم زنجیرها را بر درید * مملکت برهم زد و شد ناپدید
۳۰۸۰Nآن نشان دید هندستان بود * که جهد از خواب و دیوانه شود
۳۰۸۱Nمی‌فشاند خاک بر تدبیرها * می‌دراند حلقه‌ی زنجیرها
۳۰۸۲Nآن چنان که گفت پیغمبر ز نور * که نشانش آن بود اندر صدور
۳۰۸۳Nکه تجافی آرد از دار الغرور * هم انابت آرد از دار السرور
۳۰۸۴Nبهر شرح این حدیث مصطفی * داستانی بشنو ای یار صفا

block:4118

title of 4118
۳۰۸۵Nپادشاهی داشت یک برنا پسر * باطن و ظاهر مزین از هنر
۳۰۸۶Nخواب دید او کان پسر ناگه بمرد * صافی عالم بر آن شه گشت درد
۳۰۸۷Nخشک شد از تاب آتش مشک او * که نماند از تف آتش اشک او
۳۰۸۸Nآن چنان پر شد ز دود و درد شاه * که نمی‌یابید در وی راه آه
۳۰۸۹Nخواست مردن قالبش بی‌کار شد * عمر مانده بود شه بیدار شد
۳۰۹۰Nشادیی آمد ز بیداریش پیش * که ندیده بود اندر عمر خویش
۳۰۹۱Nکه ز شادی خواست هم فانی شدن * بس مطوق آمد این جان و بدن
۳۰۹۲Nاز دم غم می‌بمیرد این چراغ * و ز دم شادی بمیرد اینت لاغ
۳۰۹۳Nدر میان این دو مرگ او زنده است * این مطوق شکل جای خنده است
۳۰۹۴Nشاه با خود گفت شادی را سبب * آن چنان غم بود از تسبیب رب
۳۰۹۵Nای عجب یک چیز از یک روی مرگ * و آن ز یک روی دگر احیا و برگ
۳۰۹۶Nآن یکی نسبت بدان حالت هلاک * باز هم آن سوی دیگر امتساک
۳۰۹۷Nشادی تن سوی دنیاوی کمال * سوی روز عاقبت نقص و زوال
۳۰۹۸Nخنده را در خواب هم تعبیر خوان * گریه گوید با دریغ و اندهان
۳۰۹۹Nگریه را در خواب شادی و فرح * هست در تعبیر ای صاحب مرح
۳۱۰۰Nشاه اندیشید کاین غم خود گذشت * لیک جان از جنس این بد ظن بگشت
۳۱۰۱Nور رسد خاری چنین اندر قدم * که رود گل یادگاری بایدم
۳۱۰۲Nچون فنا را شد سبب بی‌منتهی * پس کدامین راه را بندیم ما
۳۱۰۳Nصد دریچه و در سوی مرگ لدیغ * می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ
۳۱۰۴Nژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ * نشنود گوش حریص از حرص برگ
۳۱۰۵Nاز سوی تن دردها بانگ در است * و ز سوی خصمان جفا بانگ در است
۳۱۰۶Nجان من بر خوان دمی فهرست طب * نار علتها نظر کن ملتهب
۳۱۰۷Nز آن همه‌ی غرها در این خانه ره است * هر دو گامی پر ز کژدمها چه است
۳۱۰۸Nباد تند است و چراغم ابتری * زو بگیرانم چراغ دیگری
۳۱۰۹Nتا بود کز هر دو یک وافی شود * گر به باد آن یک چراغ از جا رود
۳۱۱۰Nهمچو عارف کز تن ناقص چراغ * شمع دل افروخت از بهر فراغ
۳۱۱۱Nتا که روزی کاین بمیرد ناگهان * پیش چشم خود نهد او شمع جان
۳۱۱۲Nاو نکرد این فهم پس داد از غرر * شمع فانی را به فانیی دگر

block:4119

title of 4119
۳۱۱۳Nپس عروسی خواست باید بهر او * تا نماید زین تزوج نسل رو
۳۱۱۴Nگر رود سوی فنا این باز باز * فرخ او گردد ز بعد باز باز
۳۱۱۵Nصورت این باز گر ز ینجا رود * معنی او در ولد باقی بود
۳۱۱۶Nبهر این فرمود آن شاه نبیه * مصطفی که الولد سر ابیه
۳۱۱۷Nبهر این معنی همه‌ی خلق از شعف * می‌بیاموزند طفلان را حرف
۳۱۱۸Nتا بماند آن معانی در جهان * چون شود آن قالب ایشان نهان
۳۱۱۹Nحق به حکمت حرصشان داده ست جد * بهر رشد هر صغیر مستعد
۳۱۲۰Nمن هم از بهر دوام نسل خویش * جفت خواهم پور خود را خوب کیش
۳۱۲۱Nدختری خواهم ز نسل صالحی * نی ز نسل پادشاهی کالحی
۳۱۲۲Nشاه خود این صالح است آزاد اوست * نی اسیر حرص فرج است و گلوست
۳۱۲۳Nمر اسیران را لقب کردند شاه * عکس چون کافور نام آن سیاه
۳۱۲۴Nشد مفازه بادیه‌ی خون‌خوار نام * نیک بخت آن پیس را کردند عام
۳۱۲۵Nبر اسیر شهوت و خشم و امل * بر نوشته میر یا صدر اجل
۳۱۲۶Nآن اسیران اجل را عام داد * نام امیران اجل اندر بلاد
۳۱۲۷Nصدر خوانندش که در صف نعال * جان او پست است یعنی جاه و مال
۳۱۲۸Nشاه چون با زاهدی خویشی گزید * این خبر در گوش خاتونان رسید

block:4120

title of 4120
۳۱۲۹Nمادر شه زاده گفت از نقص عقل * شرط کفویت بود در عقل و نقل
۳۱۳۰Nتو ز شح و بخل خواهی و ز دها * تا ببندی پور ما را بر گدا
۳۱۳۱Nگفت صالح را گدا گفتن خطاست * کاو غنی القلب از داد خداست
۳۱۳۲Nدر قناعت می‌گریزد از تقی * نه از لئیمی و کسل همچون گدا
۳۱۳۳Nقلتی کان از قناعت وز تقاست * آن ز فقر و قلت دونان جداست
۳۱۳۴Nحبه‌ای آن گر بیابد سر نهد * وین ز گنج زر به همت می‌جهد
۳۱۳۵Nشه که او از حرص قصد هر حرام * می‌کند او را گدا گوید همام
۳۱۳۶Nگفت کو شهر و قلاع او را جهیز * یا نثار گوهر و دینار ریز
۳۱۳۷Nگفت رو هر کاو غم دین بر گزید * باقی غمها خدا از وی برید
۳۱۳۸Nغالب آمد شاه و دادش دختری * از نژاد صالحی خوش جوهری
۳۱۳۹Nدر ملاحت خود نظیر خود نداشت * چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت
۳۱۴۰Nحسن دختر این خصالش آن چنان * کز نکویی می‌نگنجد در بیان
۳۱۴۱Nصید دین کن تا رسد اندر تبع * حسن و مال و جاه و بخت منتفع
۳۱۴۲Nآخرت قطار اشتر دان به ملک * در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
۳۱۴۳Nپشم بگزینی شتر نبود ترا * ور بود اشتر چه قیمت پشم را
۳۱۴۴Nچون بر آمد این نکاح آن شاه را * با نژاد صالحان بی‌مرا
۳۱۴۵Nاز قضا کمپیرکی جادو که بود * عاشق شه زاده‌ی با حسن و جود
۳۱۴۶Nجادویی کردش عجوزه‌ی کابلی * که برد ز آن رشک سحر بابلی
۳۱۴۷Nشه بچه شد عاشق کمپیر زشت * تا عروس و آن عروسی را بهشت
۳۱۴۸Nیک سیه دیوی و کابولی زنی * گشت بر شه زاده ناگه ره زنی
۳۱۴۹Nآن نود ساله عجوز گنده کس * نه خرد هشت آن ملک را و نه بس
۳۱۵۰Nتا به سالی بود شه زاده اسیر * بوسه جایش نعل کفش گنده پیر
۳۱۵۱Nصحبت کمپیر او را می‌درود * تا ز کاهش نیم جانی مانده بود
۳۱۵۲Nدیگران از ضعف وی با درد سر * او ز سکر سحر از خود بی‌خبر
۳۱۵۳Nاین جهان بر شاه چون زندان شده * وین پسر بر گریه‌شان خندان شده
۳۱۵۴Nشاه بس بی‌چاره شد در برد و مات * روز و شب می‌کرد قربان و زکات
۳۱۵۵Nز انکه هر چاره که می‌کرد آن پدر * عشق کمپیرک همی‌شد بیشتر
۳۱۵۶Nپس یقین گشتش که مطلق آن سری است * چاره او را بعد از این لابه‌گری است
۳۱۵۷Nسجده می‌کرد او که فرمانت رواست * غیر حق بر ملک حق فرمان که راست
۳۱۵۸Nلیک این مسکین همی‌سوزد چو عود * دست گیرش ای رحیم و ای ودود
۳۱۵۹Nتا ز یا رب یا رب و افغان شاه * ساحری استاد پیش آمد ز راه

block:4121

title of 4121
۳۱۶۰Nاو شنیده بود از دور این خبر * که اسیر پیره زن گشت آن پسر
۳۱۶۱Nکان عجوزه بود اندر جادویی * بی‌نظیر و ایمن از مثل و دویی
۳۱۶۲Nدست بر بالای دست است ای فتی * در فن و در زور تا ذات خدا
۳۱۶۳Nمنتهای دستها دست خداست * بحر بی‌شک منتهای سیلهاست
۳۱۶۴Nهم از او گیرند مایه ابرها * هم بدو باشد نهایت سیل را
۳۱۶۵Nگفت شاهش کاین پسر از دست رفت * گفت اینک آمدم درمان زفت
۳۱۶۶Nنیست همتا زال را زین ساحران * جز من داهی رسیده ز آن کران
۳۱۶۷Nچون کف موسی به امر کردگار * نک بر آرم من ز سحر او دمار
۳۱۶۸Nکه مرا این علم آمد ز آن طرف * نه ز شاگردی سحر مستخف
۳۱۶۹Nآمدم تا بر گشایم سحر او * تا نماند شاه زاده زرد رو
۳۱۷۰Nسوی گورستان برو وقت سحور * پهلوی دیوار هست اسپید گور
۳۱۷۱Nسوی قبله باز کاو آن جای را * تا ببینی قدرت و صنع خدا
۳۱۷۲Nبس دراز است این حکایت تو ملول * زبده را گویم رها کردم فضول
۳۱۷۳Nآن گرههای گران را بر گشاد * پس ز محنت پور شه را راه داد
۳۱۷۴Nآن پسر با خویش آمد شد دوان * سوی تخت شاه با صد امتحان
۳۱۷۵Nسجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن * در بغل کرده پسر تیغ و کفن
۳۱۷۶Nشاه آیین بست و اهل شهر شاد * و آن عروس ناامید بی‌مراد
۳۱۷۷Nعالم از سر زنده گشت و پر فروز * ای عجب آن روز روز امروز روز
۳۱۷۸Nیک عروسی کرد شاه او را چنان * که جلاب قند بد پیش سگان
۳۱۷۹Nجادوی کمپیر از غصه بمرد * روی و خوی زشت با مالک سپرد
۳۱۸۰Nشاه زاده در تعجب مانده بود * کز من او عقل و نظر چون در ربود
۳۱۸۱Nنو عروسی دید همچون ماه حسن * که همی‌زد بر ملیحان راه حسن
۳۱۸۲Nگشت بی‌هوش و به رو اندر فتاد * تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
۳۱۸۳Nسه شبانه روز او ز خود بی‌هوش گشت * تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
۳۱۸۴Nاز گلاب و از علاج آمد بخود * اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
۳۱۸۵Nبعد سالی گفت شاهش در سخن * کای پسر یاد آر از آن یار کهن
۳۱۸۶Nیاد آور ز آن ضجیع و ز آن فراش * تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش
۳۱۸۷Nگفت رو من یافتم دار السرور * وارهیدم از چه دار الغرور
۳۱۸۸Nهمچنان باشد چو مومن راه یافت * سوی نور حق ز ظلمت روی تافت

block:4122

title of 4122
۳۱۸۹Nای برادر دان که شه زاده توی * در جهان کهنه زاده از نوی
۳۱۹۰Nکابلی جادو این دنیاست کاو * کرد مردان را اسیر رنگ و بو
۳۱۹۱Nچون در افکندت در این آلوده روذ * دم‌به‌دم می‌خوان و می‌دم‌ قُلْ أَعُوذُ
۳۱۹۲Nتا رهی زین جادویی و زین قلق * استعاذت خواه از رب الفلق
۳۱۹۳Nز آن نبی دنیات را سحاره خواند * کاو به افسون خلق را در چه نشاند
۳۱۹۴Nهین فسون گرم دارد گنده پیر * کرده شاهان را دم گرمش اسیر
۳۱۹۵Nدر درون سینه نفاثات اوست * عقده‌های سحر را اثبات اوست
۳۱۹۶Nساحره‌ی دنیا قوی دانا زنی است * حل سحر او به پای عامه نیست
۳۱۹۷Nور گشادی عقد او را عقلها * انبیا را کی فرستادی خدا
۳۱۹۸Nهین طلب کن خوش دمی عقده گشا * راز دان‌ یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ
۳۱۹۹Nهمچو ماهی بسته استت او به شست * شاه زاده ماند سالی و تو شصت
۳۲۰۰Nشصت سال از شست او در محنتی * نه خوشی نه بر طریق سنتی
۳۲۰۱Nفاسقی بد بخت نه دنیات خوب * نه رهیده از وبال و از ذنوب
۳۲۰۲Nنفخ او این عقده‌ها را سخت کرد * پس طلب کن نفخه‌ی خلاق فرد
۳۲۰۳Nتا نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی‌ ترا * وا رهاند زین و گوید برتر آ
۳۲۰۴Nجز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر * نفخ قهر است این و آن دم نفخ مهر
۳۲۰۵Nرحمت او سابق است از قهر او * سابقی خواهی برو سابق بجو
۳۲۰۶Nتا رسی اندر نفوس زوجت * کای شه مسحور اینک مخرجت
۳۲۰۷Nبا وجود زال ناید آن حلال * در شبیکه در بر آن پر دلال
۳۲۰۸Nنه بگفته‌ست آن سراج امتان * این جهان و آن جهان را ضرتان
۳۲۰۹Nپس وصال این فراق آن بود * صحت این تن سقام جان بود
۳۲۱۰Nسخت می‌آید فراق این ممر * پس فراق آن مقر دان سخت‌تر
۳۲۱۱Nچون فراق نقش سخت آید ترا * تا چه سخت آید ز نقاشش جدا
۳۲۱۲Nای که صبرت نیست از دنیای دون * چونت صبر است از خدا ای دوست چون
۳۲۱۳Nچون که صبرت نیست زین آب سیاه * چون صبوری داری از چشمه‌ی اله
۳۲۱۴Nچون که بی‌این شرب کم داری سکون * چون ز ابراری جدا و ز یشربون
۳۲۱۵Nگر ببینی یک نفس حسن ودود * اندر آتش افکنی جان و وجود
۳۲۱۶Nجیفه بینی بعد از آن این شرب را * چون ببینی کر و فر قرب را
۳۲۱۷Nهمچو شه زاده رسی در یار خویش * پس برون آری ز پا تو خار خویش
۳۲۱۸Nجهد کن در بی‌خودی خود را بیاب * زودتر و الله اعلم بالصواب
۳۲۱۹Nهر زمانی هین مشو با خویش جفت * هر زمان چون خر در آب و گل میفت
۳۲۲۰Nاز قصور چشم باشد آن عثار * که نبیند شیب و بالا کوروار
۳۲۲۱Nبوی پیراهان یوسف کن سند * ز انکه بویش چشم روشن می‌کند
۳۲۲۲Nصورت پنهان و آن نور جبین * کرده چشم انبیا را دور بین
۳۲۲۳Nنور آن رخسار برهاند ز نار * هین مشو قانع به نور مستعار
۳۲۲۴Nچشم را این نور حالی بین کند * جسم و عقل و روح را گرگین کند
۳۲۲۵Nصورتش نور است و در تحقیق نار * گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
۳۲۲۶Nدم به دم در رو فتد هر جا رود * دیده و جانی که حالی بین بود
۳۲۲۷Nدور بیند دور بین بی‌هنر * همچنان که دور دیدن خواب در
۳۲۲۸Nخفته باشی بر لب جو خشک لب * می‌دوی سوی سراب اندر طلب
۳۲۲۹Nدور می‌بینی سراب و می‌دوی * عاشق آن بینش خود می‌شوی
۳۲۳۰Nمی‌زنی در خواب با یاران تو لاف * که منم بینا دل و پرده شکاف
۳۲۳۱Nنک بدان سو آب دیدم هین شتاب * تا رویم آن جا و آن باشد سراب
۳۲۳۲Nهر قدم زین آب تازی دورتر * دو دوان سوی سراب با غرر
۳۲۳۳Nعین آن عزمت حجاب این شده * که به تو پیوسته است و آمده
۳۲۳۴Nبس کسا عزمی به جایی می‌کند * از مقامی کان غرض در وی بود
۳۲۳۵Nدید و لاف خفته می‌ناید بکار * جز خیالی نیست دست از وی بدار
۳۲۳۶Nخوابناکی لیک هم بر راه خسب * اللَّه اللَّه بر ره اللَّه خسب
۳۲۳۷Nتا بود که سالکی بر تو زند * از خیالات نعاست بر کند
۳۲۳۸Nخفته را گر فکر گردد همچو موی * او از آن دقت نیابد راه کوی
۳۲۳۹Nفکر خفته گر دو تا و گر سه تاست * هم خطا اندر خطا اندر خطاست
۳۲۴۰Nموج بر وی می‌زند بی‌احتراز * خفته پویان در بیابان دراز
۳۲۴۱Nخفته می‌بیند عطشهای شدید * آب اقرب منه‌ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ

block:4123

title of 4123
۳۲۴۲Nهمچنان کان زاهد اندر سال قحط * بود او خندان و گریان جمله رهط
۳۲۴۳Nپس بگفتندش چه جای خنده است * قحط بیخ مومنان بر کنده است
۳۲۴۴Nرحمت از ما چشم خود بر دوخته‌ست * ز آفتاب تیز، صحرا سوخته است
۳۲۴۵Nکشت و باغ و رز سیه استاده است * در زمین نم نیست نه بالا نه پست
۳۲۴۶Nخلق می‌میرند زین قحط و عذاب * ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب
۳۲۴۷Nبر مسلمانان نمی‌آری تو رحم * مومنان خویشند و یک تن شحم و لحم
۳۲۴۸Nرنج یک جزوی ز تن رنج همه ست * گر دم صلح است یا خود ملحمه ست
۳۲۴۹Nگفت در چشم شما قحط است این * پیش چشمم چون بهشت است این زمین
۳۲۵۰Nمن همی‌بینم به هر دشت و مکان * خوشه‌ها انبه رسیده تا میان
۳۲۵۱Nخوشه‌ها در موج از باد صبا * پر بیابان سبزتر از گندنا
۳۲۵۲Nز آزمون من دست بر وی می‌زنم * دست و چشم خویش را چون بر کنم
۳۲۵۳Nیار فرعون تنید ای قوم دون * ز آن نماید مر شما را نیل خون
۳۲۵۴Nیار موسای خرد گردید زود * تا نماند خون و بینید آب رود
۳۲۵۵Nاز پدر با تو جفایی می‌رود * آن پدر در چشم تو سگ می‌شود
۳۲۵۶Nآن پدر سگ نیست تاثیر جفاست * که چنان رحمت نظر را سگ نماست
۳۲۵۷Nگرگ می‌دیدند یوسف را به چشم * چون که اخوان را حسودی بود و خشم
۳۲۵۸Nبا پدر چون صلح کردی خشم رفت * آن سگی شد، گشت بابا یار تفت

block:4124

title of 4124
۳۲۵۹Nکل عالم صورت عقل کل است * کاوست بابای هر آنک اهل قل است
۳۲۶۰Nچون کسی با عقل کل کفران فزود * صورت کل پیش او هم سگ نمود
۳۲۶۱Nصلح کن با این پدر عاقی بهل * تا که فرش زر نماید آب و گل
۳۲۶۲Nپس قیامت نقد حال تو بود * پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
۳۲۶۳Nمن که صلحم دایما با این پدر * این جهان چون جنت استم در نظر
۳۲۶۴Nهر زمان نو صورتی و نو جمال * تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
۳۲۶۵Nمن همی‌بینم جهان را پر نعیم * آبها از چشمه‌ها جوشان مقیم
۳۲۶۶Nبانگ آبش می‌رسد در گوش من * مست می‌گردد ضمیر و هوش من
۳۲۶۷Nشاخه‌ها رقصان شده چون تایبان * برگها کف زن مثال مطربان
۳۲۶۸Nبرق آیینه‌ست لامع از نمد * گر نماید آینه تا چون بود
۳۲۶۹Nاز هزاران می‌نگویم من یکی * ز انکه آگنده‌ست هر گوش از شکی
۳۲۷۰Nپیش وهم این گفت مژده دادن است * عقل گوید مژده چه نقد من است

block:4125

title of 4125
۳۲۷۱Nهمچو پوران عزیر اندر گذر * آمده پرسان ز احوال پدر
۳۲۷۲Nگشته ایشان پیر و باباشان جوان * پس پدرشان پیش آمد ناگهان
۳۲۷۳Nپس بپرسیدند از او کای رهگذر * از عزیر ما عجب داری خبر
۳۲۷۴Nکه کسی‌مان گفت کامروز آن سند * بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد
۳۲۷۵Nگفت آری بعد من خواهد رسید * آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
۳۲۷۶Nبانگ می‌زد کای مبشر باش شاد * و آن دگر بشناخت بی‌هوش اوفتاد
۳۲۷۷Nکه چه جای مژده است ای خیره‌سر * که در افتادیم در کان شکر
۳۲۷۸Nوهم را مژده ست و پیش عقل نقد * ز انکه چشم وهم شد محجوب فقد
۳۲۷۹Nکافران را درد و مومن را بشیر * لیک نقد حال در چشم بصیر
۳۲۸۰Nز انکه عاشق در دم نقد است مست * لاجرم از کفر و ایمان برتر است
۳۲۸۱Nکفر و ایمان هر دو خود دربان اوست * کاوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
۳۲۸۲Nکفر قشر خشک رو بر تافته * باز ایمان قشر لذت یافته
۳۲۸۳Nقشرهای خشک را جا آتش است * قشر پیوسته به مغز جان خوش است
۳۲۸۴Nمغز خود از مرتبه‌ی خوش برتر است * برتر است از خوش که لذت گستر است
۳۲۸۵Nاین سخن پایان ندارد باز گرد * تا بر آرد موسی‌ام از بحر گرد
۳۲۸۶Nدر خور عقل عوام این گفته شد * از سخن باقی آن بنهفته شد
۳۲۸۷Nزر عقلت ریزه است ای متهم * بر قراضه مهر سکه چون نهم
۳۲۸۸Nعقل تو قسمت شده بر صد مهم * بر هزاران آرزو و طم و رم
۳۲۸۹Nجمع باید کرد اجزا را به عشق * تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
۳۲۹۰Nجو جوی چون جمع گردی ز اشتباه * پس توان زد بر تو سکه‌ی پادشاه
۳۲۹۱Nور ز مثقالی شوی افزون تو خام * از تو سازد شه یکی زرینه جام
۳۲۹۲Nپس بر او هم نام و هم القاب شاه * باشد و هم صورتش ای وصل خواه
۳۲۹۳Nتا که معشوقت بود هم نان هم آب * هم چراغ و شاهد و نقل و شراب
۳۲۹۴Nجمع کن خود را جماعت رحمت است * تا توانم با تو گفتن آن چه هست
۳۲۹۵Nز انکه گفتن از برای باوری است * جان شرک از باوری حق بری است
۳۲۹۶Nجان قسمت گشته بر حشو فلک * در میان شصت سودا مشترک
۳۲۹۷Nپس خموشی به دهد او را ثبوت * پس جواب احمقان آمد سکوت
۳۲۹۸Nاین همی‌دانم ولی مستی تن * می‌گشاید بی‌مراد من دهن
۳۲۹۹Nآن چنانک از عطسه و از خامیاز * این دهان گردد به ناخواه تو باز

block:4126

title of 4126
۳۳۰۰Nهمچو پیغمبر ز گفتن و ز نثار * توبه آرم روز من هفتاد بار
۳۳۰۱Nلیک آن مستی شود توبه شکن * منسی است این مستی تن جامه کن
۳۳۰۲Nحکمت اظهار تاریخ دراز * مستیی انداخت بر دانای راز
۳۳۰۳Nراز پنهان را چنین طبل و علم * آب جوشان گشته از جف القلم
۳۳۰۴Nرحمت بی‌حد روانه هر زمان * خفته‌اید از درک آن ای مردمان
۳۳۰۵Nجامه‌ی خفته خورد از جوی آب * خفته اندر خواب جویای سراب
۳۳۰۶Nمی‌دود کانجای بوی آب هست * زین تفکر راه را بر خویش بست
۳۳۰۷Nز انکه آن جا گفت ز ینجا دور شد * بر خیالی از حقی مهجور شد
۳۳۰۸Nدور بینانند و بس خفته روان * رحمتی آریدشان ای رهروان
۳۳۰۹Nمن ندیدم تشنگی خواب آورد * خواب آرد تشنگی بی‌خرد
۳۳۱۰Nخود خرد آن است کاو از حق چرید * نه خرد کان را عطارد آورید

block:4127

title of 4127
۳۳۱۱Nپیش بینی این خرد تا گور بود * و آن صاحب دل به نفخ صور بود
۳۳۱۲Nاین خرد از گور و خاکی نگذرد * وین قدم عرصه‌ی عجایب نسپرد
۳۳۱۳Nزین قدم وین عقل رو بیزار شو * چشم غیبی جوی و برخوردار شو
۳۳۱۴Nهمچو موسی نور کی یابد ز جیب * سخره‌ی استاد و شاگرد کتاب
۳۳۱۵Nزین نظر وین عقل ناید جز دوار * پس نظر بگذار و بگزین انتظار
۳۳۱۶Nاز سخن گویی مجویید ارتفاع * منتظر را به ز گفتن استماع
۳۳۱۷Nمنصب تعلیم نوعی شهوت است * هر خیال شهوتی در ره بت است
۳۳۱۸Nگر به فضلش پی ببردی هر فضول * کی فرستادی خدا چندین رسول
۳۳۱۹Nعقل جزوی همچو برق است و درخش * در درخشی کی توان شد سوی وخش
۳۳۲۰Nنیست نور برق بهر ره بری * بلکه امر است ابر را که می‌گری
۳۳۲۱Nبرق عقل ما برای گریه است * تا بگرید نیستی در شوق هست
۳۳۲۲Nعقل کودک گفت بر کتاب تن * لیک نتواند بخود آموختن
۳۳۲۳Nعقل رنجور آردش سوی طبیب * لیک نبود در دوا عقلش مصیب
۳۳۲۴Nنک شیاطین سوی گردون می‌شدند * گوش بر اسرار بالا می‌زدند
۳۳۲۵Nمی‌ربودند اندکی ز آن رازها * تا شهب می‌راندشان زود از سما
۳۳۲۶Nکه روید آن جا رسولی آمده‌ست * هر چه می‌خواهید از او آید به دست
۳۳۲۷Nگر همی‌جویید در بی‌بها * ادخلوا الابیات من ابوابها
۳۳۲۸Nمی‌زن آن حلقه‌ی در و بر باب بیست * از سوی بام فلکتان راه نیست
۳۳۲۹Nنیست حاجت‌تان بدین راه دراز * خاکیی را داده‌ایم اسرار راز
۳۳۳۰Nپیس او آیید اگر خاین نه‌اید * نیشکر گردید از او گر چه نیید
۳۳۳۱Nسبزه رویاند ز خاکت آن دلیل * نیست کم از سم اسب جبرئیل
۳۳۳۲Nسبزه گردی تازه گردی در نوی * گر تو خاک اسب جبریلی شوی
۳۳۳۳Nسبزه‌ی جان بخش کان را سامری * کرد در گوساله تا شد گوهری
۳۳۳۴Nجان گرفت و بانگ زد ز آن سبزه او * آن چنان بانگی که شد فتنه‌ی عدو
۳۳۳۵Nگر امین آیید سوی اهل راز * وارهید از سر کله مانند باز
۳۳۳۶Nسر کلاه چشم بند گوش بند * که از او باز است مسکین و نژند
۳۳۳۷Nز آن کله مر چشم بازان را سد است * که همه‌ی میلش سوی جنس خود است
۳۳۳۸Nچون برید از جنس با شه گشت یار * بر گشاید چشم او را باز دار
۳۳۳۹Nراند دیوان را حق از مرصاد خویش * عقل جزوی را ز استبداد خویش
۳۳۴۰Nکه سری کم کن نه ای تو مستبد * بلکه شاگرد دلی و مستعد
۳۳۴۱Nرو بر دل رو که تو جزو دلی * هین که بنده‌ی پادشاه عادلی
۳۳۴۲Nبندگی او به از سلطانی است * که‌ أَنَا خَیْرٌ دم شیطانی است
۳۳۴۳Nفرق بین و بر گزین تو ای حبیس * بندگی آدم از کبر بلیس
۳۳۴۴Nگفت آنک هست خورشید ره او * حرف طوبی هر که ذلت نفسه
۳۳۴۵Nسایه‌ی طوبی ببین و خوش بخسب * سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسب
۳۳۴۶Nظل ذلت نفسه خوش مضجعی است * مستعد آن صفا را مهجعی است
۳۳۴۷Nگر از این سایه روی سوی منی * زود طاغی گردی و ره گم کنی

block:4128

title of 4128
۳۳۴۸Nپس برو خاموش باش از انقیاد * زیر ظل امر شیخ و اوستاد
۳۳۴۹Nور نه گر چه مستعد و قابلی * مسخ گردی تو ز لاف کاملی
۳۳۵۰Nهم ز استعداد وامانی اگر * سرکشی ز استاد راز و با خبر
۳۳۵۱Nصبر کن در موزه دوزی تو هنوز * ور بوی بی‌صبر گردی پاره دوز
۳۳۵۲Nکهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم * جمله نو دوزان شدندی هم به علم
۳۳۵۳Nبس بکوشی و به آخر از کلال * هم تو گویی خویش کالعقل عقال
۳۳۵۴Nهمچو آن مرد مفلسف روز مرگ * عقل را می‌دید بس بی‌بال و برگ
۳۳۵۵Nبی‌غرض می‌کرد آن دم اعتراف * کز ذکاوت راندیم اسب از گزاف
۳۳۵۶Nاز غروری سر کشیدیم از رجال * آشنا کردیم در بحر خیال
۳۳۵۷Nآشنا هیچ است اندر بحر روح * نیست اینجا چاره جز کشتی نوح
۳۳۵۸Nاین چنین فرمود آن شاه رسل * که منم کشتی در این دریای کل
۳۳۵۹Nیا کسی کاو در بصیرتهای من * شد خلیفه‌ی راستی بر جای من
۳۳۶۰Nکشتی نوحیم در دریا که تا * رو نگردانی ز کشتی ای فتی
۳۳۶۱Nهمچو کنعان سوی هر کوهی مرو * از نبی‌ لا عاصِمَ الْیَوْمَ‌ شنو
۳۳۶۲Nمی‌نماید پست این کشتی ز بند * می‌نماید کوه فکرت بس بلند
۳۳۶۳Nپست منگر هان و هان این پست را * بنگر آن فضل حق پیوست را
۳۳۶۴Nدر علو کوه فکرت کم نگر * که یکی موجش کند زیر و زبر
۳۳۶۵Nگر تو کنعانی نداری باورم * گر دو صد چندین نصیحت پرورم
۳۳۶۶Nگوش کنعان کی پذیرد این کلام * که بر او مهر خدای است و ختام
۳۳۶۷Nکی گذارد موعظه بر مهر حق * کی بگرداند حدث حکم سبق
۳۳۶۸Nلیک می‌گویم حدیث خوش پیی * بر امید آن که تو کنعان نه‌ای
۳۳۶۹Nآخر این اقرار خواهی کرد هین * هم ز اول روز آخر را ببین
۳۳۷۰Nمی‌توانی دید آخر را مکن * چشم آخر بینت را کور کهن
۳۳۷۱Nهر که آخر بین بود مسعودوار * نبودش در دم زره رفتن عثار
۳۳۷۲Nگر نخواهی هر دمی این خفت و خیز * کن ز خاک پای مردی چشم تیز
۳۳۷۳Nکحل دیده ساز خاک پاش را * تا بیندازی سر اوباش را
۳۳۷۴Nکه از این شاگردی و زین افتقار * سوزنی باشی شوی تو ذو الفقار
۳۳۷۵Nسرمه کن تو خاک هر بگزیده را * هم بسوزد هم بسازد دیده را
۳۳۷۶Nچشم اشتر ز آن بود بس نور بار * کاو خورد از بهر نور چشم خار

block:4129

title of 4129
۳۳۷۷Nاشتری را دید روزی استری * چون که با او جمع شد در آخوری
۳۳۷۸Nگفت من بسیار می‌افتم به رو * در گریوه و راه و در بازار و کو
۳۳۷۹Nخاصه از بالای که تا زیر کوه * در سر آیم هر زمانی از شکوه
۳۳۸۰Nکم همی‌افتی تو در رو بهر چیست * یا مگر خود جان پاکت دولتی است
۳۳۸۱Nدر سر آیم هر دم و زانو زنم * پوز و زانو ز آن خطا پر خون کنم
۳۳۸۲Nکژ شود پالان و رختم بر سرم * و ز مکاری هر زمان زخمی خورم
۳۳۸۳Nهمچو کم عقلی که از عقل تباه * بشکند توبه به هر دم در گناه
۳۳۸۴Nمسخره‌ی ابلیس گردد در زمن * از ضعیفی رای آن توبه شکن
۳۳۸۵Nدر سر آید هر زمان چون اسب لنگ * که بود بارش گران و راه سنگ
۳۳۸۶Nمی‌خورد از غیب بر سر زخم او * از شکست توبه آن ادبار خو
۳۳۸۷Nباز توبه می‌کند با رای سست * دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست
۳۳۸۸Nضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان * که به خواری بنگرد در واصلان
۳۳۸۹Nای شتر که تو مثال مومنی * کم فتی در رو و کم بینی زنی
۳۳۹۰Nتو چه داری که چنین بی‌آفتی * بی‌عثاری و کم اندر رو فتی
۳۳۹۱Nگفت گر چه هر سعادت از خداست * در میان ما و تو بس فرق‌هاست
۳۳۹۲Nسربلندم من دو چشم من بلند * بینش عالی امان است از گزند
۳۳۹۳Nاز سر که من ببینم پای کوه * هر گو و هموار را من توه توه
۳۳۹۴Nهمچنان که دید آن صدر اجل * پیش کار خویش تا روز اجل
۳۳۹۵Nآن چه خواهد بود بعد بیست سال * دید اندر حال آن نیکو خصال
۳۳۹۶Nحال خود تنها ندید آن متقی * بلکه حال مغربی و مشرقی
۳۳۹۷Nنور در چشم و دلش سازد سکن * بهر چه سازد پی حب الوطن
۳۳۹۸Nهمچو یوسف کاو بدید اول به خواب * که سجودش کرد ماه و آفتاب
۳۳۹۹Nاز پس ده سال بلکه بیشتر * آن چه یوسف دیده بد بر کرد سر
۳۴۰۰Nنیست آن ینظر بنور اللَّه گزاف * نور ربانی بود گردون شکاف
۳۴۰۱Nنیست اندر چشم تو آن نور رو * هستی اندر حس حیوانی گرو
۳۴۰۲Nتو ز ضعف چشم بینی پیش پا * تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
۳۴۰۳Nپیشوا چشم است دست و پای را * کاو ببیند جای را ناجای را
۳۴۰۴Nدیگر آن که چشم من روشن‌تر است * دیگر آن که خلقت من اطهر است
۳۴۰۵Nز انکه هستم من ز اولاد حلال * نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
۳۴۰۶Nتو ز اولاد زنایی بی‌گمان * تیر کژ پرد چو بد باشد کمان

block:4130

title of 4130
۳۴۰۷Nگفت استر راست گفتی ای شتر * این بگفت و چشم کرد از اشک پر
۳۴۰۸Nساعتی بگریست و در پایش فتاد * گفت ای بگزیده‌ی رب العباد
۳۴۰۹Nچه زیان دارد گر از فرخندگی * در پذیری تو مرا در بندگی
۳۴۱۰Nگفت چون اقرار کردی پیش من * رو که رستی تو ز آفات زمن
۳۴۱۱Nدادی انصاف و رهیدی از بلا * تو عدو بودی شدی ز اهل ولا
۳۴۱۲Nخوی بد در ذات تو اصلی نبود * کز بد اصلی نیاید جز جحود
۳۴۱۳Nآن بد عاریتی باشد که او * آرد اقرار و شود او توبه جو
۳۴۱۴Nهمچو آدم زلتش عاریه بود * لا جرم اندر زمان توبه نمود
۳۴۱۵Nچون که اصلی بود جرم آن بلیس * ره نبودش جانب توبه‌ی نفیس
۳۴۱۶Nرو که رستی از خود و از خوی بد * و از زبانه‌ی نار و از دندان دد
۳۴۱۷Nرو که اکنون دست در دولت زدی * در فگندی خود به بخت سرمدی
۳۴۱۸Nادخلی تو فی عبادی یافتی * ادخلی فی جنتی دریافتی
۳۴۱۹Nدر عبادش راه کردی خویش را * رفتی اندر خلد از راه خفا
۳۴۲۰Nاهدنا گفتی صراط مستقیم * دست تو بگرفت و بردت تا نعیم
۳۴۲۱Nنار بودی نور گشتی ای عزیز * غوره بودی گشتی انگور و مویز
۳۴۲۲Nاختری بودی شدی تو آفتاب * شاد باش اللَّه اعلم بالصواب
۳۴۲۳Nای ضیاء الحق حسام الدین بگیر * شهد خویش اندر فگن در حوض شیر
۳۴۲۴Nتا رهد آن شیر از تغییر طعم * یابد از بحر مزه تکثیر طعم
۳۴۲۵Nمتصل گردد بدان بحر أَ لَسْتُ * چون که شد دریا ز هر تغییر رست
۳۴۲۶Nمنفذی یابد در آن بحر عسل * آفتی را نبود اندر وی عمل
۳۴۲۷Nغره‌ای کن شیروار ای شیر حق * تا رود آن غره بر هفتم طبق
۳۴۲۸Nچه خبر جان ملول سیر را * کی شناسد موش غره‌ی شیر را
۳۴۲۹Nبر نویس احوال خود با آب زر * بهر هر دریا دلی نیکو گهر
۳۴۳۰Nآب نیل است این حدیث جان فزا * یا ربش در چشم قبطی خون نما

block:4131

title of 4131
۳۴۳۱Nمن شنیدم که در آمد قبطیی * از عطش اندر وثاق سبطیی
۳۴۳۲Nگفت هستم یار و خویشاوند تو * گشته‌ام امروز حاجتمند تو
۳۴۳۳Nز انکه موسی جادویی کرد و فسون * تا که آب نیل ما را کرد خون
۳۴۳۴Nسبطیان زو آب صافی می‌خورند * پیش قبطی خون شد آب از چشم بند
۳۴۳۵Nقبط اینک می‌مرند از تشنگی * از پی ادبار خود یا بد رگی
۳۴۳۶Nبهر خود یک طاس را پر آب کن * تا خورد از آبت این یار کهن
۳۴۳۷Nچون برای خود کنی آن طاس پر * خون نباشد آب باشد پاک و حر
۳۴۳۸Nمن طفیل تو بنوشم آب هم * که طفیلی در تبع بجهد ز غم
۳۴۳۹Nگفت ای جان و جهان خدمت کنم * پاس دارم ای دو چشم روشنم
۳۴۴۰Nبر مراد تو روم شادی کنم * بنده‌ی تو باشم آزادی کنم
۳۴۴۱Nطاس را از نیل او پر آب کرد * بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد
۳۴۴۲Nطاس را کژ کرد سوی آب خواه * که بخور تو هم، شد آن خون سیاه
۳۴۴۳Nباز از این سو کرد کژ خون آب شد * قبطی اندر خشم و اندر تاب شد
۳۴۴۴Nساعتی بنشست تا خشمش برفت * بعد از آن گفتش که ای صمصام زفت
۳۴۴۵Nای برادر این گره را چاره چیست * گفت این را او خورد کاو متقی است
۳۴۴۶Nمتقی آن است کاو بیزار شد * از ره فرعون و موسی‌وار شد
۳۴۴۷Nقوم موسی شو بخور این آب را * صلح کن با مه ببین مهتاب را
۳۴۴۸Nصد هزاران ظلمت است از خشم تو * بر عباد اللَّه اندر چشم تو
۳۴۴۹Nخشم بنشان چشم بگشا شاد شو * عبرت از یاران بگیر استاد شو
۳۴۵۰Nکی طفیل من شوی در اغتراف * چون ترا کفری است همچون کوه قاف
۳۴۵۱Nکوه در سوراخ سوزن کی رود * جز مگر کان رشته‌ی یکتا شود
۳۴۵۲Nکوه را که کن به استغفار و خوش * جام مغفوران بگیر و خوش بکش
۳۴۵۳Nتو بدین تزویر چون نوشی از آن * چون حرامش کرد حق بر کافران
۳۴۵۴Nخالق تزویر تزویر ترا * کی خرد ای مفتری مفترا
۳۴۵۵Nآل موسی شو که حیلت سود نیست * حیله‌ات باد تهی پیمودنی است
۳۴۵۶Nزهره دارد آب کز امر صمد * گردد او با کافران آبی کند
۳۴۵۷Nیا تو پنداری که تو نان می‌خوری * زهر مار و کاهش جان می‌خوری
۳۴۵۸Nنان کجا اصلاح آن جانی کند * کاو دل از فرمان جانان بر کند
۳۴۵۹Nیا تو پنداری که حرف مثنوی * چون بخوانی رایگانش بشنوی
۳۴۶۰Nیا کلام حکمت و سر نهان * اندر آید زغبه در گوش و دهان
۳۴۶۱Nاندر آید لیک چون افسانه‌ها * پوست بنماید نه مغز دانه‌ها
۳۴۶۲Nدر سر و رو در کشیده چادری * رو نهان کرده ز چشمت دلبری
۳۴۶۳Nشاهنامه یا کلیله پیش تو * همچنان باشد که قرآن از عتو
۳۴۶۴Nفرق آن گه باشد از حق و مجاز * که کند کحل عنایت چشم باز
۳۴۶۵Nور نه پشک و مشک پیش اخشمی * هر دو یکسان است چون نبود شمی
۳۴۶۶Nخویشتن مشغول کردن از ملال * باشدش قصد از کلام ذو الجلال
۳۴۶۷Nکاتش وسواس را و غصه را * ز آن سخن بنشاند و سازد دوا
۳۴۶۸Nبهر این مقدار آتش شاندن * آب پاک و بول یکسان شد به فن
۳۴۶۹Nآتش وسواس را این بول و آب * هر دو بنشانند همچون وقت خواب
۳۴۷۰Nلیک گر واقف شوی زین آب پاک * که کلام ایزد است و روحناک
۳۴۷۱Nنیست گردد وسوسه‌ی کلی ز جان * دل بیابد ره به سوی گلستان
۳۴۷۲Nز انکه در باغی و در جویی پرد * هر که از سر صحف بویی برد
۳۴۷۳Nیا تو پنداری که روی اولیا * آن چنان که هست می‌بینیم ما
۳۴۷۴Nدر تعجب مانده پیغمبر از آن * چون نمی‌بینند رویم مومنان
۳۴۷۵Nچون نمی‌بینند نور روم خلق * که سبق برده ست بر خورشید شرق
۳۴۷۶Nور همی‌بینند این حیرت چراست * تا که وحی آمد که آن رو در خفاست
۳۴۷۷Nسوی تو ماه است و سوی خلق ابر * تا نبیند رایگان روی تو گبر
۳۴۷۸Nسوی تو دانه است و سوی خلق دام * تا ننوشد زین شراب خاص عام
۳۴۷۹Nگفت یزدان که‌ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ * نقش حمامند هُمْ لا یُبْصِرُونَ
۳۴۸۰Nمی‌نماید صورت ای صورت پرست * کان دو چشم مرده‌ی او ناظر است
۳۴۸۱Nپیش چشم نقش می‌آری ادب * کاو چرا پاسم نمی‌دارد عجب
۳۴۸۲Nاز چه بس بی‌پاسخ است این نقش نیک * که نمی‌گوید سلامم را علیک
۳۴۸۳Nمی‌نجنباند سر و سبلت ز جود * پاس آن که کردمش من صد سجود
۳۴۸۴Nحق اگر چه سر نجنباند برون * پاس آن ذوقی دهد در اندرون
۳۴۸۵Nکه دو صد جنبیدن سر ارزد آن * سر چنین جنباند آخر عقل و جان
۳۴۸۶Nعقل را خدمت کنی در اجتهاد * پاس عقل آن است کافزاید رشاد
۳۴۸۷Nحق نجنباند به ظاهر سر ترا * لیک سازد بر سران سرور ترا
۳۴۸۸Nمر ترا چیزی دهد یزدان نهان * که سجود تو کنند اهل جهان
۳۴۸۹Nآن چنان که داد سنگی را هنر * تا عزیز خلق شد یعنی که زر
۳۴۹۰Nقطره‌ی آبی بیابد لطف حق * گوهری گردد برد از زر سبق
۳۴۹۱Nجسم خاک است و چو حق تابیش داد * در جهان گیری چو مه شد اوستاد
۳۴۹۲Nهین طلسم است این و نقش مرده است * احمقان را چشمش از ره برده است
۳۴۹۳Nمی‌نماید او که چشمی می‌زند * ابلهان سازیده‌اند او را سند

block:4132

title of 4132
۳۴۹۴Nگفت قبطی تو دعایی کن که من * از سیاهی دل ندارم آن دهن
۳۴۹۵Nکه بود که قفل این دل وا شود * زشت را در بزم خوبان جا شود
۳۴۹۶Nمسخی از تو صاحب خوبی شود * یا بلیسی باز کروبی شود
۳۴۹۷Nیا به فر دست مریم بوی مشک * یابد و تری و میوه شاخ خشک
۳۴۹۸Nسبطی آن دم در سجود افتاد و گفت * کای خدای عالم جهر و نهفت
۳۴۹۹Nجز تو پیش کی بر آرد بنده دست * هم دعا و هم اجابت از تو است
۳۵۰۰Nهم ز اول تو دهی میل دعا * تو دهی آخر دعاها را جزا
۳۵۰۱Nاول و آخر تویی ما در میان * هیچ هیچی که نیاید در بیان
۳۵۰۲Nاین چنین می‌گفت تا افتاد طشت * از سر بام و دلش بی‌هوش گشت
۳۵۰۳Nباز آمد او به هوش اندر دعا * لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی
۳۵۰۴Nدر دعا بود او که ناگه نعره‌ای * از دل قبطی بجست و غره‌ای
۳۵۰۵Nکه هلا بشتاب و ایمان عرضه کن * تا ببرم زود زنار کهن
۳۵۰۶Nآتشی در جان من انداختند * مر بلیسی را به جان بنواختند
۳۵۰۷Nدوستی تو و از تو ناشگفت * حمد لله عاقبت دستم گرفت
۳۵۰۸Nکیمیایی بود صحبتهای تو * کم مباد از خانه‌ی دل پای تو
۳۵۰۹Nتو یکی شاخی بدی از نخل خلد * چون گرفتم او مرا تا خلد برد
۳۵۱۰Nسیل بود آن که تنم را در ربود * برد سلیم تا لب دریای جود
۳۵۱۱Nمن به بوی آب رفتم سوی سیل * بحر دیدم در گرفتم کیل کیل
۳۵۱۲Nطاس آوردش که اکنون آب گیر * گفت رو شد آبها پیشم حقیر
۳۵۱۳Nشربتی خوردم ز اللَّه اشتری * تا به محشر تشنگی ناید مرا
۳۵۱۴Nآن که جو و چشمه‌ها را آب داد * چشمه‌ای در اندرون من گشاد
۳۵۱۵Nاین جگر که بود گرم و آب خوار * گشت پیش همت او آب خوار
۳۵۱۶Nکاف کافی آمد او بهر عباد * صدق وعده‌ی‌ کهیعص
۳۵۱۷Nکافی‌ام بدهم ترا من جمله خیر * بی‌سبب بی‌واسطه‌ی یاری غیر
۳۵۱۸Nکافی‌ام بی‌نان ترا سیری دهم * بی‌سپاه و لشکرت میری دهم
۳۵۱۹Nبی‌بهارت نرگس و نسرین دهم * بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم
۳۵۲۰Nکافی‌ام بی‌داروات درمان کنم * گور را و چاه را میدان کنم
۳۵۲۱Nموسیی را دل دهم با یک عصا * تا زند بر عالمی شمشیرها
۳۵۲۲Nدست موسی را دهم یک نور و تاب * که طپانچه می‌زند بر آفتاب
۳۵۲۳Nچوب را ماری کنم من هفت سر * که نزاید ماده مار او را ز نر
۳۵۲۴Nخون نیامیزم در آب نیل من * خود کنم خون عین آبش را به فن
۳۵۲۵Nشادی‌ات را غم کنم چون آب نیل * که نیابی سوی شادیها سبیل
۳۵۲۶Nباز چون تجدید ایمان بر تنی * باز از فرعون بیزاری کنی
۳۵۲۷Nموسی رحمت ببینی آمده * نیل خون بینی از او آبی شده
۳۵۲۸Nچون سر رشته نگه داری درون * نیل ذوق تو نگردد هیچ خون
۳۵۲۹Nمن گمان بردم که ایمان آورم * تا از این طوفان خون آبی خورم
۳۵۳۰Nمن چه دانستم که تبدیلی کند * در نهاد من مرا نیلی کند
۳۵۳۱Nسوی چشم خود بکی نیلم روان * برقرارم پیش چشم دیگران
۳۵۳۲Nهمچنان که این جهان پیش نبی * غرق تسبیح است و پیش ما غبی
۳۵۳۳Nپیش چشمش این جهان پر عشق و داد * پیش چشم دیگران مرده و جماد
۳۵۳۴Nپست و بالا پیش چشمش تیز رو * از کلوخ و خشت او نکته نشو
۳۵۳۵Nبا عوام این جمله بسته و مرده‌ای * زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌ای
۳۵۳۶Nگورها یکسان به پیش چشم ما * روضه و حفره به چشم اولیا
۳۵۳۷Nعامه گفتندی که پیغمبر ترش * از چه گشته ست و شده ست او ذوق کش
۳۵۳۸Nخاص گفتندی که سوی چشمتان * می‌نماید او ترش ای امتان
۳۵۳۹Nیک زمان در چشم ما آیید تا * خنده‌ها بینید اندر هَلْ أَتی
۳۵۴۰Nاز سر امرودبن بنماید آن * منعکس صورت، به زیر آ ای جوان
۳۵۴۱Nآن درخت هستی است امرودبن * تا بر آن جایی نماید نو کهن
۳۵۴۲Nتا بر آن جایی ببینی خارزار * پر ز کژدمهای خشم و پر ز مار
۳۵۴۳Nچون فرود آیی ببینی رایگان * یک جهان پر گل رخان و دایگان

block:4133

title of 4133
۳۵۴۴Nآن زنی می‌خواست تا با مول خود * بر زند در پیش شوی گول خود
۳۵۴۵Nپس به شوهر گفت زن کای نیک بخت * من بر آیم میوه چیدن بر درخت
۳۵۴۶Nچون بر آمد بر درخت آن زن گریست * چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
۳۵۴۷Nگفت شوهر را که ای مأبون رد * کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد
۳۵۴۸Nتو به زیر او چو زن بغنوده‌ای * ای فلان تو خود مخنث بوده‌ای
۳۵۴۹Nگفت شوهر نه سرت گویی بگشت * ور نه اینجا نیست غیر من به دشت
۳۵۵۰Nزن مکرر کرد کان با برطله * کیست بر پشتت فرو خفته هله
۳۵۵۱Nگفت ای زن هین فرود آ از درخت * که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
۳۵۵۲Nچون فرود آمد بر آمد شوهرش * زن کشید آن مول را اندر برش
۳۵۵۳Nگفت شوهر کیست آن ای روسپی * که به بالای تو آمد چون کپی
۳۵۵۴Nگفت زن نه نیست اینجا غیر من * هین سرت بر گشته شد هرزه متن
۳۵۵۵Nاو مکرر کرد بر زن آن سخن * گفت زن این هست از امرودبن
۳۵۵۶Nاز سر امرودبن من همچنان * کژ همی‌دیدم که تو ای قلتبان
۳۵۵۷Nهین فرود آ تا ببینی هیچ نیست * این همه تخییل از امروبنی است
۳۵۵۸Nهزل تعلیم است آن را جد شنو * تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
۳۵۵۹Nهر جدی هزل است پیش هازلان * هزلها جد است پیش عاقلان
۳۵۶۰Nکاهلان امرودبن جویند لیک * تا بدان امرودبن راهی است نیک
۳۵۶۱Nنقل کن ز امرودبن کاکنون بر او * گشته‌ای تو خیره چشم و خیره رو
۳۵۶۲Nاین منی و هستی اول بود * که بر او دیده کژ و احول بود
۳۵۶۳Nچون فرود آیی از این امرودبن * کژ نماند فکرت و چشم و سخن
۳۵۶۴Nیک درخت بخت بینی گشته این * شاخ او بر آسمان هفتمین
۳۵۶۵Nچون فرود آیی از او گردی جدا * مبدلش گرداند از رحمت خدا
۳۵۶۶Nزین تواضع که فرود آیی خدا * راست بینی بخشد آن چشم ترا
۳۵۶۷Nراست بینی گر بدی آسان و زب * مصطفی کی خواستی آن را ز رب
۳۵۶۸Nگفت بنما جزو جزو از فوق و پست * آن چنان که پیش تو آن جزو هست
۳۵۶۹Nبعد از آن بر رو بر آن امرودبن * که مبدل گشت و سبز از امر کُنْ
۳۵۷۰Nچون درخت موسوی شد این درخت * چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
۳۵۷۱Nآتش او را سبز و خرم می‌کند * شاخ او إِنِّی أَنَا اللَّهُ‌ می‌زند
۳۵۷۲Nزیر ظلش جمله حاجاتت روا * این چنین باشد الهی کیمیا
۳۵۷۳Nآن منی و هستی‌ات باشد حلال * که در او بینی صفات ذو الجلال
۳۵۷۴Nشد درخت کژ مقوم حق نما * اصله ثابت و فرعه فی السما

block:4134

title of 4134
۳۵۷۵Nکامدش پیغام از وحی مهم * که کژی بگذار اکنون‌ فَاسْتَقِمْ
۳۵۷۶Nاین درخت تن عصای موسی است * کامرش آمد که بیندازش ز دست
۳۵۷۷Nتا ببینی خیر او و شر او * بعد از آن بر گیر او را ز امر هو
۳۵۷۸Nپیش از افکندن نبود او غیر چوب * چون به امرش بر گرفتی گشت خوب
۳۵۷۹Nاول او بد برگ افشان بره را * گشت معجز آن گروه غره را
۳۵۸۰Nگشت حاکم بر سر فرعونیان * آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
۳۵۸۱Nاز مزارع‌شان بر آمد قحط و مرگ * از ملخهایی که می‌خوردند برگ
۳۵۸۲Nتا بر آمد بی‌خود از موسی دعا * چون نظر افتادش اندر منتها
۳۵۸۳Nکاین همه اعجاز و کوشیدن چراست * چون نخواهند این جماعت گشت راست
۳۵۸۴Nامر آمد که اتباع نوح کن * ترک پایان بینی مشروح کن
۳۵۸۵Nز آن تغافل کن چو داعی رهی * امر بَلِّغْ‌ هست نبود آن تهی
۳۵۸۶Nکمترین حکمت کاز این الحاح تو * جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
۳۵۸۷Nتا که ره بنمودن و اضلال حق * فاش گردد بر همه‌ی اهل فرق
۳۵۸۸Nچون که مقصود از وجود اظهار بود * بایدش از پند و اغوا آزمود
۳۵۸۹Nدیو الحاح غوایت می‌کند * شیخ الحاح هدایت می‌کند
۳۵۹۰Nچون پیاپی گشت آن امر شجون * نیل می‌آمد سراسر جمله خون
۳۵۹۱Nتا به نفس خویش فرعون آمدش * لابه می‌کردش دو تا گشته قدش
۳۵۹۲Nکانچه ما کردیم ای سلطان مکن * نیست ما را روی ایراد سخن
۳۵۹۳Nپاره پاره گردمت فرمان پذیر * من به عزت خو گرم سختم مگیر
۳۵۹۴Nهین بجنبان لب به رحمت ای امین * تا ببندد این دهانه‌ی آتشین
۳۵۹۵Nگفت یا رب می‌فریبد او مرا * می‌فریبد او فریبیده‌ی ترا
۳۵۹۶Nبشنوم یا من دهم هم خدعه‌اش * تا بداند اصل را آن فرع‌کش
۳۵۹۷Nکاصل هر مکری و حیله پیش ماست * هر چه بر خاک است اصلش از سماست
۳۵۹۸Nگفت حق آن سگ نیرزد هم بدان * پیش سگ انداز از دور استخوان
۳۵۹۹Nهین بجنبان آن عصا تا خاکها * وا دهد هر چه ملخ کردش فنا
۳۶۰۰Nو آن ملخها در زمان گردد سیاه * تا ببیند خلق تبدیل اله
۳۶۰۱Nکه سببها نیست حاجت مر مرا * آن سبب بهر حجاب است و غطا
۳۶۰۲Nتا طبیعی خویش بر دارو زند * تا منجم رو به استاره کند
۳۶۰۳Nتا منافق از حریصی بامداد * سوی بازار آید از بیم کساد
۳۶۰۴Nبندگی ناکرده و ناشسته روی * لقمه‌ی دوزخ بگشته لقمه جوی
۳۶۰۵Nآکل و مأکول آمد جان عام * همچو آن بره‌ی چرنده از حطام
۳۶۰۶Nمی‌چرد آن بره و قصاب شاد * کاو برای ما چرد برگ مراد
۳۶۰۷Nکار دوزخ می‌کنی در خوردنی * بهر او خود را تو فربه می‌کنی
۳۶۰۸Nکار خود کن روزی حکمت بچر * تا شود فربه دل با کر و فر
۳۶۰۹Nخوردن تن مانع این خوردن است * جان چو بازرگان و تن چون ره زن است
۳۶۱۰Nشمع تاجر آن گه است افروخته * که بود ره زن چو هیزم سوخته
۳۶۱۱Nکه تو آن هوشی و باقی هوش پوش * خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
۳۶۱۲Nدان که هر شهوت چو خمر است و چو بنگ * پرده‌ی هوش است و عاقل زوست دنگ
۳۶۱۳Nخمر تنها نیست سر مستی هوش * هر چه شهوانی است بندد چشم و گوش
۳۶۱۴Nآن بلیس از خمر خوردن دور بود * مست بود او از تکبر و ز جحود
۳۶۱۵Nمست آن باشد که آن بیند که نیست * زر نماید آن چه مس و آهنی است
۳۶۱۶Nاین سخن پایان ندارد موسیا * لب بجنبان تا برون روژد گیا
۳۶۱۷Nهمچنان کرد و هم اندر دم زمین * سبز گشت از سنبل و حب ثمین
۳۶۱۸Nاندر افتادند در لوت آن نفر * قحط دیده مرده از جوع البقر
۳۶۱۹Nچند روزی سیر خوردند از عطا * آن دمی و آدمی و چار پا
۳۶۲۰Nچون شکم پر گشت و بر نعمت زدند * و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند
۳۶۲۱Nنفس فرعونی است هان سیرش مکن * تا نیارد یاد از آن کفر کهن
۳۶۲۲Nبی‌تف آتش نگردد نفس خوب * تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
۳۶۲۳Nبی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان * آهن سردی است می‌کوبی بدان
۳۶۲۴Nگر بگرید ور بنالد زار زار * او نخواهد شد مسلمان هوش دار
۳۶۲۵Nاو چو فرعون است در قحط آن چنان * پیش موسی سر نهد لابه‌کنان
۳۶۲۶Nچون که مستغنی شد او طاغی شود * خر چو بار انداخت اسکیزه زند
۳۶۲۷Nپس فراموشش شود چون رفت پیش * کار او ز آن آه و زاریهای خویش
۳۶۲۸Nسالها مردی که در شهری بود * یک زمان که چشم در خوابی رود
۳۶۲۹Nشهر دیگر بیند او پر نیک و بد * هیچ در یادش نیاید شهر خود
۳۶۳۰Nکه من آن جا بوده‌ام این شهر نو * نیست آن من درینجایم گرو
۳۶۳۱Nبل چنان داند که خود پیوسته او * هم در این شهرش بده ست ابداع و خو
۳۶۳۲Nچه عجب گر روح موطنهای خویش * که بده‌ستش مسکن و میلاد پیش
۳۶۳۳Nمی‌نیارد یاد کاین دنیا چو خواب * می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب
۳۶۳۴Nخاصه چندین شهرها را کوفته * گردها از درک او ناروفته
۳۶۳۵Nاجتهاد گرم ناکرده که تا * دل شود صاف و ببیند ماجرا
۳۶۳۶Nسر برون آرد دلش از بخش راز * اول و آخر ببیند چشم باز

block:4135

title of 4135
۳۶۳۷Nآمده اول به اقلیم جماد * و ز جمادی در نباتی اوفتاد
۳۶۳۸Nسالها اندر نباتی عمر کرد * وز جمادی یاد ناورد از نبرد
۳۶۳۹Nو ز نباتی چون به حیوانی فتاد * نامدش حال نباتی هیچ یاد
۳۶۴۰Nجز همین میلی که دارد سوی آن * خاصه در وقت بهار و ضیمران
۳۶۴۱Nهمچو میل کودکان با مادران * سر میل خود نداند در لبان
۳۶۴۲Nهمچو میل مفرط هر نو مرید * سوی آن پیر جوان بخت مجید
۳۶۴۳Nجزو عقل این از آن عقل کل است * جنبش این سایه ز آن شاخ گل است
۳۶۴۴Nسایه‌اش فانی شود آخر در او * پس بداند سر میل و جستجو
۳۶۴۵Nسایه‌ی شاخ دگر ای نیک بخت * کی بجنبد گر نجنبد این درخت
۳۶۴۶Nباز از حیوان سوی انسانی‌اش * می‌کشید آن خالقی که دانی‌اش
۳۶۴۷Nهمچنین اقلیم تا اقلیم رفت * تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
۳۶۴۸Nعقلهای اولینش یاد نیست * هم از این عقلش تحول کردنی است
۳۶۴۹Nتا رهد زین عقل پر حرص و طلب * صد هزاران عقل بیند بو العجب
۳۶۵۰Nگر چه خفته گشت و شد ناسی ز پیش * کی گذارندش در آن نسیان خویش
۳۶۵۱Nباز از آن خوابش به بیداری کشند * که کند بر حالت خود ریش‌خند
۳۶۵۲Nکه چه غم بود آن که می‌خوردم به خواب * چون فراموشم شد احوال صواب
۳۶۵۳Nچون ندانستم که آن غم و اعتلال * فعل خواب است و فریب است و خیال
۳۶۵۴Nهمچنان دنیا که حلم نایم است * خفته پندارد که این خود دایم است
۳۶۵۵Nتا بر آید ناگهان صبح اجل * وارهد از ظلمت ظن و دغل
۳۶۵۶Nخنده‌اش گیرد از آن غمهای خویش * چون ببیند مستقر و جای خویش
۳۶۵۷Nهر چه تو در خواب بینی نیک و بد * روز محشر یک به یک پیدا شود
۳۶۵۸Nآن چه کردی اندر این خواب جهان * گرددت هنگام بیداری عیان
۳۶۵۹Nتا نپنداری که این بد کردنی است * اندر این خواب و ترا تعبیر نیست
۳۶۶۰Nبلکه این خنده بود گریه و زفیر * روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
۳۶۶۱Nگریه و درد و غم و زاری خود * شادمانی دان به بیداری خود
۳۶۶۲Nای دریده پوستین یوسفان * گرگ برخیزی از این خواب گران
۳۶۶۳Nگشته گرگان یک به یک خوهای تو * می‌درانند از غضب اعضای تو
۳۶۶۴Nخون نخسبد بعد مرگت در قصاص * تو مگو که مردم و یابم خلاص
۳۶۶۵Nاین قصاص نقد حیلت سازی است * پیش زخم آن قصاص این بازی است
۳۶۶۶Nزین لعب خوانده‌ست دنیا را خدا * کاین جزا لعب است پیش آن جزا
۳۶۶۷Nاین جزا تسکین جنگ و فتنه است * آن چو اخصاء است و این چون ختنه است

block:4136

title of 4136
۳۶۶۸Nاین سخن پایان ندارد موسیا * هین رها کن آن خران را در گیا
۳۶۶۹Nتا همه ز آن خوش علف فربه شوند * هین که گرگانند ما را خشم‌مند
۳۶۷۰Nناله‌ی گرگان خود را موقنیم * این خران را طعمه‌ی ایشان کنیم
۳۶۷۱Nاین خران را کیمیای خوش دمی * از لب تو خواست کردن آدمی
۳۶۷۲Nتو بسی کردی به دعوت لطف و جود * آن خران را طالع و روزی نبود
۳۶۷۳Nپس فرو پوشان لحاف نعمتی * تا بردشان زود خواب غفلتی
۳۶۷۴Nتا چو بجهند از چنین خواب این رده * شمع مرده باشد و ساقی شده
۳۶۷۵Nداشت طغیانشان ترا در حیرتی * پس بنوشند از جزاهم حسرتی
۳۶۷۶Nتا که عدل ما قدم بیرون نهد * در جزا هر زشت را در خور دهد
۳۶۷۷Nکان شهی که می‌ندیدندیش فاش * بود با ایشان نهان اندر معاش
۳۶۷۸Nچون خرد با تست مشرف بر تنت * گر چه زو قاصر بود این دیدنت
۳۶۷۹Nنیست قاصر دیدن او ای فلان * از سکون و جنبشت در امتحان
۳۶۸۰Nچه عجب گر خالق آن عقل نیز * با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز
۳۶۸۱Nاز خرد غافل شود بر بد تند * بعد آن عقلش ملامت می‌کند
۳۶۸۲Nتو شدی غافل ز عقلت عقل نی * کز حضور استش ملامت کردنی
۳۶۸۳Nگر نبودی حاضر و غافل بدی * در ملامت کی ترا سیلی زدی
۳۶۸۴Nور از او غافل نبودی نفس تو * کی چنان کردی جنون و تفس تو
۳۶۸۵Nپس تو و عقلت چو اصطرلاب بود * زین بدانی قرب خورشید وجود
۳۶۸۶Nقرب بی‌چون است عقلت را به تو * نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
۳۶۸۷Nقرب بی‌چون چون نباشد شاه را * که نیابد بحث عقل آن راه را
۳۶۸۸Nنیست آن جنبش که در اصبع تراست * پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
۳۶۸۹Nوقت خواب و مرگ از وی می‌رود * وقت بیداری قرینش می‌شود
۳۶۹۰Nاز چه ره می‌آید اندر اصبعت * که اصبعت بی‌او ندارد منفعت
۳۶۹۱Nنور چشم و مردمک در دیده‌ات * از چه ره آمد بغیر شش جهت
۳۶۹۲Nعالم خلق است با سوی و جهات * بی‌جهت دان عالم امر و صفات
۳۶۹۳Nبی‌جهت دان عالم امر ای صنم * بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
۳۶۹۴Nبی‌جهت بد عقل و علام البیان * عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
۳۶۹۵Nبی‌تعلق نیست مخلوقی بدو * آن تعلق هست بی‌چون ای عمو
۳۶۹۶Nز انکه فصل و وصل نبود در روان * غیر فصل و وصل نندیشد گمان
۳۶۹۷Nغیر فصل و وصل پی بر از دلیل * لیک پی بردن بنشاند غلیل
۳۶۹۸Nپی پیاپی می‌بر از دوری ز اصل * تا رگ مردیت آرد سوی وصل
۳۶۹۹Nاین تعلق را خرد چون ره برد * بسته‌ی فصل است و وصل است این خرد
۳۷۰۰Nزین وصیت کرد ما را مصطفی * بحث کم جویید در ذات خدا
۳۷۰۱Nآن که در ذاتش تفکر کردنی است * در حقیقت آن نظر در ذات نیست
۳۷۰۲Nهست آن پندار او زیرا به راه * صد هزاران پرده آمد تا اله
۳۷۰۳Nهر یکی در پرده‌ی موصول خوست * وهم او آن است کان خود عین هوست
۳۷۰۴Nپس پیمبر دفع کرد این وهم از او * تا نباشد در غلط سودا پز او
۳۷۰۵Nو انکه اندر وهم او ترک ادب * بی‌ادب را سر نگونی داد رب
۳۷۰۶Nسر نگونی آن بود کاو سوی زیر * می‌رود پندارد او کاو هست چیر
۳۷۰۷Nز انکه حد مست باشد این چنین * کاو نداند آسمان را از زمین
۳۷۰۸Nدر عجبهایش به فکر اندر روید * از عظیمی و ز مهابت گم شوید
۳۷۰۹Nچون ز صنعش ریش و سبلت گم کند * حد خود داند ز صانع تن زند
۳۷۱۰Nجز که لا احصی نگوید او ز جان * کز شمار و حد برون است آن بیان

block:4137

title of 4137
۳۷۱۱Nرفت ذو القرنین سوی کوه قاف * دید او را کز زمرد بود صاف
۳۷۱۲Nگرد عالم حلقه گشته او محیط * ماند حیران اندر آن خلق بسیط
۳۷۱۳Nگفت تو کوهی دگرها چیستند * که به پیش عظم تو بازیستند
۳۷۱۴Nگفت رگهای من‌اند آن کوهها * مثل من نبوند در حسن و بها
۳۷۱۵Nمن به هر شهری رگی دارم نهان * بر عروقم بسته اطراف جهان
۳۷۱۶Nحق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا * گوید او من بر جهانم عرق را
۳۷۱۷Nپس بجنبانم من آن رگ را به قهر * که بدان رگ متصل گشته ست شهر
۳۷۱۸Nچون بگوید بس، شود ساکن رگم * ساکنم و ز روی فعل اندر تگم
۳۷۱۹Nهمچو مرهم ساکن و بس کارکن * چون خرد ساکن و ز او جنبان سخن
۳۷۲۰Nنزد آن کس که نداند عقلش این * زلزله هست از بخارات زمین

block:4138

title of 4138
۳۷۲۱Nمورکی بر کاغذی دید او قلم * گفت با موری دگر این راز هم
۳۷۲۲Nکه عجایب نقشها آن کلک کرد * همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد
۳۷۲۳Nگفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور * وین قلم در فعل فرع است و اثر
۳۷۲۴Nگفت آن مور سوم کز بازو است * که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
۳۷۲۵Nهمچنین می‌رفت بالا تا یکی * مهتر موران فطن بود اندکی
۳۷۲۶Nگفت کز صورت مبینید این هنر * که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
۳۷۲۷Nصورت آمد چون لباس و چون عصا * جز به عقل و جان نجنبد نقشها
۳۷۲۸Nبی‌خبر بود او که آن عقل و فؤاد * بی‌ز تقلیب خدا باشد جماد
۳۷۲۹Nیک زمان از وی عنایت بر کند * عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند
۳۷۳۰Nچونش گویا یافت ذو القرنین گفت * چون که کوه قاف در نطق سفت
۳۷۳۱Nکای سخن گوی خبیر راز دان * از صفات حق بکن با من بیان
۳۷۳۲Nگفت رو کان وصف از آن هایل‌تر است * که بیان بر وی تواند برد دست
۳۷۳۳Nیا قلم را زهره باشد که به سر * بر نویسد بر صحایف ز آن خبر
۳۷۳۴Nگفت کمتر داستانی باز گو * از عجبهای حق ای حبر نکو
۳۷۳۵Nگفت اینک دشت سیصد ساله راه * کوههای برف پر کرده ست شاه
۳۷۳۶Nکوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد * می‌رسد در هر زمان برفش مدد
۳۷۳۷Nکوه برفی می‌زند بر دیگری * می‌رساند برف سردی تا ثری
۳۷۳۸Nکوه برفی می‌زند بر کوه برف * دم‌به‌دم ز انبار بی‌حد شگرف
۳۷۳۹Nگر نبودی این چنین وادی شها * تف دوزخ محو کردی مر مرا
۳۷۴۰Nغافلان را کوههای برف دان * تا نسوزد پرده‌های عاقلان
۳۷۴۱Nگر نبودی عکس جهل برف باف * سوختی از نار شوق آن کوه قاف
۳۷۴۲Nآتش از قهر خدا خود ذره‌ای است * بهر تهدید لئیمان دره‌ای است
۳۷۴۳Nبا چنین قهری که زفت و فایق است * برد لطفش بین که بر وی سابق است
۳۷۴۴Nسبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی * سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی
۳۷۴۵Nگر ندیدی آن بود از فهم پست * که عقول خلق ز آن کان یک جو است
۳۷۴۶Nعیب بر خود نه نه بر آیات دین * کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین
۳۷۴۷Nمرغ را جولانگه عالی هواست * ز انکه نشو او ز شهوت وز هواست
۳۷۴۸Nپس تو حیران باش بی‌لا و بلی * تا ز رحمت پیشت آید محملی
۳۷۴۹Nچون ز فهم این عجایب کودنی * گر بلی گویی تکلف می‌کنی
۳۷۵۰Nور بگویی نه زند نه گردنت * قهر بر بندد بدان نه روزنت
۳۷۵۱Nپس همین حیران و واله باش و بس * تا در آید نصر حق از پیش و پس
۳۷۵۲Nچون که حیران گشتی و گیج و فنا * با زبان حال گفتی‌ اهْدِنَا
۳۷۵۳Nزفت زفت است و چو لرزان می‌شوی * می‌شود آن زفت نرم و مستوی
۳۷۵۴Nز انکه شکل زفت بهر منکر است * چون که عاجز آمدی لطف و بر است

block:4139

title of 4139
۳۷۵۵Nمصطفی می‌گفت پیش جبرئیل * که چنان که صورت تست ای خلیل
۳۷۵۶Nمر مرا بنما تو محسوس آشکار * تا ببینم مر ترا نظاره وار
۳۷۵۷Nگفت نتوانی و طاقت نبودت * حس ضعیف است و تنک سخت آیدت
۳۷۵۸Nگفت بنما تا ببیند این جسد * تا چه حد حس نازک است و بی‌مدد
۳۷۵۹Nآدمی را هست حس تن سقیم * لیک در باطن یکی خلقی عظیم
۳۷۶۰Nبر مثال سنگ و آهن این تنه * لیک هست او در صفت آتش زنه
۳۷۶۱Nسنگ و آهن مولد ایجاد نار * زاد آتش بر دو والد قهربار
۳۷۶۲Nباز آتش دست کار وصف تن * هست قاهر بر تن او و شعله زن
۳۷۶۳Nباز در تن شعله ابراهیم‌وار * که از او مقهور گردد برج نار
۳۷۶۴Nلاجرم گفت آن رسول ذو فنون * رمز نحن الاخرون السابقون
۳۷۶۵Nظاهر این دو به سندانی زبون * در صفت از کان آهنها فزون
۳۷۶۶Nپس به صورت آدمی فرع جهان * وز صفت اصل جهان این را بدان
۳۷۶۷Nظاهرش را پشه‌ای آرد به چرخ * باطنش باشد محیط هفت چرخ
۳۷۶۸Nچون که کرد الحاح بنمود اندکی * هیبتی که که شود زو مندکی
۳۷۶۹Nشهپری بگرفته شرق و غرب را * از مهابت گشت بی‌هش مصطفی
۳۷۷۰Nچون ز بیم و ترس بی‌هوشش بدید * جبرئیل آمد در آغوشش کشید
۳۷۷۱Nآن مهابت قسمت بیگانگان * وین تجمش دوستان را رایگان
۳۷۷۲Nهست شاهان را زمان بر نشست * هول سرهنگان و صارم‌ها به دست
۳۷۷۳Nدور باش و نیزه و شمشیرها * که بلرزند از مهابت شیرها
۳۷۷۴Nبانگ چاووشان و آن چوگانها * که شود سست از نهیبش جانها
۳۷۷۵Nاین برای خاص و عام ره گذر * که کندشان از شهنشاهی خبر
۳۷۷۶Nاز برای عام باشد این شکوه * تا کلاه کبر ننهند آن گروه
۳۷۷۷Nتا من و ماهای ایشان بشکند * نفس خود بین فتنه و شر کم کند
۳۷۷۸Nشهر از آن ایمن شود کان شهریار * دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
۳۷۷۹Nپس بمیرد آن هوسها در نفوس * هیبت شه مانع آید ز آن نحوس
۳۷۸۰Nباز چون آید به سوی بزم خاص * کی بود آن جا مهابت یا قصاص
۳۷۸۱Nحلم در حلم است و رحمتها به جوش * نشنوی از غیر چنگ و نی خروش
۳۷۸۲Nطبل و کوس هول باشد وقت جنگ * وقت عشرت با خواص آواز چنگ
۳۷۸۳Nهست دیوان محاسب عام را * و آن پری رویان حریف جام را
۳۷۸۴Nآن زره و آن خود مر چالیش راست * وین حریر و رود مر تعریش راست
۳۷۸۵Nاین سخن پایان ندارد ای جواد * ختم کن و الله اعلم بالرشاد
۳۷۸۶Nاندر احمد آن حسی کو غارب است * خفته این دم زیر خاک یثرب است
۳۷۸۷Nو آن عظیم الخلق او کان صفدر است * بی‌تغیر مقعد صدق اندر است
۳۷۸۸Nجای تغییرات اوصاف تن است * روح باقی آفتابی روشن است
۳۷۸۹Nبی‌ز تغییری که‌ لا شَرْقِیَّةٍ * بی‌ز تبدیلی که‌ لا غَرْبِیَّةٍ
۳۷۹۰Nآفتاب از ذره کی مدهوش شد * شمع از پروانه کی بی‌هوش شد
۳۷۹۱Nجسم احمد را تعلق بد بدان * این تغیر آن تن باشد بدان
۳۷۹۲Nهمچو رنجوری و همچون خواب و درد * جان از این اوصاف باشد پاک و فرد
۳۷۹۳Nخود نتانم ور بگویم وصف جان * زلزله افتد در این کون و مکان
۳۷۹۴Nروبهش گر یک دمی آشفته بود * شیر جان مانا که آن دم خفته بود
۳۷۹۵Nخفته بود آن شیر کز خواب است پاک * اینت شیر نرمسار سهمناک
۳۷۹۶Nخفته سازد شیر خود را آن چنان * که تمامش مرده دانند این سگان
۳۷۹۷Nور نه در عالم که را زهره بدی * که ربودی از ضعیفی‌تر بدی
۳۷۹۸Nکف احمد ز آن نظر مخدوش گشت * بحر او از مهر کف پر جوش گشت
۳۷۹۹Nمه همه کف است معطی نور پاش * ماه را گر کف نباشد گو مباش
۳۸۰۰Nاحمد ار بگشاید آن پر جلیل * تا ابد بی‌هوش ماند جبرئیل
۳۸۰۱Nچون گذشت احمد ز سدره و مرصدش * و ز مقام جبرئیل و از حدش
۳۸۰۲Nگفت او را هین بپر اندر پی‌ام * گفت رو رو من حریف تو نی‌ام
۳۸۰۳Nباز گفت او را بیا ای پرده سوز * من به اوج خود نرفتستم هنوز
۳۸۰۴Nگفت بیرون زین حد ای خوش فر من * گر زنم پری بسوزد پر من
۳۸۰۵Nحیرت اندر حیرت آمد این قصص * بی‌هشی خاصگان اندر اخص
۳۸۰۶Nبی‌هشیها جمله اینجا بازی است * چند جان داری که جان پردازی است
۳۸۰۷Nجبرئیلا گر شریفی و عزیز * تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز
۳۸۰۸Nشمع چون دعوت کند وقت فروز * جان پروانه نپرهیزد ز سوز
۳۸۰۹Nاین حدیث منقلب را گور کن * شیر را بر عکس صید گور کن
۳۸۱۰Nبند کن مشک سخن پاشیت را * وامکن انبان قلماشیت را
۳۸۱۱Nآن که بر نگذشت اجزاش از زمین * پیش او معکوس و قلماشی است این
۳۸۱۲Nلا تخالفهم حبیبی دارهم * یا غریبا نازلا فی دارهم
۳۸۱۳Nاعط ما شاءوا و راموا و ارضهم * یا ظعینا ساکنا فی ارضهم
۳۸۱۴Nتا رسیدن در شه و در ناز خوش * رازیا با مرغزی می‌ساز خوش
۳۸۱۵Nموسیا در پیش فرعون زمن * نرم باید گفت‌ قَوْلًا لَیِّناً
۳۸۱۶Nآب اگر در روغن جوشان کنی * دیگدان و دیگ را ویران کنی
۳۸۱۷Nنرم گو لیکن مگو غیر صواب * وسوسه مفروش در لین الخطاب
۳۸۱۸Nوقت عصر آمد سخن کوتاه کن * ای که عصرت عصر را آگاه کن
۳۸۱۹Nگو تو مر گل خواره را که قند به * نرمی فاسد مکن طینش مده
۳۸۲۰Nنطق جان را روضه‌ی جانیستی * گر ز حرف و صوت مستغنیستی
۳۸۲۱Nاین سر خر در میان قندزار * ای بسا کس را که بنهاده ست خار
۳۸۲۲Nظن ببرد از دور کان آن است و بس * چون قچ مغلوب وامی‌رفت پس
۳۸۲۳Nصورت حرف آن سر خر دان یقین * در رز معنی و فردوس برین
۳۸۲۴Nای ضیاء الحق حسام الدین در آر * این سر خر را در آن بطیخ زار
۳۸۲۵Nتا سر خر چون بمرد از مسلخه * نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
۳۸۲۶Nهین ز ما صورت‌گری و جان ز تو * نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
۳۸۲۷Nبر فلک محمودی ای خورشید فاش * بر زمین هم تا ابد محمود باش
۳۸۲۸Nتا زمینی با سمایی بلند * یک دل و یک قبله و یک خو شوند
۳۸۲۹Nتفرقه بر خیزد و شرک و دوی * وحدت است اندر وجود معنوی
۳۸۳۰Nچون شناسد جان من جان ترا * یاد آرند اتحاد ما جری
۳۸۳۱Nموسی و هارون شوند اندر زمین * مختلط خوش همچو شیر و انگبین
۳۸۳۲Nچون شناسد اندک و منکر شود * منکری‌اش پرده‌ی ساتر شود
۳۸۳۳Nبس شناسایی بگردانید رو * خشم کرد آن مه ز ناشکری او
۳۸۳۴Nزین سبب جان نبی را جان بد * ناشناسا گشت و پشت پای زد
۳۸۳۵Nاین همه خواندی فرو خوان‌ لَمْ یَکُنْ * تا بدانی لج این گبر کهن
۳۸۳۶Nپیش از آن که نقش احمد فر نمود * نعت او هر گبر را تعویذ بود
۳۸۳۷Nکاین چنین کس هست تا آید پدید * از خیال روش دلشان می‌طپید
۳۸۳۸Nسجده می‌کردند کای رب بشر * در عیان آریش هر چه زودتر
۳۸۳۹Nتا به نام احمد از یَسْتَفْتِحُونَ * یاغیانشان می‌شدندی سر نگون
۳۸۴۰Nهر کجا حرب مهولی آمدی * غوثشان کراری احمد بدی
۳۸۴۱Nهر کجا بیماری مزمن بدی * یاد اوشان داروی شافی شدی
۳۸۴۲Nنقش او می‌گشت اندر راهشان * در دل و در گوش و در افواهشان
۳۸۴۳Nنقش او را کی بیابد هر شغال * بلکه فرع نقش او یعنی خیال
۳۸۴۴Nنقش او بر روی دیوار ار فتد * از دل دیوار خون دل چکد
۳۸۴۵Nآن چنان فرخ بود نقشش بر او * که رهد در حال دیوار از دو رو
۳۸۴۶Nگشته با یک رویی اهل صفا * آن دو رویی عیب مر دیوار را
۳۸۴۷Nاین همه تعظیم و تفخیم و وداد * چون بدیدندش به صورت برد باد
۳۸۴۸Nقلب آتش دید و در دم شد سیاه * قلب را در قلب کی بوده ست راه
۳۸۴۹Nقلب می‌زد لاف اشواق محک * تا مریدان را در اندازد به شک
۳۸۵۰Nافتد اندر دام مکرش ناکسی * این گمان سر بر زند از هر خسی
۳۸۵۱Nکاین اگر نه نقد پاکیزه بدی * کی به سنگ امتحان راغب شدی
۳۸۵۲Nاو محک می‌خواهد اما آن چنان * که نگردد قلبی او ز آن عیان
۳۸۵۳Nآن محک که او نهان دارد صفت * نی محک باشد نه نور معرفت
۳۸۵۴Nآینه کاو عیب رو دارد نهان * از برای خاطر هر قلتبان
۳۸۵۵Nآینه نبود منافق باشد او * این چنین آیینه را هرگز مجو