block:4001
۱ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین توی | * | که گذشت از مه به نورت مثنوی |
۲ | N | همت عالی تو ای مرتجا | * | میکشد این را خدا داند کجا |
۳ | N | گردن این مثنوی را بستهای | * | میکشی آن سوی که دانستهای |
۴ | N | مثنوی پویان کشنده ناپدید | * | ناپدید از جاهلی کش نیست دید |
۵ | N | مثنوی را چون تو مبدا بودهای | * | گر فزون گردد تواش افزودهای |
۶ | N | چون چنین خواهی خدا خواهد چنین | * | میدهد حق آرزوی متقین |
۷ | N | کان لله بودهای در ما مضی | * | تا که کان اللَّه پیش آمد جزا |
۸ | N | مثنوی از تو هزاران شکر داشت | * | در دعا و شکر کفها بر فراشت |
۹ | N | در لب و کفش خدا شکر تو دید | * | فضل کرد و لطف فرمود و مزید |
۱۰ | N | ز انکه شاکر را زیادت وعده است | * | آن چنان که قرب مزد سجده است |
۱۱ | N | گفت وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ یزدان ما | * | قرب جان شد سجدهی ابدان ما |
۱۲ | N | گر زیادت میشود زین رو بود | * | نه از برای بوش و های و هو بود |
۱۳ | N | با تو ما چون رز به تابستان خوشیم | * | حکم داری هین بکش تا میکشیم |
۱۴ | N | خوش بکش این کاروان را تا به حج | * | ای امیر صبر مفتاح الفرج |
۱۵ | N | حج زیارت کردن خانه بود | * | حج رب البیت مردانه بود |
۱۶ | N | ز آن ضیا گفتم حسام الدین ترا | * | که تو خورشیدی و این دو وصفها |
۱۷ | N | کاین حسام و این ضیا یکی است هین | * | تیغ خورشید از ضیا باشد یقین |
۱۸ | N | نور از آن ماه باشد وین ضیا | * | آن خورشید این فرو خوان از نبا |
۱۹ | N | شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر | * | و آن قمر را نور خواند این را نگر |
۲۰ | N | شمس چون عالیتر آمد خود ز ماه | * | پس ضیا از نور افزون دان به جاه |
۲۱ | N | بس کس اندر نور مه منهج ندید | * | چون بر آمد آفتاب آن شد پدید |
۲۲ | N | آفتاب اعواض را کامل نمود | * | لاجرم بازارها در روز بود |
۲۳ | N | تا که قلب و نقد نیک آید پدید | * | تا بود از غبن و از حیله بعید |
۲۴ | N | تا که نورش کامل آمد در زمین | * | تاجران را رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ |
۲۵ | N | لیک بر قلاب مبغوض است و سخت | * | ز انک ازو شد کاسد او را نقد و رخت |
۲۶ | N | پس عدوی جان صراف است قلب | * | دشمن درویش که بود غیر کلب |
۲۷ | N | انبیا با دشمنان بر میتنند | * | پس ملایک رب سلم میزنند |
۲۸ | N | کاین چراغی را که هست او نور کار | * | از پف و دمهای دزدان دور دار |
۲۹ | N | دزد و قلاب است خصم نور بس | * | زین دو ای فریادرس فریاد رس |
۳۰ | N | روشنی بر دفتر چارم بریز | * | کافتاب از چرخ چارم کرد خیز |
۳۱ | N | هین ز چارم نور ده خورشیدوار | * | تا بتابد بر بلاد و بر دیار |
۳۲ | N | هر کش افسانه بخواند افسانه است | * | و انکه دیدش نقد خود مردانه است |
۳۳ | N | آب نیل است و به قبطی خون نمود | * | قوم موسی را نه خون بد آب بود |
۳۴ | N | دشمن این حرف این دم در نظر | * | شد ممثل سر نگون اندر سقر |
۳۵ | N | ای ضیاء الحق تو دیدی حال او | * | حق نمودت پاسخ افعال او |
۳۶ | N | دیدهی غیبت چو غیب است اوستاد | * | کم مبادا زین جهان این دید و داد |
۳۷ | N | این حکایت را که نقد وقت ماست | * | گر تمامش میکنی اینجا رواست |
۳۸ | N | ناکسان را ترک کن بهر کسان | * | قصه را پایان بر و مخلص رسان |
۳۹ | N | این حکایت گر نشد آن جا تمام | * | چارمین جلد است آرش در نظام |
block:4002
۴۰ | N | اندر آن بودیم کان شخص از عسس | * | راند اندر باغ از خوفی فرس |
۴۱ | N | بود اندر باغ آن صاحب جمال | * | کز غمش این در عنا بد هشت سال |
۴۲ | N | سایهی او را نبود امکان دید | * | همچو عنقا وصف او را میشنید |
۴۳ | N | جز یکی لقیه که اول از قضا | * | بر وی افتاد و شد او را دل ربا |
۴۴ | N | بعد از آن چندان که میکوشید او | * | خود مجالش مینداد آن تند خو |
۴۵ | N | نه به لابه چاره بودش نه به مال | * | چشم پر و بیطمع بود آن نهال |
۴۶ | N | عاشق هر پیشهای و مطلبی | * | حق بیالود اول کارش لبی |
۴۷ | N | چون بد آن آسیب در جست آمدند | * | پیش پاشان مینهد هر روز بند |
۴۸ | N | چون در افگندش به جست و جوی کار | * | بعد از آن در بست که کابین بیار |
۴۹ | N | هم بر آن بو میتنند و میروند | * | هر دمی راجی و آیس میشوند |
۵۰ | N | هر کسی را هست اومید بری | * | که گشادندش در آن روزی دری |
۵۱ | N | باز در بستندش و آن در پرست | * | بر همان اومید آتش پا شدهست |
۵۲ | N | چون در آمد خوش در آن باغ آن جوان | * | خود فرو شد پا به گنجش ناگهان |
۵۳ | N | مر عسس را ساخته یزدان سبب | * | تا ز بیم او دود در باغ شب |
۵۴ | N | بیند آن معشوقه را او با چراغ | * | طالب انگشتری در جوی باغ |
۵۵ | N | پس قرین میکرد از ذوق آن نفس | * | با ثنای حق دعای آن عسس |
۵۶ | N | که زیان کردم عسس را از گریز | * | بیست چندان سیم و زر بر وی بریز |
۵۷ | N | از عوانی مر و را آزاد کن | * | آن چنان که شادم او را شاد کن |
۵۸ | N | سعد دارش این جهان و آن جهان | * | از عوانی و سگیاش وارهان |
۵۹ | N | گر چه خوی آن عوان هست ای خدا | * | که هماره خلق را خواهد بلا |
۶۰ | N | گر خبر آید که شه جرمی نهاد | * | بر مسلمانان شود او زفت و شاد |
۶۱ | N | ور خبر آید که شه رحمت نمود | * | از مسلمانان فگند آن را به جود |
۶۲ | N | ماتمی در جان او افتد از آن | * | صد چنین ادبارها دارد عوان |
۶۳ | N | او عوان را در دعا در میکشید | * | کز عوان او را چنان راحت رسید |
۶۴ | N | بر همه زهر و بر او تریاق بود | * | آن عوان پیوند آن مشتاق بود |
۶۵ | N | پس بد مطلق نباشد در جهان | * | بد به نسبت باشد این را هم بدان |
۶۶ | N | در زمانه هیچ زهر و قند نیست | * | که یکی را پا دگر را بند نیست |
۶۷ | N | مر یکی را پا دگر را پایبند | * | مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند |
۶۸ | N | زهر مار آن مار را باشد حیات | * | نسبتش با آدمی باشد ممات |
۶۹ | N | خلق آبی را بود دریا چو باغ | * | خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ |
۷۰ | N | همچنین بر میشمر ای مرد کار | * | نسبت این از یکی کس تا هزار |
۷۱ | N | زید اندر حق آن شیطان بود | * | در حق شخصی دگر سلطان بود |
۷۲ | N | آن بگوید زید صدیق سنی است | * | وین بگوید زید گبر کشتنی است |
۷۳ | N | زید یک ذات است بر آن یک جنان | * | او بر این دیگر همه رنج و زیان |
۷۴ | N | گر تو خواهی کاو ترا باشد شکر | * | پس و را از چشم عشاقش نگر |
۷۵ | N | منگر از چشم خودت آن خوب را | * | بین به چشم طالبان مطلوب را |
۷۶ | N | چشم خود بر بند ز آن خوش چشم تو | * | عاریت کن چشم از عشاق او |
۷۷ | N | بلک از او کن عاریت چشم و نظر | * | پس ز چشم او به روی او نگر |
۷۸ | N | تا شوی ایمن ز سیری و ملال | * | گفت کان اللَّه له زین ذو الجلال |
۷۹ | N | چشم او من باشم و دست و دلش | * | تا رهد از مدبریها مقبلش |
۸۰ | N | هر چه مکروه است چون شد او دلیل | * | سوی محبوبت حبیب است و خلیل |
block:4003
۸۱ | N | آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی | * | قاطعان راه را داعی شدی |
۸۲ | N | دست بر میداشت یا رب رحم ران | * | بر بدان و مفسدان و طاغیان |
۸۳ | N | بر همهی تسخر کنان اهل خیر | * | بر همهی کافر دلان و اهل دیر |
۸۴ | N | مینکردی او دعا بر اصفیا | * | مینکردی جز خبیثان را دعا |
۸۵ | N | مر و را گفتند کاین معهود نیست | * | دعوت اهل ضلالت جود نیست |
۸۶ | N | گفت نیکویی از اینها دیدهام | * | من دعاشان زین سبب بگزیدهام |
۸۷ | N | خبث و ظلم و جور چندان ساختند | * | که مرا از شر به خیر انداختند |
۸۸ | N | هر گهی که رو به دنیا کردمی | * | من از ایشان زخم و ضربت خوردمی |
۸۹ | N | کردمی از زخم آن جانب پناه | * | باز آوردندمی گرگان به راه |
۹۰ | N | چون سبب ساز صلاح من شدند | * | پس دعاشان بر من است ای هوشمند |
۹۱ | N | بنده مینالد به حق از درد و نیش | * | صد شکایت میکند از رنج خویش |
۹۲ | N | حق همیگوید که آخر رنج و درد | * | مر ترا لابهکنان و راست کرد |
۹۳ | N | این گله ز آن نعمتی کن کت زند | * | از در ما دور و مطرودت کند |
۹۴ | N | در حقیقت هر عدو داروی تست | * | کیمیا و نافع و دل جوی تست |
۹۵ | N | که از او اندر گریزی در خلا | * | استعانت جویی از لطف خدا |
۹۶ | N | در حقیقت دوستانت دشمنند | * | که ز حضرت دور و مشغولت کنند |
۹۷ | N | هست حیوانی که نامش اشغر است | * | او به زخم چوب زفت و لمتر است |
۹۸ | N | تا که چوبش میزنی به میشود | * | او ز زخم چوب فربه میشود |
۹۹ | N | نفس مومن اشغری آمد یقین | * | کاو به زخم رنج زفت است و سمین |
۱۰۰ | N | زین سبب بر انبیا رنج و شکست | * | از همه خلق جهان افزونتر است |
۱۰۱ | N | تا ز جانها جانشان شد زفتتر | * | که ندیدند آن بلا قوم دگر |
۱۰۲ | N | پوست از دارو بلاکش میشود | * | چون ادیم طایفی خوش میشود |
۱۰۳ | N | ور نه تلخ و تیز مالیدی در او | * | گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو |
۱۰۴ | N | آدمی را پوست نامد بوغ دان | * | از رطوبتها شده زشت و گران |
۱۰۵ | N | تلخ و تیز و مالش بسیار ده | * | تا شود پاک و لطیف و بافره |
۱۰۶ | N | ور نمیتانی رضا ده ای عیار | * | گر خدا رنجت دهد بیاختیار |
۱۰۷ | N | که بلای دوست تطهیر شماست | * | علم او بالای تدبیر شماست |
۱۰۸ | N | چون صفا بیند بلا شیرین شود | * | خوش شود دارو چو صحت بین شود |
۱۰۹ | N | برد بیند خویش را در عین مات | * | پس بگوید اقتلونی یا ثقات |
۱۱۰ | N | این عوان در حق غیری سود شد | * | لیک اندر حق خود مردود شد |
۱۱۱ | N | رحم ایمانی از او ببریده شد | * | کین شیطانی بر او پیچیده شد |
۱۱۲ | N | کارگاه خشم گشت و کینوری | * | کینه دان اصل ضلال و کافری |
block:4004
۱۱۳ | N | گفت عیسی را یکی هشیار سر | * | چیست در هستی ز جمله صعبتر |
۱۱۴ | N | گفتش ای جان صعبتر خشم خدا | * | که از آن دوزخ همیلرزد چو ما |
۱۱۵ | N | گفت از این خشم خدا چه بود امان | * | گفت ترک خشم خویش اندر زمان |
۱۱۶ | N | پس عوان که معدن این خشم گشت | * | خشم زشتش از سبع هم در گذشت |
۱۱۷ | N | چه امیدستش به رحمت جز مگر | * | باز گردد ز آن صفت آن بیهنر |
۱۱۸ | N | گر چه عالم را از ایشان چاره نیست | * | این سخن اندر ضلال افکندنی است |
۱۱۹ | N | چاره نبود هر جهان را از چمین | * | لیک نبود آن چمین ماء معین |
block:4005
۱۲۰ | N | چون که تنهایش بدید آن ساده مرد | * | زود او قصد کنار و بوسه کرد |
۱۲۱ | N | بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار | * | که مرو گستاخ ادب را هوش دار |
۱۲۲ | N | گفت آخر خلوت است و خلق نی | * | آب حاضر تشنهای همچون منی |
۱۲۳ | N | کس نمیجنبد در این جا جز که باد | * | کیست حاضر کیست مانع زین گشاد |
۱۲۴ | N | گفت ای شیدا تو ابله بودهای | * | ابلهی و ز عاقلان نشنودهای |
۱۲۵ | N | باد را دیدی که میجنبد بدان | * | باد جنبانی است اینجا باد ران |
۱۲۶ | N | مروحهی تصریف صنع ایزدش | * | زد بر این باد و همیجنباندش |
۱۲۷ | N | جزو بادی که به حکم مادر است | * | باد بیزن تا نجنبانی نجست |
۱۲۸ | N | جنبش این جزو باد ای ساده مرد | * | بیتو و بیبادبیزن سر نکرد |
۱۲۹ | N | جنبش باد نفس کاندر لب است | * | تابع تصریف جان و قالب است |
۱۳۰ | N | گاه دم را مدح و پیغامی کنی | * | گاه دم را هجو و دشنامی کنی |
۱۳۱ | N | پس بدان احوال دیگر بادها | * | که ز جزوی کل همیبیند نهی |
۱۳۲ | N | باد را حق گه بهاری میکند | * | در دیاش زین لطف عاری میکند |
۱۳۳ | N | بر گروه عاد صرصر میکند | * | باز بر هودش معطر میکند |
۱۳۴ | N | میکند یک باد را زهر سموم | * | مر صبا را میکند خرم قدوم |
۱۳۵ | N | باد دم را بر تو بنهاد او اساس | * | تا کنی هر باد را بر وی قیاس |
۱۳۶ | N | دم نمیگردد سخن بیلطف و قهر | * | بر گروهی شهد و بر قومی است زهر |
۱۳۷ | N | مروحه جنبان پی انعام کس | * | و ز برای قهر هر پشه و مگس |
۱۳۸ | N | مروحهی تقدیر ربانی چرا | * | پر نباشد ز امتحان و ابتلا |
۱۳۹ | N | چون که جزو باد دم یا مروحه | * | نیست الا مفسده یا مصلحه |
۱۴۰ | N | این شمال و این صبا و این دبور | * | کی بود از لطف و از انعام دور |
۱۴۱ | N | یک کف گندم ز انباری ببین | * | فهم کن کان جمله باشد همچنین |
۱۴۲ | N | کل باد از برج باد آسمان | * | کی جهد بیمروحهی آن باد ران |
۱۴۳ | N | بر سر خرمن به وقت انتقاد | * | نه که فلاحان ز حق جویند باد |
۱۴۴ | N | تا جدا گردد ز گندم کاهها | * | تا به انباری رود یا چاهها |
۱۴۵ | N | چون بماند دیر آن باد وزان | * | جمله را بینی به حق لابهکنان |
۱۴۶ | N | همچنین در طلق آن باد ولاد | * | گر نیاید بانگ درد آید که داد |
۱۴۷ | N | گر نمیدانند کش راننده اوست | * | باد را پس کردن زاری چه خوست |
۱۴۸ | N | اهل کشتی همچنین جویای باد | * | جمله خواهانش از آن رب العباد |
۱۴۹ | N | همچنین در درد دندانها ز باد | * | دفع میخواهی به سوز و اعتقاد |
۱۵۰ | N | از خدا لابهکنان آن جندیان | * | که بده باد ظفر ای کامران |
۱۵۱ | N | رقعهی تعویذ میخواهند نیز | * | در شکنجهی طلق زن از هر عزیز |
۱۵۲ | N | پس همه دانستهاند آن را یقین | * | که فرستد باد رب العالمین |
۱۵۳ | N | پس یقین در عقل هر داننده هست | * | اینکه با جنبنده جنباننده هست |
۱۵۴ | N | گر تو او را مینبینی در نظر | * | فهم کن آن را به اظهار اثر |
۱۵۵ | N | تن به جان جنبد نمیبینی تو جان | * | لیک از جنبیدن تن جان بدان |
۱۵۶ | N | گفت او گر ابلهم من در ادب | * | زیرکم اندر وفا و در طلب |
۱۵۷ | N | گفت ادب این بود خود که دیده شد | * | آن دگر را خود همیدانی تو لد |
block:4006
۱۵۸ | N | صوفیی آمد به سوی خانه روز | * | خانه یک در بود و زن با کفش دوز |
۱۵۹ | N | جفت گشته با رهی خویش زن | * | اندر آن یک حجره از وسواس تن |
۱۶۰ | N | چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه | * | هر دو درماندند نه حیلت نه راه |
۱۶۱ | N | هیچ معهودش نبد کاو آن زمان | * | سوی خانه باز گردد از دکان |
۱۶۲ | N | قاصدا آن روز بیوقت آن مروع | * | از خیالی کرد تا خانه رجوع |
۱۶۳ | N | اعتماد زن بر آن کاو هیچ بار | * | این زمان با خانه نامد او ز کار |
۱۶۴ | N | آن قیاسش راست نامد از قضا | * | گر چه ستار است هم بدهد سزا |
۱۶۵ | N | چون که بد کردی بترس ایمن مباش | * | ز انکه تخم است و برویاند خداش |
۱۶۶ | N | چند گاهی او بپوشاند که تا | * | آیدت ز آن بد پشیمان و حیا |
۱۶۷ | N | عهد عمر آن امیر مومنان | * | داد دزدی را به جلاد و عوان |
۱۶۸ | N | بانگ زد آن دزد کای میر دیار | * | اولین بار است جرمم زینهار |
۱۶۹ | N | گفت عمر حاش لله که خدا | * | بار اول قهر بارد در جزا |
۱۷۰ | N | بارها پوشد پی اظهار فضل | * | باز گیرد از پی اظهار عدل |
۱۷۱ | N | تا که این هر دو صفت ظاهر شود | * | آن مبشر گردد این منذر شود |
۱۷۲ | N | بارها زن نیز این بد کرده بود | * | سهل بگذشت آن و سهلش مینمود |
۱۷۳ | N | آن نمیدانست عقل پای سست | * | که سبو دایم ز جو ناید درست |
۱۷۴ | N | آن چنانش تنگ آورد آن قضا | * | که منافق را کند مرگ فجا |
۱۷۵ | N | نه طریق و نه رفیق و نه امان | * | دست کرده آن فرشته سوی جان |
۱۷۶ | N | آن چنان کاین زن در آن حجرهی جفا | * | خشک شد او و حریفش ز ابتلا |
۱۷۷ | N | گفت صوفی با دل خود کای دو گبر | * | از شما کینه کشم لیکن به صبر |
۱۷۸ | N | لیک نادانسته آرم این نفس | * | تا که هر گوشی ننوشد این جرس |
۱۷۹ | N | از شما پنهان کشد کینه محق | * | اندک اندک همچو بیماری دق |
۱۸۰ | N | مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم | * | لیک پندارد به هر دم بهترم |
۱۸۱ | N | همچو کفتاری که میگیرند و او | * | غرهی آن گفت کاین کفتار کو |
۱۸۲ | N | هیچ پنهان خانه آن زن را نبود | * | سمج و دهلیز و ره بالا نبود |
۱۸۳ | N | نه تنوری که در آن پنهان شود | * | نه جوالی که حجاب آن شود |
۱۸۴ | N | همچو عرصهی پهن روز رستخیز | * | نه گو و نه پشته نه جای گریز |
۱۸۵ | N | گفت یزدان وصف این جای حرج | * | بهر محشر لا تری فیها عوج |
block:4007
۱۸۶ | N | چادر خود را بر او افکند زود | * | مرد را زن ساخت و در را بر گشود |
۱۸۷ | N | زیر چادر مرد رسوا و عیان | * | سخت پیدا چون شتر بر نردبان |
۱۸۸ | N | گفت خاتونی است از اعیان شهر | * | مر و را از مال و اقبال است بهر |
۱۸۹ | N | در ببستم تا کسی بیگانهای | * | در نیاید زود نادانانهای |
۱۹۰ | N | گفت صوفی چیستش هین خدمتی | * | تا بر آرم بیسپاس و منتی |
۱۹۱ | N | گفت میلش خویشی و پیوستگی است | * | نیک خاتونی است حق داند که کی است |
۱۹۲ | N | خواست دختر را ببیند زیر دست | * | اتفاقا دختر اندر مکتب است |
۱۹۳ | N | باز گفت ار آرد باشد یا سبوس | * | میکنم او را به جان و دل عروس |
۱۹۴ | N | یک پسر دارد که اندر شهر نیست | * | خوب و زیرک چابک و مکسب کنی است |
۱۹۵ | N | گفت صوفی ما فقیر و زار و کم | * | قوم خاتون مالدار و محتشم |
۱۹۶ | N | کی بود این کفو ایشان در زواج | * | یک در از چوب و دری دیگر ز عاج |
۱۹۷ | N | کفو باید هر دو جفت اندر نکاح | * | ور نه تنگ آید نماند ارتیاح |
block:4008
۱۹۸ | N | گفت گفتم من چنین عذری و او | * | گفت نه من نیستم اسباب جو |
۱۹۹ | N | ما ز مال و زر ملول و تخمهایم | * | ما به حرص و جمع نه چون عامهایم |
۲۰۰ | N | قصد ما ستر است و پاکی و صلاح | * | در دو عالم خود بدان باشد فلاح |
۲۰۱ | N | باز صوفی عذر درویشی بگفت | * | و آن مکرر کرد تا نبود نهفت |
۲۰۲ | N | گفت زن من هم مکرر کردهام | * | بیجهازی را مقرر کردهام |
۲۰۳ | N | اعتقاد اوست راسختر ز کوه | * | که ز صد فقرش نمیآید شکوه |
۲۰۴ | N | او همیگوید مرادم عفت است | * | از شما مقصود صدق و همت است |
۲۰۵ | N | گفت صوفی خود جهاز و مال ما | * | دید و میبیند هویدا و خفا |
۲۰۶ | N | خانهی تنگی مقام یک تنی | * | که در او پنهان نماند سوزنی |
۲۰۷ | N | باز ستر و پاکی و زهد و صلاح | * | او ز ما به داند اندر انتصاح |
۲۰۸ | N | به ز ما میداند او احوال ستر | * | وز پس و پیش و سر و دنبال ستر |
۲۰۹ | N | ظاهرا او بیجهاز و خادم است | * | وز صلاح و ستر او خود عالم است |
۲۱۰ | N | شرح مستوری ز بابا شرط نیست | * | چون بر او پیدا چو روز روشنی است |
۲۱۱ | N | این حکایت را بدان گفتم که تا | * | لاف کم بافی چو رسوا شد خطا |
۲۱۲ | N | مر ترا ای هم به دعوی مستزاد | * | این بدهستت اجتهاد و اعتقاد |
۲۱۳ | N | چون زن صوفی تو خاین بودهای | * | دام مکر اندر دغا بگشودهای |
۲۱۴ | N | که ز هر ناشسته رویی کپ زنی | * | شرم داری و ز خدای خویش نی |
block:4009
۲۱۵ | N | از پی آن گفت حق خود را بصیر | * | که بود دید ویات هر دم نذیر |
۲۱۶ | N | از پی آن گفت حق خود را سمیع | * | تا ببندی لب ز گفتار شنیع |
۲۱۷ | N | از پی آن گفت حق خود را علیم | * | تا نیندیشی فسادی تو ز بیم |
۲۱۸ | N | نیست اینها بر خدا اسم علم | * | که سیه کافور دارد نام هم |
۲۱۹ | N | اسم مشتق است و اوصاف قدیم | * | نه مثال علت اولی سقیم |
۲۲۰ | N | ور نه تسخر باشد و طنز و دها | * | کر را سامع ضریران را ضیا |
۲۲۱ | N | یا علم باشد حیی نام وقیح | * | یا سیاه زشت را نام صبیح |
۲۲۲ | N | طفلک نوزاده را حاجی لقب | * | یا لقب غازی نهی بهر نسب |
۲۲۳ | N | گر بگویند این لقبها در مدیح | * | تا ندارد آن صفت نبود صحیح |
۲۲۴ | N | تسخر و طنزی بود آن یا جنون | * | پاک حق عما یقول الظالمون |
۲۲۵ | N | من همیدانستمت پیش از وصال | * | که نکو رویی و لیکن بد خصال |
۲۲۶ | N | من همیدانستمت پیش از لقا | * | کز ستیزه راسخی اندر شقا |
۲۲۷ | N | چون که چشمم سرخ باشد در عمش | * | دانمش ز آن درد گر کم بینمش |
۲۲۸ | N | تو مرا چون بره دیدی بیشبان | * | تو گمان بردی ندارم پاسبان |
۲۲۹ | N | عاشقان از درد ز آن نالیدهاند | * | که نظر ناجایگه مالیدهاند |
۲۳۰ | N | بیشبان دانستهاند آن ظبی را | * | رایگان دانستهاند آن سبی را |
۲۳۱ | N | تا ز غمزه تیر آمد بر جگر | * | که منم حارس گزافه کم نگر |
۲۳۲ | N | کی کم از بره کم از بزغالهام | * | که نباشد حارس از دنبالهام |
۲۳۳ | N | حارسی دارم که ملکش میسزد | * | داند او بادی که آن بر من وزد |
۲۳۴ | N | سرد بود آن باد یا گرم آن علیم | * | نیست غافل نیست غایب ای سقیم |
۲۳۵ | N | نفس شهوانی ز حق کر است و کور | * | من به دل کوریت میدیدم ز دور |
۲۳۶ | N | هشت سالت ز آن نپرسیدم به هیچ | * | که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ |
۲۳۷ | N | خود چه پرسم آن که او باشد به تون | * | که تو چونی چون بود او سر نگون |
block:4010
۲۳۸ | N | شهوت دنیا مثال گلخن است | * | که از او حمام تقوی روشن است |
۲۳۹ | N | لیک قسم متقی زین تون صفاست | * | ز انکه در گرمابه است و در نقاست |
۲۴۰ | N | اغنیا مانندهی سرگین کشان | * | بهر آتش کردن گرمابه بان |
۲۴۱ | N | اندر ایشان حرص بنهاده خدا | * | تا بود گرمابه گرم و بانوا |
۲۴۲ | N | ترک این تون گوی و در گرمابه ران | * | ترک تون را عین آن گرمابه دان |
۲۴۳ | N | هر که در تون است او چون خادم است | * | مر و را که صابر است و حازم است |
۲۴۴ | N | هر که در حمام شد سیمای او | * | هست پیدا بر رخ زیبای او |
۲۴۵ | N | تونیان را نیز سیما آشکار | * | از لباس و از دخان و از غبار |
۲۴۶ | N | ور نبینی روش بویش را بگیر | * | بو عصا آمد برای هر ضریر |
۲۴۷ | N | ور نداری بو در آرش در سخن | * | از حدیث نو بدان راز کهن |
۲۴۸ | N | پس بگوید تو نیی صاحب ذهب | * | بیست سله چرک بردم تا به شب |
۲۴۹ | N | حرص تو چون آتش است اندر جهان | * | باز کرده هر زبانه صد دهان |
۲۵۰ | N | پیش عقل این زر چو سرگین ناخوش است | * | گر چه چون سرگین فروغ آتش است |
۲۵۱ | N | آفتابی که دم از آتش زند | * | چرک تر را لایق آتش کند |
۲۵۲ | N | آفتاب آن سنگ را هم کرد زر | * | تا به تون حرص افتد صد شرر |
۲۵۳ | N | آن که گوید مال گرد آوردهام | * | چیست یعنی چرک چندین بردهام |
۲۵۴ | N | این سخن گر چه که رسوایی فزاست | * | در میان تونیان زین فخرهاست |
۲۵۵ | N | که تو شش سله کشیدی تا به شب | * | من کشیدم بیست سله بیکرب |
۲۵۶ | N | آن که در تون زاد و پاکی را ندید | * | بوی مشک آرد بر او رنجی پدید |
block:4011
۲۵۷ | N | آن یکی افتاد بیهوش و خمید | * | چون که در بازار عطاران رسید |
۲۵۸ | N | بوی عطرش زد ز عطاران راد | * | تا بگردیدش سر و بر جا فتاد |
۲۵۹ | N | همچو مردار اوفتاد او بیخبر | * | نیم روز اندر میان رهگذر |
۲۶۰ | N | جمع آمد خلق بر وی آن زمان | * | جملگان لا حول گو درمان کنان |
۲۶۱ | N | آن یکی کف بر دل او میبراند | * | و ز گلاب آن دیگری بر وی فشاند |
۲۶۲ | N | او نمیدانست کاندر مرتعه | * | از گلاب آمد و را آن واقعه |
۲۶۳ | N | آن یکی دستش همیمالید و سر | * | و آن دگر که گل همیآورد تر |
۲۶۴ | N | آن بخور عود و شکر زد بهم | * | و آن دگر از پوششاش میکرد کم |
۲۶۵ | N | و آن دگر نبضش که تا چون میجهد | * | و آن دگر بوی از دهانش میستد |
۲۶۶ | N | تا که میخوردهست، یا بنگ و حشیش | * | خلق در ماندند اندر بیهشیش |
۲۶۷ | N | پس خبر بردند خویشان را شتاب | * | که فلان افتاده است آن جا خراب |
۲۶۸ | N | کس نمیداند که چون مصروع گشت | * | یا چه شد کاو را فتاد از بام طشت |
۲۶۹ | N | یک برادر داشت آن دباغ زفت | * | گربز و دانا بیامد زود تفت |
۲۷۰ | N | اندکی سرگین سگ در آستین | * | خلق را بشکافت و آمد با حنین |
۲۷۱ | N | گفت من رنجش همیدانم ز چیست | * | چون سبب دانی دوا کردن جلی است |
۲۷۲ | N | چون سبب معلوم نبود مشکل است | * | داروی رنج و در آن صد محمل است |
۲۷۳ | N | چون بدانستی سبب را سهل شد | * | دانش اسباب دفع جهل شد |
۲۷۴ | N | گفت با خود هستش اندر مغز و رگ | * | توی بر تو بوی آن سرگین سگ |
۲۷۵ | N | تا میان اندر حدث او تا به شب | * | غرق دباغی است او روزی طلب |
۲۷۶ | N | پس چنین گفته است جالینوس مه | * | آن چه عادت داشت بیمار آنش ده |
۲۷۷ | N | کز خلاف عادت است آن رنج او | * | پس دوای رنجش از معتاد جو |
۲۷۸ | N | چون جعل گشته است از سرگین کشی | * | از گلاب آید جعل را بیهشی |
۲۷۹ | N | هم از آن سرگین سگ داروی اوست | * | که بد آن او را همی معتاد و خوست |
۲۸۰ | N | الخبیثات الخبیثین را بخوان | * | رو و پشت این سخن را باز دان |
۲۸۱ | N | ناصحان او را به عنبر یا گلاب | * | میدوا سازند بهر فتح باب |
۲۸۲ | N | مر خبیثان را نسازد طیبات | * | در خور و لایق نباشد ای ثقات |
۲۸۳ | N | چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم | * | بد فغانشان که تَطَیَّرْنا بِکُمْ |
۲۸۴ | N | رنج و بیماری است ما را این مقال | * | نیست نیکو وعظتان ما را به فال |
۲۸۵ | N | گر بیاغازید نصحی آشکار | * | ما کنیم آن دم شما را سنگسار |
۲۸۶ | N | ما به لغو و لهو فربه گشتهایم | * | در نصیحت خویش را نسرشتهایم |
۲۸۷ | N | هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ | * | شورش معده است ما را زین بلاغ |
۲۸۸ | N | رنج را صد تو و افزون میکنید | * | عقل را دارو به افیون میکنید |
block:4012
۲۸۹ | N | خلق را میراند از وی آن جوان | * | تا علاجش را نبینند آن کسان |
۲۹۰ | N | سر به گوشش برد همچون رازگو | * | پس نهاد آن چیز بر بینی او |
۲۹۱ | N | کاو به کف سرگین سگ ساییده بود | * | داروی مغز پلید آن دیده بود |
۲۹۲ | N | ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت | * | خلق گفتند این فسونی بد شگفت |
۲۹۳ | N | کاین بخواند افسون به گوش او دمید | * | مرده بود افسون به فریادش رسید |
۲۹۴ | N | جنبش اهل فساد آن سو بود | * | که ز ناز و غمزه و ابرو بود |
۲۹۵ | N | هر که را مشک نصیحت سود نیست | * | لاجرم با بوی بد خو کردنی است |
۲۹۶ | N | مشرکان را ز آن نجس خواندهست حق | * | کاندرون پشک زادند از سبق |
۲۹۷ | N | کرم کاو زادهست در سرگین ابد | * | مینگرداند به عنبر خوی خود |
۲۹۸ | N | چون نزد بر وی نثار رش نور | * | او همه جسم است بیدل چون قشور |
۲۹۹ | N | ور ز رش نور حق قسمیش داد | * | همچو رسم مصر سرگین مرغ زاد |
۳۰۰ | N | لیک نه مرغ خسیس خانگی | * | بلکه مرغ دانش و فرزانگی |
۳۰۱ | N | تو بدان مانی کز آن نوری تهی | * | ز انکه بینی بر پلیدی مینهی |
۳۰۲ | N | از فراقت زرد شد رخسار و رو | * | برگ زردی میوهی ناپخته تو |
۳۰۳ | N | دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام | * | گوشت از سختی چنین مانده است خام |
۳۰۴ | N | هشت سالت جوش دادم در فراق | * | کم نشد یک ذره خامیت و نفاق |
۳۰۵ | N | غورهی تو سنگ بسته کز سقام | * | غورهها اکنون مویزند و تو خام |
block:4013
۳۰۶ | N | گفت عاشق امتحان کردم مگیر | * | تا ببینم تو حریفی یا ستیر |
۳۰۷ | N | من همیدانستمت بیامتحان | * | لیک کی باشد خبر همچون عیان |
۳۰۸ | N | آفتابی نام تو مشهور و فاش | * | چه زیان است ار بکردم ابتلاش |
۳۰۹ | N | تو منی من خویشتن را امتحان | * | میکنم هر روز در سود و زیان |
۳۱۰ | N | انبیا را امتحان کرده عدات | * | تا شده ظاهر از ایشان معجزات |
۳۱۱ | N | امتحان چشم خود کردم به نور | * | ای که چشم بد ز چشمان تو دور |
۳۱۲ | N | این جهان همچون خراب است و تو گنج | * | گر تفحص کردم از گنجت مرنج |
۳۱۳ | N | ز آن چنین بیخردگی کردم گزاف | * | تا زنم با دشمنان هر بار لاف |
۳۱۴ | N | تا زبانم چون ترا نامی نهد | * | چشم از این دیده گواهیها دهد |
۳۱۵ | N | گر شدم در راه حرمت راه زن | * | آمدم ای مه به شمشیر و کفن |
۳۱۶ | N | جز به دست خود مبرم پا و سر | * | که از این دستم نه از دست دگر |
۳۱۷ | N | از جدایی باز میرانی سخن | * | هر چه خواهی کن و لیکن این مکن |
۳۱۸ | N | در سخن آباد این دم راه شد | * | گفت امکان نیست چون بیگاه شد |
۳۱۹ | N | پوستها گفتیم و مغز آمد دفین | * | گر بمانیم این نماند همچنین |
block:4014
۳۲۰ | N | در جوابش بر گشاد آن یار لب | * | کز سوی ما روز و سوی تست شب |
۳۲۱ | N | حیلههای تیره اندر داوری | * | پیش بینایان چرا میآوری |
۳۲۲ | N | هر چه در دل داری از مکر و رموز | * | پیش ما رسواست و پیدا همچو روز |
۳۲۳ | N | گر بپوشیمش ز بنده پروری | * | تو چرا بیرویی از حد میبری |
۳۲۴ | N | از پدر آموز کآدم در گناه | * | خوش فرود آمد به سوی پایگاه |
۳۲۵ | N | چون بدید آن عالم الاسرار را | * | بر دو پا استاد استغفار را |
۳۲۶ | N | بر سر خاکستر انده نشست | * | از بهانه شاخ تا شاخی نجست |
۳۲۷ | N | ربنا انا ظلمنا گفت و بس | * | چون که جانداران بدید از پیش و پس |
۳۲۸ | N | دید جانداران پنهان همچو جان | * | دور باش هر یکی تا آسمان |
۳۲۹ | N | که هلا پیش سلیمان مور باش | * | تا بنشکافد ترا این دور باش |
۳۳۰ | N | جز مقام راستی یک دم مه ایست | * | هیچ لالا مرد را چون چشم نیست |
۳۳۱ | N | کور اگر از پند پالوده شود | * | هر دمی او باز آلوده شود |
۳۳۲ | N | آدما تو نیستی کور از نظر | * | لیک إذا جاء القضاء عمی البصر |
۳۳۳ | N | عمرها باید به نادر گاه گاه | * | تا که بینا از قضا افتد به چاه |
۳۳۴ | N | کور را خود این قضا همراه اوست | * | که مر او را اوفتادن طبع و خوست |
۳۳۵ | N | در حدث افتد نداند بوی چیست | * | از من است این بوی یا ز آلودگی است |
۳۳۶ | N | ور کسی بر وی کند مشکی نثار | * | هم ز خود داند نه از احسان یار |
۳۳۷ | N | پس دو چشم روشن ای صاحب نظر | * | مر ترا صد مادر است و صد پدر |
۳۳۸ | N | خاصه چشم دل که آن هفتاد توست | * | وین دو چشم حس خوشه چین اوست |
۳۳۹ | N | ای دریغا ره زنان بنشستهاند | * | صد گره زیر زبانم بستهاند |
۳۴۰ | N | پای بسته چون رود خوش راهوار | * | بس گران بندی است این معذور دار |
۳۴۱ | N | این سخن اشکسته میآید دلا | * | کاین سخن در است غیرت آسیا |
۳۴۲ | N | در اگر چه خرد و اشکسته شود | * | توتیای دیدهی خسته شود |
۳۴۳ | N | ای در از اشکست خود بر سر مزن | * | کز شکستن روشنی خواهی شدن |
۳۴۴ | N | همچنین اشکسته بسته گفتنی است | * | حق کند آخر درستش کاو غنی است |
۳۴۵ | N | گندم ار بشکست و از هم در سکست | * | بر دکان آمد که نک نان درست |
۳۴۶ | N | تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش | * | آب و روغن ترک کن اشکسته باش |
۳۴۷ | N | آن که فرزندان خاص آدمند | * | نفحهی انا ظلمنا میدمند |
۳۴۸ | N | حاجت خود عرضه کن حجت مگو | * | همچو ابلیس لعین سخت رو |
۳۴۹ | N | سخت رویی گر و را شد عیب پوش | * | در ستیز و سخت رویی رو بکوش |
۳۵۰ | N | آن ابو جهل از پیمبر معجزی | * | خواست همچون کینهور ترکی غزی |
۳۵۱ | N | لیک آن صدیق حق معجز نخواست | * | گفت این رو خود نگوید جز که راست |
۳۵۲ | N | کی رسد همچون تویی را کز منی | * | امتحان همچو من یاری کنی |
block:4015
۳۵۳ | N | مرتضی را گفت روزی یک عنود | * | کاو ز تعظیم خدا آگه نبود |
۳۵۴ | N | بر سر بامی و قصری بس بلند | * | حفظ حق را واقفی ای هوشمند |
۳۵۵ | N | گفت آری او حفیظ است و غنی | * | هستی ما را ز طفلی و منی |
۳۵۶ | N | گفت خود را اندر افکن هین ز بام | * | اعتمادی کن به حفظ حق تمام |
۳۵۷ | N | تا یقین گردد مرا ایقان تو | * | و اعتقاد خوب با برهان تو |
۳۵۸ | N | پس امیرش گفت خامش کن برو | * | تا نگردد جانت زین جرات گرو |
۳۵۹ | N | کی رسد مر بنده را که با خدا | * | آزمایش پیش آرد ز ابتلا |
۳۶۰ | N | بنده را کی زهره باشد کز فضول | * | امتحان حق کند ای گیج گول |
۳۶۱ | N | آن خدا را میرسد کاو امتحان | * | پیش آرد هر دمی با بندگان |
۳۶۲ | N | تا بما ما را نماید آشکار | * | که چه داریم از عقیده در سرار |
۳۶۳ | N | هیچ آدم گفت حق را که ترا | * | امتحان کردم در آن جرم و خطا |
۳۶۴ | N | تا ببینم غایت حلمت شها | * | اه که را باشد مجال این که را |
۳۶۵ | N | عقل تو از بس که آمد خیرهسر | * | هست عذرت از گناه تو بتر |
۳۶۶ | N | آن که او افراشت سقف آسمان | * | تو چه دانی کردن او را امتحان |
۳۶۷ | N | ای ندانسته تو شر و خیر را | * | امتحان خود را کن آن گه غیر را |
۳۶۸ | N | امتحان خود چو کردی ای فلان | * | فارغ آیی ز امتحان دیگران |
۳۶۹ | N | چون بدانستی که شکر دانهای | * | پس بدانی کاهل شکر خانهای |
۳۷۰ | N | پس بدان بیامتحانی که اله | * | شکری نفرستدت ناجایگاه |
۳۷۱ | N | این بدان بیامتحان از علم شاه | * | چون سری نفرستدت در پایگاه |
۳۷۲ | N | هیچ عاقل افکند در ثمین | * | در میان مستراحی پر چمین |
۳۷۳ | N | ز انکه گندم را حکیم آگهی | * | هیچ نفرستد به انبار کهی |
۳۷۴ | N | شیخ را که پیشوا و رهبر است | * | گر مریدی امتحان کرد او خر است |
۳۷۵ | N | امتحانش گر کنی در راه دین | * | هم تو گردی ممتحن ای بییقین |
۳۷۶ | N | جرات و جهلت شود عریان و فاش | * | او برهنه کی شود ز آن افتتاش |
۳۷۷ | N | گر بیاید ذره سنجد کوه را | * | بر درد ز آن که ترازوش ای فتی |
۳۷۸ | N | کز قیاس خود ترازو میتند | * | مرد حق را در ترازو میکند |
۳۷۹ | N | چون نگنجد او به میزان خرد | * | پس ترازوی خرد را بر درد |
۳۸۰ | N | امتحان همچون تصرف دان در او | * | تو تصرف بر چنان شاهی مجو |
۳۸۱ | N | چه تصرف کرد خواهد نقشها | * | بر چنان نقاش بهر ابتلا |
۳۸۲ | N | امتحانی گر بدانست و بدید | * | نی که هم نقاش آن بر وی کشید |
۳۸۳ | N | چه قدر باشد خود این صورت که بست | * | پیش صورتها که در علم وی است |
۳۸۴ | N | وسوسهی این امتحان چون آمدت | * | بخت بد دان کامد و گردن زدت |
۳۸۵ | N | چون چنین وسواس دیدی زود زود | * | با خدا گرد و در آ اندر سجود |
۳۸۶ | N | سجدهگه را تر کن از اشک روان | * | کای خدا تو وارهانم زین گمان |
۳۸۷ | N | آن زمان کت امتحان مطلوب شد | * | مسجد دین تو پر خروب شد |
block:4016
۳۸۸ | N | چون در آمد عزم داودی به تنگ | * | که بسازد مسجد اقصی به سنگ |
۳۸۹ | N | وحی کردش حق که ترک این بخوان | * | که ز دستت بر نیاید این مکان |
۳۹۰ | N | نیست در تقدیر ما آن که تو این | * | مسجد اقصی بر آری این گزین |
۳۹۱ | N | گفت جرمم چیست ای دانای راز | * | که مرا گویی که مسجد را مساز |
۳۹۲ | N | گفت بیجرمی تو خونها کردهای | * | خون مظلومان به گردن بردهای |
۳۹۳ | N | که ز آواز تو خلقی بیشمار | * | جان بدادند و شدند آن را شکار |
۳۹۴ | N | خون بسی رفتهست بر آواز تو | * | بر صدای خوب جان پرداز تو |
۳۹۵ | N | گفت مغلوب تو بودم مست تو | * | دست من بر بسته بود از دست تو |
۳۹۶ | N | نه که هر مغلوب شه مرحوم بود | * | نه که المغلوب کالمعدوم بود |
۳۹۷ | N | گفت این مغلوب معدومی است کاو | * | جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا |
۳۹۸ | N | این چنین معدوم کاو از خویش رفت | * | بهترین هستها افتاد و زفت |
۳۹۹ | N | او به نسبت با صفات حق فناست | * | در حقیقت در فنا او را بقاست |
۴۰۰ | N | جملهی ارواح در تدبیر اوست | * | جملهی اشباح هم در تیر اوست |
۴۰۱ | N | آن که او مغلوب اندر لطف ماست | * | نیست مضطر بلکه مختار ولاست |
۴۰۲ | N | منتهای اختیار آن است خود | * | که اختیارش گردد اینجا مفتقد |
۴۰۳ | N | اختیاری را نبودی چاشنی | * | گر نگشتی آخر او محو از منی |
۴۰۴ | N | در جهان گر لقمه و گر شربت است | * | لذت او فرع محو لذت است |
۴۰۵ | N | گر چه از لذات بیتاثیر شد | * | لذتی بود او و لذتگیر شد |
block:4017
۴۰۶ | N | گر چه برناید به جهد و زور تو | * | لیک مسجد را بر آرد پور تو |
۴۰۷ | N | کردهی از کردهی تست ای حکیم | * | مومنان را اتصالی دان قدیم |
۴۰۸ | N | مومنان معدود لیک ایمان یکی | * | جسمشان معدود لیکن جان یکی |
۴۰۹ | N | غیر فهم و جان که در گاو و خر است | * | آدمی را عقل و جانی دیگر است |
۴۱۰ | N | باز غیر جان و عقل آدمی | * | هست جانی در ولی آن دمی |
۴۱۱ | N | جان حیوانی ندارد اتحاد | * | تو مجو این اتحاد از روح باد |
۴۱۲ | N | گر خورد این نان نگردد سیر آن | * | ور کشد بار این نگردد او گران |
۴۱۳ | N | بلکه این شادی کند از مرگ او | * | از حسد میرد چو بیند برگ او |
۴۱۴ | N | جان گرگان و سگان هر یک جداست | * | متحد جانهای شیران خداست |
۴۱۵ | N | جمع گفتم جانهاشان من به اسم | * | کان یکی جان صد بود نسبت به جسم |
۴۱۶ | N | همچو آن یک نور خورشید سما | * | صد بود نسبت به صحن خانهها |
۴۱۷ | N | لیک یک باشد همه انوارشان | * | چون که برگیری تو دیوار از میان |
۴۱۸ | N | چون نماند خانهها را قاعده | * | مومنان مانند نفس واحده |
۴۱۹ | N | فرق و اشکالات آید زین مقال | * | ز انکه نبود مثل این باشد مثال |
۴۲۰ | N | فرقها بیحد بود از شخص شیر | * | تا به شخص آدمی زاد دلیر |
۴۲۱ | N | لیک در وقت مثال ای خوش نظر | * | اتحاد از روی جانبازی نگر |
۴۲۲ | N | کان دلیر آخر مثال شیر بود | * | نیست مثل شیر در جملهی حدود |
۴۲۳ | N | متحد نقشی ندارد این سرا | * | تا که مثلی وا نمایم من ترا |
۴۲۴ | N | هم مثال ناقصی دست آورم | * | تا ز حیرانی خرد را وا خرم |
۴۲۵ | N | شب به هر خانه چراغی مینهند | * | تا به نور آن ز ظلمت میرهند |
۴۲۶ | N | آن چراغ این تن بود نورش چو جان | * | هست محتاج فتیل و این و آن |
۴۲۷ | N | آن چراغ شش فتیلهی این حواس | * | جملگی بر خواب و خور دارد اساس |
۴۲۸ | N | بیخور و بیخواب نزید نیم دم | * | با خور و با خواب نزید نیز هم |
۴۲۹ | N | بیفتیل و روغنش نبود بقا | * | با فتیل و روغن او هم بیوفا |
۴۳۰ | N | ز انکه نور علتیاش مرگ جوست | * | چون زید که روز روشن مرگ اوست |
۴۳۱ | N | جمله حسهای بشر هم بیبقاست | * | ز انکه پیش نور روز حشر لاست |
۴۳۲ | N | نور حس و جان بابایان ما | * | نیست کلی فانی و لا چون گیا |
۴۳۳ | N | لیک مانند ستاره و ماهتاب | * | جمله محوند از شعاع آفتاب |
۴۳۴ | N | آن چنان که سوز و درد زخم کیک | * | محو گردد چون در آید مار الیک |
۴۳۵ | N | آن چنان که عور اندر آب جست | * | تا در آب از زخم زنبوران برست |
۴۳۶ | N | میکند زنبور بر بالا طواف | * | چون بر آرد سر ندارندش معاف |
۴۳۷ | N | آب ذکر حق و زنبور این زمان | * | هست یاد آن فلانه و آن فلان |
۴۳۸ | N | دم بخور در آب ذکر و صبر کن | * | تا رهی از فکر و وسواس کهن |
۴۳۹ | N | بعد از آن تو طبع آن آب صفا | * | خود بگیری جملگی سر تا به پا |
۴۴۰ | N | آن چنانک از آب آن زنبور شر | * | میگریزد از تو هم گیرد حذر |
۴۴۱ | N | بعد از آن خواهی تو دور از آب باش | * | که به سر هم طبع آبی خواجهتاش |
۴۴۲ | N | پس کسانی کز جهان بگذشتهاند | * | لا نیند و در صفات آغشتهاند |
۴۴۳ | N | در صفات حق صفات جملهشان | * | همچو اختر پیش آن خور بینشان |
۴۴۴ | N | گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون | * | خوان جمیع هم لدینا محضرون |
۴۴۵ | N | محضرون معدوم نبود نیک بین | * | تا بقای روحها دانی یقین |
۴۴۶ | N | روح محجوب از بقا بس در عذاب | * | روح واصل در بقا پاک از حجاب |
۴۴۷ | N | زین چراغ حس حیوان المراد | * | گفتمت هان تا نجویی اتحاد |
۴۴۸ | N | روح خود را متصل کن ای فلان | * | زود با ارواح قدس سالکان |
۴۴۹ | N | صد چراغت گر مرند ار بیستند | * | بس جدایند و یگانه نیستند |
۴۵۰ | N | ز آن همه جنگند این اصحاب ما | * | جنگ کس نشنید اندر انبیا |
۴۵۱ | N | ز انکه نور انبیا خورشید بود | * | نور حس ما چراغ و شمع و دود |
۴۵۲ | N | یک بمیرد یک بماند تا به روز | * | یک بود پژمرده دیگر با فروز |
۴۵۳ | N | جان حیوانی بود حی از غذا | * | هم بمیرد او به هر نیک و بذی |
۴۵۴ | N | گر بمیرد این چراغ و طی شود | * | خانهی همسایه مظلم کی شود |
۴۵۵ | N | نور آن خانه چو بیاین هم به پاست | * | پس چراغ حس هر خانه جداست |
۴۵۶ | N | این مثال جان حیوانی بود | * | نه مثال جان ربانی بود |
۴۵۷ | N | باز از هندوی شب چون ماه زاد | * | در سر هر روزنی نوری فتاد |
۴۵۸ | N | نور آن صد خانه را تو یک شمر | * | که نماند نور این بیآن دگر |
۴۵۹ | N | تا بود خورشید تابان بر افق | * | هست در هر خانه نور او قنق |
۴۶۰ | N | باز چون خورشید جان آفل شود | * | نور جمله خانهها زایل شود |
۴۶۱ | N | این مثال نور آمد مثل نی | * | مر ترا هادی عدو را ره زنی |
۴۶۲ | N | بر مثال عنکبوت آن زشت خو | * | پردههای گنده را بر بافد او |
۴۶۳ | N | از لعاب خویش پردهی نور کرد | * | دیدهی ادراک خود را کور کرد |
۴۶۴ | N | گردن اسب ار بگیرد بر خورد | * | ور بگیرد پاش بستاند لگد |
۴۶۵ | N | کم نشین بر اسب توسن بیلگام | * | عقل و دین را پیشوا کن و السلام |
۴۶۶ | N | اندر این آهنگ منگر سست و پست | * | کاندر این ره صبر و شق انفس است |
block:4018
۴۶۷ | N | چون سلیمان کرد آغاز بنا | * | پاک چون کعبه همایون چون منی |
۴۶۸ | N | در بنایش دیده میشد کر و فر | * | نی فسرده چون بناهای دگر |
۴۶۹ | N | در بنا هر سنگ کز که میسکست | * | فاش سیروا بیهمیگفت از نخست |
۴۷۰ | N | همچو از آب و گل آدمکده | * | نور ز آهک پارهها تابان شده |
۴۷۱ | N | سنگ بیحمال آینده شده | * | و آن در و دیوارها زنده شده |
۴۷۲ | N | حق همیگوید که دیوار بهشت | * | نیست چون دیوارها بیجان و زشت |
۴۷۳ | N | چون در و دیوار تن با آگهی است | * | زنده باشد خانه چون شاهنشهی است |
۴۷۴ | N | هم درخت و میوه هم آب زلال | * | با بهشتی در حدیث و در مقال |
۴۷۵ | N | ز انکه جنت را نه ز آلت بستهاند | * | بلکه از اعمال و نیت بستهاند |
۴۷۶ | N | این بنا ز آب و گل مرده بدهست | * | و آن بنا از طاعت زنده شدهست |
۴۷۷ | N | این به اصل خویش ماند پر خلل | * | و آن به اصل خود که علم است و عمل |
۴۷۸ | N | هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب | * | با بهشتی در سؤال و در جواب |
۴۷۹ | N | فرش بیفراش پیچیده شود | * | خانه بیمکناس روبیده شود |
۴۸۰ | N | خانهی دل بین ز غم ژولیده شد | * | بیکناس از توبهای روبیده شد |
۴۸۱ | N | تخت او سیار بیحمال شد | * | حلقه و در مطرب و قوال شد |
۴۸۲ | N | هست در دل زندگی دار الخلود | * | در زبانم چون نمیآید چه سود |
۴۸۳ | N | چون سلیمان در شدی هر بامداد | * | مسجد اندر بهر ارشاد عباد |
۴۸۴ | N | پند دادی گه به گفت و لحن و ساز | * | گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز |
۴۸۵ | N | پند فعلی خلق را جذابتر | * | که رسد در جان هر با گوش و کر |
۴۸۶ | N | اندر آن وهم امیری کم بود | * | در حشم تاثیر آن محکم بود |
block:4019
۴۸۷ | N | قصهی عثمان که بر منبر برفت | * | چون خلافت یافت بشتابید تفت |
۴۸۸ | N | منبر مهتر که سه پایه بدهست | * | رفت بو بکر و دوم پایه نشست |
۴۸۹ | N | بر سوم پایه عمر در دور خویش | * | از برای حرمت اسلام و کیش |
۴۹۰ | N | دور عثمان آمد او بالای تخت | * | بر شد و بنشست آن محمود بخت |
۴۹۱ | N | پس سؤالش کرد شخصی بو الفضول | * | کان دو ننشستند بر جای رسول |
۴۹۲ | N | پس تو چون جستی از ایشان برتری | * | چون به رتبت تو از ایشان کمتری |
۴۹۳ | N | گفت اگر پایهی سوم را بسپرم | * | وهم آید که مثال عمرم |
۴۹۴ | N | بر دوم پایه شوم من جای جو | * | گویی بو بکر است و این هم مثل او |
۴۹۵ | N | هست این بالا مقام مصطفی | * | وهم مثلی نیست با آن شه مرا |
۴۹۶ | N | بعد از آن بر جای خطبه آن ودود | * | تا به قرب عصر لب خاموش بود |
۴۹۷ | N | زهره نه کس را که گوید هین بخوان | * | یا برون آید ز مسجد آن زمان |
۴۹۸ | N | هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام | * | پر شده نور خدا آن صحن و بام |
۴۹۹ | N | هر که بینا ناظر نورش بدی | * | کور ز آن خورشید هم گرم آمدی |
۵۰۰ | N | پس ز گرمی فهم کردی چشم کور | * | که بر آمد آفتابی بیفتور |
۵۰۱ | N | لیک این گرمی گشاید دیده را | * | تا ببیند عین هر بشنیده را |
۵۰۲ | N | گرمیاش را ضجرتی و حالتی | * | ز آن تبش دل را گشادی فسحتی |
۵۰۳ | N | کور چون شد گرم از نور قدم | * | از فرح گوید که من بینا شدم |
۵۰۴ | N | سخت خوش مستی ولی ای بو الحسن | * | پارهای راه است تا بینا شدن |
۵۰۵ | N | این نصیب کور باشد ز آفتاب | * | صد چنین و الله اعلم بالصواب |
۵۰۶ | N | و انکه او آن نور را بینا بود | * | شرح او کی کار بو سینا بود |
۵۰۷ | N | ور شود صد تو که باشد این زبان | * | که بجنباند به کف پردهی عیان |
۵۰۸ | N | وای بر وی گر بساید پرده را | * | تیغ اللهی کند دستش جدا |
۵۰۹ | N | دست چه بود خود سرش را بر کند | * | آن سری کز جهل سرها میکند |
۵۱۰ | N | این به تقدیر سخن گفتم ترا | * | ور نه خود دستش کجا و آن کجا |
۵۱۱ | N | خاله را خایه بدی خالو شدی | * | این به تقدیر آمدهست ار او بدی |
۵۱۲ | N | از زبان تا چشم کاو پاک از شک است | * | صد هزاران ساله گویم اندک است |
۵۱۳ | N | هین مشو نومید نور از آسمان | * | حق چو خواهد میرسد در یک زمان |
۵۱۴ | N | صد اثر در کانها از اختران | * | میرساند قدرتش در هر زمان |
۵۱۵ | N | اختر گردون ظلم را ناسخ است | * | اختر حق در صفاتش راسخ است |
۵۱۶ | N | چرخ پانصد ساله راه ای مستعین | * | در اثر نزدیک آمد با زمین |
۵۱۷ | N | سه هزاران سال و پانصد تا زحل | * | دمبهدم خاصیتش آرد عمل |
۵۱۸ | N | درهمش آرد چو سایه در ایاب | * | طول سایه چیست پیش آفتاب |
۵۱۹ | N | وز نفوس پاک اختروش مدد | * | سوی اخترهای گردون میرسد |
۵۲۰ | N | ظاهر آن اختران قوام ما | * | باطن ما گشته قوام سما |
block:4020
۵۲۱ | N | پس به صورت عالم اصغر تویی | * | پس به معنی عالم اکبر تویی |
۵۲۲ | N | ظاهر آن شاخ اصل میوه است | * | باطنا بهر ثمر شد شاخ هست |
۵۲۳ | N | گر نبودی میل و اومید ثمر | * | کی نشاندی باغبان بیخ شجر |
۵۲۴ | N | پس به معنی آن شجر از میوه زاد | * | گر به صورت از شجر بودش ولاد |
۵۲۵ | N | مصطفی زین گفت کادم و انبیا | * | خلف من باشند در زیر لوا |
۵۲۶ | N | بهر این فرموده است آن ذو فنون | * | رمز نحن الاخرون السابقون |
۵۲۷ | N | گر به صورت من ز آدم زادهام | * | من به معنی جد جد افتادهام |
۵۲۸ | N | کز برای من بدش سجدهی ملک | * | وز پی من رفت بر هفتم فلک |
۵۲۹ | N | پس ز من زایید در معنی پدر | * | پس ز میوه زاد در معنی شجر |
۵۳۰ | N | اول فکر آخر آمد در عمل | * | خاصه فکری کاو بود وصف ازل |
۵۳۱ | N | حاصل اندر یک زمان از آسمان | * | میرود میآید ایدر کاروان |
۵۳۲ | N | نیست بر این کاروان این ره دراز | * | کی مفازه زفت آید با مفاز |
۵۳۳ | N | دل به کعبه میرود در هر زمان | * | جسم طبع دل بگیرد ز امتنان |
۵۳۴ | N | این دراز و کوتهی مر جسم راست | * | چه دراز و کوته آن جا که خداست |
۵۳۵ | N | چون خدا مر جسم را تبدیل کرد | * | رفتنش بیفرسخ و بیمیل کرد |
۵۳۶ | N | صد امید است این زمان بردار گام | * | عاشقانه ای فتی خل الکلام |
۵۳۷ | N | گر چه پیلهی چشم بر هم میزنی | * | در سفینه خفتهای ره میکنی |
block:4021
۵۳۸ | N | بهر این فرمود پیغمبر که من | * | همچو کشتیام به طوفان زمن |
۵۳۹ | N | ما و اصحابیم چون کشتی نوح | * | هر که دست اندر زند یابد فتوح |
۵۴۰ | N | چون که با شیخی تو دور از زشتیی | * | روز و شب سیاری و در کشتیی |
۵۴۱ | N | در پناه جان جان بخشی توی | * | کشتی اندر خفتهای ره میروی |
۵۴۲ | N | مگسل از پیغمبر ایام خویش | * | تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش |
۵۴۳ | N | گر چه شیری چون روی ره بیدلیل | * | خویش بین و در ضلالی و ذلیل |
۵۴۴ | N | هین مپر الا که با پرهای شیخ | * | تا ببینی عون لشکرهای شیخ |
۵۴۵ | N | یک زمانی موج لطفش بال تست | * | آتش قهرش دمی حمال تست |
۵۴۶ | N | قهر او را ضد لطفش کم شمر | * | اتحاد هر دو بین اندر اثر |
۵۴۷ | N | یک زمان چون خاک سبزت میکند | * | یک زمان پر باد و گبزت میکند |
۵۴۸ | N | جسم عارف را دهد وصف جماد | * | تا بر او روید گل و نسرین شاد |
۵۴۹ | N | لیک او بیند نبیند غیر او | * | جز به مغز پاک ندهد خلد بو |
۵۵۰ | N | مغز را خالی کن از انکار یار | * | تا که ریحان یابد از گلزار یار |
۵۵۱ | N | تا بیابی بوی خلد از یار من | * | چون محمد بوی رحمن از یمن |
۵۵۲ | N | در صف معراجیان گر بیستی | * | چون براقت بر کشاند نیستی |
۵۵۳ | N | نه چو معراج زمینی تا قمر | * | بلکه چون معراج کلکی تا شکر |
۵۵۴ | N | نه چو معراج بخاری تا سما | * | بل چو معراج جنینی تا نهی |
۵۵۵ | N | خوش براقی گشت خنگ نیستی | * | سوی هستی آردت گر بیستی |
۵۵۶ | N | کوه و دریاها سمش مس میکند | * | تا جهان حس را پس میکند |
۵۵۷ | N | پا بکش در کشتی و میرو دوان | * | چون سوی معشوق جان جان روان |
۵۵۸ | N | دست نه و پای نه رو تا قدم | * | آن چنان که تاخت جانها از عدم |
۵۵۹ | N | بر دریدی در سخن پردهی قیاس | * | گر نبودی سمع سامع را نعاس |
۵۶۰ | N | ای فلک بر گفت او گوهر بیار | * | از جهان او جهانا شرم دار |
۵۶۱ | N | گر بباری گوهرت صد تا شود | * | جامدت بیننده و گویا شود |
۵۶۲ | N | پس نثاری کرده باشی بهر خود | * | چون که هر سرمایهی تو صد شود |
block:4022
۵۶۳ | N | هدیهی بلقیس چل استر بدهست | * | بار آنها جمله خشت زر بدهست |
۵۶۴ | N | چون به صحرای سلیمانی رسید | * | فرش آن را جمله زر پخته دید |
۵۶۵ | N | بر سر زر تا چهل منزل براند | * | تا که زر را در نظر آبی نماند |
۵۶۶ | N | بارها گفتند زر را وابریم | * | سوی مخزن ما چه بیگار اندریم |
۵۶۷ | N | عرصهای کش خاک زر ده دهی است | * | زر به هدیه بردن آن جا ابلهی است |
۵۶۸ | N | ای ببرده عقل هدیه تا اله | * | عقل آن جا کمتر است از خاک راه |
۵۶۹ | N | چون کساد هدیه آن جا شد پدید | * | شرمساریشان همی واپس کشید |
۵۷۰ | N | باز گفتند ار کساد و گر روا | * | چیست بر ما بنده فرمانیم ما |
۵۷۱ | N | گر زر و گر خاک ما را بردنی است | * | امر فرمانده بجا آوردنی است |
۵۷۲ | N | گر بفرمایند که واپس برید | * | هم به فرمان تحفه را باز آورید |
۵۷۳ | N | خندهش آمد چون سلیمان آن بدید | * | کز شما من کی طلب کردم ثرید |
۵۷۴ | N | من نمیگویم مرا هدیه دهید | * | بلکه گفتم لایق هدیه شوید |
۵۷۵ | N | که مرا از غیب نادر هدیههاست | * | که بشر آن را نیارد نیز خواست |
۵۷۶ | N | میپرستید اختری کاو زر کند | * | رو به او آرید کاو اختر کند |
۵۷۷ | N | میپرستید آفتاب چرخ را | * | خوار کرده جان عالی نرخ را |
۵۷۸ | N | آفتاب از امر حق طباخ ماست | * | ابلهی باشد که گوییم او خداست |
۵۷۹ | N | آفتابت گر بگیرد چون کنی | * | آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی |
۵۸۰ | N | نه به درگاه خدا آری صداع | * | که سیاهی را ببر وا ده شعاع |
۵۸۱ | N | گر کشندت نیم شب خورشید کو | * | تا بنالی یا امان خواهی از او |
۵۸۲ | N | حادثات اغلب به شب واقع شود | * | و آن زمان معبود تو غایب بود |
۵۸۳ | N | سوی حق گر ز آستانه خم شوی | * | وا رهی از اختران محرم شوی |
۵۸۴ | N | چون شوی محرم گشایم با تو لب | * | تا ببینی آفتابی نیم شب |
۵۸۵ | N | جز روان پاک او را شرق نه | * | در طلوعش روز و شب را فرق نه |
۵۸۶ | N | روز آن باشد که او شارق شود | * | شب نماند شب چو او بارق شود |
۵۸۷ | N | چون نماید ذره پیش آفتاب | * | همچنان است آفتاب اندر لباب |
۵۸۸ | N | آفتابی را که رخشان میشود | * | دیده پیشش کند و حیران میشود |
۵۸۹ | N | همچو ذره بینیاش در نور عرش | * | پیش نور بیحد موفور عرش |
۵۹۰ | N | خوار و مسکین بینی او را بیقرار | * | دیده را قوت شده از کردگار |
۵۹۱ | N | کیمیایی که از او یک ما ثری | * | بر دخان افتاد گشت آن اختری |
۵۹۲ | N | نادر اکسیری که از وی نیم تاب | * | بر ظلامی زد بکردش آفتاب |
۵۹۳ | N | بو العجب میناگری کز یک عمل | * | بست چندین خاصیت را بر زحل |
۵۹۴ | N | باقی اخترها و گوهرهای جان | * | هم بر این مقیاس ای طالب بدان |
۵۹۵ | N | دیدهی حسی زبون آفتاب | * | دیدهی ربانیی جو و بیاب |
۵۹۶ | N | تا زبون گردد به پیش آن نظر | * | شعشعات آفتاب با شرر |
۵۹۷ | N | کان نظر نوری و این ناری بود | * | نار پیش نور بس تاری بود |
block:4023
۵۹۸ | N | گفت عبد الله شیخ مغربی | * | شصت سال از شب ندیدم من شبی |
۵۹۹ | N | من ندیدم ظلمتی در شصت سال | * | نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال |
۶۰۰ | N | صوفیان گفتند صدق قال او | * | شب همیرفتیم در دنبال او |
۶۰۱ | N | در بیابانهای پر از خار و گو | * | او چو ماه بدر ما را پیش رو |
۶۰۲ | N | روی پس ناکرده میگفتی به شب | * | هین گو آمد میل کن در سوی چپ |
۶۰۳ | N | باز گفتی بعد یک دم سوی راست | * | میل کن زیرا که خاری پیش پاست |
۶۰۴ | N | روز گشتی پاش را ما پای بوس | * | گشته و پایش چو پاهای عروس |
۶۰۵ | N | نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر | * | نه از خراش خار و آسیب حجر |
۶۰۶ | N | مغربی را مشرقی کرده خدای | * | کرده مغرب را چو مشرق نورزای |
۶۰۷ | N | نور این شمس شموسی فارس است | * | روز خاص و عام را او حارس است |
۶۰۸ | N | چون نباشد حارس آن نور مجید | * | که هزاران آفتاب آرد پدید |
۶۰۹ | N | تو به نور او همیرو در امان | * | در میان اژدها و کژدمان |
۶۱۰ | N | پیش پیشت میرود آن نور پاک | * | میکند هر ره زنی را چاک چاک |
۶۱۱ | N | یوم لا یخزی النَّبیّ راست دان | * | نور یسعی بین ایدیهم بخوان |
۶۱۲ | N | گر چه گردد در قیامت آن فزون | * | از خدا اینجا بخواهید آزمون |
۶۱۳ | N | کاو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ | * | نور جان و الله اعلم بالبلاغ |
block:4024
۶۱۴ | N | باز گردید ای رسولان خجل | * | زر شما را دل به من آرید دل |
۶۱۵ | N | این زر من بر سر آن زر نهید | * | کوری تن فرج استر را دهید |
۶۱۶ | N | فرج استر لایق حلقهی زر است | * | زر عاشق روی زرد اصفر است |
۶۱۷ | N | که نظرگاه خداوند است آن | * | کز نظر انداز خورشید است کان |
۶۱۸ | N | کو نظرگاه شعاع آفتاب | * | کو نظرگاه خداوند لباب |
۶۱۹ | N | از گرفت من ز جان اسپر کنید | * | گر چه اکنون هم گرفتار منید |
۶۲۰ | N | مرغ فتنهی دانه بر بام است او | * | پر گشاده بستهی دام است او |
۶۲۱ | N | چون به دانه داد او دل را به جان | * | ناگرفته مر و را بگرفته دان |
۶۲۲ | N | آن نظرها که به دانه میکند | * | آن گره دان کاو به پا بر میزند |
۶۲۳ | N | دانه گوید گر تو میدزدی نظر | * | من همیدزدم ز تو صبر و مقر |
۶۲۴ | N | چون کشیدت آن نظر اندر پیام | * | پس بدانی کز تو من غافل نیام |
block:4025
۶۲۵ | N | پیش عطاری یکی گل خوار رفت | * | تا خرد ابلوج قند خاص زفت |
۶۲۶ | N | پس بر عطار طرار دو دل | * | موضع سنگ ترازو بود گل |
۶۲۷ | N | گفت گل سنگ ترازوی من است | * | گر ترا میل شکر بخریدن است |
۶۲۸ | N | گفت هستم در مهمی قند جو | * | سنگ میزان هر چه خواهی باش گو |
۶۲۹ | N | گفت با خود پیش آن که گل خور است | * | سنگ چه بود گل نکوتر از زر است |
۶۳۰ | N | همچو آن دلاله که گفت ای پسر | * | نو عروسی یافتم بس خوب فر |
۶۳۱ | N | سخت زیبا لیک هم یک چیز هست | * | کان ستیره دختر حلواگر است |
۶۳۲ | N | گفت بهتر این چنین خود گر بود | * | دختر او چرب و شیرینتر بود |
۶۳۳ | N | گر نداری سنگ و سنگت از گل است | * | این به و به گل مرا میوهی دل است |
۶۳۴ | N | اندر آن کفهی ترازو ز اعتداد | * | او بجای سنگ آن گل را نهاد |
۶۳۵ | N | پس برای کفهی دیگر به دست | * | هم به قدر آن شکر را میشکست |
۶۳۶ | N | چون نبودش تیشهای او دیر ماند | * | مشتری را منتظر آن جا نشاند |
۶۳۷ | N | رویش آن سو بود، گل خور ناشکفت | * | گل از او پوشیده دزدیدن گرفت |
۶۳۸ | N | ترس ترسان که نیاید ناگهان | * | چشم او بر من فتد از امتحان |
۶۳۹ | N | دید عطار آن و خود مشغول کرد | * | که فزونتر دزد هین ای روی زرد |
۶۴۰ | N | گر بدزدی و ز گل من میبری | * | رو که هم از پهلوی خود میخوری |
۶۴۱ | N | تو همیترسی ز من لیک از خری | * | من همیترسم که تو کمتر خوری |
۶۴۲ | N | گر چه مشغولم چنان احمق نیم | * | که شکر افزون کشی تو از نیام |
۶۴۳ | N | چون ببینی مر شکر را ز آزمود | * | پس بدانی احمق و غافل که بود |
۶۴۴ | N | مرغ ز آن دانه نظر خوش میکند | * | دانه هم از دور راهش میزند |
۶۴۵ | N | کز زنای چشم حظی میبری | * | نه کباب از پهلوی خود میخوری |
۶۴۶ | N | این نظر از دور چون تیر است و سم | * | عشقت افزون میشود صبر تو کم |
۶۴۷ | N | مال دنیا دام مرغان ضعیف | * | ملک عقبی دام مرغان شریف |
۶۴۸ | N | تا بدین ملکی که او دامی است ژرف | * | در شکار آرند مرغان شگرف |
۶۴۹ | N | من سلیمان مینخواهم ملکتان | * | بلکه من برهانم از هر هلکتان |
۶۵۰ | N | کاین زمان هستید خود مملوک ملک | * | مالک ملک آن که بجهید او ز هلک |
۶۵۱ | N | باژگونه ای اسیر این جهان | * | نام خود کردی امیر این جهان |
۶۵۲ | N | ای تو بندهی این جهان محبوس جان | * | چند گویی خویش را خواجهی جهان |
block:4026
۶۵۳ | N | ای رسولان میفرستمتان رسول | * | رد من بهتر شما را از قبول |
۶۵۴ | N | پیش بلقیس آن چه دیدید از عجب | * | باز گویید از بیابان ذهب |
۶۵۵ | N | تا بداند که به زر طامع نهایم | * | ما زر از زر آفرین آوردهایم |
۶۵۶ | N | آن که گر خواهد همه خاک زمین | * | سر به سر زر گردد و در ثمین |
۶۵۷ | N | حق برای آن کند ای زر گزین | * | روز محشر این زمین را نقرهگین |
۶۵۸ | N | فارغیم از زر که ما بس پر فنیم | * | خاکیان را سر به سر زرین کنیم |
۶۵۹ | N | از شما کی کدیهی زر میکنیم | * | ما شما را کیمیاگر میکنیم |
۶۶۰ | N | ترک آن گیرید گر ملک سباست | * | که برون آب و گل بس ملکهاست |
۶۶۱ | N | تخته بند است آن که تختش خواندهای | * | صدر پنداری و بر در ماندهای |
۶۶۲ | N | پادشاهی نیستت بر ریش خود | * | پادشاهی چون کنی بر نیک و بد |
۶۶۳ | N | بیمراد تو شود ریشت سپید | * | شرم دار از ریش خود ای کژ امید |
۶۶۴ | N | مالک الملک است هر کش سر نهد | * | بیجهان خاک صد ملکش دهد |
۶۶۵ | N | لیک ذوق سجدهای پیش خدا | * | خوشتر آید از دو صد دولت ترا |
۶۶۶ | N | پس بنالی که نخواهم ملکها | * | ملک آن سجده مسلم کن مرا |
۶۶۷ | N | پادشاهان جهان از بد رگی | * | بو نبردند از شراب بندگی |
۶۶۸ | N | ور نه ادهموار سر گردان و دنگ | * | ملک را بر هم زدندی بیدرنگ |
۶۶۹ | N | لیک حق بهر ثبات این جهان | * | مهرشان بنهاد بر چشم و دهان |
۶۷۰ | N | تا شود شیرین بر ایشان تخت و تاج | * | که ستانیم از جهان داران خراج |
۶۷۱ | N | از خراج ار جمع آری زر چو ریگ | * | آخر آن از تو بماند مرده ریگ |
۶۷۲ | N | همره جانت نگردد ملک و زر | * | زر بده سرمه ستان بهر نظر |
۶۷۳ | N | تا ببینی کاین جهان چاهی است تنگ | * | یوسفانه آن رسن آری به چنگ |
۶۷۴ | N | تا بگوید چون ز چاه آیی به بام | * | جان که یا بشرای هذا لی غلام |
۶۷۵ | N | هست در چاه انعکاسات نظر | * | کمترین آن که نماید سنگ زر |
۶۷۶ | N | وقت بازی کودکان را ز اختلال | * | مینماید آن خزفها زر و مال |
۶۷۷ | N | عارفانش کیمیاگر گشتهاند | * | تا که شد کانها بر ایشان نژند |
block:4027
۶۷۸ | N | آن یکی درویش گفت اندر سمر | * | خضریان را من بدیدم خواب در |
۶۷۹ | N | گفتم ایشان را که روزی حلال | * | از کجا نوشم که نبود آن وبال |
۶۸۰ | N | مر مرا سوی کهستان راندند | * | میوهها ز آن بیشه میافشاندند |
۶۸۱ | N | که خدا شیرین بکرد آن میوه را | * | در دهان تو به همتهای ما |
۶۸۲ | N | هین بخور پاک و حلال و بیحساب | * | بیصداع و نقل و بالا و نشیب |
۶۸۳ | N | پس مرا ز آن رزق نطقی رو نمود | * | ذوق گفت من خردها میربود |
۶۸۴ | N | گفتم این فتنهست ای رب جهان | * | بخششی ده از همه خلقان نهان |
۶۸۵ | N | شد سخن از من دل خوش یافتم | * | چون انار از ذوق میبشکافتم |
۶۸۶ | N | گفتم ار چیزی نباشد در بهشت | * | غیر این شادی که دارم در سرشت |
۶۸۷ | N | هیچ نعمت آرزو ناید دگر | * | زین نپردازم به جوز و نیشکر |
۶۸۸ | N | مانده بود از کسب یک دو حبهام | * | دوخته در آستین جبهام |
block:4028
۶۸۹ | N | آن یکی درویش هیزم میکشید | * | خسته و مانده ز بیشه در رسید |
۶۹۰ | N | پس بگفتم من ز روزی فارغم | * | زین سپس از بهر رزقم نیست غم |
۶۹۱ | N | میوهی مکروه بر من خوش شده است | * | رزق خاصی جسم را آمد به دست |
۶۹۲ | N | چون که من فارغ شدهستم از گلو | * | حبه ای چند است این بدهم بدو |
۶۹۳ | N | بدهم این زر را بدین تکلیف کش | * | تا دو سه روزک شود از قوت خوش |
۶۹۴ | N | خود ضمیرم را همیدانست او | * | ز انکه سمعش داشت نور از شمع هو |
۶۹۵ | N | بود پیشش سر هر اندیشهای | * | چون چراغی در درون شیشهای |
۶۹۶ | N | هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر | * | بود بر مضمون دلها او امیر |
۶۹۷ | N | پس همیمنگید با خود زیر لب | * | در جواب فکرتم آن بو العجب |
۶۹۸ | N | که چنین اندیشی از بهر ملوک | * | کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک |
۶۹۹ | N | من نمیکردم سخن را فهم لیک | * | بر دلم میزد عتابش نیک نیک |
۷۰۰ | N | سوی من آمد به هیبت همچو شیر | * | تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر |
۷۰۱ | N | پرتو حالی که او هیزم نهاد | * | لرزه بر هر هفت عضو من فتاد |
۷۰۲ | N | گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند | * | که مبارک دعوت و فرخ پیاند |
۷۰۳ | N | لطف تو خواهم که میناگر شود | * | این زمان این تنگ هیزم زر شود |
۷۰۴ | N | در زمان دیدم که زر شد هیزمش | * | همچو آتش بر زمین میتافت خوش |
۷۰۵ | N | من در آن بیخود شدم تا دیر گه | * | چون که با خویش آمدم من از وله |
۷۰۶ | N | بعد از آن گفت ای خدا گر آن کبار | * | بس غیورند و گریزان ز اشتهار |
۷۰۷ | N | باز این را بند هیزم ساز زود | * | بیتوقف هم بر آن حالی که بود |
۷۰۸ | N | در زمان هیزم شد آن اغصان زر | * | مست شد در کار او عقل و نظر |
۷۰۹ | N | بعد از آن برداشت هیزم را و رفت | * | سوی شهر از پیش من او تیز و تفت |
۷۱۰ | N | خواستم تا در پی آن شه روم | * | پرسم از وی مشکلات و بشنوم |
۷۱۱ | N | بسته کرد آن هیبت او مر مرا | * | پیش خاصان ره نباشد عامه را |
۷۱۲ | N | ور کسی را ره شود گو سر فشان | * | کان بود از رحمت و از جذبشان |
۷۱۳ | N | پس غنیمت دار آن توفیق را | * | چون بیابی صحبت صدیق را |
۷۱۴ | N | نه چو آن ابله که یابد قرب شاه | * | سهل و آسان در فتد آن دم ز راه |
۷۱۵ | N | چون ز قربانی دهندش بیشتر | * | پس بگوید ران گاو است این مگر |
۷۱۶ | N | نیست این از ران گاو ای مفتری | * | ران گاوت مینماید از خری |
۷۱۷ | N | بذل شاهانهست این بیرشوتی | * | بخشش محض است این از رحمتی |
block:4029
۷۱۸ | N | همچنان که شه سلیمان در نبرد | * | جذب خیل و لشکر بلقیس کرد |
۷۱۹ | N | که بیایید ای عزیزان زود زود | * | که بر آمد موجها از بحر جود |
۷۲۰ | N | سوی ساحل میفشاند بیخطر | * | جوش موجش هر زمانی صد گهر |
۷۲۱ | N | الصلا گفتیم ای اهل رشاد | * | کاین زمان رضوان در جنت گشاد |
۷۲۲ | N | پس سلیمان گفت ای پیکان روید | * | سوی بلقیس و بدین دین بگروید |
۷۲۳ | N | پس بگوییدش بیا اینجا تمام | * | زود که ان اللَّه یدعو بالسلام |
۷۲۴ | N | هین بیا ای طالب دولت شتاب | * | که فتوح است این زمان و فتح باب |
۷۲۵ | N | ای که تو طالب نه ای تو هم بیا | * | تا طلب یابی ازین یار وفا |
block:4030
۷۲۶ | N | ملک بر هم زن تو ادهموار زود | * | تا بیابی همچو او ملک خلود |
۷۲۷ | N | خفته بود آن شه شبانه بر سریر | * | حارسان بر بام اندر دار و گیر |
۷۲۸ | N | قصد شه از حارسان آن هم نبود | * | که کند ز آن دفع دزدان و رنود |
۷۲۹ | N | او همیدانست کان کاو عادل است | * | فارغ است از واقعه ایمن دل است |
۷۳۰ | N | عدل باشد پاسبان کامها | * | نه به شب چوبک زنان بر بامها |
۷۳۱ | N | لیک بد مقصودش از بانگ رباب | * | همچو مشتاقان خیال آن خطاب |
۷۳۲ | N | نالهی سرنا و تهدید دهل | * | چیزکی ماند بدان ناقور کل |
۷۳۳ | N | پس حکیمان گفتهاند این لحنها | * | از دوار چرخ بگرفتیم ما |
۷۳۴ | N | بانگ گردشهای چرخ است این که خلق | * | میسرایندش به طنبور و به حلق |
۷۳۵ | N | مومنان گویند کاثار بهشت | * | نغز گردانید هر آواز زشت |
۷۳۶ | N | ما همه اجزای آدم بودهایم | * | در بهشت آن لحنها بشنودهایم |
۷۳۷ | N | گر چه بر ما ریخت آب و گل شکی | * | یادمان آمد از آنها چیزکی |
۷۳۸ | N | لیک چون آمیخت با خاک کرب | * | کی دهند این زیر و این بم آن طرب |
۷۳۹ | N | آب چون آمیخت با بول و گمیز | * | گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز |
۷۴۰ | N | چیزکی از آب هستش در جسد | * | بول گیرش آتشی را میکشد |
۷۴۱ | N | گر نجس شد آب این طبعش بماند | * | کاتش غم را به طبع خود نشاند |
۷۴۲ | N | پس غذای عاشقان آمد سماع | * | که در او باشد خیال اجتماع |
۷۴۳ | N | قوتی گیرد خیالات ضمیر | * | بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر |
۷۴۴ | N | آتش عشق از نواها گشت تیز | * | آن چنان که آتش آن جوز ریز |
block:4031
۷۴۵ | N | در نغولی بود آب آن تشنه راند | * | بر درخت جوز جوزی میفشاند |
۷۴۶ | N | میفتاد از جوز بن جوز اندر آب | * | بانگ میآمد همیدید او حباب |
۷۴۷ | N | عاقلی گفتش که بگذار ای فتی | * | جوزها خود تشنگی آرد ترا |
۷۴۸ | N | بیشتر در آب میافتد ثمر | * | آب در پستی است از تو دور در |
۷۴۹ | N | تا تو از بالا فرو آیی به زور | * | آب جویش برده باشد تا به دور |
۷۵۰ | N | گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست | * | تیزتر بنگر بر این ظاهر مهایست |
۷۵۱ | N | قصد من آن است کاید بانگ آب | * | هم ببینم بر سر آب این حباب |
۷۵۲ | N | تشنه را خود شغل چه بود در جهان | * | گرد پای حوض گشتن جاودان |
۷۵۳ | N | گرد جو و گرد آب و بانگ آب | * | همچو حاجی طایف کعبهی صواب |
۷۵۴ | N | همچنان مقصود من زین مثنوی | * | ای ضیاء الحق حسام الدین توی |
۷۵۵ | N | مثنوی اندر فروع و در اصول | * | جمله آن تست کرده ستی قبول |
۷۵۶ | N | در قبول آرند شاهان نیک و بد | * | چون قبول آرند نبود بیش رد |
۷۵۷ | N | چون نهالی کاشتی آبش بده | * | چون گشادش دادهای بگشا گره |
۷۵۸ | N | قصدم از الفاظ او راز تو است | * | قصدم از انشایش آواز تو است |
۷۵۹ | N | پیش من آوازت آواز خداست | * | عاشق از معشوق حاشا که جداست |
۷۶۰ | N | اتصالی بیتکیف بیقیاس | * | هست رب الناس را با جان ناس |
۷۶۱ | N | لیک گفتم ناس من نسناس نی | * | ناس غیر جان جان اشناس نی |
۷۶۲ | N | ناس مردم باشد و کو مردمی | * | تو سر مردم ندیده ستی دمی |
۷۶۳ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ خواندهای | * | لیک جسمی در تجزی ماندهای |
۷۶۴ | N | ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی | * | ترک کن بهر سلیمان نبی |
۷۶۵ | N | میکنم لا حول نه از گفت خویش | * | بلکه از وسواس آن اندیشه کیش |
۷۶۶ | N | کاو خیالی میکند در گفت من | * | در دل از وسواس و انکارات ظن |
۷۶۷ | N | میکنم لا حول یعنی چاره نیست | * | چون ترا در دل به ضدم گفتنی است |
۷۶۸ | N | چون که گفت من گرفتت در گلو | * | من خمش کردم تو آن خود بگو |
۷۶۹ | N | آن یکی نایی خوش نی میزدست | * | ناگهان از مقعدش بادی بجست |
۷۷۰ | N | نای را بر کون نهاد او که ز من | * | گر تو بهتر میزنی بستان بزن |
۷۷۱ | N | ای مسلمان خود ادب اندر طلب | * | نیست الا حمل از هر بیادب |
۷۷۲ | N | هر که را بینی شکایت میکند | * | که فلان کس راست طبع و خوی بد |
۷۷۳ | N | این شکایت گر، بدان که بد خو است | * | که مر آن بد خوی را او بد گو است |
۷۷۴ | N | ز انکه خوش خو آن بود کاو در خمول | * | باشد از بد خو و بد طبعان حمول |
۷۷۵ | N | لیک در شیخ آن گله ز امر خداست | * | نه پی خشم و ممارات و هواست |
۷۷۶ | N | آن شکایت نیست هست اصلاح جان | * | چون شکایت کردن پیغمبران |
۷۷۷ | N | ناحمولی انبیا از امر دان | * | ور نه حمال است بد را حلمشان |
۷۷۸ | N | طبع را کشتند در حمل بدی | * | ناحمولی گر بود هست ایزدی |
۷۷۹ | N | ای سلیمان در میان زاغ و باز | * | حلم حق شو با همه مرغان بساز |
۷۸۰ | N | ای دو صد بلقیس حلمت را زبون | * | که اهد قومی انهم لا یعلمون |
block:4032
۷۸۱ | N | هین بیا بلقیس ور نه بد شود | * | لشکرت خصمت شود مرتد شود |
۷۸۲ | N | پرده دار تو درت را بر کند | * | جان تو با تو به جان خصمی کند |
۷۸۳ | N | جمله ذرات زمین و آسمان | * | لشکر حقند گاه امتحان |
۷۸۴ | N | باد را دیدی که با عادان چه کرد | * | آب را دیدی که در طوفان چه کرد |
۷۸۵ | N | آن چه بر فرعون زد آن بحر کین | * | و انچه با قارون نمودست این زمین |
۷۸۶ | N | و انچه آن بابیل با آن پیل کرد | * | و انچه پشه کلهی نمرود خورد |
۷۸۷ | N | و انکه سنگ انداخت داودی به دست | * | گشت ششصد پاره و لشکر شکست |
۷۸۸ | N | سنگ میبارید بر اعدای لوط | * | تا که در آب سیه خوردند غوط |
۷۸۹ | N | گر بگویم از جمادات جهان | * | عاقلانه یاری پیغمبران |
۷۹۰ | N | مثنوی چندان شود که چل شتر | * | گر کشد عاجز شود از بار پر |
۷۹۱ | N | دست بر کافر گواهی میدهد | * | لشکر حق میشود سر مینهد |
۷۹۲ | N | ای نموده ضد حق در فعل درس | * | در میان لشکر اویی بترس |
۷۹۳ | N | جزو جزوت لشکر او در وفاق | * | مر ترا اکنون مطیعند از نفاق |
۷۹۴ | N | گر بگوید چشم را کاو را فشار | * | درد چشم از تو بر آرد صد دمار |
۷۹۵ | N | ور به دندان گوید او بنما وبال | * | پس ببینی تو ز دندان گوشمال |
۷۹۶ | N | باز کن طب را بخوان باب العلل | * | تا ببینی لشکر تن را عمل |
۷۹۷ | N | چون که جان جان هر چیزی وی است | * | دشمنی با جان جان آسان کی است |
۷۹۸ | N | خود رها کن لشکر دیو و پری | * | کز میان جان کنندم صفدری |
۷۹۹ | N | ملک را بگذار بلقیس از نخست | * | چون مرا یابی همه ملک آن تست |
۸۰۰ | N | خود بدانی چون بر من آمدی | * | که تو بیمن نقش گرمابه بدی |
۸۰۱ | N | نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است | * | صورت است از جان خود بیچاشنی است |
۸۰۲ | N | زینت او از برای دیگران | * | باز کرده بیهده چشم و دهان |
۸۰۳ | N | ای تو در پیکار خود را باخته | * | دیگران را تو ز خود نشناخته |
۸۰۴ | N | تو به هر صورت که آیی بیستی | * | که منم این و الله آن تو نیستی |
۸۰۵ | N | یک زمان تنها بمانی تو ز خلق | * | در غم و اندیشه مانی تا به حلق |
۸۰۶ | N | این تو کی باشی که تو آن اوحدی | * | که خوش و زیبا و سر مست خودی |
۸۰۷ | N | مرغ خویشی صید خویشی دام خویش | * | صدر خویشی فرش خویشی بام خویش |
۸۰۸ | N | جوهر آن باشد که قایم با خود است | * | آن عرض باشد که فرع او شدهست |
۸۰۹ | N | گر تو آدم زادهای چون او نشین | * | جمله ذریات را در خود ببین |
۸۱۰ | N | چیست اندر خم که اندر نهر نیست | * | چیست اندر خانه کاندر شهر نیست |
۸۱۱ | N | این جهان خم است و دل چون جوی آب | * | این جهان حجرهست و دل شهر عجاب |
block:4033
۸۱۲ | N | هین بیا که من رسولم دعوتی | * | چون اجل شهوت کشم نه شهوتی |
۸۱۳ | N | ور بود شهوت امیر شهوتم | * | نه اسیر شهوت روی بتم |
۸۱۴ | N | بت شکن بودهست اصل اصل ما | * | چون خلیل حق و جملهی انبیا |
۸۱۵ | N | گر در آییم ای رهی در بتکده | * | بت سجود آرد نه ما در معبده |
۸۱۶ | N | احمد و بو جهل در بت خانه رفت | * | زین شدن تا آن شدن فرقی است زفت |
۸۱۷ | N | این در آید سر نهند او را بتان | * | آن در آید سر نهد چون امتان |
۸۱۸ | N | این جهان شهوتی بت خانهای است | * | انبیا و کافران را لانهای است |
۸۱۹ | N | لیک شهوت بندهی پاکان بود | * | زر نسوزد ز انکه نقد کان بود |
۸۲۰ | N | کافران قلبند و پاکان همچو زر | * | اندر این بوته درند این دو نفر |
۸۲۱ | N | قلب چون آمد سیه شد در زمان | * | زر در آمد شد زری او عیان |
۸۲۲ | N | دست و پا انداخت زر در بوته خوش | * | در رخ آتش همیخندد رگش |
۸۲۳ | N | جسم ما رو پوش ما شد در جهان | * | ما چو دریا زیر این که در نهان |
۸۲۴ | N | شاه دین را منگر ای نادان به طین | * | کاین نظر کرده است ابلیس لعین |
۸۲۵ | N | کی توان اندود این خورشید را | * | با کف گل تو بگو آخر مرا |
۸۲۶ | N | گر بریزی خاک و صد خاکسترش | * | بر سر نور او بر آید بر سرش |
۸۲۷ | N | که که باشد کاو بپوشد روی آب | * | طین که باشد کاو بپوشد آفتاب |
۸۲۸ | N | خیز بلقیسا چو ادهم شاهوار | * | دود از این ملک دو سه روزه بر آر |
block:4034
۸۲۹ | N | بر سر تختی شنید آن نیک نام | * | طق طقی و های و هویی شب ز بام |
۸۳۰ | N | گامهای تند بر بام سرا | * | گفت با خود این چنین زهره که را |
۸۳۱ | N | بانگ زد بر روزن قصر او که کیست | * | این نباشد آدمی مانا پری است |
۸۳۲ | N | سر فرو کردند قومی بو العجب | * | ما همیگردیم شب بهر طلب |
۸۳۳ | N | هین چه میجویید گفتند اشتران | * | گفت اشتر بام بر کی جست هان |
۸۳۴ | N | پس بگفتندش که تو بر تخت جاه | * | چون همیجویی ملاقات اله |
۸۳۵ | N | خود همان بد دیگر او را کس ندید | * | چون پری از آدمی شد ناپدید |
۸۳۶ | N | معنیاش پنهان و او در پیش خلق | * | خلق کی بینند غیر ریش و دلق |
۸۳۷ | N | چون ز چشم خویش و خلقان دور شد | * | همچو عنقا در جهان مشهور شد |
۸۳۸ | N | جان هر مرغی که آمد سوی قاف | * | جملهی عالم از او لافند لاف |
۸۳۹ | N | چون رسید اندر سبا این نور شرق | * | غلغلی افتاد در بلقیس و خلق |
۸۴۰ | N | روحهای مرده جمله پر زدند | * | مردگان از گور تن سر بر زدند |
۸۴۱ | N | یک دگر را مژده میدادند هان | * | نک ندایی میرسد از آسمان |
۸۴۲ | N | ز ان ندا دینها همیگردند گبز | * | شاخ و برگ دل همیگردند سبز |
۸۴۳ | N | از سلیمان آن نفس چون نفخ صور | * | مردگان را وارهانید از قبور |
۸۴۴ | N | مر ترا بادا سعادت بعد از این | * | این گذشت اللَّه اعلم بالیقین |
block:4035
۸۴۵ | N | قصه گویم از سبا مشتاقوار | * | چون صبا آمد به سوی لالهزار |
۸۴۶ | N | لاقت الاشباح یوم وصلها | * | عادت الاولاد صوب اصلها |
۸۴۷ | N | أمة العشق الخفی فی الامم | * | مثل جود حوله لوم السقم |
۸۴۸ | N | ذله الارواح من اشباحها | * | عزه الاشباح من ارواحها |
۸۴۹ | N | ایها العشاق السقیا لکم | * | أنتم الباقون و البقیا لکم |
۸۵۰ | N | ایها السالون قوموا و اعشقوا | * | ذاک ریح یوسف فاستنشقوا |
۸۵۱ | N | منطق الطیر سلیمانی بیا | * | بانگ هر مرغی که آید میسرا |
۸۵۲ | N | چون به مرغانت فرستادهست حق | * | لحن هر مرغی بدادهستت سبق |
۸۵۳ | N | مرغ جبری را زبان جبر گو | * | مرغ پر اشکسته را از صبر گو |
۸۵۴ | N | مرغ صابر را تو خوش دار و معاف | * | مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف |
۸۵۵ | N | مر کبوتر را حذر فرما ز باز | * | باز را از حلم گو و احتراز |
۸۵۶ | N | و آن خفاشی را که ماند او بینوا | * | میکنش با نور جفت و آشنا |
۸۵۷ | N | کبک جنگی را بیاموزان تو صلح | * | مر خروسان را نما اشراط صبح |
۸۵۸ | N | همچنان میرو ز هدهد تا عقاب | * | ره نما و الله اعلم بالصواب |
block:4036
۸۵۹ | N | چون سلیمان سوی مرغان سبا | * | یک صفیری کرد بست آن جمله را |
۸۶۰ | N | جز مگر مرغی که بد بیجان و پر | * | یا چو ماهی گنگ بود از اصل و کر |
۸۶۱ | N | نی غلط گفتم که کر گر سر نهد | * | پیش وحی کبریا سمعش دهد |
۸۶۲ | N | چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد | * | بر زمان رفته هم افسوس خورد |
۸۶۳ | N | ترک مال و ملک کرد او آن چنان | * | که بترک نام و ننگ آن عاشقان |
۸۶۴ | N | آن غلامان و کنیزان بناز | * | پیش چشمش همچو پوسیده پیاز |
۸۶۵ | N | باغها و قصرها و آب رود | * | پیش چشم از عشق گلخن مینمود |
۸۶۶ | N | عشق در هنگام استیلا و خشم | * | زشت گرداند لطیفان را به چشم |
۸۶۷ | N | هر زمرد را نماید گندنا | * | غیرت عشق این بود معنی لا |
۸۶۸ | N | لا اله الا هو این است ای پناه | * | که نماید مه ترا دیگ سیاه |
۸۶۹ | N | هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت | * | میدریغش نامد الا جز که تخت |
۸۷۰ | N | پس سلیمان از دلش آگاه شد | * | کز دل او تا دل او راه شد |
۸۷۱ | N | آن کسی که بانگ موران بشنود | * | هم فغان سر دوران بشنود |
۸۷۲ | N | آن که گوید راز قالَتْ نَمْلَةٌ | * | هم بداند راز این طاق کهن |
۸۷۳ | N | دید از دورش که آن تسلیم کیش | * | تلخش آمد فرقت آن تخت خویش |
۸۷۴ | N | گر بگویم آن سبب گردد دراز | * | که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز |
۸۷۵ | N | گر چه این کلک قلم خود بیحسی است | * | نیست جنس کاتب او را مونسی است |
۸۷۶ | N | همچنین هر آلت پیشهوری | * | هست بیجان مونس جاناوری |
۸۷۷ | N | این سبب را من معین گفتمی | * | گر نبودی چشم فهمت را نمی |
۸۷۸ | N | از بزرگی تخت کز حد میفزود | * | نقل کردن تخت را امکان نبود |
۸۷۹ | N | خرده کاری بود و تفریقش خطر | * | همچو اوصال بدن با همدگر |
۸۸۰ | N | پس سلیمان گفت گر چه فی الاخیر | * | سرد خواهد شد بر او تاج و سریر |
۸۸۱ | N | چون ز وحدت جان برون آرد سری | * | جسم را با فر او نبود فری |
۸۸۲ | N | چون بر آید گوهر از قعر بحار | * | بنگری اندر کف و خاشاک خوار |
۸۸۳ | N | سر بر آرد آفتاب با شرر | * | دم عقرب را که سازد مستقر |
۸۸۴ | N | لیک خود با این همه بر نقد حال | * | جست باید تخت او را انتقال |
۸۸۵ | N | تا نگردد خسته هنگام لقا | * | کودکانه حاجتش گردد روا |
۸۸۶ | N | هست بر ما سهل و او را بس عزیز | * | تا بود بر خوان حوران دیو نیز |
۸۸۷ | N | عبرت جانش شود آن تخت ناز | * | همچو دلق و چارقی پیش ایاز |
۸۸۸ | N | تا بداند در چه بود آن مبتلا | * | از کجاها در رسید او تا کجا |
۸۸۹ | N | خاک را و نطفه را و مضغه را | * | پیش چشم ما همیدارد خدا |
۸۹۰ | N | کز کجا آوردمت ای بد نیت | * | که از آن آید همی خفریقیات |
۸۹۱ | N | تو بر آن عاشق بدی در دور آن | * | منکر این فضل بودی آن زمان |
۸۹۲ | N | این کرم چون دفع آن انکار تست | * | که میان خاک میکردی نخست |
۸۹۳ | N | حجت انکار شد انشار تو | * | از دوا بدتر شد این بیمار تو |
۸۹۴ | N | خاک را تصویر این کار از کجا | * | نطفه را خصمی و انکار از کجا |
۸۹۵ | N | چون در آن دم بیدل و بیسر بدی | * | فکرت و انکار را منکر بدی |
۸۹۶ | N | از جمادی چون که انکارت برست | * | هم از این انکار حشرت شد درست |
۸۹۷ | N | پس مثال تو چو آن حلقه زنی است | * | کز درونش خواجه گوید خواجه نیست |
۸۹۸ | N | حلقه زن زین نیست دریابد که هست | * | پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست |
۸۹۹ | N | پس هم انکارت مبین میکند | * | کز جماد او حشر صد فن میکند |
۹۰۰ | N | چند صنعت رفت ای انکار تا | * | آب و گل انکار زاد از هَلْ أَتی |
۹۰۱ | N | آب و گل میگفت خود انکار نیست | * | بانگ میزد بیخبر که اخبار نیست |
۹۰۲ | N | من بگویم شرح این از صد طریق | * | لیک خاطر لغزد از گفت دقیق |
block:4037
۹۰۳ | N | گفت عفریتی که تختش را به فن | * | حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن |
۹۰۴ | N | گفت آصف من به اسم اعظمش | * | حاضر آرم پیش تو در یک دمش |
۹۰۵ | N | گر چه عفریت اوستاد سحر بود | * | لیک آن از نفخ آصف رو نمود |
۹۰۶ | N | حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان | * | لیک ز آصف نز فن عفریتیان |
۹۰۷ | N | گفت حمد اللَّه بر این و صد چنین | * | که بدیدهستم ز رب العالمین |
۹۰۸ | N | پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت | * | گفت آری گول گیری ای درخت |
۹۰۹ | N | پیش چوب و پیش سنگ نقش کند | * | ای بسا گولان که سرها مینهند |
۹۱۰ | N | ساجد و مسجود از جان بیخبر | * | دیده از جان جنبشی و اندک اثر |
۹۱۱ | N | دیده در وقتی که شد حیران و دنگ | * | که سخن گفت و اشارت کرد سنگ |
۹۱۲ | N | نرد خدمت چون به ناموضع بباخت | * | شیر سنگین را شقی شیری شناخت |
۹۱۳ | N | از کرم شیر حقیقی کرد جود | * | استخوانی سوی سگ انداخت زود |
۹۱۴ | N | گفت گر چه نیست آن سگ بر قوام | * | لیک ما را استخوان لطفی است عام |
block:4038
۹۱۵ | N | قصهی راز حلیمه گویمت | * | تا زداید داستان او غمت |
۹۱۶ | N | مصطفی را چون ز شیر او باز کرد | * | بر کفش برداشت چون ریحان و ورد |
۹۱۷ | N | میگریزانیدش از هر نیک و بد | * | تا سپارد آن شهنشه را به جد |
۹۱۸ | N | چون همیآورد امانت را ز بیم | * | شد به کعبه و آمد او اندر حطیم |
۹۱۹ | N | از هوا بشنید بانگی کای حطیم | * | تافت بر تو آفتابی بس عظیم |
۹۲۰ | N | ای حطیم امروز آید بر تو زود | * | صد هزاران نور از خورشید جود |
۹۲۱ | N | ای حطیم امروز آرد در تو رخت | * | محتشم شاهی که پیک اوست بخت |
۹۲۲ | N | ای حطیم امروز بیشک از نوی | * | منزل جانهای بالایی شوی |
۹۲۳ | N | جان پاکان طلب طلب و جوق جوق | * | آیدت از هر نواحی مست شوق |
۹۲۴ | N | گشت حیران آن حلیمه ز آن صدا | * | نه کسی در پیش نه سوی قفا |
۹۲۵ | N | شش جهت خالی ز صورت وین ندا | * | شد پیاپی آن ندا را جان فدا |
۹۲۶ | N | مصطفی را بر زمین بنهاد او | * | تا کند آن بانگ خوش را جستجو |
۹۲۷ | N | چشم میانداخت آن دم سو به سو | * | که کجای است آن شه اسرار گو |
۹۲۸ | N | کاین چنین بانگ بلند از چپ و راست | * | میرسد یا رب رساننده کجاست |
۹۲۹ | N | چون ندید او خیره و نومید شد | * | جسم لرزان همچو شاخ بید شد |
۹۳۰ | N | باز آمد سوی آن طفل رشید | * | مصطفی را بر مکان خود ندید |
۹۳۱ | N | حیرت اندر حیرت آمد بر دلش | * | گشت بس تاریک از غم منزلش |
۹۳۲ | N | سوی منزلها دوید و بانگ داشت | * | که که بر دردانهام غارت گماشت |
۹۳۳ | N | مکیان گفتند ما را علم نیست | * | ما ندانستیم کانجا کودکی است |
۹۳۴ | N | ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان | * | که از او گریان شدند آن دیگران |
۹۳۵ | N | سینه کوبان آن چنان بگریست خوش | * | کاختران گریان شدند از گریهاش |
block:4039
۹۳۶ | N | پیر مردی پیشش آمد با عصا | * | کای حلیمه چه فتاد آخر ترا |
۹۳۷ | N | که چنین آتش ز دل افروختی | * | این جگرها را ز ماتم سوختی |
۹۳۸ | N | گفت احمد را رضیعم معتمد | * | پس بیاوردم که بسپارم به جد |
۹۳۹ | N | چون رسیدم در حطیم آوازها | * | میرسید و میشنیدم از هوا |
۹۴۰ | N | من چو آن الحان شنیدم از هوا | * | طفل را بنهادم آن جا ز آن صدا |
۹۴۱ | N | تا ببینم این ندا آواز کیست | * | که ندایی بس لطیف و بس شهی است |
۹۴۲ | N | نه از کسی دیدم به گرد خود نشان | * | نه ندا میمنقطع شد یک زمان |
۹۴۳ | N | چون که وا گشتم ز حیرتهای دل | * | طفل را آن جا ندیدم وای دل |
۹۴۴ | N | گفتش ای فرزند تو انده مدار | * | که نمایم مر ترا یک شهریار |
۹۴۵ | N | که بگوید گر بخواهد حال طفل | * | او بداند منزل و ترحال طفل |
۹۴۶ | N | پس حلیمه گفت ای جانم فدا | * | مر ترا ای شیخ خوب خوش ندا |
۹۴۷ | N | هین مرا بنمای آن شاه نظر | * | کش بود از حال طفل من خبر |
۹۴۸ | N | برد او را پیش عزی کاین صنم | * | هست در اخبار غیبی مغتنم |
۹۴۹ | N | ما هزاران گم شده زو یافتیم | * | چون به خدمت سوی او بشتافتیم |
۹۵۰ | N | پیر کرد او را سجود و گفت زود | * | ای خداوند عرب ای بحر جود |
۹۵۱ | N | گفت ای عزی تو بس اکرامها | * | کردهای تا رستهایم از دامها |
۹۵۲ | N | بر عرب حق است از اکرام تو | * | فرض گشته تا عرب شد رام تو |
۹۵۳ | N | این حلیمهی سعدی از اومید تو | * | آمد اندر ظل شاخ بید تو |
۹۵۴ | N | که از او فرزند طفلی گم شده ست | * | نام آن کودک محمد آمده ست |
۹۵۵ | N | چون محمد گفت این جمله بتان | * | سر نگون گشتند و ساجد آن زمان |
۹۵۶ | N | که برو ای پیر این چه جست و جوست | * | آن محمد را که عزل ما از اوست |
۹۵۷ | N | ما نگون و سنگسار آییم از او | * | ما کساد و بیعیار آییم از او |
۹۵۸ | N | آن خیالاتی که دیدندی ز ما | * | وقت فترت گاه گاه اهل هوا |
۹۵۹ | N | گم شود چون بارگاه او رسید | * | آب آمد مر تیمم را درید |
۹۶۰ | N | دور شو ای پیر فتنه کم فروز | * | هین ز رشک احمدی ما را مسوز |
۹۶۱ | N | دور شو بهر خدا ای پیر تو | * | تا نسوزی ز آتش تقدیر تو |
۹۶۲ | N | این چه دم اژدها افشردن است | * | هیچ دانی چه خبر آوردن است |
۹۶۳ | N | زین خبر جوشد دل دریا و کان | * | زین خبر لرزان شود هفت آسمان |
۹۶۴ | N | چون شنید از سنگها پیر این سخن | * | پس عصا انداخت آن پیر کهن |
۹۶۵ | N | پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا | * | پیر دندانها بهم بر میزدی |
۹۶۶ | N | آن چنانک اندر زمستان مرد عور | * | او همیلرزید و میگفت ای ثبور |
۹۶۷ | N | چون در آن حالت بدید او پیر را | * | ز آن عجب گم کرد زن تدبیر را |
۹۶۸ | N | گفت پیرا گر چه من در محنتم | * | حیرت اندر حیرت اندر حیرتم |
۹۶۹ | N | ساعتی با دم خطیبی میکند | * | ساعتی سنگم ادیبی میکند |
۹۷۰ | N | باد با حرفم سخنها میدهد | * | سنگ و کوهم فهم اشیا میدهد |
۹۷۱ | N | گاه طفلم را ربوده غیبیان | * | غیبیان سبز پر آسمان |
۹۷۲ | N | از که نالم با که گویم این گله | * | من شدم سودایی اکنون صد دله |
۹۷۳ | N | غیرتش از شرح غیبم لب ببست | * | این قدر گویم که طفلم گم شدهست |
۹۷۴ | N | گر بگویم چیز دیگر من کنون | * | خلق بندندم به زنجیر جنون |
۹۷۵ | N | گفت پیرش کای حلیمه شاد باش | * | سجدهی شکر آر و رو را کم خراش |
۹۷۶ | N | غم مخور یاوه نگردد او ز تو | * | بلکه عالم یاوه گردد اندر او |
۹۷۷ | N | هر زمان از رشک غیرت پیش و پس | * | صد هزاران پاسبان است و حرس |
۹۷۸ | N | آن ندیدی کان بتان ذو فنون | * | چون شدند از نام طفلت سر نگون |
۹۷۹ | N | این عجب قرنی است بر روی زمین | * | پیر گشتم من ندیدم جنس این |
۹۸۰ | N | زین رسالت سنگها چون ناله داشت | * | تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت |
۹۸۱ | N | سنگ بیجرم است در معبودیاش | * | تو نهای مضطر که بنده بودیاش |
۹۸۲ | N | او که مضطر این چنین ترسان شدهست | * | تا که بر مجرم چها خواهند بست |
block:4040
۹۸۳ | N | چون خبر یابید جد مصطفی | * | از حلیمه وز فغانش برملا |
۹۸۴ | N | و ز چنان بانگ بلند و نعرهها | * | که به میلی میرسید از وی صدا |
۹۸۵ | N | زود عبد المطلب دانست چیست | * | دست بر سینه همیزد میگریست |
۹۸۶ | N | آمد از غم بر در کعبه به سوز | * | کای خبیر از سر شب و ز راز روز |
۹۸۷ | N | خویشتن را من نمیبینم فنی | * | تا بود هم راز تو همچون منی |
۹۸۸ | N | خویشتن را من نمیبینم هنر | * | تا شوم مقبول این مسعود در |
۹۸۹ | N | یا سر و سجدهی مرا قدری بود | * | یا به اشکم دو لبی خندان شود |
۹۹۰ | N | لیک در سیمای آن در یتیم | * | دیدهام آثار لطفت ای کریم |
۹۹۱ | N | که نمیماند به ما گر چه ز ماست | * | ما همه مسیم و احمد کیمیاست |
۹۹۲ | N | آن عجایبها که من دیدم بر او | * | من ندیدم بر ولی و بر عدو |
۹۹۳ | N | آن که فضل تو در این طفلیش داد | * | کس نشان ندهد به صد ساله جهاد |
۹۹۴ | N | چون یقین دیدم عنایتهای تو | * | بر وی او دریست از دریای تو |
۹۹۵ | N | من هم او را میشفیع آرم به تو | * | حال او ای حال دان با من بگو |
۹۹۶ | N | از درون کعبه آمد بانگ زود | * | که هم اکنون رخ به تو خواهد نمود |
۹۹۷ | N | با دو صد اقبال او محظوظ ماست | * | با دو صد طلب ملک محفوظ ماست |
۹۹۸ | N | ظاهرش را شهرهی کیهان کنیم | * | باطنش را از همه پنهان کنیم |
۹۹۹ | N | زر کان بود آب و گل ما زرگریم | * | که گهش خلخال و گه خاتم بریم |
۱۰۰۰ | N | گه حمایلهای شمشیرش کنیم | * | گاه بند گردن شیرش کنیم |
۱۰۰۱ | N | گه ترنج تخت بر سازیم از او | * | گاه تاج فرقهای ملک جو |
۱۰۰۲ | N | عشقها داریم با این خاک ما | * | ز انکه افتادهست در قعدهی رضا |
۱۰۰۳ | N | گه چنین شاهی از او پیدا کنیم | * | گه هم او را پیش شه شیدا کنیم |
۱۰۰۴ | N | صد هزاران عاشق و معشوق از او | * | در فغان و در نفیر و جستجو |
۱۰۰۵ | N | کار ما این است بر کوری آن | * | که به کار ما ندارد میل جان |
۱۰۰۶ | N | این فضیلت خاک را ز آن رو دهیم | * | که نواله پیش بیبرگان نهیم |
۱۰۰۷ | N | ز انکه دارد خاک شکل اغبری | * | و ز درون دارد صفات انوری |
۱۰۰۸ | N | ظاهرش با باطنش گشته به جنگ | * | باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ |
۱۰۰۹ | N | ظاهرش گوید که ما اینیم و بس | * | باطنش گوید نکو بین پیش و پس |
۱۰۱۰ | N | ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست | * | باطنش گوید که بنماییم بیست |
۱۰۱۱ | N | ظاهرش با باطنش در چالشاند | * | لاجرم زین صبر نصرت میکشند |
۱۰۱۲ | N | زین ترش رو خاک صورتها کنیم | * | خندهی پنهانش را پیدا کنیم |
۱۰۱۳ | N | ز انکه ظاهر خاک اندوه و بکاست | * | در درونش صد هزاران خندههاست |
۱۰۱۴ | N | کاشف السریم و کار ما همین | * | کاین نهانها را بر آریم از کمین |
۱۰۱۵ | N | گر چه دزد از منکری تن میزند | * | شحنه آن از عصر پیدا میکند |
۱۰۱۶ | N | فضلها دزدیدهاند این خاکها | * | تا مقر آریمشان از ابتلا |
۱۰۱۷ | N | بس عجب فرزند کاو را بوده است | * | لیک احمد بر همه افزوده است |
۱۰۱۸ | N | شد زمین و آسمان خندان و شاد | * | کاین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد |
۱۰۱۹ | N | میشکافد آسمان از شادیاش | * | خاک چون سوسن شده ز آزادیاش |
۱۰۲۰ | N | ظاهرت با باطنت ای خاک خوش | * | چون که در جنگند و اندر کش مکش |
۱۰۲۱ | N | هر که با خود بهر حق باشد به جنگ | * | تا شود معنیش خصم بو و رنگ |
۱۰۲۲ | N | ظلمتش با نور او شد در قتال | * | آفتاب جانش را نبود زوال |
۱۰۲۳ | N | هر که کوشد بهر ما در امتحان | * | پشت زیر پایش آرد آسمان |
۱۰۲۴ | N | ظاهرت از تیرگی افغان کنان | * | باطن تو گلستان در گلستان |
۱۰۲۵ | N | قاصد او چون صوفیان رو ترش | * | تا نیامیزند با هر نور کش |
۱۰۲۶ | N | عارفان رو ترش چون خار پشت | * | عیش پنهان کرده در خار درشت |
۱۰۲۷ | N | باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش | * | کای عدوی دزد زین در دور باش |
۱۰۲۸ | N | خار پشتا خار حارس کردهای | * | سر چو صوفی در گریبان بردهای |
۱۰۲۹ | N | تا کسی در چار دانگ عیش تو | * | گم شود زین گل رخان خار خو |
۱۰۳۰ | N | طفل تو گر چه که کودک خوبده ست | * | هر دو عالم خود طفیل او بده ست |
۱۰۳۱ | N | ما جهانی را بدو زنده کنیم | * | چرخ را در خدمتش بنده کنیم |
۱۰۳۲ | N | گفت عبد المطلب کاین دم کجاست | * | ای علیم السر نشان ده راه راست |
block:4041
۱۰۳۳ | N | از درون کعبه آوازش رسید | * | گفت ای جوینده آن طفل رشید |
۱۰۳۴ | N | در فلان وادی است زیر آن درخت | * | پس روان شد زود پیر نیک بخت |
۱۰۳۵ | N | در رکاب او امیران قریش | * | ز انکه جدش بود ز اعیان قریش |
۱۰۳۶ | N | تا به پشت آدم اسلافش همه | * | مهتران بزم و رزم و ملحمه |
۱۰۳۷ | N | این نسب خود پوست او را بوده است | * | کز شهنشاهان مه پالوده است |
۱۰۳۸ | N | مغز او خود از نسب دور است و پاک | * | نیست جنسش از سمک کس تا سماک |
۱۰۳۹ | N | نور حق را کس نجوید زاد و بود | * | خلعت حق را چه حاجت تار و پود |
۱۰۴۰ | N | کمترین خلعت که بدهد در ثواب | * | بر فزاید بر طراز آفتاب |
block:4042
۱۰۴۱ | N | خیز بلقیسا بیا و ملک بین | * | بر لب دریای یزدان در بچین |
۱۰۴۲ | N | خواهرانت ساکن چرخ سنی | * | تو به مرداری چه سلطانی کنی |
۱۰۴۳ | N | خواهرانت را ز بخششهای راد | * | هیچ میدانی که آن سلطان چه داد |
۱۰۴۴ | N | تو ز شادی چون گرفتی طبل زن | * | که منم شاه و رئیس گولخن |
block:4043
۱۰۴۵ | N | آن سگی در کو گدای کور دید | * | حمله میآورد و دلقش میدرید |
۱۰۴۶ | N | گفتهایم این را ولی باری دگر | * | شد مکرر بهر تاکید خبر |
۱۰۴۷ | N | کور گفتش آخر آن یاران تو | * | بر کهاند این دم شکاری صید جو |
۱۰۴۸ | N | قوم تو در کوه میگیرند گور | * | در میان کوی میگیری تو کور |
۱۰۴۹ | N | ترک این تزویر گو شیخ نفور | * | آب شوری جمع کرده چند کور |
۱۰۵۰ | N | کاین مریدان من و من آب شور | * | میخورند از من همیگردند کور |
۱۰۵۱ | N | آب خود شیرین کن از بحر لدن | * | آب بد را دام این کوران مکن |
۱۰۵۲ | N | خیز شیران خدا بین گور گیر | * | تو چو سگ چونی به زرقی کور گیر |
۱۰۵۳ | N | گور چه از صید غیر دوست دور | * | جمله شیر و شیر گیر و مست نور |
۱۰۵۴ | N | در نظارهی صید و صیادی شه | * | کرده ترک صید و مرده در وله |
۱۰۵۵ | N | همچو مرغ مردهشان بگرفته یار | * | تا کند او جنس ایشان را شکار |
۱۰۵۶ | N | مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین | * | خوانده ای القلب بین اصبعین |
۱۰۵۷ | N | مرغ مردهاش را هر آن که شد شکار | * | چون ببیند شد شکار شهریار |
۱۰۵۸ | N | هر که او زین مرغ مرده سر بتافت | * | دست آن صیاد را هرگز نیافت |
۱۰۵۹ | N | گوید او منگر به مرداری من | * | عشق شه بین در نگهداری من |
۱۰۶۰ | N | من نه مردارم مرا شه کشته است | * | صورت من شبه مرده گشته است |
۱۰۶۱ | N | جنبشم زین پیش بود از بال و پر | * | جنبشم اکنون ز دست دادگر |
۱۰۶۲ | N | جنبش فانیم بیرون شد ز پوست | * | جنبشم باقی است اکنون چون از اوست |
۱۰۶۳ | N | هر که کژ جنبد به پیش جنبشم | * | گر چه سیمرغ است زارش میکشم |
۱۰۶۴ | N | هین مرا مرده مبین گر زندهای | * | در کف شاهم نگر گر بندهای |
۱۰۶۵ | N | مرده زنده کرد عیسی از کرم | * | من به کف خالق عیسی درم |
۱۰۶۶ | N | کی بمانم مرده در قبضهی خدا | * | بر کف عیسی مدار این هم روا |
۱۰۶۷ | N | عیسیام لیکن هر آن کاو یافت جان | * | از دم من او بماند جاودان |
۱۰۶۸ | N | شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد | * | شاد آن کاو جان بدین عیسی سپرد |
۱۰۶۹ | N | من عصایم در کف موسای خویش | * | موسیم پنهان و من پیدا به پیش |
۱۰۷۰ | N | بر مسلمانان پل دریا شوم | * | باز بر فرعون اژدرها شوم |
۱۰۷۱ | N | این عصا را ای پسر تنها مبین | * | که عصا بیکف حق نبود چنین |
۱۰۷۲ | N | موج طوفان هم عصا بد کاو ز درد | * | طنطنهی جادو پرستان را بخورد |
۱۰۷۳ | N | گر عصاهای خدا را بشمرم | * | زرق این فرعونیان را بر درم |
۱۰۷۴ | N | لیک زین شیرین گیاه زهرمند | * | ترک کن تا چند روزی میچرند |
۱۰۷۵ | N | گر نباشد جاه فرعون و سری | * | از کجا یابد جهنم پروری |
۱۰۷۶ | N | فربهش کن آن گهش کش ای قصاب | * | ز انکه بیبرگند در دوزخ کلاب |
۱۰۷۷ | N | گر نبودی خصم و دشمن در جهان | * | پس بمردی خشم اندر مردمان |
۱۰۷۸ | N | دوزخ آن خشم است خصمی بایدش | * | تا زید ور نی رحیمی بکشدش |
۱۰۷۹ | N | پس بماندی لطف بیقهر و بدی | * | پس کمال پادشاهی کی بدی |
۱۰۸۰ | N | ریشخندی کردهاند آن منکران | * | بر مثلها و بیان ذاکران |
۱۰۸۱ | N | تو اگر خواهی بکن هم ریشخند | * | چند خواهی زیست ای مردار چند |
۱۰۸۲ | N | شاد باشید ای محبان در نیاز | * | بر همین در که شود امروز باز |
۱۰۸۳ | N | هر حویجی باشدش کردی دگر | * | در میان باغ از سیر و کبر |
۱۰۸۴ | N | هر یکی با جنس خود در کرد خود | * | از برای پختگی نم میخورد |
۱۰۸۵ | N | تو که کرد زعفرانی زعفران | * | باش و آمیزش مکن با دیگران |
۱۰۸۶ | N | آب میخور زعفرانا تا رسی | * | زعفرانی اندر آن حلوا رسی |
۱۰۸۷ | N | در مکن در کرد شلغم پوز خویش | * | که نگردد با تو او هم طبع و کیش |
۱۰۸۸ | N | تو به کردی او به کردی مودعه | * | ز انکه ارض اللَّه آمد واسعه |
۱۰۸۹ | N | خاصه آن ارضی که از پهناوری | * | در سفر گم میشود دیو و پری |
۱۰۹۰ | N | اندر آن بحر و بیابان و جبال | * | منقطع میگردد اوهام و خیال |
۱۰۹۱ | N | این بیابان در بیابانهای او | * | همچو اندر بحر پر یک تای مو |
۱۰۹۲ | N | آب استاده که سیر استش نهان | * | تازهتر خوشتر ز جوهای روان |
۱۰۹۳ | N | کاو درون خویش چون جان و روان | * | سیر پنهان دارد و پای روان |
۱۰۹۴ | N | مستمع خفته ست کوته کن خطاب | * | ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب |
۱۰۹۵ | N | خیز بلقیسا که بازاری است تیز | * | زین خسیسان کساد افکن گریز |
۱۰۹۶ | N | خیز بلقیسا کنون با اختیار | * | پیش از آن که مرگ آرد گیر و دار |
۱۰۹۷ | N | بعد از آن گوشت کشد مرگ آن چنان | * | که چو دزد آیی به شحنه جان کنان |
۱۰۹۸ | N | زین خران تا چند باشی نعل دزد | * | گر همیدزدی بیا و لعل دزد |
۱۰۹۹ | N | خواهرانت یافته ملک خلود | * | تو گرفته ملکت کور و کبود |
۱۱۰۰ | N | ای خنک آن را کز این ملکت بجست | * | که اجل این ملک را ویران گر است |
۱۱۰۱ | N | خیز بلقیسا بیا باری ببین | * | ملکت شاهان و سلطانان دین |
۱۱۰۲ | N | شسته در باطن میان گلستان | * | ظاهرا حادی میان دوستان |
۱۱۰۳ | N | بوستان با او روان هر جا رود | * | لیک آن از خلق پنهان میشود |
۱۱۰۴ | N | میوهها لابهکنان کز من بچر | * | آب حیوان آمده کز من بخور |
۱۱۰۵ | N | طوف میکن بر فلک بیپر و بال | * | همچو خورشید و چو بدر و چون هلال |
۱۱۰۶ | N | چون روان باشی روان و پای نی | * | میخوری صد لوت و لقمه خای نی |
۱۱۰۷ | N | نه نهنگ غم زند بر کشتیات | * | نه پدید آید ز مردن زشتیات |
۱۱۰۸ | N | هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت | * | هم تو نیکو بخت باشی هم تو بخت |
۱۱۰۹ | N | گر تو نیکو بختی و سلطان زفت | * | بخت غیر تست روزی بخت رفت |
۱۱۱۰ | N | تو بماندی چون گدایان بینوا | * | دولت خود هم تو باش ای مجتبی |
۱۱۱۱ | N | چون تو باشی بخت خود ای معنوی | * | پس تو که بختی ز خود کی گم شوی |
۱۱۱۲ | N | تو ز خود کی گم شوی ای خوش خصال | * | چون که عین تو ترا شد ملک و مال |
block:4044
۱۱۱۳ | N | ای سلیمان مسجد اقصی بساز | * | لشکر بلقیس آمد در نماز |
۱۱۱۴ | N | چون که او بنیاد آن مسجد نهاد | * | جن و انس آمد بدن در کار داد |
۱۱۱۵ | N | یک گروه از عشق و قومی بیمراد | * | همچنان که در ره طاعت عباد |
۱۱۱۶ | N | خلق دیوانند و شهوت سلسله | * | میکشدشان سوی دکان و غله |
۱۱۱۷ | N | هست این زنجیر از خوف و وله | * | تو مبین این خلق را بیسلسله |
۱۱۱۸ | N | میکشاندشان سوی کسب و شکار | * | میکشاندشان سوی کان و بحار |
۱۱۱۹ | N | میکشدشان سوی نیک و سوی بد | * | گفت حق فی جیدها حبل المسد |
۱۱۲۰ | N | قد جعلنا الحبل فی اعناقهم | * | و اتخذنا الحبل من اخلاقهم |
۱۱۲۱ | N | لیس من مستقذر مستنقه | * | قط الا طایره فی عنقه |
۱۱۲۲ | N | حرص تو در کار بد چون آتش است | * | اخگر از رنگ خوش آتش خوش است |
۱۱۲۳ | N | آن سیاهی فحم در آتش نهان | * | چون که آتش شد سیاهی شد عیان |
۱۱۲۴ | N | اخگر از حرص تو شد فحم سیاه | * | حرص چون شد ماند آن فحم تباه |
۱۱۲۵ | N | آن زمان آن فحم اخگر مینمود | * | آن نه حسن کار نار حرص بود |
۱۱۲۶ | N | حرص کارت را بیاراییده بود | * | حرص رفت و ماند کار تو کبود |
۱۱۲۷ | N | غولهای را که بر آرایید غول | * | پخته پندارد کسی که هست گول |
۱۱۲۸ | N | آزمایش چون نماید جان او | * | کند گردد ز آزمون دندان او |
۱۱۲۹ | N | از هوس آن دام دانه مینمود | * | عکس غول حرص و آن خود خام بود |
۱۱۳۰ | N | حرص اندر کار دین و خیر جو | * | چون نماند حرص باشد نغز رو |
۱۱۳۱ | N | خیرها نغزند نه از عکس غیر | * | تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر |
۱۱۳۲ | N | تاب حرص از کار دنیا چون برفت | * | فحم باشد مانده از اخگر به تفت |
۱۱۳۳ | N | کودکان را حرص میآرد غرار | * | تا شوند از ذوق دل دامن سوار |
۱۱۳۴ | N | چون ز کودک رفت آن حرص بدش | * | بر دگر اطفال خنده آیدش |
۱۱۳۵ | N | که چه میکردم چه میدیدم در این | * | خل ز عکس حرص بنمود انگبین |
۱۱۳۶ | N | آن بنای انبیا بیحرص بود | * | ز آن چنان پیوسته رونقها فزود |
۱۱۳۷ | N | ای بسا مسجد بر آورده کرام | * | لیک نبود مسجد اقصاش نام |
۱۱۳۸ | N | کعبه را که هر دمی عزی فزود | * | آن ز اخلاصات ابراهیم بود |
۱۱۳۹ | N | فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست | * | لیک در بناش حرص و جنگ نیست |
۱۱۴۰ | N | نه کتبشان مثل کتب دیگران | * | نه مساجدشان نه کسب و خان و مان |
۱۱۴۱ | N | نه ادبشان نه غضبشان نه نکال | * | نه نعاس و نه قیاس و نه مقال |
۱۱۴۲ | N | هر یکیشان را یکی فری دگر | * | مرغ جانشان طایر از پری دگر |
۱۱۴۳ | N | دل همیلرزد ز ذکر حالشان | * | قبلهی افعال ما افعالشان |
۱۱۴۴ | N | مرغشان را بیضهها زرین بده ست | * | نیم شب جانشان سحرگه بین شده ست |
۱۱۴۵ | N | هر چه گویم من به جان نیکوی قوم | * | نقص گفتم گشته ناقص گوی قوم |
۱۱۴۶ | N | مسجد اقصی بسازید ای کرام | * | که سلیمان باز آمد و السلام |
۱۱۴۷ | N | ور ازین دیوان و پریان سر کشند | * | جمله را املاک در چنبر کشند |
۱۱۴۸ | N | دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق | * | تازیانه آیدش بر سر چو برق |
۱۱۴۹ | N | چون سلیمان شو که تا دیوان تو | * | سنگ برند از پی ایوان تو |
۱۱۵۰ | N | چون سلیمان باش بیوسواس و ریو | * | تا ترا فرمان برد جنی و دیو |
۱۱۵۱ | N | خاتم تو این دل است و هوش دار | * | تا نگردد دیو را خاتم شکار |
۱۱۵۲ | N | پس سلیمانی کند بر تو مدام | * | دیو با خاتم حذر کن و السلام |
۱۱۵۳ | N | آن سلیمانی دلا منسوخ نیست | * | در سر و سرت سلیمانی کنی است |
۱۱۵۴ | N | دیو هم وقتی سلیمانی کند | * | لیک هر جولاهه اطلس کی تند |
۱۱۵۵ | N | دست جنباند چو دست او و لیک | * | در میان هر دوشان فرقی است نیک |
block:4045
۱۱۵۶ | N | شاعری آورد شعری پیش شاه | * | بر امید خلعت و اکرام و جاه |
۱۱۵۷ | N | شاه مکرم بود فرمودش هزار | * | از زر سرخ و کرامات و نثار |
۱۱۵۸ | N | پس وزیرش گفت کاین اندک بود | * | ده هزارش هدیه وا ده تا رود |
۱۱۵۹ | N | از چنو شاعر پس از تو بحر دست | * | ده هزاری که بگفتم اندک است |
۱۱۶۰ | N | فقه گفت آن شاه را و فلسفه | * | تا بر آمد عشر خرمن از کفه |
۱۱۶۱ | N | ده هزارش داد و خلعت در خورش | * | خانهی شکر و ثنا گشت آن سرش |
۱۱۶۲ | N | پس تفحص کرد کاین سعی که بود | * | شاه را اهلیت من کی نمود |
۱۱۶۳ | N | پس بگفتندش فلان الدین وزیر | * | آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر |
۱۱۶۴ | N | در ثنای او یکی شعری دراز | * | بر نبشت و سوی خانه رفت باز |
۱۱۶۵ | N | بیزبان و لب همان نعمای شاه | * | مدح شه میکرد و خلعتهای شاه |
block:4046
۱۱۶۶ | N | بعد سالی چند بهر رزق و کشت | * | شاعر از فقر و عوز محتاج گشت |
۱۱۶۷ | N | گفت وقت فقر و تنگی دو دست | * | جست و جوی آزموده بهتر است |
۱۱۶۸ | N | درگهی را کازمودم در کرم | * | حاجت نو را بدان جانب برم |
۱۱۶۹ | N | معنی اللَّه گفت آن سیبویه | * | یولهون فی الحوائج هم لدیه |
۱۱۷۰ | N | گفت الهنا فی حوایجنا الیک | * | و التمسناها وجدناها لدیک |
۱۱۷۱ | N | صد هزاران عاقل اندر وقت درد | * | جمله نالان پیش آن دیان فرد |
۱۱۷۲ | N | هیچ دیوانهی فلیوی این کند | * | بر بخیلی عاجزی کدیه تند |
۱۱۷۳ | N | گر ندیدندی هزاران بار بیش | * | عاقلان کی جان کشیدندیش پیش |
۱۱۷۴ | N | بلکه جملهی ماهیان در موجها | * | جملهی پرندگان بر اوجها |
۱۱۷۵ | N | پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز | * | اژدهای زفت و مور و مار نیز |
۱۱۷۶ | N | بلکه خاک و باد و آب و هر شرار | * | مایه زو یابند هم دی هم بهار |
۱۱۷۷ | N | هر دمش لابه کند این آسمان | * | که فرو مگذارم ای حق یک زمان |
۱۱۷۸ | N | استن من عصمت و حفظ تو است | * | جمله مطوی یمین آن دو دست |
۱۱۷۹ | N | وین زمین گوید که دارم برقرار | * | ای که بر آبم تو کرده ستی سوار |
۱۱۸۰ | N | جملگان کیسه از او بر دوختند | * | دادن حاجت از او آموختند |
۱۱۸۱ | N | هر نبیی زو بر آورده برات | * | استعینوا منه صبرا او صلات |
۱۱۸۲ | N | هین از او خواهید نه از غیر او | * | آب در یم جو مجو در خشک جو |
۱۱۸۳ | N | ور بخواهی از دگر هم او دهد | * | بر کف میلش سخا هم او نهد |
۱۱۸۴ | N | آن که معرض را ز زر قارون کند | * | رو بدو آری به طاعت چون کند |
۱۱۸۵ | N | بار دیگر شاعر از سودای داد | * | روی سوی آن شه محسن نهاد |
۱۱۸۶ | N | هدیهی شاعر چه باشد شعر نو | * | پیش محسن آرد و بنهد گرو |
۱۱۸۷ | N | محسنان با صد عطا و جود و بر | * | زر نهاده شاعران را منتظر |
۱۱۸۸ | N | پیششان شعری به از صد تنگ شعر | * | خاصه شاعر کاو گهر آرد ز قعر |
۱۱۸۹ | N | آدمی اول حریص نان بود | * | ز انکه قوت و نان ستون جان بود |
۱۱۹۰ | N | سوی کسب و سوی غصب و صد حیل | * | جان نهاده بر کف از حرص و امل |
۱۱۹۱ | N | چون به نادر گشت مستغنی ز نان | * | عاشق نام است و مدح شاعران |
۱۱۹۲ | N | تا که اصل و فصل او را بر دهند | * | در بیان فضل او منبر نهند |
۱۱۹۳ | N | تا که کر و فر و زر بخشی او | * | همچو عنبر بو دهد در گفتوگو |
۱۱۹۴ | N | خلق ما بر صورت خود کرد حق | * | وصف ما از وصف او گیرد سبق |
۱۱۹۵ | N | چون که آن خلاق شکر و حمد جوست | * | آدمی را مدح جویی نیز خوست |
۱۱۹۶ | N | خاصه مرد حق که در فضل است چست | * | پر شود ز آن باد چون خیک درست |
۱۱۹۷ | N | ور نباشد اهل ز آن باد دروغ | * | خیک بدریدهست کی گیرد فروغ |
۱۱۹۸ | N | این مثل از خود نگفتم ای رفیق | * | سرسری مشنو چو اهلی و مفیق |
۱۱۹۹ | N | این پیمبر گفت چون بشنید قدح | * | که چرا فربه شود احمد به مدح |
۱۲۰۰ | N | رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد | * | شعر اندر شکر احسان کان نمرد |
۱۲۰۱ | N | محسنان مردند و احسانها بماند | * | ای خنک آن را که این مرکب براند |
۱۲۰۲ | N | ظالمان مردند و ماند آن ظلمها | * | وای جانی کاو کند مکر و دها |
۱۲۰۳ | N | گفت پیغمبر خنک آن را که او | * | شد ز دنیا ماند از او فعل نکو |
۱۲۰۴ | N | مرد محسن لیک احسانش نمرد | * | نزد یزدان دین و احسان نیست خرد |
۱۲۰۵ | N | وای آن کاو مرد و عصیانش نمرد | * | تا نپنداری به مرگ او جان ببرد |
۱۲۰۶ | N | این رها کن ز انکه شاعر بر گذر | * | وام دار است و قوی محتاج زر |
۱۲۰۷ | N | برد شاعر شعر سوی شهریار | * | بر امید بخشش و احسان یار |
۱۲۰۸ | N | نازنین شعری پر از در درست | * | بر امید و بوی اکرام نخست |
۱۲۰۹ | N | شاه هم بر خوی خود گفتش هزار | * | چون چنین بد عادت آن شهریار |
۱۲۱۰ | N | لیک این بار آن وزیر پر ز جود | * | بر براق عز ز دنیا رفته بود |
۱۲۱۱ | N | بر مقام او وزیر نو رئیس | * | گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس |
۱۲۱۲ | N | گفت ای شه خرجها داریم ما | * | شاعری را نبود این بخشش جزا |
۱۲۱۳ | N | من به ربع عشر این ای مغتنم | * | مرد شاعر را خوش و راضی کنم |
۱۲۱۴ | N | خلق گفتندش که او را پیش دست | * | ده هزاران زین دلاور برده است |
۱۲۱۵ | N | بعد شکر کلک خوایی چون کند | * | بعد سلطانی گدایی چون کند |
۱۲۱۶ | N | گفت بفشارم و را اندر فشار | * | تا شود زار و نزار از انتظار |
۱۲۱۷ | N | آن گه ار خاکش دهم از راه من | * | در رباید همچو گلبرگ از چمن |
۱۲۱۸ | N | این بمن بگذار که استادم در این | * | گر تقاضاگر بود هم آتشین |
۱۲۱۹ | N | از ثریا گر بپرد تا ثری | * | نرم گردد چون ببیند او مرا |
۱۲۲۰ | N | گفت سلطانش برو فرمان تراست | * | لیک شادش کن که نیکو گوی ماست |
۱۲۲۱ | N | گفت او را و دو صد اومید لیس | * | تو به من بگذار و این بر من نویس |
۱۲۲۲ | N | پس فگندش صاحب اندر انتظار | * | شد زمستان و دی و آمد بهار |
۱۲۲۳ | N | شاعر اندر انتظارش پیر شد | * | پس زبون این غم و تدبیر شد |
۱۲۲۴ | N | گفت اگر زر نه که دشنامم دهی | * | تا رهد جانم ترا باشم رهی |
۱۲۲۵ | N | انتظارم کشت باری گو برو | * | تا رهد این جان مسکین از گرو |
۱۲۲۶ | N | بعد از آنش داد ربع عشر آن | * | ماند شاعر اندر اندیشهی گران |
۱۲۲۷ | N | کان چنان نقد و چنان بسیار بود | * | این که دیر اشکفت دستهی خار بود |
۱۲۲۸ | N | پس بگفتندش که آن دستور راد | * | رفت از دنیا خدا مزدت دهاد |
۱۲۲۹ | N | که مضاعف زو همیشد آن عطا | * | کم همیافتاد بخشش را خطا |
۱۲۳۰ | N | این زمان او رفت و احسان را ببرد | * | او نمرد الحق بلی احسان بمرد |
۱۲۳۱ | N | رفت از ما صاحب راد و رشید | * | صاحب سلاخ درویشان رسید |
۱۲۳۲ | N | رو بگیر این را و ز اینجا شب گریز | * | تا نگیرد با تو این صاحب ستیز |
۱۲۳۳ | N | ما به صد حیلت از او این هدیه را | * | بستدیم ای بیخبر از جهد ما |
۱۲۳۴ | N | رو به ایشان کرد و گفت ای مشفقان | * | از کجا آمد بگویید این عوان |
۱۲۳۵ | N | چیست نام این وزیر جامه کن | * | قوم گفتندش که نامش هم حسن |
۱۲۳۶ | N | گفت یا رب نام آن و نام این | * | چون یکی آمد دریغ ای رب دین |
۱۲۳۷ | N | آن حسن نامی که از یک کلک او | * | صد وزیر و صاحب آید جود خو |
۱۲۳۸ | N | این حسن کز ریش زشت این حسن | * | میتوان بافید ای جان صد رسن |
۱۲۳۹ | N | بر چنین صاحب چو شه اصغا کند | * | شاه و ملکش را ابد رسوا کند |
block:4047
۱۲۴۰ | N | چند آن فرعون میشد نرم و رام | * | چون شنیدی او ز موسی آن کلام |
۱۲۴۱ | N | آن کلامی که بدادی سنگ شیر | * | از خوشی آن کلام بینظیر |
۱۲۴۲ | N | چون به هامان که وزیرش بود او | * | مشورت کردی که کینش بود خو |
۱۲۴۳ | N | پس بگفتی تا کنون بودی خدیو | * | بنده گردی ژنده پوشی را به ریو |
۱۲۴۴ | N | همچو سنگ منجنیقی آمدی | * | آن سخن بر شیشه خانهی او زدی |
۱۲۴۵ | N | هر چه صد روز آن کلیم خوش خطاب | * | ساختی در یک دم او کردی خراب |
۱۲۴۶ | N | عقل تو دستور و مغلوب هواست | * | در وجودت ره زن راه خداست |
۱۲۴۷ | N | ناصحی ربانیی پندت دهد | * | آن سخن را او به فن طرحی نهد |
۱۲۴۸ | N | کاین نه بر جای است هین از جا مشو | * | نیست چندان با خود آ شیدا مشو |
۱۲۴۹ | N | وای آن شه که وزیرش این بود | * | جای هر دو دوزخ پر کین بود |
۱۲۵۰ | N | شاد آن شاهی که او را دستگیر | * | باشد اندر کار چون آصف وزیر |
۱۲۵۱ | N | شاه عادل چون قرین او شود | * | نام آن نُورٌ عَلی نُورٍ بود |
۱۲۵۲ | N | چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر | * | نور بر نور است و عنبر بر عبیر |
۱۲۵۳ | N | شاه فرعون و چو هامانش وزیر | * | هر دو را نبود ز بد بختی گزیر |
۱۲۵۴ | N | پس بود ظلمات بعضی فوق بعض | * | نه خرد یار و نه دولت روز عرض |
۱۲۵۵ | N | من ندیدم جز شقاوت در لئام | * | گر تو دیدهستی رسان از من سلام |
۱۲۵۶ | N | همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل | * | عقل فاسد روح را آرد به نقل |
۱۲۵۷ | N | آن فرشتهی عقل چون هاروت شد | * | سحر آموز دو صد طاغوت شد |
۱۲۵۸ | N | عقل جزوی را وزیر خود مگیر | * | عقل کل را ساز ای سلطان وزیر |
۱۲۵۹ | N | مر هوا را تو وزیر خود مساز | * | که بر آید جان پاکت از نماز |
۱۲۶۰ | N | کاین هوا پر حرص و حالی بین بود | * | عقل را اندیشه یوم دین بود |
۱۲۶۱ | N | عقل را دو دیده در پایان کار | * | بهر آن گل میکشد او رنج خار |
۱۲۶۲ | N | که نفرساید نریزد در خزان | * | باد هر خرطوم اخشم دور از آن |
block:4048
۱۲۶۳ | N | ور چه عقلت هست با عقل دگر | * | یار باش و مشورت کن ای پدر |
۱۲۶۴ | N | با دو عقل از بس بلاها وارهی | * | پای خود بر اوج گردونها نهی |
۱۲۶۵ | N | دیو گر خود را سلیمان نام کرد | * | ملک برد و مملکت را رام کرد |
۱۲۶۶ | N | صورت کار سلیمان دیده بود | * | صورت اندر سر دیوی مینمود |
۱۲۶۷ | N | خلق گفتند این سلیمان بیصفاست | * | از سلیمان تا سلیمان فرقهاست |
۱۲۶۸ | N | او چو بیداری است این همچون وسن | * | همچنان که آن حسن با این حسن |
۱۲۶۹ | N | دیو میگفتی که حق بر شکل من | * | صورتی کرده ست خوش بر اهرمن |
۱۲۷۰ | N | دیو را حق صورت من داده است | * | تا نیندازد شما را او به شست |
۱۲۷۱ | N | گر پدید آید به دعوی زینهار | * | صورت او را مدارید اعتبار |
۱۲۷۲ | N | دیوشان از مکر این میگفت لیک | * | مینمود این عکس در دلهای نیک |
۱۲۷۳ | N | نیست بازی با ممیز خاصه او | * | که بود تمییز و عقلش غیب گو |
۱۲۷۴ | N | هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل | * | مینبندد پرده بر اهل دول |
۱۲۷۵ | N | پس همیگفتند با خود در جواب | * | باژگونه میروی ای کج خطاب |
۱۲۷۶ | N | باژگونه رفت خواهی همچنین | * | سوی دوزخ اسفل اندر سافلین |
۱۲۷۷ | N | او اگر معزول گشته است و فقیر | * | هست در پیشانیاش بدر منیر |
۱۲۷۸ | N | تو اگر انگشتری را بردهای | * | دوزخی چون زمهریر افسردهای |
۱۲۷۹ | N | ما به بوش و عارض و طاق و طرنب | * | سر کجا که خود همیننهیم سنب |
۱۲۸۰ | N | ور به غفلت ما نهیم او را جبین | * | پنجهی مانع بر آید از زمین |
۱۲۸۱ | N | که منه آن سر مر این سر زیر را | * | هین مکن سجده مر این ادبار را |
۱۲۸۲ | N | کردمی من شرح این بس جان فزا | * | گر نبودی غیرت و رشک خدا |
۱۲۸۳ | N | هم قناعت کن تو بپذیر این قدر | * | تا بگویم شرح این وقتی دگر |
۱۲۸۴ | N | نام خود کرده سلیمان نبی | * | روی پوشی میکند بر هر صبی |
۱۲۸۵ | N | در گذر از صورت و از نام خیز | * | از لقب و ز نام در معنی گریز |
۱۲۸۶ | N | پس بپرس از حد او و ز فعل او | * | در میان حد و فعل او را بجو |
block:4049
۱۲۸۷ | N | هر صباحی چون سلیمان آمدی | * | خاضع اندر مسجد اقصی شدی |
۱۲۸۸ | N | نو گیاهی رسته دیدی اندر او | * | پس بگفتی نام و نفع خود بگو |
۱۲۸۹ | N | تو چه دارویی چیی نامت چی است | * | تو زیان کی و نفعت بر کی است |
۱۲۹۰ | N | پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام | * | که من آن را جانم و این را حمام |
۱۲۹۱ | N | من مر این را زهرم و او را شکر | * | نام من این است بر لوح از قدر |
۱۲۹۲ | N | پس طبیبان از سلیمان ز آن گیا | * | عالم و دانا شدندی مقتدا |
۱۲۹۳ | N | تا کتبهای طبیبی ساختند | * | جسم را از رنج میپرداختند |
۱۲۹۴ | N | این نجوم و طب وحی انبیاست | * | عقل و حس را سوی بیسوره کجاست |
۱۲۹۵ | N | عقل جزوی عقل استخراج نیست | * | جز پذیرای فن و محتاج نیست |
۱۲۹۶ | N | قابل تعلیم و فهم است این خرد | * | لیک صاحب وحی تعلیمش دهد |
۱۲۹۷ | N | جمله حرفتها یقین از وحی بود | * | اول او لیک عقل آن را فزود |
۱۲۹۸ | N | هیچ حرفت را ببین کاین عقل ما | * | تاند او آموختن بیاوستا |
۱۲۹۹ | N | گر چه اندر مکر موی اشکاف بد | * | هیچ پیشه رام بیاستا نشد |
۱۳۰۰ | N | دانش پیشه از این عقل ار بدی | * | پیشهی بیاوستا حاصل شدی |
block:4050
۱۳۰۱ | N | کندن گوری که کمتر پیشه بود | * | کی ز فکر و حیله و اندیشه بود |
۱۳۰۲ | N | گر بدی این فهم مر قابیل را | * | کی نهادی بر سر او هابیل را |
۱۳۰۳ | N | که کجا غایب کنم این کشته را | * | این به خون و خاک در آغشته را |
۱۳۰۴ | N | دید زاغی زاغ مرده در دهان | * | بر گرفته تیز میآمد چنان |
۱۳۰۵ | N | از هوا زیر آمد و شد او به فن | * | از پی تعلیم او را گور کن |
۱۳۰۶ | N | پس به چنگال از زمین انگیخت گرد | * | زود زاغ مرده را در گور کرد |
۱۳۰۷ | N | دفن کردش پس بپوشیدش به خاک | * | زاغ از الهام حق بد علمناک |
۱۳۰۸ | N | گفت قابیل آه شه بر عقل من | * | که بود زاغی ز من افزون به فن |
۱۳۰۹ | N | عقل کل را گفت ما زاغَ الْبَصَرُ | * | عقل جزوی میکند هر سو نظر |
۱۳۱۰ | N | عقل ما زاغَ است نور خاصگان | * | عقل زاغ استاد گور مردگان |
۱۳۱۱ | N | جان که او دنبالهی زاغان پرد | * | زاغ او را سوی گورستان برد |
۱۳۱۲ | N | هین مدو اندر پی نفس چو زاغ | * | کاو به گورستان برد نه سوی باغ |
۱۳۱۳ | N | گر روی رو در پی عنقای دل | * | سوی قاف و مسجد اقصای دل |
۱۳۱۴ | N | نو گیاهی هر دم از سودای تو | * | میدمد در مسجد اقصای تو |
۱۳۱۵ | N | تو سلیمانوار داد او بده | * | پی بر از وی پای رد بر وی منه |
۱۳۱۶ | N | ز انکه حال این زمین با ثبات | * | باز گوید با تو انواع نبات |
۱۳۱۷ | N | در زمین گر نیشکر ور خود نی است | * | ترجمان هر زمین نبت وی است |
۱۳۱۸ | N | پس زمین دل که نبتش فکر بود | * | فکرها اسرار دل را وانمود |
۱۳۱۹ | N | گر سخن کش یابم اندر انجمن | * | صد هزاران گل برویم چون چمن |
۱۳۲۰ | N | ور سخن کش یابم آن دم زن به مزد | * | میگریزد نکتهها از دل چو دزد |
۱۳۲۱ | N | جنبش هر کس به سوی جاذب است | * | جذب صادق نه چو جذب کاذب است |
۱۳۲۲ | N | میروی گه گمره و گه در رشد | * | رشتهای پیدا نه و آن کت میکشد |
۱۳۲۳ | N | اشتر کوری مهار تو رهین | * | تو کشش میبین مهارت را مبین |
۱۳۲۴ | N | گر شدی محسوس جذاب و مهار | * | پس نماندی این جهان دار الغرار |
۱۳۲۵ | N | گبر دیدی کاو پی سگ میرود | * | سخرهی دیو ستنبه میشود |
۱۳۲۶ | N | در پی او کی شدی مانند هیز | * | پای خود را وا کشیدی گبر نیز |
۱۳۲۷ | N | گاو گر واقف ز قصابان بدی | * | کی پی ایشان بدان دکان شدی |
۱۳۲۸ | N | یا بخوردی از کف ایشان سبوس | * | یا بدادی شیرشان از چاپلوس |
۱۳۲۹ | N | ور بخوردی کی علف هضمش شدی | * | گر ز مقصود علف واقف بدی |
۱۳۳۰ | N | پس ستون این جهان خود غفلت است | * | چیست دولت کاین دوادو بالت است |
۱۳۳۱ | N | اولش دو دو به آخر لت بخور | * | جز در این ویرانه نبود مرگ خر |
۱۳۳۲ | N | تو به جد کاری که بگرفتی به دست | * | عیبش این دم بر تو پوشیده شدهست |
۱۳۳۳ | N | ز آن همی تانی بدادن تن به کار | * | که بپوشید از تو عیبش کردگار |
۱۳۳۴ | N | همچنین هر فکر که گرمی در آن | * | عیب آن فکرت شده ست از تو نهان |
۱۳۳۵ | N | بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین | * | زو رمیدی جانت بُعْدَ الْمَشْرِقَیْنِ |
۱۳۳۶ | N | حال کاخر زو پشیمان میشوی | * | گر بود این حالت اول کی دوی |
۱۳۳۷ | N | پس بپوشید اول آن بر جان ما | * | تا کنیم آن کار بر وفق قضا |
۱۳۳۸ | N | چون قضا آورد حکم خود پدید | * | چشم وا شد تا پشیمانی رسید |
۱۳۳۹ | N | این پشیمانی قضای دیگر است | * | این پشیمانی بهل حق را پرست |
۱۳۴۰ | N | ور کنی عادت پشیمان خور شوی | * | زین پشیمانی پشیمانتر شوی |
۱۳۴۱ | N | نیم عمرت در پریشانی رود | * | نیم دیگر در پشیمانی رود |
۱۳۴۲ | N | ترک این فکر و پشیمانی بگو | * | حال و یار و کار نیکوتر بجو |
۱۳۴۳ | N | ور نداری کار نیکوتر به دست | * | پس پشیمانیت بر فوت چه است |
۱۳۴۴ | N | گر همیدانی ره نیکو پرست | * | ور ندانی چون بدانی کاین بد است |
۱۳۴۵ | N | بد ندانی تا ندانی نیک را | * | ضد را از ضد توان دید ای فتی |
۱۳۴۶ | N | چون ز ترک فکر این عاجز شدی | * | از گنه آن گاه هم عاجز بدی |
۱۳۴۷ | N | چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست | * | عاجزی را باز جو کز جذب کیست |
۱۳۴۸ | N | عاجزی بیقادری اندر جهان | * | کس ندیده ست و نباشد این بدان |
۱۳۴۹ | N | همچنین هر آرزو که میبری | * | تو ز عیب آن حجابی اندری |
۱۳۵۰ | N | ور نمودی علت آن آرزو | * | خود رمیدی جان تو ز آن جستجو |
۱۳۵۱ | N | گر نمودی عیب آن کار او ترا | * | کس نبردی کش کشان آن سو ترا |
۱۳۵۲ | N | و آن دگر کاری کز آن هستی نفور | * | ز آن بود که عیبش آمد در ظهور |
۱۳۵۳ | N | ای خدای راز دان خوش سخن | * | عیب کار بد ز ما پنهان مکن |
۱۳۵۴ | N | عیب کار نیک را منما به ما | * | تا نگردیم از روش سرد و هبا |
۱۳۵۵ | N | هم بر آن عادت سلیمان سنی | * | رفت در مسجد میان روشنی |
۱۳۵۶ | N | قاعدهی هر روز را میجست شاه | * | که ببیند مسجد اندر نو گیاه |
۱۳۵۷ | N | دل ببیند سر بدان چشم صفی | * | آن حشایش که شد از عامه خفی |
block:4051
۱۳۵۸ | N | صوفیی در باغ از بهر گشاد | * | صوفیانه روی بر زانو نهاد |
۱۳۵۹ | N | پس فرو رفت او به خود اندر نغول | * | شد ملول از صورت خوابش فضول |
۱۳۶۰ | N | که چه خسبی آخر اندر رز نگر | * | این درختان بین و آثار و خضر |
۱۳۶۱ | N | امر حق بشنو که گفته ست انظروا | * | سوی این آثار رحمت آر رو |
۱۳۶۲ | N | گفت آثارش دل است ای بو الهوس | * | آن برون آثار آثار است و بس |
۱۳۶۳ | N | باغها و سبزهها در عین جان | * | بر برون عکسش چو در آب روان |
۱۳۶۴ | N | آن خیال باغ باشد اندر آب | * | که کند از لطف آب آن اضطراب |
۱۳۶۵ | N | باغها و میوهها اندر دل است | * | عکس لطف آن بر این آب و گل است |
۱۳۶۶ | N | گر نبودی عکس آن سرو سرور | * | پس نخواندی ایزدش دار الغرور |
۱۳۶۷ | N | این غرور آن است یعنی این خیال | * | هست از عکس دل و جان رجال |
۱۳۶۸ | N | جمله مغروران بر این عکس آمده | * | بر گمانی کاین بود جنتکده |
۱۳۶۹ | N | میگریزند از اصول باغها | * | بر خیالی میکنند آن لاغها |
۱۳۷۰ | N | چون که خواب غفلت آیدشان به سر | * | راست بینند و چه سود است آن نظر |
۱۳۷۱ | N | پس به گورستان غریو افتاد و آه | * | تا قیامت زین غلط وا حسرتاه |
۱۳۷۲ | N | ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد | * | یعنی او از اصل این رز بوی برد |
block:4052
۱۳۷۳ | N | پس سلیمان دید اندر گوشهای | * | نو گیاهی رسته همچون خوشهای |
۱۳۷۴ | N | دید بس نادر گیاهی سبز و تر | * | میربود آن سبزیاش نور از بصر |
۱۳۷۵ | N | پس سلامش کرد در حال آن حشیش | * | او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش |
۱۳۷۶ | N | گفت نامت چیست بر گو بیدهان | * | گفت خروب است ای شاه جهان |
۱۳۷۷ | N | گفت اندر تو چه خاصیت بود | * | گفت من رستم مکان ویران شود |
۱۳۷۸ | N | من که خروبم خراب منزلم | * | هادم بنیاد این آب و گلم |
۱۳۷۹ | N | پس سلیمان آن زمان دانست زود | * | که اجل آمد سفر خواهد نمود |
۱۳۸۰ | N | گفت تا من هستم این مسجد یقین | * | در خلل ناید ز آفات زمین |
۱۳۸۱ | N | تا که من باشم وجود من بود | * | مسجد اقصی مخلخل کی شود |
۱۳۸۲ | N | پس که هدم مسجد ما بیگمان | * | نبود الا بعد مرگ ما بدان |
۱۳۸۳ | N | مسجد است آن دل که جسمش ساجد است | * | یار بد خروب هر جا مسجد است |
۱۳۸۴ | N | یار بد چون رست در تو مهر او | * | هین از او بگریز و کم کن گفتوگو |
۱۳۸۵ | N | بر کن از بیخش که گر سر بر زند | * | مر ترا و مسجدت را بر کند |
۱۳۸۶ | N | عاشقا خروب تو آمد کژی | * | همچو طفلان سوی کژ چون میغژی |
۱۳۸۷ | N | خویش مجرم دان و مجرم گو مترس | * | تا ندزدد از تو آن استاد درس |
۱۳۸۸ | N | چون بگویی جاهلم تعلیم ده | * | این چنین انصاف از ناموس به |
۱۳۸۹ | N | از پدر آموز ای روشن جبین | * | رَبَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش از این |
۱۳۹۰ | N | نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت | * | نه لوای مکر و حیلت بر فراخت |
۱۳۹۱ | N | باز آن ابلیس بحث آغاز کرد | * | که بدم من سرخ رو کردیم زرد |
۱۳۹۲ | N | رنگ رنگ تست صباغم تویی | * | اصل جرم و آفت و داغم تویی |
۱۳۹۳ | N | هین بخوان رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی | * | تا نگردی جبری و کژ کم تنی |
۱۳۹۴ | N | بر درخت جبر تا کی بر جهی | * | اختیار خویش را یک سو نهی |
۱۳۹۵ | N | همچو آن ابلیس و ذریات او | * | با خدا در جنگ و اندر گفتوگو |
۱۳۹۶ | N | چون بود اکراه با چندان خوشی | * | که تو در عصیان همی دامن کشی |
۱۳۹۷ | N | آن چنان خوش کس رود در مکرهی | * | کس چنان رقصان دود در گمرهی |
۱۳۹۸ | N | بیست مرده جنگ میکردی در آن | * | کت همیدادند پند آن دیگران |
۱۳۹۹ | N | که صواب این است و راه این است و بس | * | کی زند طعنه مرا جز هیچ کس |
۱۴۰۰ | N | کی چنین گوید کسی کو مکره است | * | چون چنین جنگد کسی کاو بیره ست |
۱۴۰۱ | N | هر چه نفست خواست داری اختیار | * | هر چه عقلت خواست آری اضطرار |
۱۴۰۲ | N | داند او کاو نیک بخت و محرم است | * | زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است |
۱۴۰۳ | N | زیرکی سباحی آمد در بحار | * | کم رهد غرق است او پایان کار |
۱۴۰۴ | N | هل سباحت را رها کن کبر و کین | * | نیست جیحون نیست جو دریاست این |
۱۴۰۵ | N | و آن گهان دریای ژرف بیپناه | * | در رباید هفت دریا را چو کاه |
۱۴۰۶ | N | عشق چون کشتی بود بهر خواص | * | کم بود آفت بود اغلب خلاص |
۱۴۰۷ | N | زیرکی بفروش و حیرانی بخر | * | زیرکی ظن است و حیرانی نظر |
۱۴۰۸ | N | عقل قربان کن به پیش مصطفی | * | حَسْبِیَ اللَّهُ گو که اللهام کفی |
۱۴۰۹ | N | همچو کنعان سر ز کشتی وامکش | * | که غرورش داد نفس زیرکش |
۱۴۱۰ | N | که بر آیم بر سر کوه مشید | * | منت نوحم چرا باید کشید |
۱۴۱۱ | N | چون رمی از منتش ای بیرشد | * | که خدا هم منت او میکشد |
۱۴۱۲ | N | چون نباشد منتش بر جان ما | * | چون که شکر و منتش گوید خدا |
۱۴۱۳ | N | تو چه دانی ای غرارهی پر حسد | * | که نهادن منت او را میرسد |
۱۴۱۴ | N | کاشکی او آشنا ناموختی | * | تا طمع در نوح و کشتی دوختی |
۱۴۱۵ | N | کاش چون طفل از حیل جاهل بدی | * | تا چو طفلان چنگ در مادر زدی |
۱۴۱۶ | N | یا به علم نقل کم بودی ملی | * | علم وحی دل ربودی از ولی |
۱۴۱۷ | N | با چنین نوری چو پیش آری کتاب | * | جان وحی آسای تو آرد عتاب |
۱۴۱۸ | N | چون تیمم با وجود آب دان | * | علم نقلی با دم قطب زمان |
۱۴۱۹ | N | خویش ابله کن تبع میرو سپس | * | رستگی زین ابلهی یابی و بس |
۱۴۲۰ | N | اکثر اهل الجنة البله ای پدر | * | بهر این گفته ست سلطان البشر |
۱۴۲۱ | N | زیرکی چون کبر و باد انگیز تست | * | ابلهی شو تا بماند دل درست |
۱۴۲۲ | N | ابلهی نه کاو به مسخرگی دو توست | * | ابلهی کاو واله و حیران هوست |
۱۴۲۳ | N | ابلهانند آن زنان دست بر | * | از کف ابله وز رخ یوسف نذر |
۱۴۲۴ | N | عقل را قربان کن اندر عشق دوست | * | عقلها باری از آن سوی است کاوست |
۱۴۲۵ | N | عقلها آن سو فرستاده عقول | * | مانده این سو که نه معشوق است گول |
۱۴۲۶ | N | زین سر از حیرت گر این عقلت رود | * | هر سر مویت سر و عقلی شود |
۱۴۲۷ | N | نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ | * | که دماغ و عقل روید دشت و باغ |
۱۴۲۸ | N | سوی دشت از دشت نکته بشنوی | * | سوی باغ آیی شود نخلت روی |
۱۴۲۹ | N | اندر این ره ترک کن طاق و طرنب | * | تا قلاووزت نجنبد تو مجنب |
۱۴۳۰ | N | هر که او بیسر بجنبد دم بود | * | جنبشش چون جنبش کژدم بود |
۱۴۳۱ | N | کژرو و شب کور و زشت و زهرناک | * | پیشهی او خستن اجسام پاک |
۱۴۳۲ | N | سر بکوب آن را که سرش این بود | * | خلق و خوی مستمرش این بود |
۱۴۳۳ | N | خود صلاح اوست آن سر کوفتن | * | تا رهد جان ریزهاش ز آن شوم تن |
۱۴۳۴ | N | واستان از دست دیوانه سلاح | * | تا ز تو راضی شود عدل و صلاح |
۱۴۳۵ | N | چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند | * | دست او را ور نه آرد صد گزند |
block:4053
۱۴۳۶ | N | بد گهر را علم و فن آموختن | * | دادن تیغ است دست راه زن |
۱۴۳۷ | N | تیغ دادن در کف زنگی مست | * | به که آید علم ناکس را به دست |
۱۴۳۸ | N | علم و مال و منصب و جاه و قران | * | فتنه آمد در کف بد گوهران |
۱۴۳۹ | N | پس غزا زین فرض شد بر مومنان | * | تا ستانند از کف مجنون سنان |
۱۴۴۰ | N | جان او مجنون تنش شمشیر او | * | واستان شمشیر را ز آن زشت خو |
۱۴۴۱ | N | آن چه منصب میکند با جاهلان | * | از فضیحت کی کند صد ارسلان |
۱۴۴۲ | N | عیب او مخفی است چون آلت بیافت | * | مارش از سوراخ بر صحرا شتافت |
۱۴۴۳ | N | جمله صحرا مار و کژدم پر شود | * | چون که جاهل شاه حکم مر شود |
۱۴۴۴ | N | مال و منصب ناکسی کارد به دست | * | طالب رسوایی خویش او شدهست |
۱۴۴۵ | N | یا کند بخل و عطاها کم دهد | * | یا سخا آرد به ناموضع نهد |
۱۴۴۶ | N | شاه را در خانهی بیذق نهد | * | این چنین باشد عطا کاحمق دهد |
۱۴۴۷ | N | حکم چون در دست گم راهی فتاد | * | جاه پندارید در چاهی فتاد |
۱۴۴۸ | N | ره نمیداند قلاووزی کند | * | جان زشت او جهان سوزی کند |
۱۴۴۹ | N | طفل راه فقر چون پیری گرفت | * | پی روان را غول ادباری گرفت |
۱۴۵۰ | N | که بیا که ماه بنمایم ترا | * | ماه را هرگز ندید آن بیصفا |
۱۴۵۱ | N | چون نمایی چون ندیده ستی به عمر | * | عکس مه در آب هم ای خام غمر |
۱۴۵۲ | N | احمقان سرور شدهستند و ز بیم | * | عاقلان سرها کشیده در گلیم |
block:4054
۱۴۵۳ | N | خواند مزمل نبی را زین سبب | * | که برون آی از گلیم ای بو الهرب |
۱۴۵۴ | N | سر مکش اندر گلیم و رو مپوش | * | که جهان جسمی است سر گردان تو هوش |
۱۴۵۵ | N | هین مشو پنهان ز ننگ مدعی | * | که تو داری شمع وحی شعشعی |
۱۴۵۶ | N | هین قُمِ اللَّیْلَ که شمعی ای همام | * | شمع اندر شب بود اندر قیام |
۱۴۵۷ | N | بیفروغت روز روشن هم شب است | * | بیپناهت شیر اسیر ارنب است |
۱۴۵۸ | N | باش کشتیبان در این بحر صفا | * | که تو نوح ثانیی ای مصطفی |
۱۴۵۹ | N | ره شناسی میبباید با لباب | * | هر رهی را خاصه اندر راه آب |
۱۴۶۰ | N | خیز بنگر کاروان ره زده | * | هر طرف غولی است کشتیبان شده |
۱۴۶۱ | N | خضر وقتی غوث هر کشتی توی | * | همچو روح اللَّه مکن تنها روی |
۱۴۶۲ | N | پیش این جمعی چو شمع آسمان | * | انقطاع و خلوت آری را بمان |
۱۴۶۳ | N | وقت خلوت نیست اندر جمع آی | * | ای هدی چون کوه قاف و تو همای |
۱۴۶۴ | N | بدر بر صدر فلک شد شب روان | * | سیر را نگذارد از بانگ سگان |
۱۴۶۵ | N | طاعنان همچون سگان بر بدر تو | * | بانگ میدارند سوی صدر تو |
۱۴۶۶ | N | این سگان کرند ز امر أَنْصِتُوا | * | از سفه وعوع کنان بر بدر تو |
۱۴۶۷ | N | هین بمگذار ای شفا رنجور را | * | تو ز خشم کر عصای کور را |
۱۴۶۸ | N | نه تو گفتی قاید اعمی به راه | * | صد ثواب و اجر یابد از اله |
۱۴۶۹ | N | هر که او چل گام کوری را کشد | * | گشت آمرزیده و یابد رشد |
۱۴۷۰ | N | پس بکش تو زین جهان بیقرار | * | جوق کوران را قطار اندر قطار |
۱۴۷۱ | N | کار هادی این بود تو هادیی | * | ماتم آخر زمان را شادیی |
۱۴۷۲ | N | هین روان کن ای امام المتقین | * | این خیال اندیشگان را تا یقین |
۱۴۷۳ | N | هر که در مکر تو دارد دل گرو | * | گردنش را من زنم تو شاد رو |
۱۴۷۴ | N | بر سر کوریش کوریها نهم | * | او شکر پندارد و زهرش دهم |
۱۴۷۵ | N | عقلها از نور من افروختند | * | مکرها از مکر من آموختند |
۱۴۷۶ | N | چیست خود آلاجق آن ترکمان | * | پیش پای نره پیلان جهان |
۱۴۷۷ | N | آن چراغ او به پیش صرصرم | * | خود چه باشد ای مهین پیغمبرم |
۱۴۷۸ | N | خیز در دم تو به صور سهمناک | * | تا هزاران مرده بر روید ز خاک |
۱۴۷۹ | N | چون تو اسرافیل وقتی راست خیز | * | رستخیزی ساز پیش از رستخیز |
۱۴۸۰ | N | هر که گوید کو قیامت ای صنم | * | خویش بنما که قیامت نک منم |
۱۴۸۱ | N | در نگر ای سایل محنت زده | * | زین قیامت صد جهان افزون شده |
۱۴۸۲ | N | ور نباشد اهل این ذکر و قنوت | * | پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت |
۱۴۸۳ | N | ز آسمان حق سکوت آید جواب | * | چون بود جانا دعا نامستجاب |
۱۴۸۴ | N | ای دریغا وقت خرمنگاه شد | * | لیک روز از بخت ما بیگاه شد |
۱۴۸۵ | N | وقت تنگ است و فراخی این کلام | * | تنگ میآید بر او عمر دوام |
۱۴۸۶ | N | نیزه بازی اندر این کوهای تنگ | * | نیزه بازان را همیآرد به ننگ |
۱۴۸۷ | N | وقت تنگ و خاطر و فهم عوام | * | تنگتر صد ره ز وقت است ای غلام |
۱۴۸۸ | N | چون جواب احمق آمد خامشی | * | این درازی در سخن چون میکشی |
۱۴۸۹ | N | از کمال رحمت و موج کرم | * | میدهد هر شوره را باران و نم |
block:4055
۱۴۹۰ | N | بود شاهی بود او را بندهای | * | مرده عقلی بود و شهوت زندهای |
۱۴۹۱ | N | خردههای خدمتش بگذاشتی | * | بد سگالیدی نکو پنداشتی |
۱۴۹۲ | N | گفت شاهنشه جرائش کم کنید | * | ور بجنگد نامش از خط بر زنید |
۱۴۹۳ | N | عقل او کم بود و حرص او فزون | * | چون جرا کم دید شد تند و حزون |
۱۴۹۴ | N | عقل بودی گرد خود کردی طواف | * | تا بدیدی جرم خود گشتی معاف |
۱۴۹۵ | N | چون خری پا بسته تندد از خری | * | هر دو پایش بسته گردد بر سری |
۱۴۹۶ | N | پس بگوید خر که یک بندم بس است | * | خود مدان کان دو ز فعل آن خس است |
block:4056
۱۴۹۷ | N | در حدیث آمد که یزدان مجید | * | خلق عالم را سه گونه آفرید |
۱۴۹۸ | N | یک گره را جمله عقل و علم و جود | * | آن فرشته ست او نداند جز سجود |
۱۴۹۹ | N | نیست اندر عنصرش حرص و هوا | * | نور مطلق زنده از عشق خدا |
۱۵۰۰ | N | یک گروه دیگر از دانش تهی | * | همچو حیوان از علف در فربهی |
۱۵۰۱ | N | او نبیند جز که اصطبل و علف | * | از شقاوت غافل است و از شرف |
۱۵۰۲ | N | این سوم هست آدمی زاد و بشر | * | نیم او ز افرشته و نیمیش خر |
۱۵۰۳ | N | نیم خر خود مایل سفلی بود | * | نیم دیگر مایل عقلی بود |
۱۵۰۴ | N | آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب | * | وین بشر با دو مخالف در عذاب |
۱۵۰۵ | N | وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند | * | آدمی شکلند و سه امت شدند |
۱۵۰۶ | N | یک گره مستغرق مطلق شدند | * | همچو عیسی با ملک ملحق شدند |
۱۵۰۷ | N | نقش آدم لیک معنی جبرئیل | * | رسته از خشم و هوا و قال و قیل |
۱۵۰۸ | N | از ریاضت رسته و ز زهد و جهاد | * | گوییا از آدمی او خود نزاد |
۱۵۰۹ | N | قسم دیگر با خران ملحق شدند | * | خشم محض و شهوت مطلق شدند |
۱۵۱۰ | N | وصف جبریلی در ایشان بود رفت | * | تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت |
۱۵۱۱ | N | مرده گردد شخص کاو بیجان شود | * | خر شود چون جان او بیآن شود |
۱۵۱۲ | N | ز انکه جانی کان ندارد هست پست | * | این سخن حق است و صوفی گفته است |
۱۵۱۳ | N | او ز حیوانها فزونتر جان کند | * | در جهان باریک کاریها کند |
۱۵۱۴ | N | مکر و تلبیسی که او داند تنید | * | آن ز حیوان دگر ناید پدید |
۱۵۱۵ | N | جامههای زرکشی را بافتن | * | درها از قعر دریا یافتن |
۱۵۱۶ | N | خرده کاریهای علم هندسه | * | یا نجوم و علم طب و فلسفه |
۱۵۱۷ | N | که تعلق با همین دنیاستش | * | ره به هفتم آسمان بر نیستش |
۱۵۱۸ | N | این همه علم بنای آخور است | * | که عماد بود گاو و اشتر است |
۱۵۱۹ | N | بهر استبقای حیوان چند روز | * | نام آن کردند این گیجان رموز |
۱۵۲۰ | N | علم راه حق و علم منزلش | * | صاحب دل داند آن را یا دلش |
۱۵۲۱ | N | پس در این ترکیب حیوان لطیف | * | آفرید و کرد با دانش الیف |
۱۵۲۲ | N | نام کَالْأَنْعامِ کرد آن قوم را | * | ز انکه نسبت کو به یقظه نوم را |
۱۵۲۳ | N | روح حیوانی ندارد غیر نوم | * | حسهای منعکس دارند قوم |
۱۵۲۴ | N | یقظه آمد نوم حیوانی نماند | * | انعکاس حس خود از لوح خواند |
۱۵۲۵ | N | همچو حس آن که خواب او را ربود | * | چون شد او بیدار عکسیت نمود |
۱۵۲۶ | N | لاجرم اسفل بود از سافلین | * | ترک او کن لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ |
block:4057
۱۵۲۷ | N | ز انکه استعداد تیدیل و نبرد | * | بودش از پستی و آن را فوت کرد |
۱۵۲۸ | N | باز حیوان را چو استعداد نیست | * | عذر او اندر بهیمی روشنی است |
۱۵۲۹ | N | زو چو استعداد شد کان رهبر است | * | هر غذایی کاو خورد مغز خر است |
۱۵۳۰ | N | گر بلاذر خورد او افیون شود | * | سکته و بیعقلیاش افزون شود |
۱۵۳۱ | N | ماند یک قسم دگر اندر جهاد | * | نیم حیوان نیم حی با رشاد |
۱۵۳۲ | N | روز و شب در جنگ و اندر کش مکش | * | کرده چالیش آخرش با اولش |
block:4058
۱۵۳۳ | N | همچو مجنوناند و چون ناقهاش یقین | * | میکشد آن پیش و این واپس به کین |
۱۵۳۴ | N | میل مجنون پیش آن لیلی روان | * | میل ناقه پس پی کره دوان |
۱۵۳۵ | N | یک دم ار مون ز خود غافل بدی | * | ناقه گردیدی و واپس آمدی |
۱۵۳۶ | N | عشق و سودا چون که پر بودش بدن | * | مینبودش چاره از بیخود شدن |
۱۵۳۷ | N | آن که او باشد مراقب عقل بود | * | عقل را سودای لیلی در ربود |
۱۵۳۸ | N | لیک ناقه بس مراقب بود و چست | * | چون بدیدی او مهار خویش سست |
۱۵۳۹ | N | فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ | * | رو سپس کردی به کره بیدرنگ |
۱۵۴۰ | N | چون به خود باز آمدی دیدی ز جا | * | کاو سپس رفته ست بس فرسنگها |
۱۵۴۱ | N | در سه روزه ره بدین احوالها | * | ماند مجنون در تردد سالها |
۱۵۴۲ | N | گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم | * | ما دو ضد پس همره نالایقیم |
۱۵۴۳ | N | نیستت بر وفق من مهر و مهار | * | کرد باید از تو عزلت اختیار |
۱۵۴۴ | N | این دو همره همدگر را راه زن | * | گمره آن جان کاو فرو ناید ز تن |
۱۵۴۵ | N | جان ز هجر عرش اندر فاقهای | * | تن ز عشق خار بن چون ناقهای |
۱۵۴۶ | N | جان گشاید سوی بالا بالها | * | در زده تن در زمین چنگالها |
۱۵۴۷ | N | تا تو با من باشی ای مردهی وطن | * | پس ز لیلی دور ماند جان من |
۱۵۴۸ | N | روزگارم رفت زین گون حالها | * | همچو تیه و قوم موسی سالها |
۱۵۴۹ | N | خطوتینی بود این ره تا وصال | * | ماندهام در ره ز شستت شصت سال |
۱۵۵۰ | N | راه نزدیک و بماندم سخت دیر | * | سیر گشتم زین سواری سیر سیر |
۱۵۵۱ | N | سر نگون خود را ز اشتر در فکند | * | گفت سوزیدم ز غم تا چند چند |
۱۵۵۲ | N | تنگ شد بر وی بیابان فراخ | * | خویشتن افکند اندر سنگلاخ |
۱۵۵۳ | N | آن چنان افکند خود را سخت زیر | * | که مخلخل گشت جسم آن دلیر |
۱۵۵۴ | N | چون چنان افکند خود را سوی پست | * | از قضا آن لحظه پایش هم شکست |
۱۵۵۵ | N | پای را بر بست گفتا گو شوم | * | در خم چوگانش غلطان میروم |
۱۵۵۶ | N | زین کند نفرین حکیم خوش دهن | * | بر سواری کاو فرو ناید ز تن |
۱۵۵۷ | N | عشق مولی کی کم از لیلی بود | * | گوی گشتن بهر او اولی بود |
۱۵۵۸ | N | گوی شو میگرد بر پهلوی صدق | * | غلط غلطان در خم چوگان عشق |
۱۵۵۹ | N | کاین سفر زین پس بود جذب خدا | * | و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما |
۱۵۶۰ | N | این چنین سیری است مستثنی ز جنس | * | کان فزود از اجتهاد جن و انس |
۱۵۶۱ | N | این چنین جذبی است نی هر جذب عام | * | که نهادش فضل احمد و السلام |
block:4059
۱۵۶۲ | N | قصه کوته کن برای آن غلام | * | که سوی شه بر نوشته ست او پیام |
۱۵۶۳ | N | قصهی پر جنگ و پر هستی و کین | * | میفرستد پیش شاه نازنین |
۱۵۶۴ | N | کالبد نامه است اندر وی نگر | * | هست لایق شاه را آن گه ببر |
۱۵۶۵ | N | گوشهای رو نامه را بگشا بخوان | * | بین که حرفش هست در خورد شهان |
۱۵۶۶ | N | گر نباشد در خور آن را پاره کن | * | نامهی دیگر نویس و چاره کن |
۱۵۶۷ | N | لیک فتح نامهی تن زپ مدان | * | ور نه هر کس سر دل دیدی عیان |
۱۵۶۸ | N | نامه بگشادن چه دشوار است و صعب | * | کار مردان است نه طفلان کعب |
۱۵۶۹ | N | جمله بر فهرست قانع گشتهایم | * | ز انکه در حرص و هوا آغشتهایم |
۱۵۷۰ | N | باشد آن فهرست دامی عامه را | * | تا چنان دانند متن نامه را |
۱۵۷۱ | N | باز کن سر نامه را گردن متاب | * | زین سخن و الله اعلم بالصواب |
۱۵۷۲ | N | هست آن عنوان چو اقرار زبان | * | متن نامهی سینه را کن امتحان |
۱۵۷۳ | N | که موافق هست با اقرار تو | * | تا منافقوار نبود کار تو |
۱۵۷۴ | N | چون جوال بس گرانی میبری | * | ز آن نباید کم که در وی بنگری |
۱۵۷۵ | N | که چه داری در جوال از تلخ و خوش | * | گر همیارزد کشیدن را بکش |
۱۵۷۶ | N | ور نه خالی کن جوالت را ز سنگ | * | باز خر خود را از این بیگار و ننگ |
۱۵۷۷ | N | در جوال آن کن که میباید کشید | * | سوی سلطانان و شاهان رشید |
block:4060
۱۵۷۸ | N | یک فقیهی ژندهها در چیده بود | * | در عمامهی خویش در پیچیده بود |
۱۵۷۹ | N | تا شود زفت و نماید آن عظیم | * | چون در آید سوی محفل در حطیم |
۱۵۸۰ | N | ژندهها از جامهها پیراسته | * | ظاهرا دستار از آن آراسته |
۱۵۸۱ | N | ظاهر دستار چون حلهی بهشت | * | چون منافق اندرون رسوا و زشت |
۱۵۸۲ | N | پاره پارهی دلق و پنبه و پوستین | * | در درون آن عمامه بد دفین |
۱۵۸۳ | N | روی سوی مدرسه کرده صبوح | * | تا بدین ناموس یابد او فتوح |
۱۵۸۴ | N | در ره تاریک مردی جامه کن | * | منتظر استاده بود از بهر فن |
۱۵۸۵ | N | در ربود او از سرش دستار را | * | پس دوان شد تا بسازد کار را |
۱۵۸۶ | N | پس فقیهش بانگ بر زد کای پسر | * | باز کن دستار را آن گه ببر |
۱۵۸۷ | N | این چنین که چار پره میپری | * | باز کن آن هدیه را که میبری |
۱۵۸۸ | N | باز کن آن را به دست خود بمال | * | آن گهان خواهی ببر کردم حلال |
۱۵۸۹ | N | چون که بازش کرد آن که میگریخت | * | صد هزاران ژنده اندر ره بریخت |
۱۵۹۰ | N | ز آن عمامهی زفت نابایست او | * | ماند یک گز کهنهای در دست او |
۱۵۹۱ | N | بر زمین زد خرقه را کای بیعیار | * | زین دغل ما را بر آوردی ز کار |
block:4061
۱۵۹۲ | N | گفت بنمودم دغل لیکن ترا | * | از نصیحت باز گفتم ماجرا |
۱۵۹۳ | N | همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت | * | بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت |
۱۵۹۴ | N | اندر این کون و فساد ای اوستاد | * | آن دغل کون و نصیحت آن فساد |
۱۵۹۵ | N | کون میگوید بیا من خوش پیام | * | و آن فسادش گفته رو من لا شیام |
۱۵۹۶ | N | ای ز خوبی بهاران لب گزان | * | بنگر آن سردی و زردی خزان |
۱۵۹۷ | N | روز دیدی طلعت خورشید خوب | * | مرگ او را یاد کن وقت غروب |
۱۵۹۸ | N | بدر را دیدی بر این خوش چار طاق | * | حسرتش را هم ببین اندر محاق |
۱۵۹۹ | N | کودکی از حسن شد مولای خلق | * | بعد فردا شد خرف رسوای خلق |
۱۶۰۰ | N | گر تن سیمین تنان کردت شکار | * | بعد پیری بین تنی چون پنبهزار |
۱۶۰۱ | N | ای بدیده لوتهای چرب خیز | * | فضلهی آن را ببین در آب ریز |
۱۶۰۲ | N | مر خبث را گو که آن خوبیت کو | * | بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو |
۱۶۰۳ | N | گوید او آن دانه بد من دام آن | * | چون شدی تو صید شد دانه نهان |
۱۶۰۴ | N | بس انامل رشک استادان شده | * | در صناعت عاقبت لرزان شده |
۱۶۰۵ | N | نرگس چشم خمار همچو جان | * | آخر اعمش بین و آب از وی چکان |
۱۶۰۶ | N | حیدری کاندر صف شیران رود | * | آخر او مغلوب موشی میشود |
۱۶۰۷ | N | طبع تیز دور بین محترف | * | چون خر پیرش ببین آخر خرف |
۱۶۰۸ | N | زلف جعد مشکبار عقل بر | * | آخرا چون دم زشت خنگ خر |
۱۶۰۹ | N | خوش ببین کونش ز اول با گشاد | * | و آخر آن رسواییاش بین و فساد |
۱۶۱۰ | N | ز انکه او بنمود پیدا دام را | * | پیش تو بر کند سبلت خام را |
۱۶۱۱ | N | پس مگو دنیا به تزویرم فریفت | * | ور نه عقل من ز دامش میگریخت |
۱۶۱۲ | N | طوق زرین و حمایل بین هله | * | غل و زنجیری شده ست و سلسله |
۱۶۱۳ | N | همچنین هر جزو عالم میشمر | * | اول و آخر در آرش در نظر |
۱۶۱۴ | N | هر که آخر بینتر او مسعودتر | * | هر که آخور بینتر او مطرودتر |
۱۶۱۵ | N | روی هر یک چون مه فاخر ببین | * | چون که اول دیده شد آخر ببین |
۱۶۱۶ | N | تا نباشی همچو ابلیس اعوری | * | نیم بیند نیم نه چون ابتری |
۱۶۱۷ | N | دید طین آدم و دینش ندید | * | این جهان دید آن جهان بینش ندید |
۱۶۱۸ | N | فضل مردان بر زنان ای بو شجاع | * | نیست بهر قوت و کسب و ضیاع |
۱۶۱۹ | N | ور نه شیر و پیل را بر آدمی | * | فضل بودی بهر قوت ای عمی |
۱۶۲۰ | N | فضل مردان بر زن ای حالی پرست | * | ز آن بود که مرد پایان بینتر است |
۱۶۲۱ | N | مرد کاندر عاقبت بینی خم است | * | او ز اهل عاقبت چون زن کم است |
۱۶۲۲ | N | از جهان دو بانگ میآید به ضد | * | تا کدامین را تو باشی مستعد |
۱۶۲۳ | N | آن یکی بانگش نشور اتقیا | * | و آن یکی بانگش فریب اشقیا |
۱۶۲۴ | N | من شکوفهی خارم ای خوش گرمدار | * | گل بریزد من بمانم شاخ خار |
۱۶۲۵ | N | بانگ اشکوفهش که اینک گل فروش | * | بانگ خار او که سوی ما مکوش |
۱۶۲۶ | N | این پذیرفتی بماندی ز آن دگر | * | که محب از ضد محبوب است کر |
۱۶۲۷ | N | آن یکی بانگ این که اینک حاضرم | * | بانگ دیگر بنگر اندر آخرم |
۱۶۲۸ | N | حاضریام هست چون مکر و کمین | * | نقش آخر ز آینهی اول ببین |
۱۶۲۹ | N | چون یکی زین دو جوال اندر شدی | * | آن دگر را ضد و نادر خور شدی |
۱۶۳۰ | N | ای خنک آن کاو ز اول آن شنید | * | کش عقول و مسمع مردان شنید |
۱۶۳۱ | N | خانه خالی یافت و جارا او گرفت | * | غیر آنش کژ نماید یا شگفت |
۱۶۳۲ | N | کوزهی نو کاو به خود بولی کشید | * | آن خبث را آب نتواند برید |
۱۶۳۳ | N | در جهان هر چیز چیزی میکشد | * | کفر کافر را و مرشد را رشد |
۱۶۳۴ | N | کهربا هم هست و مغناطیس هست | * | تا تو آهن یا کهی آیی به شست |
۱۶۳۵ | N | برد مغناطیست ار تو آهنی | * | ور کهی بر کهربا بر میتنی |
۱۶۳۶ | N | آن یکی چون نیست با اخیار یار | * | لاجرم شد پهلوی فجار جار |
۱۶۳۷ | N | هست موسی پیش قبطی بس ذمیم | * | هست هامان پیش سبطی بس رجیم |
۱۶۳۸ | N | جان هامان جاذب قبطی شده | * | جان موسی طالب سبطی شده |
۱۶۳۹ | N | معدهی خر که کشد در اجتذاب | * | معدهی آدم جذوب گندم آب |
۱۶۴۰ | N | گر تو نشناسی کسی را از ظلام | * | بنگر اوراک اوش سازیده ست امام |
block:4062
۱۶۴۱ | N | ز انکه هر کره پی مادر رود | * | تا بدان جنسیتاش پیدا شود |
۱۶۴۲ | N | آدمی را شیر از سینه رسد | * | شیر خر از نیم زیرینه رسد |
۱۶۴۳ | N | عدل قسام است و قسمت کردنی است | * | این عجب که جبر نی و ظلم نیست |
۱۶۴۴ | N | جبر بودی کی پشیمانی بدی | * | ظلم بودی کی نگهبانی بدی |
۱۶۴۵ | N | روز آخر شد سبق فردا بود | * | راز ما را روز کی گنجا بود |
۱۶۴۶ | N | ای بکرده اعتماد واثقی | * | بر دم و بر چاپلوس فاسقی |
۱۶۴۷ | N | قبهای بر ساخته ستی از حباب | * | آخر آن خیمهست بس واهی طناب |
۱۶۴۸ | N | زرق چون برق است و اندر نور آن | * | راه نتوانند دیدن ره روان |
۱۶۴۹ | N | این جهان و اهل او بیحاصلند | * | هر دو اندر بیوفایی یک دلند |
۱۶۵۰ | N | زادهی دنیا چو دنیا بیوفاست | * | گر چه رو آرد به تو آن رو قفاست |
۱۶۵۱ | N | اهل آن عالم چو آن عالم ز بر | * | تا ابد در عهد و پیمان مستمر |
۱۶۵۲ | N | خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند | * | معجزات از همدگر کی بستدند |
۱۶۵۳ | N | کی شود پژمرده میوهی آن جهان | * | شادی عقلی نگردد اندهان |
۱۶۵۴ | N | نفس بیعهد است ز آن رو کشتنی است | * | او دنی و قبلهگاه او دنی است |
۱۶۵۵ | N | نفسها را لایق است این انجمن | * | مرده را در خور بود گور و کفن |
۱۶۵۶ | N | نفس اگر چه زیرک است و خردهدان | * | قبلهاش دنیاست او را مرده دان |
۱۶۵۷ | N | آب وحی حق بدین مرده رسید | * | شد ز خاک مردهای زنده پدید |
۱۶۵۸ | N | تا نیاید وحی تو غره مباش | * | تو بدان گلگونهی طال بقاش |
۱۶۵۹ | N | بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد | * | تاب خورشیدی که آن آفل نشد |
۱۶۶۰ | N | آن هنرهای دقیق و قال و قیل | * | قوم فرعوناند اجل چون آب نیل |
۱۶۶۱ | N | رونق و طاق و طرنب و سحرشان | * | گر چه خلقان را کشد گردن کشان |
۱۶۶۲ | N | سحرهای ساحران دان جمله را | * | مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها |
۱۶۶۳ | N | جادوییها را همه یک لقمه کرد | * | یک جهان پر شب بدان را صبح خورد |
۱۶۶۴ | N | نور از آن خوردن نشد افزون و بیش | * | بل همان سان است کاو بوده ست پیش |
۱۶۶۵ | N | در اثر افزون شد و در ذات نی | * | ذات را افزونی و آفات نی |
۱۶۶۶ | N | حق ز ایجاد جهان افزون نشد | * | آن چه اول آن نبود اکنون نشد |
۱۶۶۷ | N | لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق | * | در میان این دو افزونی است فرق |
۱۶۶۸ | N | هست افزونی اثر اظهار او | * | تا پدید آید صفات و کار او |
۱۶۶۹ | N | هست افزونی هر ذاتی دلیل | * | کاو بود حادث به علتها علیل |
block:4063
۱۶۷۰ | N | گفت موسی سحر هم حیران کنی است | * | چون کنم کاین خلق را تمییز نیست |
۱۶۷۱ | N | گفت حق تمییز را پیدا کنم | * | عقل بیتمییز را بینا کنم |
۱۶۷۲ | N | گر چه چون دریا بر آوردند کف | * | موسیا تو غالب آیی لا تَخَفْ |
۱۶۷۳ | N | بود اندر عهد خود سحر افتخار | * | چون عصا شد مار آنها گشت عار |
۱۶۷۴ | N | هر کسی را دعوی حسن و نمک | * | سنگ مرگ آمد نمکها را محک |
۱۶۷۵ | N | سحر رفت و معجزهی موسی گذشت | * | هر دو را از بام بود افتاد طشت |
۱۶۷۶ | N | بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند | * | بانگ طشت دین بجز رفعت چه ماند |
۱۶۷۷ | N | چون محک پنهان شدهست از مرد و زن | * | در صف آ ای قلب و اکنون لافزن |
۱۶۷۸ | N | وقت لاف است محک چون غایب است | * | میبرندت از عزیزی دست دست |
۱۶۷۹ | N | قلب میگوید ز نخوت هر دمم | * | ای زر خالص من از تو کی کمم |
۱۶۸۰ | N | زر همیگوید بلی ای خواجهتاش | * | لیک میآید محک آماده باش |
۱۶۸۱ | N | مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز | * | زر خالص را چه نقصان است گاز |
۱۶۸۲ | N | قلب اگر در خویش آخر بین بدی | * | آن سیه کاخر شد او اول شدی |
۱۶۸۳ | N | چون شدی اول سیه اندر لقا | * | دور بودی از نفاق و از شقا |
۱۶۸۴ | N | کیمیای فضل را طالب بدی | * | عقل او بر زرق او غالب بدی |
۱۶۸۵ | N | چون شکسته دل شدی از حال خویش | * | جابر اشکستگان دیدی به پیش |
۱۶۸۶ | N | عاقبت را دید و او اشکسته شد | * | از شکسته بند در دم بسته شد |
۱۶۸۷ | N | فضل مسها را سوی اکسیر راند | * | آن زر اندود از کرم محروم ماند |
۱۶۸۸ | N | ای زر اندوده مکن دعوی ببین | * | که نماند مشتریت اعمی چنین |
۱۶۸۹ | N | نور محشر چشمشان بینا کند | * | چشم بندی ترا رسوا کند |
۱۶۹۰ | N | بنگر آنها را که آخر دیدهاند | * | حسرت جانها و رشک دیدهاند |
۱۶۹۱ | N | بنگر آنها را که حالی دیدهاند | * | سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند |
۱۶۹۲ | N | پیش حالی بین که در جهل است و شک | * | صبح صادق صبح کاذب هر دو یک |
۱۶۹۳ | N | صبح کاذب صد هزاران کاروان | * | داد بر باد هلاکت ای جوان |
۱۶۹۴ | N | نیست نقدی کش غلط انداز نیست | * | وای آن جان کش محک و گاز نیست |
block:4064
۱۶۹۵ | N | بو مسیلم گفت خود من احمدم | * | دین احمد را به فن بر هم زدم |
۱۶۹۶ | N | بو مسیلم را بگو کم کن بطر | * | غرهی اول مشو آخر نگر |
۱۶۹۷ | N | این قلاووزی مکن از حرص جمع | * | پس روی کن تا رود در پیش شمع |
۱۶۹۸ | N | شمع مقصد را نماید همچو ماه | * | کاین طرف دانه ست یا خود دامگاه |
۱۶۹۹ | N | گر بخواهی ور نخواهی با چراغ | * | دیده گردد نقش باز و نقش زاغ |
۱۷۰۰ | N | ور نه این زاغان دغل افروختند | * | بانگ بازان سپید آموختند |
۱۷۰۱ | N | بانگ هدهد گر بیاموزد فتی | * | راز هدهد کو و پیغام سبا |
۱۷۰۲ | N | بانگ بر رسته ز بر بسته بدان | * | تاج شاهان را ز تاج هدهدان |
۱۷۰۳ | N | حرف درویشان و نکتهی عارفان | * | بستهاند این بیحیایان بر زبان |
۱۷۰۴ | N | هر هلاک امت پیشین که بود | * | ز انکه چندل را گمان بردند عود |
۱۷۰۵ | N | بودشان تمییز کان مظهر کند | * | لیک حرص و آز کور و کر کند |
۱۷۰۶ | N | کوری کوران ز رحمت دور نیست | * | کوری حرص است کان معذور نیست |
۱۷۰۷ | N | چار میخ شه ز رحمت دور نی | * | چار میخ حاسدی مغفور نی |
۱۷۰۸ | N | ماهیا آخر نگر بنگر به شست | * | بد گلویی چشم آخر بینت بست |
۱۷۰۹ | N | با دو دیده اول و آخر ببین | * | هین مباش اعور چو ابلیس لعین |
۱۷۱۰ | N | اعور آن باشد که حالی دید و بس | * | چون بهایم بیخبر از باز پس |
۱۷۱۱ | N | چون دو چشم گاو در جرم تلف | * | همچو یک چشم است کش نبود شرف |
۱۷۱۲ | N | نصف قیمت ارزد آن دو چشم او | * | که دو چشمش راست مسند چشم تو |
۱۷۱۳ | N | ور کنی یک چشم آدم زادهای | * | نصف قیمت لایق است از جادهای |
۱۷۱۴ | N | ز انکه چشم آدمی تنها به خود | * | بیدو چشم یار کاری میکند |
۱۷۱۵ | N | چشم خر چون اولش بیآخر است | * | گردو چشمش هست حکمش اعور است |
۱۷۱۶ | N | این سخن پایان ندارد و آن خفیف | * | مینویسد رقعه در طمع رغیف |
block:4065
۱۷۱۷ | N | رفت پیش از نامه پیش مطبخی | * | کای بخیل از مطبخ شاه سخی |
۱۷۱۸ | N | دور از او و ز همت او کاین قدر | * | از جریام آیدش اندر نظر |
۱۷۱۹ | N | گفت بهر مصلحت فرموده است | * | نه برای بخل و نه تنگی دست |
۱۷۲۰ | N | گفت دهلیزی است و الله این سخن | * | پیش شه خاک است هم زر کهن |
۱۷۲۱ | N | مطبخی ده گونه حجت بر فراشت | * | او همه رد کرد از حرصی که داشت |
۱۷۲۲ | N | چون جری کم آمدش در وقت چاشت | * | زد بسی تشنیع او سودی نداشت |
۱۷۲۳ | N | گفت قاصد میکنید اینها شما | * | گفت نه که بنده فرمانیم ما |
۱۷۲۴ | N | این مگیر از فرع این از اصل گیر | * | بر کمان کم زن که از بازوست تیر |
۱۷۲۵ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ ابتلاست | * | بر نبی کم نه گنه کان از خداست |
۱۷۲۶ | N | آب از سر تیره است ای خیره چشم | * | پیشتر بنگر یکی بگشای چشم |
۱۷۲۷ | N | شد ز خشم و غم درون بقعهای | * | سوی شه بنوشت خشمین رقعهای |
۱۷۲۸ | N | اندر آن رقعه ثنای شاه گفت | * | گوهر جود و سخای شاه سفت |
۱۷۲۹ | N | کای ز بحر و ابر افزون کف تو | * | در قضای حاجت حاجات جو |
۱۷۳۰ | N | ز انکه ابر آن چه دهد گریان دهد | * | کف تو خندان پیاپی خوان نهد |
۱۷۳۱ | N | ظاهر رقعه اگر چه مدح بود | * | بوی خشم از مدح اثرها مینمود |
۱۷۳۲ | N | ز آن همه کار تو بینور است و زشت | * | که تو دوری دور از نور سرشت |
۱۷۳۳ | N | رونق کار خسان کاسد شود | * | همچو میوهی تازه زو فاسد شود |
۱۷۳۴ | N | رونق دنیا بر آرد زو کساد | * | ز انکه هست از عالم کون و فساد |
۱۷۳۵ | N | خوش نگردد از مدیحی سینهها | * | چون که در مداح باشد کینهها |
۱۷۳۶ | N | ای دل از کین و کراهت پاک شو | * | و آن گهان الحمد خوان چالاک شو |
۱۷۳۷ | N | بر زبان الحمد و اکراه درون | * | از زبان تلبیس باشد یا فسون |
۱۷۳۸ | N | و آنگهان گفته خدا که ننگرم | * | من به ظاهر من به باطن ناظرم |
block:4066
۱۷۳۹ | N | آن یکی با دلق آمد از عراق | * | باز پرسیدند یاران از فراق |
۱۷۴۰ | N | گفت آری بد فراق الا سفر | * | بود بر من بس مبارک مژدهور |
۱۷۴۱ | N | که خلیفه داد ده خلعت مرا | * | که قرینش باد صد مدح و ثنا |
۱۷۴۲ | N | شکرها و مدحها بر میشمرد | * | تا که شکر از حد و اندازه ببرد |
۱۷۴۳ | N | پس بگفتندش که احوال نژند | * | بر دروغ تو گواهی میدهند |
۱۷۴۴ | N | تن برهنه سر برهنه سوخته | * | شکر را دزدیده یا آموخته |
۱۷۴۵ | N | کو نشان شکر و حمد میر تو | * | بر سر و بر پای بیتوفیر تو |
۱۷۴۶ | N | گر زبانت مدح آن شه میتند | * | هفت اندامت شکایت میکند |
۱۷۴۷ | N | در سخای آن شه و سلطان جود | * | مر ترا کفشی و شلواری نبود |
۱۷۴۸ | N | گفت من ایثار کردم آن چه داد | * | میر تقصیری نکرد از افتقاد |
۱۷۴۹ | N | بستدم جملهی عطاها از امیر | * | بخش کردم بر یتیم و بر فقیر |
۱۷۵۰ | N | مال دادم بستدم عمر دراز | * | در جزا زیرا که بودم پاک باز |
۱۷۵۱ | N | پس بگفتندش مبارک مال رفت | * | چیست اندر باطنت این دود و تفت |
۱۷۵۲ | N | صد کراهت در درون تو چو خار | * | کی بود انده نشان ابتشار |
۱۷۵۳ | N | کو نشان عشق و ایثار و رضا | * | گر درست است آن چه گفتی ما مضی |
۱۷۵۴ | N | خود گرفتم مال گم شد میل کو | * | سیل اگر بگذشت جای سیل کو |
۱۷۵۵ | N | چشم تو گر بد سیاه و جان فزا | * | گر نماند او جان فزا ازرق چرا |
۱۷۵۶ | N | کو نشان پاک بازی ای ترش | * | بوی لاف کژ همیآید خمش |
۱۷۵۷ | N | صد نشان باشد درون ایثار را | * | صد علامت هست نیکو کار را |
۱۷۵۸ | N | مال در ایثار اگر گردد تلف | * | در درون صد زندگی آید خلف |
۱۷۵۹ | N | در زمین حق زراعت کردنی | * | تخمهای پاک آن گه دخل نی |
۱۷۶۰ | N | گر نروید خوشه از روضات هو | * | پس چه واسع باشد ارض اللَّه بگو |
۱۷۶۱ | N | چون که این ارض فنا بیریع نیست | * | چون بود ارض اللَّه آن مستوسعی است |
۱۷۶۲ | N | این زمین را ریع او خود بیحد است | * | دانه ای را کمترین خود هفصد است |
۱۷۶۳ | N | حمد گفتی کو نشان حامدون | * | نه برونت هست اثر نه اندرون |
۱۷۶۴ | N | حمد عارف مر خدا را راست است | * | که گواه حمد او شد پا و دست |
۱۷۶۵ | N | از چه تاریک جسمش بر کشید | * | و ز تگ زندان دنیایش خرید |
۱۷۶۶ | N | اطلس تقوی و نور موتلف | * | آیت حمد است او را بر کتف |
۱۷۶۷ | N | وا رهیده از جهان عاریه | * | ساکن گلزار و عَیْنٌ جارِیَةٌ |
۱۷۶۸ | N | بر سریر سر عالی همتش | * | مجلس و جاه و مقام و رتبتش |
۱۷۶۹ | N | مقعد صدقی که صدیقان در او | * | جمله سر سبزند و شاد و تازه رو |
۱۷۷۰ | N | حمدشان چون حمد گلشن از بهار | * | صد نشانی دارد و صد گیر و دار |
۱۷۷۱ | N | بر بهارش چشمه و نخل و گیاه | * | و آن گلستان و نگارستان گواه |
۱۷۷۲ | N | شاهد شاهد هزاران هر طرف | * | در گواهی همچو گوهر بر صدف |
۱۷۷۳ | N | بوی سر بد بیاید از دمت | * | وز سر و رو تابد ای لافی غمت |
۱۷۷۴ | N | بو شناسانند حاذق در مصاف | * | تو به جلدیهای و هو کم کن گزاف |
۱۷۷۵ | N | تو ملاف از مشک کان بوی پیاز | * | از دم تو میکند مکشوف راز |
۱۷۷۶ | N | گل شکر خوردم همیگویی و بوی | * | میزند از سیر که یافه مگوی |
۱۷۷۷ | N | هست دل مانندهی خانهی کلان | * | خانهی دل را نهان همسایگان |
۱۷۷۸ | N | از شکاف روزن و دیوارها | * | مطلع گردند بر اسرارها |
۱۷۷۹ | N | از شکافی که ندارد هیچ وهم | * | صاحب خانه ندارد هیچ سهم |
۱۷۸۰ | N | از نبی بر خوان که دیو و قوم او | * | میبرند از حال انسی خفیه بو |
۱۷۸۱ | N | از رهی که انس از آن آگاه نیست | * | ز انکه زین محسوس و زین اشباه نیست |
۱۷۸۲ | N | در میان ناقدان زرقی متن | * | با محک ای قلب دون لافی مزن |
۱۷۸۳ | N | مر محک را ره بود در نقد و قلب | * | که خدایش کرد امیر جسم و قلب |
۱۷۸۴ | N | چون شیاطین با غلیظیهای خویش | * | واقفند از سر ما و فکر و کیش |
۱۷۸۵ | N | مسلکی دارند دزدیده درون | * | ما ز دزدیهای ایشان سر نگون |
۱۷۸۶ | N | دمبهدم خبط و زیانی میکنند | * | صاحب نقب و شکاف روزنند |
۱۷۸۷ | N | پس چرا جانهای روشن در جهان | * | بیخبر باشند از حال نهان |
۱۷۸۸ | N | در سرایت کمتر از دیوان شدند | * | روحها که خیمه بر گردون زدند |
۱۷۸۹ | N | دیو دزدانه سوی گردون رود | * | از شهاب محرق او مطعون شود* |
۱۷۹۰ | N | سر نگون از چرخ زیر افتد چنان | * | که شقی در جنگ از زخم سنان |
۱۷۹۱ | N | آن ز رشک روحهای دل پسند | * | از فلکشان سر نگون میافگنند |
۱۷۹۲ | N | تو اگر شلی و لنگ و کور و کر | * | این گمان بر روحهای مه مبر |
۱۷۹۳ | N | شرم دار و لاف کم زن جان مکن | * | که بسی جاسوس هست آن سوی تن |
block:4067
۱۷۹۴ | N | این طبیبان بدن دانشورند | * | بر سقام تو ز تو واقفترند |
۱۷۹۵ | N | تا ز قاروره همیبینند حال | * | که ندانی تو از آن رو اعتلال |
۱۷۹۶ | N | هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم | * | بو برند از تو به هر گونه سقم |
۱۷۹۷ | N | پس طبیبان الهی در جهان | * | چون ندانند از تو بیگفت دهان |
۱۷۹۸ | N | هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ | * | صد سقم بینند در تو بیدرنگ |
۱۷۹۹ | N | این طبیبان نو آموزند خود | * | که بدین آیاتشان حاجت بود |
۱۸۰۰ | N | کاملان از دور نامت بشنوند | * | تا به قعر باد و بودت در دوند |
۱۸۰۱ | N | بلکه پیش از زادن تو سالها | * | دیده باشندت ترا با حالها |
block:4068
۱۸۰۲ | N | آن شنیدی داستان بایزید | * | که ز حال بو الحسن پیشین چه دید |
۱۸۰۳ | N | روزی آن سلطان تقوی میگذشت | * | با مریدان جانب صحرا و دشت |
۱۸۰۴ | N | بوی خوش آمد مر او را ناگهان | * | در سواد ری ز سوی خارقان |
۱۸۰۵ | N | هم بدانجا نالهی مشتاق کرد | * | بوی را از باد استنشاق کرد |
۱۸۰۶ | N | بوی خوش را عاشقانه میکشید | * | جان او از باد باده میچشید |
۱۸۰۷ | N | کوزهای کاو از یخابه پر بود | * | چون عرق بر ظاهرش پیدا شود |
۱۸۰۸ | N | آن ز سردی هوا آبی شدهست | * | از درون کوزه نم بیرون نجست |
۱۸۰۹ | N | باد بوی آور مر او را آب گشت | * | آب هم او را شراب ناب گشت |
۱۸۱۰ | N | چون در او آثار مستی شد پدید | * | یک مرید او را از آن دم بر رسید |
۱۸۱۱ | N | پس بپرسیدش که این احوال خوش | * | که برون است از حجاب پنج و شش |
۱۸۱۲ | N | گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید | * | میشود رویت چه حال است و نوید |
۱۸۱۳ | N | میکشی بوی و به ظاهر نیست گل | * | بیشک از غیب است و از گلزار کل |
۱۸۱۴ | N | ای تو کام جان هر خودکامهای | * | هر دم از غیبت پیام و نامهای |
۱۸۱۵ | N | هر دمی یعقوبوار از یوسفی | * | میرسد اندر مشام تو شفا |
۱۸۱۶ | N | قطرهای بر ریز بر ما ز آن سبو | * | شمهای ز آن گلستان با ما بگو |
۱۸۱۷ | N | خو نداریم ای جمال مهتری | * | که لب ما خشک و تو تنها خوری |
۱۸۱۸ | N | ای فلک پیمای چست چست خیز | * | ز انچه خوردی جرعهای بر ما بریز |
۱۸۱۹ | N | میر مجلس نیست در دوران دگر | * | جز تو ای شه در حریفان در نگر |
۱۸۲۰ | N | کی توان نوشید این می زیر دست | * | می یقین مر مرد را رسواگر است |
۱۸۲۱ | N | بوی را پوشیده و مکنون کند | * | چشم مست خویشتن را چون کند |
۱۸۲۲ | N | خود نه آن بوی است این کاندر جهان | * | صد هزاران پردهاش دارد نهان |
۱۸۲۳ | N | پر شد از تیزی او صحرا و دشت | * | دشت چه کز نه فلک هم بر گذشت |
۱۸۲۴ | N | این سر خم را به کهگل در مگیر | * | کاین برهنه نیست خود پوشش پذیر |
۱۸۲۵ | N | لطف کن ای راز دان رازگو | * | آن چه بازت صید کردش باز گو |
۱۸۲۶ | N | گفت بوی بو العجب آمد به من | * | همچنان که مر نبی را از یمن |
۱۸۲۷ | N | که محمد گفت بر دست صبا | * | از یمن میآیدم بوی خدا |
۱۸۲۸ | N | بوی رامین میرسد از جان ویس | * | بوی یزدان میرسد هم از اویس |
۱۸۲۹ | N | از اویس و از قرن بوی عجب | * | مر نبی را مست کرد و پر طرب |
۱۸۳۰ | N | چون اویس از خویش فانی گشته بود | * | آن زمینی آسمانی گشته بود |
۱۸۳۱ | N | آن هلیلهی پروریده در شکر | * | چاشنی تلخیش نبود دگر |
۱۸۳۲ | N | آن هلیلهی رسته از ما و منی | * | نقش دارد از هلیله طعم نی |
۱۸۳۳ | N | این سخن پایان ندارد باز گرد | * | تا چه گفت از وحی غیب آن شیر مرد |
block:4069
۱۸۳۴ | N | گفت زین سو بوی یاری میرسد | * | کاندر این ده شهریاری میرسد |
۱۸۳۵ | N | بعد چندین سال میزاید شهی | * | میزند بر آسمانها خرگهی |
۱۸۳۶ | N | رویش از گلزار حق گلگون بود | * | از من او اندر مقام افزون بود |
۱۸۳۷ | N | چیست نامش گفت نامش بو الحسن | * | حلیهاش وا گفت ز ابرو و ذقن |
۱۸۳۸ | N | قد او و رنگ او و شکل او | * | یک به یک وا گفت از گیسو و رو |
۱۸۳۹ | N | حلیههای روح او را هم نمود | * | از صفات و از طریقه و جا و بود |
۱۸۴۰ | N | حلیهی تن همچو تن عاریتی است | * | دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی است |
۱۸۴۱ | N | حلیهی روح طبیعی هم فناست | * | حلیهی آن جان طلب کان بر سماست |
۱۸۴۲ | N | جسم او همچون چراغی بر زمین | * | نور او بالای سقف هفتمین |
۱۸۴۳ | N | آن شعاع آفتاب اندر وثاق | * | قرص او اندر چهارم چار طاق |
۱۸۴۴ | N | نقش گل در زیر بینی بهر لاغ | * | بوی گل بر سقف و ایوان دماغ |
۱۸۴۵ | N | مرد خفته در عدن دیده فرق | * | عکس آن بر جسم افتاده عرق |
۱۸۴۶ | N | پیرهن در مصر رهن یک حریص | * | پر شده کنعان ز بوی آن قمیص |
۱۸۴۷ | N | بر نبشتند آن زمان تاریخ را | * | از کباب آراستند آن سیخ را |
۱۸۴۸ | N | چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست | * | زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت |
۱۸۴۹ | N | از پس آن سالها آمد پدید | * | بو الحسن بعد وفات بایزید |
۱۸۵۰ | N | جملهی خوهای او ز امساک و جود | * | آن چنان آمد که آن شه گفته بود |
۱۸۵۱ | N | لوح محفوظ است او را پیشوا | * | از چه محفوظ است محفوظ از خطا |
۱۸۵۲ | N | نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب | * | وحی حق و الله اعلم بالصواب |
۱۸۵۳ | N | از پی رو پوش عامه در بیان | * | وحی دل گویند آن را صوفیان |
۱۸۵۴ | N | وحی دل گیرش که منظر گاه اوست | * | چون خطا باشد چو دل آگاه اوست |
۱۸۵۵ | N | مومنا بنظر به نور اللَّه شدی | * | از خطا و سهو ایمن آمدی |
block:4070
۱۸۵۶ | N | صوفیی از فقر چون در غم شود | * | عین فقرش دایه و مطعم شود |
۱۸۵۷ | N | ز انکه جنت از مکاره رسته است | * | رحم قسم عاجزی اشکسته است |
۱۸۵۸ | N | آن که سرها بشکند او از علو | * | رحم حق و خلق ناید سوی او |
۱۸۵۹ | N | این سخن آخر ندارد و آن جوان | * | از کمی اجرای نان شد ناتوان |
۱۸۶۰ | N | شاد آن صوفی که رزقش کم شود | * | آن شبهش در گردد و او یم شود |
۱۸۶۱ | N | ز آن جرای خاص هرک آگاه شد | * | او سزای قرب و اجری گاه شد |
۱۸۶۲ | N | ز آن جرای روح چون نقصان شود | * | جانش از نقصان آن لرزان شود |
۱۸۶۳ | N | پس بداند که خطایی رفته است | * | که سمن زار رضا آشفته است |
۱۸۶۴ | N | همچنانک آن شخص از نقصان کشت | * | رقعه سوی صاحب خرمن نبشت |
۱۸۶۵ | N | رقعهاش بردند پیش میر داد | * | خواند آن رقعه جوابی وا نداد |
۱۸۶۶ | N | گفت او را نیست الا درد لوت | * | پس جواب احمق اولیتر سکوت |
۱۸۶۷ | N | نیستش درد فراق و وصل هیچ | * | بند فرع است او نجوید اصل هیچ |
۱۸۶۸ | N | احمق است و مردهی ما و منی | * | کز غم فرعش فراغ اصل نی |
۱۸۶۹ | N | آسمانها و زمین یک سیب دان | * | کز درخت قدرت حق شد عیان |
۱۸۷۰ | N | تو چو کرمی در میان سیب در | * | و ز درخت و باغبانی بیخبر |
۱۸۷۱ | N | آن یکی کرمی دگر در سیب هم | * | لیک جانش از برون صاحب علم |
۱۸۷۲ | N | جنبش او واشکافد سیب را | * | بر نتابد سیب آن آسیب را |
۱۸۷۳ | N | بر دریده جنبش او پردهها | * | صورتش کرم است و معنی اژدها |
۱۸۷۴ | N | آتشی کاول ز آهن میجهد | * | او قدم بس سست بیرون مینهد |
۱۸۷۵ | N | دایهاش پنبهست اول لیک اخیر | * | میرساند شعلهها او تا اثیر |
۱۸۷۶ | N | مرد اول بستهی خواب و خور است | * | آخر الامر از ملایک برتر است |
۱۸۷۷ | N | در پناه پنبه و کبریتها | * | شعله و نورش بر آید بر سها |
۱۸۷۸ | N | عالم تاریک روشن میکند | * | کندهی آهن به سوزن میکند |
۱۸۷۹ | N | گر چه آتش نیز هم جسمانی است | * | نه ز روح است و نه از روحانی است |
۱۸۸۰ | N | جسم را نبود از آن عز بهرهای | * | جسم پیش بحر جان چون قطرهای |
۱۸۸۱ | N | جسم از جان روز افزون میشود | * | چون رود جان جسم بین چون میشود |
۱۸۸۲ | N | حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست | * | جان تو تا آسمان جولان کنی است |
۱۸۸۳ | N | تا به بغداد و سمرقند ای همام | * | روح را اندر تصور نیم گام |
۱۸۸۴ | N | دو درم سنگ است پیه چشمتان | * | نور روحش تا عنان آسمان |
۱۸۸۵ | N | نور بیاین چشم میبیند به خواب | * | چشم بیاین نور چه بود جز خراب |
۱۸۸۶ | N | جان ز ریش و سبلت تن فارغ است | * | لیک تن بیجان بود مردار و پست |
۱۸۸۷ | N | بار نامهی روح حیوانی است این | * | پیشتر رو روح انسانی ببین |
۱۸۸۸ | N | بگذر از انسان هم و از قال و قیل | * | تا لب دریای جان جبرئیل |
۱۸۸۹ | N | بعد از آنت جان احمد لب گزد | * | جبرئیل از بیم تو واپس خزد |
۱۸۹۰ | N | گوید ار آیم به قدر یک کمان | * | من به سوی تو بسوزم در زمان |
block:4071
۱۸۹۱ | N | این بیابان خود ندارد پا و سر | * | بیجواب نامه خستهست آن پسر |
۱۸۹۲ | N | کای عجب چونم نداد آن شه جواب | * | یا خیانت کرد رقعه بر ز تاب |
۱۸۹۳ | N | رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه | * | کاو منافق بود و آبی زیر کاه |
۱۸۹۴ | N | رقعهی دیگر نویسم ز آزمون | * | دیگری جویم رسول ذو فنون |
۱۸۹۵ | N | بر امیر و مطبخی و نامه بر | * | عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر |
۱۸۹۶ | N | هیچ گرد خود نمیگردد که من | * | کژروی کردم چو اندر دین شمن |
block:4072
۱۸۹۷ | N | باد بر تخت سلیمان رفت کژ | * | پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ |
۱۸۹۸ | N | باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو | * | ور روی کژ از کژم خشمین مشو |
۱۸۹۹ | N | این ترازو بهر این بنهاد حق | * | تا رود انصاف ما را در سبق |
۱۹۰۰ | N | از ترازو کم کنی من کم کنم | * | تا تو با من روشنی من روشنم |
۱۹۰۱ | N | همچنین تاج سلیمان میل کرد | * | روز روشن را بر او چون لیل کرد |
۱۹۰۲ | N | گفت تاجا کژ مشو بر فرق من | * | آفتابا کم مشو از شرق من |
۱۹۰۳ | N | راست میکرد او به دست آن تاج را | * | باز کژ میشد بر او تاج ای فتی |
۱۹۰۴ | N | هشت بارش راست کرد و گشت کژ | * | گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ |
۱۹۰۵ | N | گفت اگر صد ره کنی تو راست من | * | کژ روم چون کژ روی ای موتمن |
۱۹۰۶ | N | پس سلیمان اندرونه راست کرد | * | دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد |
۱۹۰۷ | N | بعد از آن تاجش همان دم راست شد | * | آن چنان که تاج را میخواست شد |
۱۹۰۸ | N | بعد از آنش کژ همیکرد او به قصد | * | تاج وا میگشت تارک جو به قصد |
۱۹۰۹ | N | هشت کرت کژ بکرد آن مهترش | * | راست میشد تاج بر فرق سرش |
۱۹۱۰ | N | تاج ناطق گشت کای شه ناز کن | * | چون فشاندی پر ز گل پرواز کن |
۱۹۱۱ | N | نیست دستوری کز این من بگذرم | * | پردههای غیب این بر هم درم |
۱۹۱۲ | N | بر دهانم نه تو دست خود ببند | * | مر دهانم را ز گفت ناپسند |
۱۹۱۳ | N | پس ترا هر غم که پیش آید ز درد | * | بر کسی تهمت منه بر خویش گرد |
۱۹۱۴ | N | ظن مبر بر دیگری ای دوستکام | * | آن مکن که میسگالید آن غلام |
۱۹۱۵ | N | گاه جنگش با رسول و مطبخی | * | گاه خشمش با شهنشاه سخی |
۱۹۱۶ | N | همچو فرعونی که موسی هشته بود | * | طفلکان خلق را سر میربود |
۱۹۱۷ | N | آن عدو در خانهی آن کوردل | * | او شده اطفال را گردن گسل |
۱۹۱۸ | N | تو هم از بیرون بدی با دیگران | * | و اندرون خوش گشته با نفس گران |
۱۹۱۹ | N | خود عدویت اوست قندش میدهی | * | و ز برون تهمت به هر کس مینهی |
۱۹۲۰ | N | همچو فرعونی تو کور و کوردل | * | با عدو خوش بیگناهان را مذل |
۱۹۲۱ | N | چند فرعونا کشی بیجرم را | * | مینوازی مر تن پر غرم را |
۱۹۲۲ | N | عقل او بر عقل شاهان میفزود | * | حکم حق بیعقل و کورش کرده بود |
۱۹۲۳ | N | مهر حق بر چشم و بر گوش خرد | * | گر فلاطون است حیوانش کند |
۱۹۲۴ | N | حکم حق بر لوح میآید پدید | * | آن چنان که حکم غیب بایزید |
block:4073
۱۹۲۵ | N | همچنان آمد که او فرموده بود | * | بو الحسن از مردمان آن را شنود |
۱۹۲۶ | N | که حسن باشد مرید و امتم | * | درس گیرد هر صباح از تربتم |
۱۹۲۷ | N | گفت من هم نیز خوابش دیدهام | * | و ز روان شیخ این بشنیدهام |
۱۹۲۸ | N | هر صباحی رو نهادی سوی گور | * | ایستادی تا ضحی اندر حضور |
۱۹۲۹ | N | یا مثال شیخ پیشش آمدی | * | یا که بیگفتی شکالش حل شدی |
۱۹۳۰ | N | تا یکی روزی بیامد با سعود | * | گورها را برف نو پوشیده بود |
۱۹۳۱ | N | توی بر تو برفها همچون علم | * | قبه قبه دید و شد جانش به غم |
۱۹۳۲ | N | بانگش آمد از حظیرهی شیخ حی | * | ها انا ادعوک کی تسعی الی |
۱۹۳۳ | N | هین بیا این سو بر آوازم شتاب | * | عالم ار برف است روی از من متاب |
۱۹۳۴ | N | حال او ز آن روز شد خوب و بدید | * | آن عجایب را که اول میشنید |
block:4074
۱۹۳۵ | N | نامهی دیگر نوشت آن بد گمان | * | پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان |
۱۹۳۶ | N | که یکی رقعه نبشتم پیش شه | * | ای عجب آن جا رسید و یافت ره |
۱۹۳۷ | N | آن دگر را خواند هم آن خوب خد | * | هم نداد او را جواب و تن بزد |
۱۹۳۸ | N | خشک میآورد او را شهریار | * | او مکرر کرد رقعه پنج بار |
۱۹۳۹ | N | گفت حاجب آخر او بندهی شماست | * | گر جوابش بر نویسی هم رواست |
۱۹۴۰ | N | از شهی تو چه کم گردد اگر | * | بر غلام و بنده اندازی نظر |
۱۹۴۱ | N | گفت این سهل است اما احمق است | * | مرد احمق زشت و مردود حق است |
۱۹۴۲ | N | گر چه آمرزم گناه و زلتش | * | هم کند بر من سرایت علتش |
۱۹۴۳ | N | صد کس از گرگین همه گرگین شوند | * | خاصه این گر خبیث ناپسند |
۱۹۴۴ | N | گر کم عقلی مبادا گبر را | * | شوم او بیآب دارد ابر را |
۱۹۴۵ | N | نم نبارد ابر از شومی او | * | شهر شد ویرانه از بومی او |
۱۹۴۶ | N | از گر آن احمقان طوفان نوح | * | کرد ویران عالمی را در فضوح |
۱۹۴۷ | N | گفت پیغمبر که احمق هر که هست | * | او عدوی ماست و غول ره زن است |
۱۹۴۸ | N | هر که او عاقل بود او جان ماست | * | روح او و ریح او ریحان ماست |
۱۹۴۹ | N | عقل دشنامم دهد من راضیم | * | ز انکه فیضی دارد از فیاضیم |
۱۹۵۰ | N | نبود آن دشنام او بیفایده | * | نبود آن مهمانیاش بیمایده |
۱۹۵۱ | N | احمق ار حلوا نهد اندر لبم | * | من از آن حلوای او اندر تبم |
۱۹۵۲ | N | این یقین دان گر لطیف و روشنی | * | نیست بوسهی کون خر را چاشنی |
۱۹۵۳ | N | سبلتت گنده کند بیفایده | * | جامه از دیگش سیه بیمایده |
۱۹۵۴ | N | مایده عقل است نی نان و شوا | * | نور عقل است ای پسر جان را غذا |
۱۹۵۵ | N | نیست غیر نور آدم را خورش | * | از جز آن جان نیابد پرورش |
۱۹۵۶ | N | زین خورشها اندک اندک باز بر | * | کاین غذای خر بود نه آن حر |
۱۹۵۷ | N | تا غذای اصل را قابل شوی | * | لقمههای نور را آکل شوی |
۱۹۵۸ | N | عکس آن نور است کاین نان نان شدهست | * | فیض آن جان است کاین جان جان شدهست |
۱۹۵۹ | N | چون خوری یک بار از مأکول نور | * | خاک ریزی بر سر نان و تنور |
۱۹۶۰ | N | عقل دو عقل است اول مکسبی | * | که در آموزی چو در مکتب صبی |
۱۹۶۱ | N | از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر | * | از معانی و ز علوم خوب و بکر |
۱۹۶۲ | N | عقل تو افزون شود بر دیگران | * | لیک تو باشی ز حفظ آن گران |
۱۹۶۳ | N | لوح حافظ باشی اندر دور و گشت | * | لوح محفوظ اوست کاو زین در گذشت |
۱۹۶۴ | N | عقل دیگر بخشش یزدان بود | * | چشمهی آن در میان جان بود |
۱۹۶۵ | N | چون ز سینه آب دانش جوش کرد | * | نه شود گنده نه دیرینه نه زرد |
۱۹۶۶ | N | ور ره نبعش بود بسته چه غم | * | کاو همیجوشد ز خانه دمبهدم |
۱۹۶۷ | N | عقل تحصیلی مثال جویها | * | کان رود در خانهای از کویها |
۱۹۶۸ | N | راه آبش بسته شد شد بینوا | * | از درون خویشتن جو چشمه را |
block:4075
۱۹۶۹ | N | مشورت میکرد شخصی با کسی | * | کز تردد وا رهد وز محبسی |
۱۹۷۰ | N | گفت ای خوشنام غیر من بجو | * | ماجرای مشورت با او بگو |
۱۹۷۱ | N | من عدویم مر ترا با من مپیچ | * | نبود از رای عدو پیروز هیچ |
۱۹۷۲ | N | رو کسی جو که ترا او هست دوست | * | دوست بهر دوست لا شک خیر جوست |
۱۹۷۳ | N | من عدویم چاره نبود کز منی | * | کژ روم با تو نمایم دشمنی |
۱۹۷۴ | N | حارسی از گرگ جستن شرط نیست | * | جستن از غیر محل ناجستنی است |
۱۹۷۵ | N | من ترا بیهیچ شکی دشمنم | * | من ترا کی ره نمایم ره زنم |
۱۹۷۶ | N | هر که باشد همنشین دوستان | * | هست در گلخن میان بوستان |
۱۹۷۷ | N | هر که با دشمن نشیند در زمن | * | هست او در بوستان در گولخن |
۱۹۷۸ | N | دوست را مازار از ما و منت | * | تا نگردد دوست خصم و دشمنت |
۱۹۷۹ | N | خیر کن با خلق بهر ایزدت | * | یا برای راحت جان خودت |
۱۹۸۰ | N | تا هماره دوست بینی در نظر | * | در دلت ناید ز کین ناخوش صور |
۱۹۸۱ | N | چون که کردی دشمنی پرهیز کن | * | مشورت با یار مهر انگیز کن |
۱۹۸۲ | N | گفت میدانم ترا ای بو الحسن | * | که تویی دیرینه دشمن دار من |
۱۹۸۳ | N | لیک مرد عاقلی و معنوی | * | عقل تو نگذاردت که کژ روی |
۱۹۸۴ | N | طبع خواهد تا کشد از خصم کین | * | عقل بر نفس است بند آهنین |
۱۹۸۵ | N | آید و منعش کند واداردش | * | عقل چون شحنهست در نیک و بدش |
۱۹۸۶ | N | عقل ایمانی چو شحنهی عادل است | * | پاسبان و حاکم شهر دل است |
۱۹۸۷ | N | همچو گربه باشد او بیدار هوش | * | دزد در سوراخ ماند همچو موش |
۱۹۸۸ | N | در هر آن جا که بر آرد موش دست | * | نیست گربه یا که نقش گربه است |
۱۹۸۹ | N | گربهی چه شیر شیر افکن بود | * | عقل ایمانی که اندر تن بود |
۱۹۹۰ | N | غرهی او حاکم درندگان | * | نعرهی او مانع چرندگان |
۱۹۹۱ | N | شهر پر دزد است و پر جامه کنی | * | خواه شحنه باش گو و خواه نی |
block:4076
۱۹۹۲ | N | یک سریه میفرستادی رسول | * | بهر جنگ کافر و دفع فضول |
۱۹۹۳ | N | یک جوانی را گزید او از هذیل | * | میر لشکر کردش و سالار خیل |
۱۹۹۴ | N | اصل لشکر بیگمان سرور بود | * | قوم بیسرور تن بیسر بود |
۱۹۹۵ | N | این همه که مرده و پژمردهای | * | ز آن بود که ترک سرور کردهای |
۱۹۹۶ | N | از کسل و ز بخل و ز ما و منی | * | میکشی سر خویش را سر میکنی |
۱۹۹۷ | N | همچو استوری که بگریزد ز بار | * | او سر خود گیرد اندر کوهسار |
۱۹۹۸ | N | صاحبش در پی دوان کای خیرهسر | * | هر طرف گرگی است اندر قصد خر |
۱۹۹۹ | N | گر ز چشمم این زمان غایب شوی | * | پیشت آید هر طرف گرگ قوی |
۲۰۰۰ | N | استخوانت را بخاید چون شکر | * | که نبینی زندگانی را دگر |
۲۰۰۱ | N | آن مگیر آخر بمانی از علف | * | آتش از بیهیزمی گردد تلف |
۲۰۰۲ | N | هین بمگریز از تصرف کردنم | * | و ز گرانی بار که جانت منم |
۲۰۰۳ | N | تو ستوری هم که نفست غالب است | * | حکم غالب را بود ای خود پرست |
۲۰۰۴ | N | خر نخواندت اسب خواندت ذو الجلال | * | اسب تازی را عرب گوید تعال |
۲۰۰۵ | N | میر آخور بود حق را مصطفی | * | بهر استوران نفس پر جفا |
۲۰۰۶ | N | قُلْ تَعالَوْا گفت از جذب کرم | * | تا ریاضتتان دهم من رایضم |
۲۰۰۷ | N | نفسها را تا مروض کردهام | * | زین ستوران بس لگدها خوردهام |
۲۰۰۸ | N | هر کجا باشد ریاضت بارهای | * | از لگدهایش نباشد چارهای |
۲۰۰۹ | N | لاجرم اغلب بلا بر انبیاست | * | که ریاضت دادن خامان بلاست |
۲۰۱۰ | N | سکسکانید از دمم یرغا روید | * | تا یواش و مرکب سلطان شوید |
۲۰۱۱ | N | قُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا گفت رب | * | ای ستوران رمیده از ادب |
۲۰۱۲ | N | گر نیایند ای نبی غمگین مشو | * | ز آن دو بیتمکین تو پر از کین مشو |
۲۰۱۳ | N | گوش بعضی زین تعالواها کر است | * | هر ستوری را صطبلی دیگر است |
۲۰۱۴ | N | منهزم گردند بعضی زین ندا | * | هست هر اسبی طویلهی او جدا |
۲۰۱۵ | N | منقبض گردند بعضی زین قصص | * | ز انکه هر مرغی جدا دارد قفص |
۲۰۱۶ | N | خود ملایک نیز ناهمتا بدند | * | زین سبب بر آسمان صف صف شدند |
۲۰۱۷ | N | کودکان گر چه به یک مکتب درند | * | در سبق هر یک ز یک بالاترند |
۲۰۱۸ | N | مشرقی و مغربی را حسهاست | * | منصب دیدار حس چشم راست |
۲۰۱۹ | N | صد هزاران گوشها گر صف زنند | * | جمله محتاجان چشم روشنند |
۲۰۲۰ | N | باز صف گوشها را منصبی | * | در سماع جان و اخبار و نبی |
۲۰۲۱ | N | صد هزاران چشم را آن راه نیست | * | هیچ چشمی از سماع آگاه نیست |
۲۰۲۲ | N | همچنین هر حس یک یک میشمر | * | هر یکی معزول از آن کار دگر |
۲۰۲۳ | N | پنج حس ظاهر و پنج اندرون | * | ده صفاند اندر قیام الصافون |
۲۰۲۴ | N | هر کسی کاو از صف دین سرکش است | * | میرود سوی صفی کان ناخوش است |
۲۰۲۵ | N | تو ز گفتار تَعالَوْا کم مکن | * | کیمیای بس شگرف است این سخن |
۲۰۲۶ | N | گر مسی گردد ز گفتارت نفیر | * | کیمیا را هیچ از وی وامگیر |
۲۰۲۷ | N | این زمان گر بست نفس ساحرش | * | گفت تو سودش کند در آخرش |
۲۰۲۸ | N | قُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا ای غلام | * | هین که ان اللَّه یدعو للسلام |
۲۰۲۹ | N | خواجه باز آ از منی و از سری | * | سروری جو کم طلب کن سروری |
block:4077
۲۰۳۰ | N | چون پیمبر سروری کرد از هذیل | * | از برای لشکر منصور خیل |
۲۰۳۱ | N | بو الفضولی از حسد طاقت نداشت | * | اعتراض و لا نسلم بر فراشت |
۲۰۳۲ | N | خلق را بنگر که چون ظلمانیاند | * | در متاع فانیی چون فانیاند |
۲۰۳۳ | N | از تکبر جمله اندر تفرقه | * | مرده از جان زنده اندر مخرقه |
۲۰۳۴ | N | این عجب که جان به زندان اندر است | * | و آنگهی مفتاح زندانش به دست |
۲۰۳۵ | N | پای تا سر غرق سرگین آن جوان | * | میزند بر دامنش جوی روان |
۲۰۳۶ | N | دایما پهلو به پهلو بیقرار | * | پهلوی آرامگاه و پشت دار |
۲۰۳۷ | N | نور پنهان است و جستجو گواه | * | کز گزافه دل نمیجوید پناه |
۲۰۳۸ | N | گر نبودی حبس دنیا را مناص | * | نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص |
۲۰۳۹ | N | وحشتت همچون موکل میکشد | * | که بجو ای ضال منهاج رشد |
۲۰۴۰ | N | هست منهاج و نهان در مکمن است | * | یافتش رهن گزافه جستن است |
۲۰۴۱ | N | تفرقه جویان جمع اندر کمین | * | تو در این طالب رخ مطلوب بین |
۲۰۴۲ | N | مردگان باغ برجسته ز بن | * | کان دهندهی زندگی را فهم کن |
۲۰۴۳ | N | چشم این زندانیان هر دم به در | * | کی بدی گر نیستی کس مژدهور |
۲۰۴۴ | N | صد هزار آلودگان آب جو | * | کی بدندی گر نبودی آب جو |
۲۰۴۵ | N | بر زمین پهلوت را آرام نیست | * | ز ان که در خانه لحاف و بستری است |
۲۰۴۶ | N | بیمقر گاهی نباشد بیقرار | * | بیخمار اشکن نباشد این خمار |
۲۰۴۷ | N | گفت نه نه یا رسول اللَّه مکن | * | سرور لشکر مگر شیخ کهن |
۲۰۴۸ | N | یا رسول اللَّه جوان ار شیر زاد | * | غیر مرد پیر سر لشکر مباد |
۲۰۴۹ | N | هم تو گفتستی و گفت تو گوا | * | پیر باید پیر باید پیشوا |
۲۰۵۰ | N | یا رسول اللَّه در این لشکر نگر | * | هست چندین پیر و از وی پیشتر |
۲۰۵۱ | N | زین درخت آن برگ زردش را مبین | * | سیبهای پختهی او را بچین |
۲۰۵۲ | N | برگهای زرد او خود کی تهی است | * | این نشان پختگی و کاملی است |
۲۰۵۳ | N | برگ زرد ریش و آن موی سپید | * | بهر عقل پخته میآرد نوید |
۲۰۵۴ | N | برگهای نو رسیده سبزفام | * | شد نشان آن که آن میوه ست خام |
۲۰۵۵ | N | برگ بیبرگی نشان عارفی است | * | زردی زر سرخ رویی صارفی است |
۲۰۵۶ | N | آن که او گل عارض است ار نو خط است | * | او به مکتب گاه مخبر نو خط است |
۲۰۵۷ | N | حرفهای خط او کژمژ بود | * | مزمن عقل است اگر تن میدود |
۲۰۵۸ | N | پای پیر از سرعت ار چه باز ماند | * | یافت عقل او دو پر بر اوج راند |
۲۰۵۹ | N | گر مثل خواهی به جعفر در نگر | * | داد حق بر جای دست و پاش پر |
۲۰۶۰ | N | بگذر از زر کاین سخن شد محتجب | * | همچو سیماب این دلم شد مضطرب |
۲۰۶۱ | N | ز اندرونم صد خموش خوش نفس | * | دست بر لب میزند یعنی که بس |
۲۰۶۲ | N | خامشی بحر است و گفتن همچو جو | * | بحر میجوید ترا جو را مجو |
۲۰۶۳ | N | از اشارتهای دریا سر متاب | * | ختم کن و الله اعلم بالصواب |
۲۰۶۴ | N | همچنین پیوسته کرد آن بیادب | * | پیش پیغمبر سخن ز آن سرد لب |
۲۰۶۵ | N | دست میدادش سخن او بیخبر | * | که خبر هرزه بود پیش نظر |
۲۰۶۶ | N | این خبرها از نظر خود نایب است | * | بهر حاضر نیست بهر غایب است |
۲۰۶۷ | N | هر که او اندر نظر موصول شد | * | این خبرها پیش او معزول شد |
۲۰۶۸ | N | چون که با معشوق گشتی همنشین | * | دفع کن دلالگان را بعد از این |
۲۰۶۹ | N | هر که از طفلی گذشت و مرد شد | * | نامه و دلاله بر وی سرد شد |
۲۰۷۰ | N | نامه خواند از پی تعلیم را | * | حرف گوید از پی تفهیم را |
۲۰۷۱ | N | پیش بینایان خبر گفتن خطاست | * | کان دلیل غفلت و نقصان ماست |
۲۰۷۲ | N | پیش بینا شد خموشی نفع تو | * | بهر این آمد خطاب أَنْصِتُوا |
۲۰۷۳ | N | گر بفرماید بگو بر گوی خوش | * | لیک اندر گو دراز اندر مکش |
۲۰۷۴ | N | ور بفرماید که اندر کش دراز | * | همچنین شرمین بگو با امر ساز |
۲۰۷۵ | N | همچنین که من در این زیبا فسون | * | با ضیاء الحق حسام الدین کنون |
۲۰۷۶ | N | چون که کوته میکنم من از رشد | * | او به صد نوعم به گفتن میکشد |
۲۰۷۷ | N | ای حسام الدین ضیای ذو الجلال | * | چون که میبینی چه میجویی مقال |
۲۰۷۸ | N | این مگر باشد ز حب مشتهی | * | اسقنی خمرا و قل لی انها |
۲۰۷۹ | N | بر دهان تست این دم جام او | * | گوش میگوید که قسم گوش کو |
۲۰۸۰ | N | قسم تو گرمی است نک گرمی و مست | * | گفت حرص من از این افزونتر است |
block:4078
۲۰۸۱ | N | در حضور مصطفای قند خو | * | چون ز حد برد آن عرب از گفتوگو |
۲۰۸۲ | N | آن شه وَ النَّجْمِ و سلطان عَبَسَ | * | لب گزید آن سرد دم را گفت بس |
۲۰۸۳ | N | دست میزد بهر منعش بر دهان | * | چند گویی پیش دانای نهان |
۲۰۸۴ | N | پیش بینا بردهای سرگین خشک | * | که بخر این را به جای ناف مشک |
۲۰۸۵ | N | بعر را ای گنده مغز گنده مخ | * | زیر بینی بنهی و گویی که اخ |
۲۰۸۶ | N | اخ اخی برداشتی ای گیج گاج | * | تا که کالای بدت یابد رواج |
۲۰۸۷ | N | تا فریبی آن مشام پاک را | * | آن چریدهی گلشن افلاک را |
۲۰۸۸ | N | حلم او خود را اگر چه گول ساخت | * | خویشتن را اندکی باید شناخت |
۲۰۸۹ | N | دیگ را گر باز ماند امشب دهن | * | گربه را هم شرم باید داشتن |
۲۰۹۰ | N | خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر | * | سخت بیدار است دستارش مبر |
۲۰۹۱ | N | چند گویی ای لجوج بیصفا | * | این فسون دیو پیش مصطفی |
۲۰۹۲ | N | صد هزاران حلم دارند این گروه | * | هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه |
۲۰۹۳ | N | حلمشان بیدار را ابله کند | * | زیرک صد چشم را گمره کند |
۲۰۹۴ | N | حلمشان همچون شراب خوب نغز | * | نغز نغزک بر رود بالای مغز |
۲۰۹۵ | N | مست را بین ز آن شراب پر شگفت | * | همچو فرزین مست کژ رفتن گرفت |
۲۰۹۶ | N | مرد برنا ز آن شراب زود گیر | * | در میان راه میافتد چو پیر |
۲۰۹۷ | N | خاصه این باده که از خم بلی است | * | نه میی که مستی او یک شبی است |
۲۰۹۸ | N | آنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل | * | سیصد و نه سال گم کردند عقل |
۲۰۹۹ | N | ز آن زنان مصر جامی خوردهاند | * | دستها را شرحه شرحه کردهاند |
۲۱۰۰ | N | ساحران هم سکر موسی داشتند | * | دار را دل دار میانگاشتند |
۲۱۰۱ | N | جعفر طیار ز آن می بود مست | * | ز آن گرو میکرد بیخود پا و دست |
block:4079
۲۱۰۲ | N | با مریدان آن فقیر محتشم | * | بایزید آمد که نک یزدان منم |
۲۱۰۳ | N | گفت مستانه عیان آن ذو فنون | * | لا اله الا انا ها فاعبدون |
۲۱۰۴ | N | چون گذشت آن حال گفتندش صباح | * | تو چنین گفتی و این نبود صلاح |
۲۱۰۵ | N | گفت این بار ار کنم من مشغله | * | کاردها بر من زنید آن دم هله |
۲۱۰۶ | N | حق منزه از تن و من با تنم | * | چون چنین گویم بباید کشتنم |
۲۱۰۷ | N | چون وصیت کرد آن آزاد مرد | * | هر مریدی کاردی آماده کرد |
۲۱۰۸ | N | مست گشت او باز از آن سغراق زفت | * | آن وصیتهاش از خاطر برفت |
۲۱۰۹ | N | نقل آمد عقل او آواره شد | * | صبح آمد شمع او بیچاره شد |
۲۱۱۰ | N | عقل چون شحنهست چون سلطان رسید | * | شحنهی بیچاره در کنجی خزید |
۲۱۱۱ | N | عقل سایهی حق بود حق آفتاب | * | سایه را با آفتاب او چه تاب |
۲۱۱۲ | N | چون پری غالب شود بر آدمی | * | گم شود از مرد وصف مردمی |
۲۱۱۳ | N | هر چه گوید آن پری گفته بود | * | زین سری ز آن آن سری گفته بود |
۲۱۱۴ | N | چون پری را این دم و قانون بود | * | کردگار آن پری خود چون بود |
۲۱۱۵ | N | اوی او رفته پری خود او شده | * | ترک بیالهام تازی گو شده |
۲۱۱۶ | N | چون بخود آید نداند یک لغت | * | چون پری را هست این ذات و صفت |
۲۱۱۷ | N | پس خداوند پری و آدمی | * | از پری کی باشدش آخر کمی |
۲۱۱۸ | N | شیر گیر ار خون نره شیر خورد | * | تو بگویی او نکرد آن باده کرد |
۲۱۱۹ | N | ور سخن پردازد از زر کهن | * | تو بگویی باده گفته است آن سخن |
۲۱۲۰ | N | بادهای را می بود این شر و شور | * | نور حق را نیست آن فرهنگ و زور |
۲۱۲۱ | N | که ترا از تو بکل خالی کند | * | تو شوی پست او سخن عالی کند |
۲۱۲۲ | N | گر چه قرآن از لب پیغمبر است | * | هر که گوید حق نگفت او کافر است |
۲۱۲۳ | N | چون همای بیخودی پرواز کرد | * | آن سخن را بایزید آغاز کرد |
۲۱۲۴ | N | عقل را سیل تحیر در ربود | * | ز آن قویتر گفت کاول گفته بود |
۲۱۲۵ | N | نیست اندر جبهام الا خدا | * | چند جویی بر زمین و بر سما |
۲۱۲۶ | N | آن مریدان جمله دیوانه شدند | * | کاردها در جسم پاکش میزدند |
۲۱۲۷ | N | هر یکی چون ملحدان گرد کوه | * | کارد میزد پیر خود را بیستوه |
۲۱۲۸ | N | هر که اندر شیخ تیغی میخلید | * | باژگونه از تن خود میدرید |
۲۱۲۹ | N | یک اثر نه بر تن آن ذو فنون | * | و آن مریدان خسته و غرقاب خون |
۲۱۳۰ | N | هر که او سوی گلویش زخم برد | * | حلق خود ببریده دید و زار مرد |
۲۱۳۱ | N | و انکه او را زخم اندر سینه زد | * | سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد |
۲۱۳۲ | N | و آن که آگه بود از آن صاحب قران | * | دل ندادش که زند زخم گران |
۲۱۳۳ | N | نیم دانش دست او را بسته کرد | * | جان ببرد الا که خود را خسته کرد |
۲۱۳۴ | N | روز گشت و آن مریدان کاسته | * | نوحهها از خانهشان برخاسته |
۲۱۳۵ | N | پیش او آمد هزاران مرد و زن | * | کای دو عالم درج در یک پیرهن |
۲۱۳۶ | N | این تن تو گر تن مردم بدی | * | چون تن مردم ز خنجر گم شدی |
۲۱۳۷ | N | با خودی با بیخودی دوچار زد | * | با خود اندر دیدهی خود خار زد |
۲۱۳۸ | N | ای زده بر بیخودان تو ذو الفقار | * | بر تن خود میزنی آن هوش دار |
۲۱۳۹ | N | ز انکه بیخود فانی است و ایمن است | * | تا ابد در ایمنی او ساکن است |
۲۱۴۰ | N | نقش او فانی و او شد آینه | * | غیر نقش روی غیر آن جای نه |
۲۱۴۱ | N | گر کنی تف سوی روی خود کنی | * | ور زنی بر آینه بر خود زنی |
۲۱۴۲ | N | ور ببینی روی زشت آن هم تویی | * | ور ببینی عیسی و مریم تویی |
۲۱۴۳ | N | او نه این است و نه آن او ساده است | * | نقش تو در پیش تو بنهاده است |
۲۱۴۴ | N | چون رسید اینجا سخن لب در ببست | * | چون رسید اینجا قلم در هم شکست |
۲۱۴۵ | N | لب ببند ار چه فصاحت دست داد | * | دم مزن و الله اعلم بالرشاد |
۲۱۴۶ | N | بر کنار بامی ای مست مدام | * | پست بنشین یا فرود آ و السلام |
۲۱۴۷ | N | هر زمانی که شدی تو کامران | * | آن دم خوش را کنار بام دان |
۲۱۴۸ | N | بر زمان خوش هراسان باش تو | * | همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو |
۲۱۴۹ | N | تا نیاید بر ولا ناگه بلا | * | ترس ترسان رو در آن مکمن هلا |
۲۱۵۰ | N | ترس جان در وقت شادی از زوال | * | ز آن کنار بام غیب است ارتحال |
۲۱۵۱ | N | گر نمیبینی کنار بام راز | * | روح میبیند که هستش اهتزاز |
۲۱۵۲ | N | هر نکالی ناگهان کان آمده ست | * | بر کنار کنگرهی شادی بده ست |
۲۱۵۳ | N | جز کنار بام خود نبود سقوط | * | اعتبار از قوم نوح و قوم لوط |
block:4080
۲۱۵۴ | N | پرتو مستی بیحد نبی | * | چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی |
۲۱۵۵ | N | لاجرم بسیار گو شد از نشاط | * | مست ادب بگذاشت آمد در خباط |
۲۱۵۶ | N | نه همه جا بیخودی شر میکند | * | بیادب را می چنان تر میکند |
۲۱۵۷ | N | گر بود عاقل نکو فر میشود | * | ور بود بد خوی بدتر میشود |
۲۱۵۸ | N | لیک اغلب چون بدند و ناپسند | * | بر همه می را محرم کردهاند |
block:4081
۲۱۵۹ | N | حکم اغلب راست چون غالب بدند | * | تیغ را از دست ره زن بستدند |
۲۱۶۰ | N | گفت پیغمبر که ای ظاهر نگر | * | تو مبین او را جوان و بیهنر |
۲۱۶۱ | N | ای بسا ریش سیاه و مرد پیر | * | ای بسا ریش سپید و دل چو قیر |
۲۱۶۲ | N | عقل او را آزمودم بارها | * | کرد پیری آن جوان در کارها |
۲۱۶۳ | N | پیر پیر عقل باشد ای پسر | * | نه سپیدی موی اندر ریش و سر |
۲۱۶۴ | N | از بلیس او پیرتر خود کی بود | * | چون که عقلش نیست او لاشی بود |
۲۱۶۵ | N | طفل گیرش چون بود عیسی نفس | * | پاک باشد از غرور و از هوس |
۲۱۶۶ | N | آن سپیدی مو دلیل پختگی است | * | پیش چشم بسته کش کوته تگی است |
۲۱۶۷ | N | آن مقلد چون نداند جز دلیل | * | در علامت جوید او دایم سبیل |
۲۱۶۸ | N | بهر او گفتیم که تدبیر را | * | چون که خواهی کرد بگزین پیر را |
۲۱۶۹ | N | آن که او از پردهی تقلید جست | * | او به نور حق ببیند آن چه هست |
۲۱۷۰ | N | نور پاکش بیدلیل و بیبیان | * | پوست بشکافد در آید در میان |
۲۱۷۱ | N | پیش ظاهر بین چه قلب و چه سره | * | او چه داند چیست اندر قوصره |
۲۱۷۲ | N | ای بسا زر سیه کرده به دود | * | تا رهد از دست هر دزدی حسود |
۲۱۷۳ | N | ای بسا مس زر اندوده به زر | * | تا فرو شد آن به عقل مختصر |
۲۱۷۴ | N | ما که باطن بین جملهی کشوریم | * | دل ببینیم و به ظاهر ننگریم |
۲۱۷۵ | N | قاضیانی که به ظاهر میتنند | * | حکم بر اشکال ظاهر میکنند |
۲۱۷۶ | N | چون شهادت گفت و ایمانی نمود | * | حکم او مومن کند این قوم زود |
۲۱۷۷ | N | بس منافق کاندر این ظاهر گریخت | * | خون صد مومن به پنهانی بریخت |
۲۱۷۸ | N | جهد کن تا پیر عقل و دین شوی | * | تا چو عقل کل تو باطن بین شوی |
۲۱۷۹ | N | از عدم چون عقل زیبا رو گشاد | * | خلعتش داد و هزارش نام داد |
۲۱۸۰ | N | کمترین ز آن نامهای خوش نفس | * | اینکه نبود هیچ او محتاج کس |
۲۱۸۱ | N | گر به صورت وا نماید عقل رو | * | تیره باشد روز پیش نور او |
۲۱۸۲ | N | ور مثال احمقی پیدا شود | * | ظلمت شب پیش او روشن بود |
۲۱۸۳ | N | کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است | * | لیک خفاش شقی ظلمت خر است |
۲۱۸۴ | N | اندک اندک خوی کن با نور روز | * | ور نه خفاشی بمانی بیفروز |
۲۱۸۵ | N | عاشق هر جا شکال و مشکلی است | * | دشمن هر جا چراغ مقبلی است |
۲۱۸۶ | N | ظلمت اشکال ز آن جوید دلش | * | تا که افزونتر نماید حاصلش |
۲۱۸۷ | N | تا ترا مشغول آن مشکل کند | * | و ز نهاد زشت خود غافل کند |
block:4082
۲۱۸۸ | N | عاقل آن باشد که او با مشغله است | * | او دلیل و پیشوای قافله است |
۲۱۸۹ | N | پی رو نور خود است آن پیش رو | * | تابع خویش است آن بیخویش رو |
۲۱۹۰ | N | مومن خویش است و ایمان آورید | * | هم بدان نوری که جانش زو چرید |
۲۱۹۱ | N | دیگری که نیم عاقل آمد او | * | عاقلی را دیدهی خود داند او |
۲۱۹۲ | N | دست در وی زد چو کور اندر دلیل | * | تا بدو بینا شد و چست و جلیل |
۲۱۹۳ | N | و آن خری کز عقل جو سنگی نداشت | * | خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت |
۲۱۹۴ | N | ره نداند نه کثیر و نه قلیل | * | ننگش آید آمدن خلف دلیل |
۲۱۹۵ | N | میرود اندر بیابان دراز | * | گاه لنگان آیس و گاهی به تاز |
۲۱۹۶ | N | شمع نه تا پیشوای خود کند | * | نیم شمعی نه که نوری کد کند |
۲۱۹۷ | N | نیست عقلش تا دم زنده زند | * | نیم عقلی نه که خود مرده کند |
۲۱۹۸ | N | مردهی آن عاقل آید او تمام | * | تا بر آید از نشیب خود به بام |
۲۱۹۹ | N | عقل کامل نیست خود را مرده کن | * | در پناه عاقلی زنده سخن |
۲۲۰۰ | N | زنده نی تا هم دم عیسی بود | * | مرده نی تا دمگه عیسی شود |
۲۲۰۱ | N | جان کورش گام هر سو مینهد | * | عاقبت نجهد ولی بر میجهد |
block:4083
۲۲۰۲ | N | قصهی آن آبگیر است ای عنود | * | که در او سه ماهی اشگرف بود |
۲۲۰۳ | N | در کلیله خوانده باشی لیک آن | * | قشر قصه باشد و این مغز جان |
۲۲۰۴ | N | چند صیادی سوی آن آبگیر | * | بر گذشتند و بدیدند آن ضمیر |
۲۲۰۵ | N | پس شتابیدند تا دام آورند | * | ماهیان واقف شدند و هوشمند |
۲۲۰۶ | N | آن که عاقل بود عزم راه کرد | * | عزم راه مشکل ناخواه کرد |
۲۲۰۷ | N | گفت با اینها ندارم مشورت | * | که یقین سستم کنند از مقدرت |
۲۲۰۸ | N | مهر زاد و بود بر جانشان تند | * | کاهلی و جهلشان بر من زند |
۲۲۰۹ | N | مشورت را زندهای باید نکو | * | که ترا زنده کند و آن زنده کو |
۲۲۱۰ | N | ای مسافر با مسافر رای زن | * | ز انکه پایت لنگ دارد رایزن |
۲۲۱۱ | N | از دم حب الوطن بگذر مهایست | * | که وطن آن سوست جان این سوی نیست |
۲۲۱۲ | N | گر وطن خواهی گذر ز آن سوی شط | * | این حدیث راست را کم خوان غلط |
block:4084
۲۲۱۳ | N | در وضو هر عضو را وردی جدا | * | آمدهست اندر خبر بهر دعا |
۲۲۱۴ | N | چون که استنشاق بینی میکنی | * | بوی جنت خواه از رب غنی |
۲۲۱۵ | N | تا ترا آن بو کشد سوی جنان | * | بوی گل باشد دلیل گلبنان |
۲۲۱۶ | N | چون که استنجا کنی ورد و سخن | * | این بود یا رب تو زینام پاک کن |
۲۲۱۷ | N | دست من اینجا رسید این را بشست | * | دستم اندر شستن جان است سست |
۲۲۱۸ | N | ای ز تو کس گشته جان ناکسان | * | دست فضل تست در جانها رسان |
۲۲۱۹ | N | حد من این بود کردم من لئیم | * | ز آن سوی حد را نقی کن ای کریم |
۲۲۲۰ | N | از حدث شستم خدایا پوست را | * | از حوادث تو بشو این دوست را |
block:4085
۲۲۲۱ | N | آن یکی در وقت استنجا بگفت | * | که مرا با بوی جنت دار جفت |
۲۲۲۲ | N | گفت شخصی خوب ورد آوردهای | * | لیک سوراخ دعا گم کردهای |
۲۲۲۳ | N | این دعا چون ورد بینی بود چون | * | ورد بینی را تو آوردی به کون |
۲۲۲۴ | N | رایحهی جنت ز بینی یافت حر | * | رایحهی جنت کی آید از دبر |
۲۲۲۵ | N | ای تواضع برده پیش ابلهان | * | وی تکبر برده تو پیش شهان |
۲۲۲۶ | N | آن تکبر بر خسان خوب است و چست | * | هین مرو معکوس عکسش بند تست |
۲۲۲۷ | N | از پی سوراخ بینی رست گل | * | بو وظیفهی بینی آمد ای عتل |
۲۲۲۸ | N | بوی گل بهر مشام است ای دلیر | * | جای آن بو نیست این سوراخ زیر |
۲۲۲۹ | N | کی از اینجا بوی خلد آید ترا | * | بو ز موضع جو اگر باید ترا |
۲۲۳۰ | N | همچنین حب الوطن باشد درست | * | تو وطن بشناس ای خواجه نخست |
۲۲۳۱ | N | گفت آن ماهی زیرک ره کنم | * | دل ز رای و مشورتشان بر کنم |
۲۲۳۲ | N | نیست وقت مشورت هین راه کن | * | چون علی تو آه اندر چاه کن |
۲۲۳۳ | N | محرم آن آه کمیاب است بس | * | شب رو و پنهان روی کن چون عسس |
۲۲۳۴ | N | سوی دریا عزم کن زین آبگیر | * | بحر جو و ترک این گرداب گیر |
۲۲۳۵ | N | سینه را پا ساخت میرفت آن حذور | * | از مقام با خطر تا بحر نور |
۲۲۳۶ | N | همچو آهو کز پی او سگ بود | * | میدود تا در تنش یک رگ بود |
۲۲۳۷ | N | خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست | * | خواب خود در چشم ترسنده کجاست |
۲۲۳۸ | N | رفت آن ماهی ره دریا گرفت | * | راه دور و پهنهی پهنا گرفت |
۲۲۳۹ | N | رنجها بسیار دید و عاقبت | * | رفت آخر سوی امن و عافیت |
۲۲۴۰ | N | خویشتن افکند در دریای ژرف | * | که نیابد حد آن را هیچ طرف |
۲۲۴۱ | N | پس چو صیادان بیاوردند دام | * | نیم عاقل را از آن شد تلخ کام |
۲۲۴۲ | N | گفت اه من فوت کردم فرصه را | * | چون نگشتم همره آن رهنما |
۲۲۴۳ | N | ناگهان رفت او و لیکن چون که رفت | * | میببایستم شدن در پی به تفت |
۲۲۴۴ | N | بر گذشته حسرت آوردن خطاست | * | باز ناید رفته یاد آن هباست |
block:4086
۲۲۴۵ | N | آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام | * | مرغ او را گفت ای خواجهی همام |
۲۲۴۶ | N | تو بسی گاوان و میشان خوردهای | * | تو بسی اشتر به قربان کردهای |
۲۲۴۷ | N | تو نگشتی سیر از آنها در زمن | * | هم نگردی سیر از اجزای من |
۲۲۴۸ | N | هل مرا تا که سه پندت بر دهم | * | تا بدانی زیرکم یا ابلهم |
۲۲۴۹ | N | اول آن پند هم در دست تو | * | ثانیش بر بام کهگل بست تو |
۲۲۵۰ | N | و آن سوم پندت دهم من بر درخت | * | که از این سه پند گردی نیک بخت |
۲۲۵۱ | N | آنچ بر دست است این است آن سخن | * | که محالی را ز کس باور مکن |
۲۲۵۲ | N | بر کفش چون گفت اول پند زفت | * | گشت آزاد و بر آن دیوار رفت |
۲۲۵۳ | N | گفت دیگر بر گذشته غم مخور | * | چون ز تو بگذشت ز آن حسرت مبر |
۲۲۵۴ | N | بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم | * | ده درم سنگ است یک در یتیم |
۲۲۵۵ | N | دولت تو بخت فرزندان تو | * | بود آن گوهر به حق جان تو |
۲۲۵۶ | N | فوت کردی در که روزیات نبود | * | که نباشد مثل آن در در وجود |
۲۲۵۷ | N | آن چنان که وقت زادن حامله | * | ناله دارد، خواجه شد در غلغله |
۲۲۵۸ | N | مرغ گفتش نی نصیحت کردمت | * | که مبادا بر گذشتهی دی غمت |
۲۲۵۹ | N | چون گذشت و رفت غم چون میخوری | * | یا نکردی فهم پندم یا کری |
۲۲۶۰ | N | و آن دوم پندت بگفتم کز ضلال | * | هیچ تو باور مکن قول محال |
۲۲۶۱ | N | من نیم خود سه درمسنگ ای اسد | * | ده درم سنگ اندرونم چون بود |
۲۲۶۲ | N | خواجه باز آمد به خود گفتا که هین | * | باز گو آن پند خوب سومین |
۲۲۶۳ | N | گفت آری خوش عمل کردی بدان | * | تا بگویم پند ثالث رایگان |
۲۲۶۴ | N | پند گفتن با جهول خوابناک | * | تخم افکندن بود در شوره خاک |
۲۲۶۵ | N | چاک حمق و جهل نپذیرد رفو | * | تخم حکمت کم دهش ای پند گو |
block:4087
۲۲۶۶ | N | گفت ماهی دگر وقت بلا | * | چون که ماند از سایهی عاقل جدا |
۲۲۶۷ | N | کاو سوی دریا شد و از غم عتیق | * | فوت شد از من چنان نیکو رفیق |
۲۲۶۸ | N | لیک ز آن نندیشم و بر خود زنم | * | خویشتن را این زمان مرده کنم |
۲۲۶۹ | N | پس بر آرم اشکم خود بر زبر | * | پشت زیر و میروم بر آب بر |
۲۲۷۰ | N | میروم بر وی چنان که خس رود | * | نی بسباحی چنان که کس رود |
۲۲۷۱ | N | مرده گردم خویش بسپارم به آب | * | مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب |
۲۲۷۲ | N | مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی | * | این چنین فرمود ما را مصطفی |
۲۲۷۳ | N | گفت موتوا کلکم من قبل ان | * | یاتی الموت تموتوا بالفتن |
۲۲۷۴ | N | همچنان مرد و شکم بالا فگند | * | آب میبردش نشیب و گه بلند |
۲۲۷۵ | N | هر یکی ز آن قاصدان بس غصه برد | * | که دریغا ماهی بهتر بمرد |
۲۲۷۶ | N | شاد میشد او از آن گفت دریغ | * | پیش رفت این بازیام رستم ز تیغ |
۲۲۷۷ | N | پس گرفتش یک صیاد ارجمند | * | پس بر او تف کرد و بر خاکش فگند |
۲۲۷۸ | N | غلط غلطان رفت پنهان اندر آب | * | ماند آن احمق همیکرد اضطراب |
۲۲۷۹ | N | از چپ و از راست میجست آن سلیم | * | تا به جهد خویش برهاند گلیم |
۲۲۸۰ | N | دام افکندند و اندر دام ماند | * | احمقی او را در آن آتش نشاند |
۲۲۸۱ | N | بر سر آتش به پشت تابهای | * | با حماقت گشت او هم خوابهای |
۲۲۸۲ | N | او همیجوشید از تف سعیر | * | عقل میگفتش أ لم یاتک نذیر |
۲۲۸۳ | N | او همیگفت از شکنجه و ز بلا | * | همچو جان کافران قالُوا بَلی |
۲۲۸۴ | N | باز میگفت او که گر این بار من | * | وا رهم زین محنت گردن شکن |
۲۲۸۵ | N | من نسازم جز به دریایی وطن | * | آب گیری را نسازم من سکن |
۲۲۸۶ | N | آب بیحد جویم و آمن شوم | * | تا ابد در امن و صحت میروم |
block:4088
۲۲۸۷ | N | عقل میگفتش حماقت با تو است | * | با حماقت عهد را آید شکست |
۲۲۸۸ | N | عقل را باشد وفای عهدها | * | تو نداری عقل رو ای خربها |
۲۲۸۹ | N | عقل را یاد آید از پیمان خود | * | پردهی نسیان بدراند خرد |
۲۲۹۰ | N | چون که عقلت نیست نسیان میر تست | * | دشمن و باطل کن تدبیر تست |
۲۲۹۱ | N | از کمی عقل پروانهی خسیس | * | یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس |
۲۲۹۲ | N | چون که پرش سوخت توبه میکند | * | آز و نسیانش بر آتش میزند |
۲۲۹۳ | N | ضبط و درک و حافظی و یادداشت | * | عقل را باشد که عقل آن را فراشت |
۲۲۹۴ | N | چون که گوهر نیست تابش چون بود | * | چون مذکر نیست ایابش چون بود |
۲۲۹۵ | N | این تمنی هم ز بیعقلی اوست | * | که نبیند کان حماقت را چه خوست |
۲۲۹۶ | N | آن ندامت از نتیجهی رنج بود | * | نه ز عقل روشن چون گنج بود |
۲۲۹۷ | N | چون که شد رنج آن ندامت شد عدم | * | مینیرزد خاک آن توبه و ندم |
۲۲۹۸ | N | آن ندم از ظلمت غم بست بار | * | پس کلام اللیل یمحوه النهار |
۲۲۹۹ | N | چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش | * | هم رود از دل نتیجه و زادهاش |
۲۳۰۰ | N | میکند او توبه و پیر خرد | * | بانگ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا میزند |
block:4089
۲۳۰۱ | N | عقل ضد شهوت است ای پهلوان | * | آن که شهوت میتند عقلش مخوان |
۲۳۰۲ | N | وهم خوانش آن که شهوت را گداست | * | وهم قلب نقد زر عقلهاست |
۲۳۰۳ | N | بیمحک پیدا نگردد وهم و عقل | * | هر دو را سوی محک کن زود نقل |
۲۳۰۴ | N | این محک قرآن و حال انبیا | * | چون محک مر قلب را گوید بیا |
۲۳۰۵ | N | تا ببینی خویش را ز آسیب من | * | که نهای اهل فراز و شیب من |
۲۳۰۶ | N | عقل را گر ارهای سازد دو نیم | * | همچو زر باشد در آتش او بسیم |
۲۳۰۷ | N | وهم مر فرعون عالم سوز را | * | عقل مر موسای جان افروز را |
۲۳۰۸ | N | رفت موسی بر طریق نیستی | * | گفت فرعونش بگو تو کیستی |
۲۳۰۹ | N | گفت من عقلم رسول ذو الجلال | * | حجه اللَّهام امانم از ضلال |
۲۳۱۰ | N | گفت نی خامش رها کن های و هو | * | نسبت و نام قدیمت را بگو |
۲۳۱۱ | N | گفت که نسبت مرا از خاکدانش | * | نام اصلم کمترین بندگانش |
۲۳۱۲ | N | بنده زادهی آن خداوند وحید | * | زاده از پشت جواری و عبید |
۲۳۱۳ | N | نسبت اصلم ز خاک و آب و گل | * | آب و گل را داد یزدان جان و دل |
۲۳۱۴ | N | مرجع این جسم خاکم هم به خاک | * | مرجع تو هم به خاک ای سهمناک |
۲۳۱۵ | N | اصل ما و اصل جمله سرکشان | * | هست از خاکی و آن را صد نشان |
۲۳۱۶ | N | که مدد از خاک میگیرد تنت | * | از غذای خاک پیچد گردنت |
۲۳۱۷ | N | چون رود جان میشود او باز خاک | * | اندر آن گور مخوف سهمناک |
۲۳۱۸ | N | هم تو و هم ما و هم اشباه تو | * | خاک گردند و نماند جاه تو |
۲۳۱۹ | N | گفت غیر این نسب نامیت هست | * | مر ترا آن نام خود اولیتر است |
۲۳۲۰ | N | بندهی فرعون و بندهی بندگانش | * | که از او پرورد اول جسم و جانش |
۲۳۲۱ | N | بندهی یاغی طاغی ظلوم | * | زین وطن بگریخته از فعل شوم |
۲۳۲۲ | N | خونی و غداری و حق ناشناس | * | هم بر این اوصاف خود میکن قیاس |
۲۳۲۳ | N | در غریبی خوار و درویش و خلق | * | که ندانستی سپاس ما و حق |
۲۳۲۴ | N | گفت حاشا که بود با آن ملیک | * | در خداوندی کسی دیگر شریک |
۲۳۲۵ | N | واحد اندر ملک او را یار نی | * | بندگانش را جز او سالار نی |
۲۳۲۶ | N | نیست خلقش را دگر کس مالکی | * | شرکتش دعوی کند جز هالکی |
۲۳۲۷ | N | نقش او کردست و نقاش من اوست | * | غیر اگر دعوی کند او ظلم جوست |
۲۳۲۸ | N | تو نتانی ابروی من ساختن | * | چون توانی جان من بشناختن |
۲۳۲۹ | N | بلکه آن غدار و آن طاغی تویی | * | که کنی با حق تو دعوی دویی |
۲۳۳۰ | N | گر بکشتم من عوانی را به سهو | * | نه برای نفس کشتم نه به لهو |
۲۳۳۱ | N | من زدم مشتی و ناگاه او فتاد | * | آن که جانش خود نبد جانی بداد |
۲۳۳۲ | N | من سگی کشتم تو مرسل زادگان | * | صد هزاران طفل بیجرم و زیان |
۲۳۳۳ | N | کشتهای و خونشان در گردنت | * | تا چه آید بر تو زین خون خوردنت |
۲۳۳۴ | N | کشتهای ذریت یعقوب را | * | بر امید قتل من مطلوب را |
۲۳۳۵ | N | کوری تو حق مرا خود بر گزید | * | سر نگون شد آن چه نفست میپزید |
۲۳۳۶ | N | گفت اینها را بهل بیهیچ شک | * | این بود حق من و نان و نمک |
۲۳۳۷ | N | که مرا پیش حشر خواری کنی | * | روز روشن بر دلم تاری کنی |
۲۳۳۸ | N | گفت خواری قیامت صعبتر | * | گر نداری پاس من در خیر و شر |
۲۳۳۹ | N | زخم کیکی را نمیتانی کشید | * | زخم ماری را تو چون خواهی چشید |
۲۳۴۰ | N | ظاهرا کار تو ویران میکنم | * | لیک خاری را گلستان میکنم |
block:4090
۲۳۴۱ | N | آن یکی آمد زمین را میشکافت | * | ابلهی فریاد کرد و بر نتافت |
۲۳۴۲ | N | کاین زمین را از چه ویران میکنی | * | میشکافی و پریشان میکنی |
۲۳۴۳ | N | گفت ای ابله برو بر من مران | * | تو عمارت از خرابی باز دان |
۲۳۴۴ | N | کی شود گلزار و گندمزار این | * | تا نگردد زشت و ویران این زمین |
۲۳۴۵ | N | کی شود بستان و کشت و برگ و بر | * | تا نگردد نظم او زیر و زبر |
۲۳۴۶ | N | تا بنشکافی به نشتر ریش چغز | * | کی شود نیکو و کی گردید نغز |
۲۳۴۷ | N | تا نشوید خلطهایت از دوا | * | کی رود شورش کجا آید شفا |
۲۳۴۸ | N | پاره پاره کرده درزی جامه را | * | کس زند آن درزی علامه را |
۲۳۴۹ | N | که چرا این اطلس بگزیده را | * | بر دریدی چه کنم بدریده را |
۲۳۵۰ | N | هر بنای کهنه کابادان کنند | * | نه که اول کهنه را ویران کنند |
۲۳۵۱ | N | همچنین نجار و حداد و قصاب | * | هستشان پیش از عمارتها خراب |
۲۳۵۲ | N | آن هلیله و آن بلیله کوفتن | * | ز آن تلف، گردند معموری تن |
۲۳۵۳ | N | تا نکوبی گندم اندر آسیا | * | کی شود آراسته ز آن خوان ما |
۲۳۵۴ | N | آن تقاضا کرد آن نان و نمک | * | که ز شستت وارهانم ای سمک |
۲۳۵۵ | N | گر پذیری پند موسی وارهی | * | از چنین شست بد نامنتهی |
۲۳۵۶ | N | بس که خود را کردهای بندهی هوا | * | کرمکی را کردهای تو اژدها |
۲۳۵۷ | N | اژدها را اژدها آوردهام | * | تا به اصلاح آورم من دمبهدم |
۲۳۵۸ | N | تا دم آن از دم این بشکند | * | مار من آن اژدها را بر کند |
۲۳۵۹ | N | گر رضا دادی رهیدی از دو مار | * | ور نه از جانت بر آرد آن دمار |
۲۳۶۰ | N | گفت الحق سخت استا جادویی | * | که در افکندی به مکر اینجا دویی |
۲۳۶۱ | N | خلق یکدل را تو کردی دو گروه | * | جادویی رخنه کند در سنگ و کوه |
۲۳۶۲ | N | گفت هستم غرق پیغام خدا | * | جادویی کی دید با نام خدا |
۲۳۶۳ | N | غفلت و کفر است مایهی جادوی | * | مشعلهی دین است جان موسوی |
۲۳۶۴ | N | من به جادویان چه مانم ای وقیح | * | کاز دمم پر رشک میگردد مسیح |
۲۳۶۵ | N | من به جادویان چه مانم ای جنب | * | که ز جانم نور میگیرد کتب |
۲۳۶۶ | N | چون تو با پر هوا بر میپری | * | لا جرم بر من گمان آن میبری |
۲۳۶۷ | N | هر که را افعال دام و دد بود | * | بر کریمانش گمان بد بود |
۲۳۶۸ | N | چون تو جزو عالمی هر چون بوی | * | کل را بر وصف خود بینی غوی |
۲۳۶۹ | N | گر تو بر گردی و بر گردد سرت | * | خانه را گردنده بیند منظرت |
۲۳۷۰ | N | ور تو در کشتی روی بر یم روان | * | ساحل یم را همیبینی دوان |
۲۳۷۱ | N | گر تو باشی تنگدل از ملحمه | * | تنگ بینی جو دنیا را همه |
۲۳۷۲ | N | ور تو خوش باشی به کام دوستان | * | این جهان بنمایدت چون گلستان |
۲۳۷۳ | N | ای بسا کس رفته تا شام و عراق | * | او ندیده هیچ جز کفر و نفاق |
۲۳۷۴ | N | وی بسا کس رفته تا هند و هری | * | او ندیده جز مگر بیع و شری |
۲۳۷۵ | N | وی بسا کس رفته ترکستان و چین | * | او ندیده هیچ جز مکر و کمین |
۲۳۷۶ | N | چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو | * | جملهی اقلیمها را گو بجو |
۲۳۷۷ | N | گاو در بغداد آید ناگهان | * | بگذرد او زین سران تا آن سران |
۲۳۷۸ | N | از همه عیش و خوشیها و مزه | * | او نبیند جز که قشر خربزه |
۲۳۷۹ | N | که بود افتاده بر ره یا حشیش | * | لایق سیران گاوی یا خریش |
۲۳۸۰ | N | خشک بر میخ طبیعت چون قدید | * | بستهی اسباب جانش لا یزید |
۲۳۸۱ | N | و آن فضای خرق اسباب و علل | * | هست ارض اللَّه ای صدر اجل |
۲۳۸۲ | N | هر زمان مبدل شود چون نقش جان | * | نو به نو بیند جهانی در عیان |
۲۳۸۳ | N | گر بود فردوس و انهار بهشت | * | چون فسردهی یک صفت شد گشت زشت |
block:4091
۲۳۸۴ | N | چنبرهی دید جهان ادراک تست | * | پردهی پاکان حس ناپاک تست |
۲۳۸۵ | N | مدتی حس را بشو ز آب عیان | * | این چنین دان جامه شوی صوفیان |
۲۳۸۶ | N | چون شدی تو پاک پرده بر کند | * | جان پاکان خویش بر تو میزند |
۲۳۸۷ | N | جمله عالم گر بود نور و صور | * | چشم را باشد از آن خوبی خبر |
۲۳۸۸ | N | چشم بستی گوش میآری به پیش | * | تا نمایی زلف و رخسارهی بتیش |
۲۳۸۹ | N | گوش گوید من به صورت نگروم | * | صورت ار بانگی زند من بشنوم |
۲۳۹۰ | N | عالمم من لیک اندر فن خویش | * | فن من جز حرف و صوتی نیست بیش |
۲۳۹۱ | N | هین بیا بینی ببین این خوب را | * | نیست در خور بینی این مطلوب را |
۲۳۹۲ | N | گر بود مشک و گلابی بو برم | * | فن من این است و علم و مخبرم |
۲۳۹۳ | N | کی ببینم من رخ آن سیم ساق | * | هین مکن تکلیف ما لیس یطاق |
۲۳۹۴ | N | باز حس کژ نبیند غیر کژ | * | خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ |
۲۳۹۵ | N | چشم احول از یکی دیدن یقین | * | دان که معزول است ای خواجهی معین |
۲۳۹۶ | N | تو که فرعونی همه مکری و زرق | * | مر مرا از خود نمیدانی تو فرق |
۲۳۹۷ | N | منگر از خود در من ای کژ باز تو | * | تا یکی تو را نبینی تو دو تو |
۲۳۹۸ | N | بنگر اندر من ز من یک ساعتی | * | تا ورای کون بینی ساحتی |
۲۳۹۹ | N | وارهی از تنگی و از ننگ و نام | * | عشق اندر عشق بینی و السلام |
۲۴۰۰ | N | پس بدانی چون که رستی از بدن | * | گوش و بینی چشم میداند شدن |
۲۴۰۱ | N | راست گفته است آن شه شیرین زبان | * | چشم گردد مو به موی عارفان |
۲۴۰۲ | N | چشم را چشمی نبود اول یقین | * | در رحم بود او جنین گوشتین |
۲۴۰۳ | N | علت دیدن مدان پیه ای پسر | * | ور نه خواب اندر ندیدی کس صور |
۲۴۰۴ | N | آن پری و دیو میبیند شبیه | * | نیست اندر دیدگاه هر دو پیه |
۲۴۰۵ | N | نور را با پیه خود نسبت نبود | * | نسبتش بخشید خلاق ودود |
۲۴۰۶ | N | آدم است از خاک کی ماند به خاک | * | جنی است از نار بیهیچ اشتراک |
۲۴۰۷ | N | نیست مانند آی آتش آن پری | * | گر چه اصلش اوست چون میبنگری |
۲۴۰۸ | N | مرغ از باد است کی ماند به باد | * | نامناسب را خدا نسبت بداد |
۲۴۰۹ | N | نسبت این فرعها با اصلها | * | هست بیچون گر چه دادش وصلها |
۲۴۱۰ | N | آدمی چون زادهی خاک هباست | * | این پسر را با پدر نسبت کجاست |
۲۴۱۱ | N | نسبتی گر هست مخفی از خرد | * | هست بیچون و خرد کی پی برد |
۲۴۱۲ | N | باد را بیچشم اگر بینش نداد | * | فرق چون میکرد اندر قوم عاد |
۲۴۱۳ | N | چون همیدانست مومن از عدو | * | چون همیدانست می را از کدو |
۲۴۱۴ | N | آتش نمرود را گر چشم نیست | * | با خلیلش چون تجشم کردنی است |
۲۴۱۵ | N | گر نبودی نیل را آن نور و دید | * | از چه قبطی را ز سبطی میگزید |
۲۴۱۶ | N | گر نه کوه و سنگ با دیدار شد | * | پس چرا داود را او یار شد |
۲۴۱۷ | N | این زمین را گر نبودی چشم جان | * | از چه قارون را فرو خورد آن چنان |
۲۴۱۸ | N | گر نبودی چشم دل حنانه را | * | چون بدیدی هجر آن فرزانه را |
۲۴۱۹ | N | سنگ ریزه گر نبودی دیدهور | * | چون گواهی دادی اندر مشت در |
۲۴۲۰ | N | ای خرد بر کش تو پر و بالها | * | سوره بر خوان زلزلت زلزالها |
۲۴۲۱ | N | در قیامت این زمین بر نیک و بد | * | کی ز نادیده گواهیها دهد |
۲۴۲۲ | N | که تحدث حالها و اخبارها | * | تظهر الارض لنا اسرارها |
۲۴۲۳ | N | این فرستادن مرا پیش تو میر | * | هست برهانی که بد مرسل خبیر |
۲۴۲۴ | N | کاین چنین دارو چنین ناسور را | * | هست در خور از پی میسور را |
۲۴۲۵ | N | واقعاتی دیده بودی پیش از این | * | که خدا خواهد مرا کردن گزین |
۲۴۲۶ | N | من عصا و نور بگرفته به دست | * | شاخ گستاخ ترا خواهم شکست |
۲۴۲۷ | N | واقعات سهمگین از بهر این | * | گونه گونه مینمودت رب دین |
۲۴۲۸ | N | در خور سر بد و طغیان تو | * | تا بدانی کاوست در خور دان تو |
۲۴۲۹ | N | تا بدانی کاو حکیم است و خبیر | * | مصلح امراض درمان ناپذیر |
۲۴۳۰ | N | تو به تاویلات میگشتی از آن | * | کور و کر کاین هست از خواب گران |
۲۴۳۱ | N | و آن طبیب و آن منجم در لمع | * | دید تعبیرش بپوشید از طمع |
۲۴۳۲ | N | گفت دور از دولت و از شاهیات | * | که در آید غصه در آگاهیات |
۲۴۳۳ | N | از غذای مختلف یا از طعام | * | طبع شوریده همیبیند منام |
۲۴۳۴ | N | ز انکه دید او که نصیحت جو نهای | * | تند و خونخواری و مسکین خو نهای |
۲۴۳۵ | N | پادشاهان خون کنند از مصلحت | * | لیک رحمتشان فزون است از عنت |
۲۴۳۶ | N | شاه را باید که باشد خوی رب | * | رحمت او سبق دارد بر غضب |
۲۴۳۷ | N | نه غضب غالب بود مانند دیو | * | بیضرورت خون کند از بهر ریو |
۲۴۳۸ | N | نه حلیمی مخنثوار نیز | * | که شود زن روسپی ز آن و کنیز |
۲۴۳۹ | N | دیو خانه کرده بودی سینه را | * | قبلهای سازیده بودی کینه را |
۲۴۴۰ | N | شاخ تیزت بس جگرها را که خست | * | نک عصایم شاخ شوخت را شکست |
block:4092
۲۴۴۱ | N | حمله بردند اسپه جسمانیان | * | جانب قلعه و دژ روحانیان |
۲۴۴۲ | N | تا فرو گیرند بر در بند غیب | * | تا کسی ناید از آن سو پاک جیب |
۲۴۴۳ | N | غازیان حملهی غزا چون کم برند | * | کافران بر عکس حمله آورند |
۲۴۴۴ | N | غازیان غیب چون از حلم خویش | * | حمله ناوردند بر تو زشت کیش |
۲۴۴۵ | N | حمله بردی سوی در بندان غیب | * | تا نیایند این طرف مردان غیب |
۲۴۴۶ | N | چنگ در صلب و رحمها در زدی | * | تا که شارع را بگیری از بدی |
۲۴۴۷ | N | چون بگیری شه رهی که ذو الجلال | * | بر گشادهست از برای انتسال |
۲۴۴۸ | N | سد شدی در بندها را ای لجوج | * | کوری تو کرد سرهنگی خروج |
۲۴۴۹ | N | نک منم سرهنگ هنگت بشکنم | * | نک به نامش نام و ننگت بشکنم |
۲۴۵۰ | N | تو هلا در بندها را سخت بند | * | چند گاهی بر سبال خود بخند |
۲۴۵۱ | N | سبلتت را بر کند یک یک قدر | * | تا بدانی کالقدر یعمی الحذر |
۲۴۵۲ | N | سبلت تو تیزتر یا آن عاد | * | که همیلرزید از دمشان بلاد |
۲۴۵۳ | N | تو ستیزه روتری یا آن ثمود | * | که نیامد مثل ایشان در وجود |
۲۴۵۴ | N | صد از اینها گر بگویم تو کری | * | بشنوی و ناشنوده آوری |
۲۴۵۵ | N | توبه کردم از سخن کانگیختم | * | بیسخن من داروت آمیختم |
۲۴۵۶ | N | که نهم بر ریش خامت تا پزد | * | یا بسوزد ریش و ریشهات تا ابد |
۲۴۵۷ | N | تا بدانی که خبیر است ای عدو | * | میدهد هر چیز را در خورد او |
۲۴۵۸ | N | کی کژی کردی و کی کردی تو شر | * | که ندیدی لایقش در پی اثر |
۲۴۵۹ | N | کی فرستادی دمی بر آسمان | * | نیکیی کز پی نیامد مثل آن |
۲۴۶۰ | N | گر مراقب باشی و بیدار تو | * | بینی هر دم پاسخ کردار تو |
۲۴۶۱ | N | چون مراقب باشی و گیری رسن | * | حاجتت ناید قیامت آمدن |
۲۴۶۲ | N | آن که رمزی را بداند او صحیح | * | حاجتش ناید که گویندش صریح |
۲۴۶۳ | N | این بلا از کودنی آید ترا | * | که نکردی فهم نکته و رمزها |
۲۴۶۴ | N | از بدی چون دل سیاه و تیره شد | * | فهم کن اینجا نشاید خیره شد |
۲۴۶۵ | N | ور نه خود تیری شود آن تیرگی | * | در رسد در تو جزای خیرگی |
۲۴۶۶ | N | ور نیاید تیر از بخشایش است | * | نه پی نادیدن آلایش است |
۲۴۶۷ | N | هین مراقب باش گر دل بایدت | * | کز پی هر فعل چیزی زایدت |
۲۴۶۸ | N | ور ازین افزون ترا همت بود | * | از مراقب کار بالاتر رود |
block:4093
۲۴۶۹ | N | پس چو آهن گر چه تیره هیکلی | * | صیقلی کن صیقلی کن صیقلی |
۲۴۷۰ | N | تا دلت آیینه گردد پر صور | * | اندر او هر سو ملیحی سیم بر |
۲۴۷۱ | N | آهن ار چه تیره و بینور بود | * | صیقلی آن تیرگی از وی زدود |
۲۴۷۲ | N | صیقلی دید آهن و خوش کرد رو | * | تا که صورتها توان دیدن در او |
۲۴۷۳ | N | گر تن خاکی غلیظ و تیره است | * | صیقلش کن ز انکه صیقلگیره است |
۲۴۷۴ | N | تا در او اشکال غیبی رو دهد | * | عکس حوری و ملک در وی جهد |
۲۴۷۵ | N | صیقل عقلت بدان دادهست حق | * | که بدو روشن شود دل را ورق |
۲۴۷۶ | N | صیقلی را بستهای ای بینماز | * | و آن هوا را کردهای دو دست باز |
۲۴۷۷ | N | گر هوا را بند بنهاده شود | * | صیقلی را دست بگشاده شود |
۲۴۷۸ | N | آهنی کایینهی غیبی بدی | * | جمله صورتها در او مرسل شدی |
۲۴۷۹ | N | تیره کردی زنگ دادی در نهاد | * | این بود یسعون فی الارض الفساد |
۲۴۸۰ | N | تا کنون کردی چنین اکنون مکن | * | تیره کردی آب را افزون مکن |
۲۴۸۱ | N | برمشوران تا شود این آب صاف | * | و اندر او بین ماه و اختر در طواف |
۲۴۸۲ | N | ز انکه مردم هست همچون آب جو | * | چون شود تیره نبینی قعر او |
۲۴۸۳ | N | قعر جو پر گوهر است و پر ز در | * | هین مکن تیره که هست اوصاف حر |
۲۴۸۴ | N | جان مردم هست مانند هوا | * | چون به گرد آمیخت شد پردهی سما |
۲۴۸۵ | N | مانع آید او ز دید آفتاب | * | چون که گردش رفت شد صافی و ناب |
۲۴۸۶ | N | با کمال تیرگی حق واقعات | * | مینمودت تا روی راه نجات |
block:4094
۲۴۸۷ | N | ز آهن تیره به قدرت مینمود | * | واقعاتی که در آخر خواست بود |
۲۴۸۸ | N | تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی | * | آن همیدیدی و بدتر میشدی |
۲۴۸۹ | N | نقشهای زشت خوابت مینمود | * | میرمیدی ز آن و آن نقش تو بود |
۲۴۹۰ | N | همچو آن زنگی که در آیینه دید | * | روی خود را زشت و بر آیینه رید |
۲۴۹۱ | N | که چه زشتی لایق اینی و بس | * | زشتیم آن تو است ای کور خس |
۲۴۹۲ | N | این حدث بر روی زشتت میکنی | * | نیست بر من ز انکه هستم روشنی |
۲۴۹۳ | N | گاه میدیدی لباست سوخته | * | گه دهان و چشم تو بر دوخته |
۲۴۹۴ | N | گاه حیوان قاصد خونت شده | * | گه سر خود را به دندان دده |
۲۴۹۵ | N | گه نگون اندر میان آب ریز | * | گه غریق سیل خون آمیز تیز |
۲۴۹۶ | N | گه ندات آمد از این چرخ نقی | * | که شقیی و شقیی و شقی |
۲۴۹۷ | N | گه ندات آمد صریحا از جبال | * | که برو هستی ز اصحاب الشمال |
۲۴۹۸ | N | گه ندا میآمدت از هر جماد | * | تا ابد فرعون در دوزخ فتاد |
۲۴۹۹ | N | زین بترها که نمیگویم ز شرم | * | تا نگردد طبع معکوس تو گرم |
۲۵۰۰ | N | اندکی گفتم به تو ای ناپذیر | * | ز اندکی دانی که هستم من خبیر |
۲۵۰۱ | N | خویشتن را کور میکردی و مات | * | تا نیندیشی ز خواب و واقعات |
۲۵۰۲ | N | چند بگریزی نک آمد پیش تو | * | کوری ادراک مکر اندیش تو |
block:4095
۲۵۰۳ | N | هین مکن زین پس فراگیر احتراز | * | که ز بخشایش در توبه است باز |
۲۵۰۴ | N | توبه را از جانب مغرب دری | * | باز باشد تا قیامت بر وری |
۲۵۰۵ | N | تا ز مغرب بر زند سر آفتاب | * | باز باشد آن در از وی رو متاب |
۲۵۰۶ | N | هست جنت را ز رحمت هشت در | * | یک در توبهست ز آن هشت ای پسر |
۲۵۰۷ | N | آن همه گه باز باشد گه فراز | * | و آن در توبه نباشد جز که باز |
۲۵۰۸ | N | هین غنیمت دار در باز است زود | * | رخت آن جا کش به کوری حسود |
block:4096
۲۵۰۹ | N | هین ز من بپذیر یک چیز و بیار | * | پس ز من بستان عوض آن را چهار |
۲۵۱۰ | N | گفت ای موسی کدام است آن یکی | * | شرح کن با من از آن یک اندکی |
۲۵۱۱ | N | گفت آن یک که بگویی آشکار | * | که خدایی نیست غیر کردگار |
۲۵۱۲ | N | خالق افلاک و انجم بر علا | * | مردم و دیو و پری و مرغ را |
۲۵۱۳ | N | خالق دریا و دشت و کوه و تیه | * | ملکت او بیحد و او بیشبیه |
۲۵۱۴ | N | گفت ای موسی کدام است آن چهار | * | که عوض بدهی مرا بر گو بیار |
۲۵۱۵ | N | تا بود کز لطف آن وعدهی حسن | * | سست گردد چهار میخ کفر من |
۲۵۱۶ | N | بو که ز آن خوش وعدههای مغتنم | * | بر گشاید قفل کفر صد منم |
۲۵۱۷ | N | بو که از تاثیر جوی انگبین | * | شهد گردد در تنم این زهر کین |
۲۵۱۸ | N | یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر | * | پرورش یابد دمی عقل اسیر |
۲۵۱۹ | N | یا بود کز عکس آن جوهای خمر | * | مست گردم بو برم از ذوق امر |
۲۵۲۰ | N | یا بود کز لطف آن جوهای آب | * | تازگی یابد تن شورهی خراب |
۲۵۲۱ | N | شورهام را سبزهای پیدا شود | * | خار زارم جنت ماوی شود |
۲۵۲۲ | N | بو که از عکس بهشت و چار جو | * | جان شود از یاری حق یار جو |
۲۵۲۳ | N | آن چنانک از عکس دوزخ گشتهام | * | آتش و در قهر حق آغشتهام |
۲۵۲۴ | N | گه ز عکس مار دوزخ همچو مار | * | گشتهام بر اهل جنت زهر بار |
۲۵۲۵ | N | گه ز عکس جوشش آب حمیم | * | آب ظلمم کرده خلقان را رمیم |
۲۵۲۶ | N | من ز عکس زمهریرم زمهریر | * | یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر |
۲۵۲۷ | N | دوزخ درویش و مظلومم کنون | * | وای آن که یابمش ناگه زبون |
block:4097
۲۵۲۸ | N | گفت موسی کاولین آن چهار | * | صحتی باشد تنت را پایدار |
۲۵۲۹ | N | این عللهایی که در طب گفتهاند | * | دور باشد از تنت ای ارجمند |
۲۵۳۰ | N | ثانیا باشد ترا عمر دراز | * | که اجل دارد ز عمرت احتراز |
۲۵۳۱ | N | وین نباشد بعد عمر مستوی | * | که به ناکام از جهان بیرون روی |
۲۵۳۲ | N | بلکه خواهان اجل چون طفل شیر | * | نه ز رنجی که ترا دارد اسیر |
۲۵۳۳ | N | مرگ جو باشی ولی نه از عجز رنج | * | بلکه بینی در خراب خانه گنج |
۲۵۳۴ | N | پس به دست خویش گیری تیشهای | * | میزنی بر خانه بیاندیشهای |
۲۵۳۵ | N | که حجاب گنج بینی خانه را | * | مانع صد خرمن این یک دانه را |
۲۵۳۶ | N | پس در آتش افکنی این دانه را | * | پیش گیری پیشهی مردانه را |
۲۵۳۷ | N | ای به یک برگی ز باغی مانده | * | همچو کرمی برگش از رز رانده |
۲۵۳۸ | N | چون کرم این کرم را بیدار کرد | * | اژدهای جهل را این کرم خورد |
۲۵۳۹ | N | کرم کرمی شد پر از میوه و درخت | * | این چنین تبدیل گردد نیک بخت |
block:4098
۲۵۴۰ | N | خانه بر کن کاز عقیق این یمن | * | صد هزاران خانه شاید ساختن |
۲۵۴۱ | N | گنج زیر خانه است و چاره نیست | * | از خرابی خانه مندیش و مهایست |
۲۵۴۲ | N | که هزاران خانه از یک نقد گنج | * | تان عمارت کرد بیتکلیف و رنج |
۲۵۴۳ | N | عاقبت این خانه خود ویران شود | * | گنج از زیرش یقین عریان شود |
۲۵۴۴ | N | لیک آن تو نباشد ز انکه روح | * | مزد ویران کردن استش آن فتوح |
۲۵۴۵ | N | چون نکرد آن کارمزدش هست لا | * | لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی |
۲۵۴۶ | N | دست خایی بعد از آن تو کای دریغ | * | این چنین ماهی بد اندر زیر میغ |
۲۵۴۷ | N | من نکردم آن چه گفتند از بهی | * | گنج رفت و خانه و دستم تهی |
۲۵۴۸ | N | خانهی اجرت گرفتی و کری | * | نیست ملک تو به بیعی یا شری |
۲۵۴۹ | N | این کری را مدت او تا اجل | * | تا در این مدت کنی در وی عمل |
۲۵۵۰ | N | پاره دوزی میکنی اندر دکان | * | زیر این دکان تو مدفون دو کان |
۲۵۵۱ | N | هست این دکان کرایی زود باش | * | تیشه بستان و تکش را میتراش |
۲۵۵۲ | N | تا که تیشه ناگهان بر کان نهی | * | از دکان و پاره دوزی وارهی |
۲۵۵۳ | N | پاره دوزی چیست خورد آب و نان | * | میزنی این پاره بر دلق گران |
۲۵۵۴ | N | هر زمان میدرد این دلق تنت | * | پاره بر وی میزنی زین خوردنت |
۲۵۵۵ | N | ای ز نسل پادشاه کامیار | * | با خود آ زین پاره دوزی ننگ دار |
۲۵۵۶ | N | پارهای بر کن از این قعر دکان | * | تا بر آرد سر به پیش تو دو کان |
۲۵۵۷ | N | پیش از آن کاین مهلت خانهی کری | * | آخر آید تو نخورده زو بری |
۲۵۵۸ | N | پس ترا بیرون کند صاحب دکان | * | وین دکان را بر کند از روی کان |
۲۵۵۹ | N | تو ز حسرت گاه بر سر میزنی | * | گاه ریش خام خود بر میکنی |
۲۵۶۰ | N | کای دریغا آن من بود این دکان | * | کور بودم بر نخوردم زین مکان |
۲۵۶۱ | N | ای دریغا بود ما را برد باد | * | تا ابد یا حسرتا شد للعباد |
block:4099
۲۵۶۲ | N | دیدم اندر خانه من نقش و نگار | * | بودم اندر عشق خانه بیقرار |
۲۵۶۳ | N | بودم از گنج نهانی بیخبر | * | ور نه دستنبوی من بودی تبر |
۲۵۶۴ | N | آه گر داد تبر را دادمی | * | این زمان غم را تبرا دادمی |
۲۵۶۵ | N | چشم را بر نقش میانداختم | * | همچو طفلان عشقها میباختم |
۲۵۶۶ | N | پس نکو گفت آن حکیم کامیار | * | که تو طفلی خانه پر نقش و نگار |
۲۵۶۷ | N | در الهی نامه بس اندرز کرد | * | که بر آر از دودمان خویش گرد |
۲۵۶۸ | N | بس کن ای موسی بگو وعدهی سوم | * | که دل من ز اضطرابش گشت گم |
۲۵۶۹ | N | گفت موسی آن سوم ملک دو تو | * | دو جهانی خالص از خصم و عدو |
۲۵۷۰ | N | بیشتر ز آن ملک کاکنون داشتی | * | کان بد اندر جنگ و این در آشتی |
۲۵۷۱ | N | آن که در جنگت چنان ملکی دهد | * | بنگر اندر صلح خوانت چون نهد |
۲۵۷۲ | N | آن کرم کاندر جفا آنهات داد | * | در وفا بنگر چه باشد افتقاد |
۲۵۷۳ | N | گفت ای موسی چهارم چیست زود | * | باز گو صبرم شد و حرصم فزود |
۲۵۷۴ | N | گفت چارم آن که مانی تو جوان | * | موی همچون قیر و رخ چون ارغوان |
۲۵۷۵ | N | رنگ و بو در پیش ما بس کاسد است | * | لیک تو پستی سخن کردیم پست |
۲۵۷۶ | N | افتخار از رنگ و بو و از مکان | * | هست شادی و فریب کودکان |
block:4100
۲۵۷۷ | N | چون که با کودک سر و کارم فتاد | * | هم زبان کودکان باید گشاد |
۲۵۷۸ | N | که برو کتاب تا مرغت خرم | * | یا مویز و جوز و فستق آورم |
۲۵۷۹ | N | جز شباب تن نمیدانی بگیر | * | این جوانی را بگیر ای خر شعیر |
۲۵۸۰ | N | هیچ آژنگی نیفتد بر رخت | * | تازه ماند آن شباب فرخت |
۲۵۸۱ | N | نه نژند پیریت آید به رو | * | نه قد چون سرو تو گردد دو تو |
۲۵۸۲ | N | نه شود زور جوانی از تو کم | * | نه به دندانها خللها یا الم |
۲۵۸۳ | N | نه کمی در شهوت و طمث و بعال | * | که زنان را آید از ضعفت ملال |
۲۵۸۴ | N | آن چنان بگشایدت فر شباب | * | که گشود آن مژدهی عکاشه باب |
block:4101
۲۵۸۵ | N | احمد آخر زمان را انتقال | * | در ربیع اول آید بیجدال |
۲۵۸۶ | N | چون خبر یابد دلش زین وقت نقل | * | عاشق آن وقت گردد او به عقل |
۲۵۸۷ | N | چون صفر آید شود شاد از صفر | * | که پس این ماه میسازم سفر |
۲۵۸۸ | N | هر شبی تا روز زین شوق هدی | * | ای رفیق راه اعلی میزدی |
۲۵۸۹ | N | گفت آن کس که مرا مژده دهد | * | چون صفر پای از جهان بیرون نهد |
۲۵۹۰ | N | که صفر بگذشت و شد ماه ربیع | * | مژدهور باشم مر او را و شفیع |
۲۵۹۱ | N | گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت | * | گفت که جنت ترا ای شیر زفت |
۲۵۹۲ | N | دیگری آمد که بگذشت آن صفر | * | گفت عکاشه ببرد از مژده بر |
۲۵۹۳ | N | پس رجال از نقل عالم شادمان | * | و ز بقایش شادمان این کودکان |
۲۵۹۴ | N | چون که آب خوش ندید آن مرغ کور | * | پیش او کوثر نماید آب شور |
۲۵۹۵ | N | همچنین موسی کرامت میشمرد | * | که نگردد صاف اقبال تو درد |
۲۵۹۶ | N | گفت احسنت و نکو گفتی و لیک | * | تا کنم من مشورت با یار نیک |
block:4102
۲۵۹۷ | N | باز گفت او این سخن با ایسیه | * | گفت جان افشان بر این ای دل سیه |
۲۵۹۸ | N | بس عنایتهاست متن این مقال | * | زود دریاب ای شه نیکو خصال |
۲۵۹۹ | N | وقت کشت آمد زهی پر سود کشت | * | این بگفت و گریه کرد و گرم گشت |
۲۶۰۰ | N | بر جهید از جا و گفتا بخ لک | * | آفتابی تاج گشتت ای کلک |
۲۶۰۱ | N | عیب کل را خود بپوشاند کلاه | * | خاصه چون باشد کله خورشید و ماه |
۲۶۰۲ | N | هم در آن مجلس که بشنیدی تو این | * | چون نگفتی آری و صد آفرین |
۲۶۰۳ | N | این سخن در گوش خورشید ارشدی | * | سر نگون بر بوی این زیر آمدی |
۲۶۰۴ | N | هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد | * | میکند ابلیس را حق افتقاد |
۲۶۰۵ | N | چون بدین لطف آن کریمت باز خواند | * | ای عجب چون زهرهات بر جای ماند |
۲۶۰۶ | N | زهرهات ندرید تا ز آن زهرهات | * | بودی اندر هر دو عالم بهرهات |
۲۶۰۷ | N | زهرهای کز بهرهی حق بر درد | * | چون شهیدان از دو عالم بر خورد |
۲۶۰۸ | N | غافلی هم حکمت است و این عمی | * | تا بماند لیک تا این حد چرا |
۲۶۰۹ | N | غافلی هم حکمت است و نعمت است | * | تا نپرد زود سرمایه ز دست |
۲۶۱۰ | N | لیک نی چندان که ناسوری شود | * | ز هر جان و عقل رنجوری شود |
۲۶۱۱ | N | خود که یابد این چنین بازار را | * | که به یک گل میخری گلزار را |
۲۶۱۲ | N | دانهای را صد درختستان عوض | * | حبهای را آمدت صد کان عوض |
۲۶۱۳ | N | کان لله دادن آن حبه است | * | تا که کان اللَّه له آید به دست |
۲۶۱۴ | N | ز انکه این هوی ضعیف بیقرار | * | هست شد ز آن هوی رب پایدار |
۲۶۱۵ | N | هوی فانی چون که خود با او سپرد | * | گشت باقی دایم و هرگز نمرد |
۲۶۱۶ | N | همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک | * | که فنا گردد بدین هر دو هلاک |
۲۶۱۷ | N | چون به اصل خود که دریا بود جست | * | از تف خورشید و باد و خاک رست |
۲۶۱۸ | N | ظاهرش گم گشت در دریا و لیک | * | ذات او معصوم و پا بر جا و نیک |
۲۶۱۹ | N | هین بده ای قطره خود را بیندم | * | تا بیابی در بهای قطره یم |
۲۶۲۰ | N | هین بده ای قطره خود را این شرف | * | در کف دریا شو ایمن از تلف |
۲۶۲۱ | N | خود که را آید چنین دولت به دست | * | قطره را بحری تقاضاگر شدهست |
۲۶۲۲ | N | اللَّه اللَّه زود بفروش و بخر | * | قطرهای ده بحر پر گوهر ببر |
۲۶۲۳ | N | اللَّه اللَّه هیچ تاخیری مکن | * | که ز بحر لطف آمد این سخن |
۲۶۲۴ | N | لطف اندر لطف این گم میشود | * | کاسفلی بر چرخ هفتم میشود |
۲۶۲۵ | N | هین که یک بازی فتادت بو العجب | * | هیچ طالب این نیابد در طلب |
۲۶۲۶ | N | گفت با هامان بگویم ای ستیر | * | شاه را لازم بود رای وزیر |
۲۶۲۷ | N | گفت با هامان مگو این راز را | * | کور کمپیری چه داند باز را |
block:4103
۲۶۲۸ | N | باز اسپیدی به کمپیری دهی | * | او ببرد ناخنش بهر بهی |
۲۶۲۹ | N | ناخنی که اصل کار است و شکار | * | کور کمپیرک ببرد کوروار |
۲۶۳۰ | N | که کجا بودهست مادر که ترا | * | ناخنان زین سان دراز است ای کیا |
۲۶۳۱ | N | ناخن و منقار و پرش را برید | * | وقت مهر این میکند زال پلید |
۲۶۳۲ | N | چون که تتماجش دهد او کم خورد | * | خشم گیرد مهرها را بر درد |
۲۶۳۳ | N | که چنین تتماج پختم بهر تو | * | تو تکبر مینمایی و عتو |
۲۶۳۴ | N | تو سزایی در همان رنج و بلا | * | نعمت و اقبال کی سازد ترا |
۲۶۳۵ | N | آب تتماجش دهد کاین را بگیر | * | گر نمیخواهی که نوشی ز آن فطیر |
۲۶۳۶ | N | آب تتماجش نگیرد طبع باز | * | زال بترنجد شود خشمش دراز |
۲۶۳۷ | N | از غضب آن آش سوزان بر سرش | * | زن فرو ریزد شود کل مغفرش |
۲۶۳۸ | N | اشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز | * | یاد آرد لطف شاه دل فروز |
۲۶۳۹ | N | ز آن دو چشم نازنین با دلال | * | که ز چهرهی شاه دارد صد کمال |
۲۶۴۰ | N | چشم ما زاغش شده پر زخم زاغ | * | چشم نیک از چشم بد با درد و داغ |
۲۶۴۱ | N | چشم دریا بسطتی کز بسط او | * | هر دو عالم مینماید تار مو |
۲۶۴۲ | N | گر هزاران چرخ در چشمش رود | * | همچو چشمه پیش قلزم گم شود |
۲۶۴۳ | N | چشم بگذشته از این محسوسها | * | یافته از غیب بینی بوسها |
۲۶۴۴ | N | خود نمییابم یکی گوشی که من | * | نکتهای گویم از آن چشم حسن |
۲۶۴۵ | N | میچکید آن آب محمود جلیل | * | میربودی قطرهاش را جبرئیل |
۲۶۴۶ | N | تا بمالد در پر و منقار خویش | * | گر دهد دستوریاش آن خوب کیش |
۲۶۴۷ | N | باز گوید خشم کمپیر ار فروخت | * | فر و نور و صبر و علمم را نسوخت |
۲۶۴۸ | N | باز جانم باز صد صورت تند | * | زخم بر ناقه نه بر صالح زند |
۲۶۴۹ | N | صالح از یک دم که آرد باشکوه | * | صد چنان ناقه بزاید متن کوه |
۲۶۵۰ | N | دل همیگوید خموش و هوش دار | * | ور نه درانید غیرت پود و تار |
۲۶۵۱ | N | غیرتش را هست صد حلم نهان | * | ور نه سوزیدی به یک دم صد جهان |
۲۶۵۲ | N | نخوت شاهی گرفتش جای پند | * | تا دل خود را ز بند پند کند |
۲۶۵۳ | N | که کنم با رای هامان مشورت | * | کاوست پشت ملک و قطب مقدرت |
۲۶۵۴ | N | مصطفی را رایزن صدیق رب | * | رایزن بو جهل را شد بو لهب |
۲۶۵۵ | N | عرق جنسیت چنانش جذب کرد | * | کان نصیحتها به پیشش گشت سرد |
۲۶۵۶ | N | جنس سوی جنس صد پره پرد | * | بر خیالش بندها را بر درد |
block:4104
۲۶۵۷ | N | یک زنی آمد به پیش مرتضی | * | گفت شد بر ناودان طفلی مرا |
۲۶۵۸ | N | گرش میخوانم نمیآید به دست | * | ور هلم ترسم که افتد او به پست |
۲۶۵۹ | N | نیست عاقل تا که دریابد چو ما | * | گر بگویم کز خطر سوی من آ |
۲۶۶۰ | N | هم اشارت را نمیداند به دست | * | ور بداند نشنود این هم بد است |
۲۶۶۱ | N | بس نمودم شیر و پستان را بدو | * | او همیگرداند از من چشم و رو |
۲۶۶۲ | N | از برای حق شمایید ای مهان | * | دستگیر این جهان و آن جهان |
۲۶۶۳ | N | زود درمان کن که میلرزد دلم | * | که به درد از میوهی دل بگسلم |
۲۶۶۴ | N | گفت طفلی را بر آور هم به بام | * | تا ببیند جنس خود را آن غلام |
۲۶۶۵ | N | سوی جنس آید سبک ز آن ناودان | * | جنس بر جنس است عاشق جاودان |
۲۶۶۶ | N | زن چنان کرد و چو دید آن طفل او | * | جنس خود خوش خوش بدو آورد رو |
۲۶۶۷ | N | سوی بام آمد ز متن ناودان | * | جاذب هر جنس را هم جنس دان |
۲۶۶۸ | N | غژغژان آمد به سوی طفل طفل | * | وارهید او از فتادن سوی سفل |
۲۶۶۹ | N | ز آن بود جنس بشر پیغمبران | * | تا به جنسیت رهند از ناودان |
۲۶۷۰ | N | پس بشر فرمود خود را مثلکم | * | تا به جنس آیید و کم گردید گم |
۲۶۷۱ | N | ز انکه جنسیت عجایب جاذبی است | * | جاذبش جنس است هر جا طالبی است |
۲۶۷۲ | N | عیسی و ادریس بر گردون شدند | * | با ملایک چون که هم جنس آمدند |
۲۶۷۳ | N | باز آن هاروت و ماروت از بلند | * | جنس تن بودند ز آن زیر آمدند |
۲۶۷۴ | N | کافران هم جنس شیطان آمده | * | جانشان شاگرد شیطانان شده |
۲۶۷۵ | N | صد هزاران خوی بد آموخته | * | دیدههای عقل و دل بر دوخته |
۲۶۷۶ | N | کمترین خوشان به زشتی آن حسد | * | آن حسد که گردن ابلیس زد |
۲۶۷۷ | N | ز آن سگان آموخته حقد و حسد | * | که نخواهد خلق را ملک ابد |
۲۶۷۸ | N | هر که را دید او کمال از چپ و راست | * | از حسد قولنجش آمد درد خاست |
۲۶۷۹ | N | ز انکه هر بد بخت خرمن سوخته | * | مینخواهد شمع کس افروخته |
۲۶۸۰ | N | هین کمالی دست آور تا تو هم | * | از کمال دیگران نفتی به غم |
۲۶۸۱ | N | از خدا میخواه دفع این حسد | * | تا خدایت وارهاند از جسد |
۲۶۸۲ | N | مر ترا مشغولیی بخشد درون | * | که نپردازی از آن سوی برون |
۲۶۸۳ | N | جرعهی می را خدا آن میدهد | * | که بدو مست از دو عالم میرهد |
۲۶۸۴ | N | خاصیت بنهاده در کف حشیش | * | کاو زمانی میرهاند از خودیش |
۲۶۸۵ | N | خواب را یزدان بدان سان میکند | * | کز دو عالم فکر را بر میکند |
۲۶۸۶ | N | کرد مجنون را ز عشق پوستی | * | کاو بشناسد عدو از دوستی |
۲۶۸۷ | N | صد هزاران این چنین میدارد او | * | که بر ادراکات تو بگمارد او |
۲۶۸۸ | N | هست میهای شقاوت نفس را | * | که ز ره بیرون برد آن نحس را |
۲۶۸۹ | N | هست میهای سعادت عقل را | * | که بیابد منزل بینقل را |
۲۶۹۰ | N | خیمهی گردون ز سر مستی خویش | * | بر کند ز آن سو بگیرد راه پیش |
۲۶۹۱ | N | هین به هر مستی دلا غره مشو | * | هست عیسی مست حق خر مست جو |
۲۶۹۲ | N | این چنین می را بجو زین خنبها | * | مستیاش نبود ز کوته دنبها |
۲۶۹۳ | N | ز انکه هر معشوق چون خنبی است پر | * | آن یکی درد و دگر صافی چو در |
۲۶۹۴ | N | می شناسا هین بچش با احتیاط | * | تا میی یابی منزه ز اختلاط |
۲۶۹۵ | N | هر دو مستی میدهندت لیک این | * | مستیات آرد کشان تا رب دین |
۲۶۹۶ | N | تا رهی از فکر و وسواس و حیل | * | بیعقال این عقل در رقص الجمل |
۲۶۹۷ | N | انبیا چون جنس روحند و ملک | * | مر ملک را جذب کردند از فلک |
۲۶۹۸ | N | باد جنس آتش است و یار او | * | که بود آهنگ هر دو بر علو |
۲۶۹۹ | N | چون ببندی تو سر کوزهی تهی | * | در میان حوض یا جویی نهی |
۲۷۰۰ | N | تا قیامت آن فرو ناید به پست | * | که دلش خالی است و در وی باد هست |
۲۷۰۱ | N | میل بادش چون سوی بالا بود | * | ظرف خود را هم سوی بالا کشد |
۲۷۰۲ | N | باز آن جانها که جنس انبیاست | * | سوی ایشان کش کشان چون سایههاست |
۲۷۰۳ | N | ز انکه عقلش غالب است و بیز شک | * | عقل جنس آمد به خلقت با ملک |
۲۷۰۴ | N | و آن هوای نفس غالب بر عدو | * | نفس جنس اسفل آمد شد بدو |
۲۷۰۵ | N | بود قبطی جنس فرعون ذمیم | * | بود سبطی جنس موسای کلیم |
۲۷۰۶ | N | بود هامان جنستر فرعون را | * | بر گزیدش برد بر صدر سرا |
۲۷۰۷ | N | لاجرم از صدر تا قعرش کشید | * | که ز جنس دوزخند آن دو پلید |
۲۷۰۸ | N | هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور | * | هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور |
۲۷۰۹ | N | ز انکه دوزخ گوید ای مومن تو زود | * | بر گذر که نورت آتش را ربود |
۲۷۱۰ | N | بگذر ای مومن که نورت میکشد | * | آتشم را چون که دامن میکشد |
۲۷۱۱ | N | میرمد آن دوزخی از نور هم | * | ز انکه طبع دوزخ استش ای صنم |
۲۷۱۲ | N | دوزخ از مومن گریزد آن چنان | * | که گریزد مومن از دوزخ به جان |
۲۷۱۳ | N | ز انکه جنس نار نبود نور او | * | ضد نار آمد حقیقت نور جو |
۲۷۱۴ | N | در حدیث آمد که مومن در دعا | * | چون امان خواهد ز دوزخ از خدا |
۲۷۱۵ | N | دوزخ از وی هم امان خواهد به جان | * | که خدایا دور دارم از فلان |
۲۷۱۶ | N | جاذبهی جنسیت است اکنون ببین | * | که تو جنس کیستی از کفر و دین |
۲۷۱۷ | N | گر به هامان مایلی هامانیی | * | ور به موسی مایلی سبحانیی |
۲۷۱۸ | N | ور به هر دو مایلی انگیخته | * | نفس و عقلی هر دوان آمیخته |
۲۷۱۹ | N | هر دو در جنگند هان و هان بکوش | * | تا شود غالب معانی بر نقوش |
۲۷۲۰ | N | در جهان جنگ شادی این بس است | * | که ببینی بر عدو هر دم شکست |
۲۷۲۱ | N | آن ستیزه رو به سختی عاقبت | * | گفت با هامان برای مشورت |
۲۷۲۲ | N | وعدههای آن کلیم اللَّه را | * | گفت و محرم ساخت آن گمراه را |
block:4105
۲۷۲۳ | N | گفت با هامان چو تنهایش بدید | * | جست هامان و گریبان را درید |
۲۷۲۴ | N | بانگها زد گریهها کرد آن لعین | * | کوفت دستار و کله را بر زمین |
۲۷۲۵ | N | که چگونه گفت اندر روی شاه | * | این چنین گستاخ آن حرف تباه |
۲۷۲۶ | N | جمله عالم را مسخر کرده تو | * | کار را با بخت چون زر کرده تو |
۲۷۲۷ | N | از مشارق و ز مغارب بیلجاج | * | سوی تو آرند سلطانان خراج |
۲۷۲۸ | N | پادشاهان لب همیمالند شاد | * | بر ستانهی خاک تو ای کیقباد |
۲۷۲۹ | N | اسب یاغی چون ببیند اسب ما | * | رو بگرداند گریزد بیعصا |
۲۷۳۰ | N | تا کنون معبود و مسجود جهان | * | بودهای گردی کمینهی بندگان |
۲۷۳۱ | N | در هزار آتش شدن زین خوشتر است | * | که خداوندی شود بنده پرست |
۲۷۳۲ | N | نه بکش اول مرا ای شاه چین | * | تا نبیند چشم من بر شاه این |
۲۷۳۳ | N | خسروا اول مرا گردن بزن | * | تا نبیند این مذلت چشم من |
۲۷۳۴ | N | خود نبودست و مبادا این چنین | * | که زمین گردون شود گردون زمین |
۲۷۳۵ | N | بندگانمان خواجهتاش ما شوند | * | بیدلانمان دل خراش ما شوند |
۲۷۳۶ | N | چشم روشن دشمنان و دوست کور | * | گشت ما را پس گلستان قعر گور |
block:4106
۲۷۳۷ | N | دوست از دشمن همینشناخت او | * | نرد را کورانه کژ میباخت او |
۲۷۳۸ | N | دشمن تو جز تو نبود ای لعین | * | بیگناهان را مگو دشمن به کین |
۲۷۳۹ | N | پیش تو این حالت بد دولت است | * | که دوادو اول و آخر لت است |
۲۷۴۰ | N | گر از این دولت نتازی خزخزان | * | این بهارت را همیآید خزان |
۲۷۴۱ | N | مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند | * | که سر ایشان ز تن ببریدهاند |
۲۷۴۲ | N | مشرق و مغرب که نبود برقرار | * | چون کنند آخر کسی را پایدار |
۲۷۴۳ | N | تو بدان فخر آوری کز ترس و بند | * | چاپلوست گشت مردم روز چند |
۲۷۴۴ | N | هر که را مردم سجودی میکنند | * | زهر اندر جان او میآگنند |
۲۷۴۵ | N | چون که بر گردد از او آن ساجدش | * | داند او کان زهر بود و موبدش |
۲۷۴۶ | N | ای خنک آن را که ذلت نفسه | * | وای آنک از سرکشی شد چون که او |
۲۷۴۷ | N | این تکبر زهر قاتل دان که هست | * | از می پر زهر شد آن گیج مست |
۲۷۴۸ | N | چون می پر زهر نوشد مدبری | * | از طرب یک دم بجنباند سری |
۲۷۴۹ | N | بعد یک دم زهر بر جانش فتد | * | زهر در جانش کند داد و ستد |
۲۷۵۰ | N | گر نداری زهریاش را اعتقاد | * | کاو چو زهر آمد نگر در قوم عاد |
۲۷۵۱ | N | چون که شاهی دست یابد بر شهی | * | بکشدش یا باز دارد در چهی |
۲۷۵۲ | N | ور بیابد خستهی افتاده را | * | مرهمش سازد شه و بدهد عطا |
۲۷۵۳ | N | گر نه زهر است آن تکبر پس چرا | * | کشت شه را بیگناه و بیخطا |
۲۷۵۴ | N | وین دگر را بیز خدمت چون نواخت | * | زین دو جنبش زهر را شاید شناخت |
۲۷۵۵ | N | راه زن هرگز گدایی را نزد | * | گرگ گرگ مرده را هرگز گزد |
۲۷۵۶ | N | خضر کشتی را برای آن شکست | * | تا تواند کشتی از فجار رست |
۲۷۵۷ | N | چون شکسته میرهد اشکسته شو | * | امن در فقر است اندر فقر رو |
۲۷۵۸ | N | آن کهی کاو داشت از کان نقد چند | * | گشت پاره پاره از زخم کلند |
۲۷۵۹ | N | تیغ بهر اوست کاو را گردنی است | * | سایه کافکنده ست بر وی زخم نیست |
۲۷۶۰ | N | مهتری نفت است و آتش ای غوی | * | ای برادر چون بر آذر میروی |
۲۷۶۱ | N | هر چه او هموار باشد با زمین | * | تیرها را کی هدف گردد ببین |
۲۷۶۲ | N | سر بر آرد از زمین آن گاه او | * | چون هدفها زخم یابد بیرفو |
۲۷۶۳ | N | نردبان خلق این ما و منی است | * | عاقبت زین نردبان افتادنی است |
۲۷۶۴ | N | هر که بالاتر رود ابلهتر است | * | کاستخوان او بتر خواهد شکست |
۲۷۶۵ | N | این فروع است و اصولش آن بود | * | که ترفع شرکت یزدان بود |
۲۷۶۶ | N | چون نمردی و نگشتی زنده زو | * | یاغیی باشی به شرکت ملک جو |
۲۷۶۷ | N | چون بدو زنده شدی آن خود وی است | * | وحدت محض است آن شرکت کی است |
۲۷۶۸ | N | شرح این در آینهی اعمال جو | * | که نیابی فهم آن از گفتوگو |
۲۷۶۹ | N | گر بگویم آن چه دارم در درون | * | بس جگرها گردد اندر حال خون |
۲۷۷۰ | N | بس کنم خود زیرکان را این بس است | * | بانگ دو کردم اگر در ده کس است |
۲۷۷۱ | N | حاصل آن هامان بدان گفتار بد | * | این چنین راهی بر آن فرعون زد |
۲۷۷۲ | N | لقمهی دولت رسیده تا دهان | * | او گلوی او بریده ناگهان |
۲۷۷۳ | N | خرمن فرعون را داد او به باد | * | هیچ شه را این چنین صاحب مباد |
block:4107
۲۷۷۴ | N | گفت موسی لطف بنمودیم و جود | * | خود خداوندیت را روزی نبود |
۲۷۷۵ | N | آن خداوندی که نبود راستین | * | مر و را نه دست دان نه آستین |
۲۷۷۶ | N | آن خداوندی که دزدیده بود | * | بیدل و بیجان و بیدیده بود |
۲۷۷۷ | N | آن خداوندی که دادندت عوام | * | باز بستانند از تو همچو وام |
۲۷۷۸ | N | ده خداوندی عاریت به حق | * | تا خداوندیت بخشد متفق |
block:4108
۲۷۷۹ | N | آن امیران عرب گرد آمدند | * | نزد پیغمبر منازع میشدند |
۲۷۸۰ | N | که تو میری هر یک از ما هم امیر | * | بخش کن این ملک و بخش خود بگیر |
۲۷۸۱ | N | هر یکی در بخش خود انصاف جو | * | تو ز بخش ما دو دست خود بشو |
۲۷۸۲ | N | گفت میری مر مرا حق داده است | * | سروری و امر مطلق داده است |
۲۷۸۳ | N | کاین قرآن احمد است و دور او | * | هین بگیرید امر او را اتَّقُوا |
۲۷۸۴ | N | قوم گفتندش که ما هم ز آن قضا | * | حاکمیم و داد امیریمان خدا |
۲۷۸۵ | N | گفت لیکن مر مرا حق ملک داد | * | مر شما را عاریت از بهر زاد |
۲۷۸۶ | N | میری من تا قیامت باقی است | * | میری عاریتی خواهد شکست |
۲۷۸۷ | N | قوم گفتند ای امیر افزون مگو | * | چیست حجت بر فزون جویی تو |
۲۷۸۸ | N | در زمان ابری بر آمد ز امر مر | * | سیل آمد گشت آن اطراف پر |
۲۷۸۹ | N | رو به شهر آورد سیل بس مهیب | * | اهل شهر افغان کنان جمله رعیب |
۲۷۹۰ | N | گفت پیغمبر که وقت امتحان | * | آمد اکنون تا گمان گردد عیان |
۲۷۹۱ | N | هر امیری نیزهی خود در فکند | * | تا شود در امتحان آن سیل بند |
۲۷۹۲ | N | پس قضیب انداخت در وی مصطفی | * | آن قضیب معجز فرمان روا |
۲۷۹۳ | N | نیزهها را همچو خاشاکی ربود | * | آب تیز سیل پر جوش عنود |
۲۷۹۴ | N | نیزهها گم گشت جمله و آن قضیب | * | بر سر آب ایستاده چون رقیب |
۲۷۹۵ | N | ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت | * | رو بگردانید و آن سیلاب رفت |
۲۷۹۶ | N | چون بدیدند از وی آن امر عظیم | * | پس مقر گشتند آن میران ز بیم |
۲۷۹۷ | N | جز سه کس که حقد ایشان چیره بود | * | ساحرش گفتند و کاهن از جحود |
۲۷۹۸ | N | ملک بر بسته چنان باشد ضعیف | * | ملک بر رسته چنین باشد شریف |
۲۷۹۹ | N | نیزهها را گر ندیدی با قضیب | * | نامشان بین نام او بین ای نجیب |
۲۸۰۰ | N | نامشان را سیل تیز مرگ برد | * | نام او و دولت تیزش نمرد |
۲۸۰۱ | N | پنج نوبت میزنندش بر دوام | * | همچنین هر روز تا روز قیام |
۲۸۰۲ | N | گر ترا عقل است کردم لطفها | * | ور خری آوردهام خر را عصا |
۲۸۰۳ | N | آن چنان زین آخورت بیرون کنم | * | کز عصا گوش و سرت پر خون کنم |
۲۸۰۴ | N | اندرین آخور خران و مردمان | * | مینیابند از جفای تو امان |
۲۸۰۵ | N | نک عصا آوردهام بهر ادب | * | هر خری را کاو نباشد مستحب |
۲۸۰۶ | N | اژدهایی میشود در قهر تو | * | کاژدهایی گشتهای در فعل و خو |
۲۸۰۷ | N | اژدهای کوهیی تو بیامان | * | لیک بنگر اژدهای آسمان |
۲۸۰۸ | N | این عصا از دوزخ آمد چاشنی | * | که هلا بگریز اندر روشنی |
۲۸۰۹ | N | ور نه درمانی تو در دندان من | * | مخلصت نبود ز در بندان من |
۲۸۱۰ | N | این عصایی بود این دم اژدهاست | * | تا نگویی دوزخ یزدان کجاست |
block:4109
۲۸۱۱ | N | هر کجا خواهد خدا دوزخ کند | * | اوج را بر مرغ دام و فخ کند |
۲۸۱۲ | N | هم ز دندانت بر آید دردها | * | تا بگویی دوزخ است و اژدها |
۲۸۱۳ | N | یا کند آب دهانت را عسل | * | تا بگویی که بهشت است و حلل |
۲۸۱۴ | N | از بن دندان برویاند شکر | * | تا بدانی قوت حکم قدر |
۲۸۱۵ | N | پس به دندان بیگناهان را مگز | * | فکر کن از ضربت نامحترز |
۲۸۱۶ | N | نیل را بر قبطیان حق خون کند | * | سبطیان را از بلا محصون کند |
۲۸۱۷ | N | تا بدانی پیش حق تمییز هست | * | در میان هوشیار راه و مست |
۲۸۱۸ | N | نیل تمییز از خدا آموختهست | * | که گشاد این را و آن را سخت بست |
۲۸۱۹ | N | لطف او عاقل کند مر نیل را | * | قهر او ابله کند قابیل را |
۲۸۲۰ | N | در جمادات از کرم عقل آفرید | * | عقل از عاقل به قهر خود برید |
۲۸۲۱ | N | در جماد از لطف عقلی شد پدید | * | و ز نکال از عاقلان دانش رمید |
۲۸۲۲ | N | عقل چون باران به امر آن جا بریخت | * | عقل این سو خشم حق دید و گریخت |
۲۸۲۳ | N | ابر و خورشید و مه و نجم بلند | * | جمله بر ترتیب آیند و روند |
۲۸۲۴ | N | هر یکی ناید مگر در وقت خویش | * | که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش |
۲۸۲۵ | N | چون نکردی فهم این را ز انبیا | * | دانش آوردند در سنگ و عصا |
۲۸۲۶ | N | تا جمادات دگر را بیلباس | * | چون عصا و سنگ داری از قیاس |
۲۸۲۷ | N | طاعت سنگ و عصا ظاهر شود | * | و ز جمادات دگر مخبر شود |
۲۸۲۸ | N | که ز یزدان آگهیم و طایعیم | * | ما همه بیاتفاقی ضایعیم |
۲۸۲۹ | N | همچو آب نیل دانی وقت غرق | * | کاو میان هر دو امت کرد فرق |
۲۸۳۰ | N | چون زمین دانیش دانا وقت خسف | * | در حق قارون که قهرش کرد و نسف |
۲۸۳۱ | N | چون قمر که امر بشنید و شتافت | * | پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت |
۲۸۳۲ | N | چون درخت و سنگ کاندر هر مقام | * | مصطفی را کرده ظاهر السلام |
block:4110
۲۸۳۳ | N | دی یکی میگفت عالم حادث است | * | فانی است این چرخ و حقش وارث است |
۲۸۳۴ | N | فلسفیی گفت چون دانی حدوث | * | حادثی ابر چون داند غیوث |
۲۸۳۵ | N | ذرهای خود نیستی از انقلاب | * | تو چه میدانی حدوث آفتاب |
۲۸۳۶ | N | کرمکی کاندر حدث باشد دفین | * | کی بداند آخر و بدو زمین |
۲۸۳۷ | N | این به تقلید از پدر بشنیدهای | * | از حماقت اندر این پیچیدهای |
۲۸۳۸ | N | چیست برهان بر حدوث این بگو | * | ور نه خامش کن فزون گویی مجو |
۲۸۳۹ | N | گفت دیدم اندر این بحر عمیق | * | بحث میکردند روزی دو فریق |
۲۸۴۰ | N | در جدال و در خصام و در ستوه | * | گشت هنگامه بر آن دو کس گروه |
۲۸۴۱ | N | من به سوی جمع هنگامه شدم | * | اطلاع از حال ایشان بستدم |
۲۸۴۲ | N | آن یکی میگفت گردون فانی است | * | بیگمانی این بنا را بانی است |
۲۸۴۳ | N | و آن دگر گفت این قدیم و بیکی است | * | نیستش بانی و یا بانی وی است |
۲۸۴۴ | N | گفت منکر گشتهای خلاق را | * | روز و شب آرنده و رزاق را |
۲۸۴۵ | N | گفت بیبرهان نخواهم من شنید | * | آن چه گولی آن به تقلیدی گزید |
۲۸۴۶ | N | هین بیاور حجت و برهان که من | * | نشنوم بیحجت این را در زمن |
۲۸۴۷ | N | گفت حجت در درون جانم است | * | در درون جان نهان برهانم است |
۲۸۴۸ | N | تو نمیبینی هلال از ضعف چشم | * | من همیبینم مکن بر من تو خشم |
۲۸۴۹ | N | گفتوگو بسیار گشت و خلق گیج | * | در سر و پایان این چرخ بسیج |
۲۸۵۰ | N | گفت یارا در درونم حجتی است | * | بر حدوث آسمانم آیتی است |
۲۸۵۱ | N | من یقین دارم نشانش آن بود | * | مر یقین دان را که در آتش رود |
۲۸۵۲ | N | در زبان میناید آن حجت بدان | * | همچو حال سر عشق عاشقان |
۲۸۵۳ | N | نیست پیدا سر گفتوگوی من | * | جز که زردی و نزاری روی من |
۲۸۵۴ | N | اشک و خون بر رخ روانه میدود | * | حجت حسن و جمالش میشود |
۲۸۵۵ | N | گفت من اینها ندانم حجتی | * | که بود در پیش عامه آیتی |
۲۸۵۶ | N | گفت چون قلبی و نقدی دم زنند | * | که تو قلبی من نکویم ارجمند |
۲۸۵۷ | N | هست آتش امتحان آخرین | * | کاندر آتش در فتند این دو قرین |
۲۸۵۸ | N | عام و خاص از حالشان عالم شوند | * | از گمان و شک سوی ایقان روند |
۲۸۵۹ | N | آب و آتش آمد ای جان امتحان | * | نقد و قلبی را که آن باشد نهان |
۲۸۶۰ | N | تا من و تو هر دو در آتش رویم | * | حجت باقی حیرانان شویم |
۲۸۶۱ | N | تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم | * | که من و تو این گره را آیتیم |
۲۸۶۲ | N | همچنان کردند و در آتش شدند | * | هر دو خود را بر تف آتش زدند |
۲۸۶۳ | N | آن خدا گوینده مرد مدعی | * | رست و سوزید اندر آتش آن دعی |
۲۸۶۴ | N | از موذن بشنو این اعلام را | * | کوری افزون روان خام را |
۲۸۶۵ | N | که نسوزیدهست این نام از اجل | * | کش مستی صدر بوده ست و اجل |
۲۸۶۶ | N | صد هزاران زین رهان اندر قران | * | بر دریده پردههای منکران |
۲۸۶۷ | N | چون گرو بستند غالب شد صواب | * | در دوام و معجزات و در جواب |
۲۸۶۸ | N | فهم کردم کان که دم زد از سبق | * | و ز حدوث چرخ پیروز است و حق |
۲۸۶۹ | N | حجت منکر هماره زرد رو | * | یک نشان بر صدق آن انکار کو |
۲۸۷۰ | N | یک مناره در ثنای منکران | * | کو در این عالم که تا باشد نشان |
۲۸۷۱ | N | منبری کو که بر آن جا مخبری | * | یاد آرد روزگار منکری |
۲۸۷۲ | N | روی دینار و درم از نامشان | * | تا قیامت میدهد زین حق نشان |
۲۸۷۳ | N | سکهی شاهان همیگردد دگر | * | سکهی احمد ببین تا مستقر |
۲۸۷۴ | N | بر رخ نقره و یا روی زری | * | وانما بر سکه نام منکری |
۲۸۷۵ | N | خود مگیر این معجزه چون آفتاب | * | صد زبان بین نام او أُمُّ الْکِتابِ |
۲۸۷۶ | N | زهره نی کس را که یک حرفی از آن | * | یا بدزدد یا فزاید در بیان |
۲۸۷۷ | N | یار غالب شو که تا غالب شوی | * | یار مغلوبان مشو هین ای غوی |
۲۸۷۸ | N | حجت منکر همین آمد که من | * | غیر این ظاهر نمیبینم وطن |
۲۸۷۹ | N | هیچ نندیشد که هر جا ظاهری است | * | آن ز حکمتهای پنهان مخبری است |
۲۸۸۰ | N | فایدهی هر ظاهری خود باطن است | * | همچو نفع اندر دواها کامن است |
block:4111
۲۸۸۱ | N | هیچ نقاشی نگارد زین نقش | * | بیامید نفع بهر عین نقش |
۲۸۸۲ | N | بلکه بهر میهمانان و کهان | * | که به فرجه وارهند از اندهان |
۲۸۸۳ | N | شادی بچگان و یاد دوستان | * | دوستان رفته را از نقش آن |
۲۸۸۴ | N | هیچ کوزهگر کند کوزه شتاب | * | بهر عین کوزه نه بر بوی آب |
۲۸۸۵ | N | هیچ کاسهگر کند کاسهی تمام | * | بهر عین کاسه نه بهر طعام |
۲۸۸۶ | N | هیچ خطاطی نویسد خط به فن | * | بهر عین خط نه بهر خواندن |
۲۸۸۷ | N | نقش ظاهر بهر نقش غایب است | * | و آن برای غایب دیگر ببست |
۲۸۸۸ | N | تا سوم چارم دهم بر میشمر | * | این فواید را به مقدار نظر |
۲۸۸۹ | N | همچو بازیهای شطرنج ای پسر | * | فایدهی هر لعب در تالی نگر |
۲۸۹۰ | N | این نهاده بهر آن لعب نهان | * | و آن برای آن و آن بهر فلان |
۲۸۹۱ | N | همچنین دیده جهات اندر جهات | * | در پی هم تا رسی در برد و مات |
۲۸۹۲ | N | اول از بهر دوم باشد چنان | * | که شدن بر پایههای نردبان |
۲۸۹۳ | N | و آن دوم بهر سوم میدان تمام | * | تا رسی تو پایه پایه تا به بام |
۲۸۹۴ | N | شهوت خوردن ز بهر آن منی | * | و آن منی از بهر نسل و روشنی |
۲۸۹۵ | N | کند بینش مینبیند غیر این | * | عقل او بیسیر چون نبت زمین |
۲۸۹۶ | N | نبت را چه خوانده چه ناخوانده | * | هست پای او به گل درمانده |
۲۸۹۷ | N | گر سرش جنبد به سیر باد رو | * | تو به سر جنبانیاش غره مشو |
۲۸۹۸ | N | آن سرش گوید سمعنا ای صبا | * | پای او گوید عصینا خلنا |
۲۸۹۹ | N | چون نداند سیر میراند چو عام | * | بر توکل مینهد چون کور گام |
۲۹۰۰ | N | بر توکل تا چه آید در نبرد | * | چون توکل کردن اصحاب نرد |
۲۹۰۱ | N | و آن نظرهایی که آن افسرده نیست | * | جز رونده و جز درندهی پرده نیست |
۲۹۰۲ | N | آن چه در ده سال خواهد آمدن | * | این زمان بیند به چشم خویشتن |
۲۹۰۳ | N | همچنین هر کس به اندازهی نظر | * | غیب و مستقبل ببیند خیر و شر |
۲۹۰۴ | N | چون که سد پیش و سد پس نماند | * | شد گزاره چشم و لوح غیب خواند |
۲۹۰۵ | N | چون نظر پس کرد تا بدو وجود | * | ماجرا و آغاز هستی رو نمود |
۲۹۰۶ | N | بحث املاک زمین با کبریا | * | در خلیفه کردن بابای ما |
۲۹۰۷ | N | چون نظر در پیش افکند او بدید | * | آن چه خواهد بود تا محشر پدید |
۲۹۰۸ | N | پس ز پس میبیند او تا اصل اصل | * | پیش میبیند عیان تا روز فصل |
۲۹۰۹ | N | هر کسی اندازهی روشن دلی | * | غیب را بیند به قدر صیقلی |
۲۹۱۰ | N | هر که صیقل بیش کرد او بیش دید | * | بیشتر آمد بر او صورت پدید |
۲۹۱۱ | N | گر تو گویی کان صفا فضل خداست | * | نیز این توفیق صیقل ز آن عطاست |
۲۹۱۲ | N | قدر همت باشد آن جهد و دعا | * | لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی |
۲۹۱۳ | N | واهب همت خداوند است و بس | * | همت شاهی ندارد هیچ خس |
۲۹۱۴ | N | نیست تخصیص خدا کس را به کار | * | مانع طوع و مراد و اختیار |
۲۹۱۵ | N | لیک چون رنجی دهد بد بخت را | * | او گریزاند به کفران رخت را |
۲۹۱۶ | N | نیک بختی را چو حق رنجی دهد | * | رخت را نزدیکتر وا مینهد |
۲۹۱۷ | N | بد دلان از بیم جان در کارزار | * | کرده اسباب هزیمت اختیار |
۲۹۱۸ | N | پر دلان در جنگ هم از بیم جان | * | حمله کرده سوی صف دشمنان |
۲۹۱۹ | N | رستمان را ترس و غم وا پیش برد | * | هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد |
۲۹۲۰ | N | چون محک آمد بلا و بیم جان | * | ز آن پدید آید شجاع از هر جبان |
block:4112
۲۹۲۱ | N | گفت موسی را به وحی دل خدا | * | کای گزیده دوست میدارم ترا |
۲۹۲۲ | N | گفت چه خصلت بود ای ذو الکرم | * | موجب آن تا من آن افزون کنم |
۲۹۲۳ | N | گفت چون طفلی به پیش والده | * | وقت قهرش دست هم در وی زده |
۲۹۲۴ | N | خود نداند که جز او دیار هست | * | هم از او مخمور هم از اوست مست |
۲۹۲۵ | N | مادرش گر سیلیی بر وی زند | * | هم به مادر آید و بر وی تند |
۲۹۲۶ | N | از کسی یاری نخواهد غیر او | * | اوست جملهی شر او و خیر او |
۲۹۲۷ | N | خاطر تو هم ز ما در خیر و شر | * | التفاتش نیست جاهای دگر |
۲۹۲۸ | N | غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ | * | گر صبی و گر جوان و گر شیوخ |
۲۹۲۹ | N | همچنانک إِیَّاکَ نَعْبُدُ در حنین | * | در بلا از غیر تو لا نستعین |
۲۹۳۰ | N | هست این إِیَّاکَ نَعْبُدُ حصر را | * | در لغت و آن از پی نفی ریا |
۲۹۳۱ | N | هست إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ هم بهر حصر | * | حصر کرده استعانت را و قصر |
۲۹۳۲ | N | که عبادت مر ترا آریم و بس | * | طمع یاری هم ز تو داریم و بس |
block:4113
۲۹۳۳ | N | پادشاهی بر ندیمی خشم کرد | * | خواست تا از وی بر آرد دود و گرد |
۲۹۳۴ | N | کرد شه شمشیر بیرون از غلاف | * | تا زند بر وی جزای آن خلاف |
۲۹۳۵ | N | هیچ کس را زهره نه تا دم زند | * | یا شفیعی بر شفاعت بر تند |
۲۹۳۶ | N | جز عماد الملک نامی در خواص | * | در شفاعت مصطفی وارانه خاص |
۲۹۳۷ | N | بر جهید و زود در سجده فتاد | * | در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد |
۲۹۳۸ | N | گفت اگر دیو است من بخشیدمش | * | ور بلیسی کرد من پوشیدمش |
۲۹۳۹ | N | چون که آمد پای تو اندر میان | * | راضیم گر کرد مجرم صد زیان |
۲۹۴۰ | N | صد هزاران خشم بتوانم شکست | * | که ترا آن فضل و آن مقدار هست |
۲۹۴۱ | N | لابهات را هیچ نتوانم شکست | * | ز انکه لابهی تو یقین لابهی من است |
۲۹۴۲ | N | گر زمین و آسمان بر هم زدی | * | ز انتقام این مرد بیرون نامدی |
۲۹۴۳ | N | ور شدی ذره به ذره لابهگر | * | او نبردی این زمان از تیغ سر |
۲۹۴۴ | N | بر تو میننهیم منت ای کریم | * | لیک شرح عزت تست ای ندیم |
۲۹۴۵ | N | این نکردی تو که من کردم یقین | * | ای صفاتت در صفات ما دفین |
۲۹۴۶ | N | تو در این مستعملی نی عاملی | * | ز انکه محمول منی نی حاملی |
۲۹۴۷ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ گشتهای | * | خویشتن در موج چون کف هشتهای |
۲۹۴۸ | N | لا شدی پهلوی الا خانه گیر | * | این عجب که هم اسیری هم امیر |
۲۹۴۹ | N | آن چه دادی تو ندادی شاه داد | * | اوست پس اللَّه اعلم بالرشاد |
۲۹۵۰ | N | و آن ندیم رسته از زخم و بلا | * | زین شفیع آزرد و برگشت از ولا |
۲۹۵۱ | N | دوستی ببرید ز آن مخلص تمام | * | رو به حایط کرد تا نارد سلام |
۲۹۵۲ | N | زین شفیع خویشتن بیگانه شد | * | زین تعجب خلق در افسانه شد |
۲۹۵۳ | N | که نه مجنون است یاری چون برید | * | از کسی که جان او را واخرید |
۲۹۵۴ | N | واخریدش آن دم از گردن زدن | * | خاک نعل پاش بایستی شدن |
۲۹۵۵ | N | باژگونه رفت و بیزاری گرفت | * | با چنین دل دار کین داری گرفت |
۲۹۵۶ | N | پس ملامت کرد او را مصلحی | * | کاین جفا چون میکنی با ناصحی |
۲۹۵۷ | N | جان تو بخرید آن دل دار خاص | * | آن دم از گردن زدن کردت خلاص |
۲۹۵۸ | N | گر بدی کردی نبایستی رمید | * | خاصه نیکی کرد آن یار حمید |
۲۹۵۹ | N | گفت بهر شاه مبذول است جان | * | او چرا آید شفیع اندر میان |
۲۹۶۰ | N | لی مع اللَّه وقت بود آن دم مرا | * | لا یسع فیه نبی مجتبی |
۲۹۶۱ | N | من نخواهم رحمتی جز زخم شاه | * | من نخواهم غیر آن شه را پناه |
۲۹۶۲ | N | غیر شه را بهر آن لا کردهام | * | که به سوی شه تولا کردهام |
۲۹۶۳ | N | گر ببرد او به قهر خود سرم | * | شاه بخشد شصت جان دیگرم |
۲۹۶۴ | N | کار من سربازی و بیخویشی است | * | کار شاهنشاه من سر بخشی است |
۲۹۶۵ | N | فخر آن سر که کف شاهش برد | * | ننگ آن سر کاو به غیری سر برد |
۲۹۶۶ | N | شب که شاه از قهر در قیرش کشید | * | ننگ دارد از هزاران روز عید |
۲۹۶۷ | N | خود طواف آن که او شه بین بود | * | فوق قهر و لطف و کفر و دین بود |
۲۹۶۸ | N | ز آن نیامد یک عبارت در جهان | * | که نهان است و نهان است و نهان |
۲۹۶۹ | N | ز انکه این اسما و الفاظ حمید | * | از گلابهی آدمی آمد پدید |
۲۹۷۰ | N | علم الاسما بد آدم را امام | * | لیک نه اندر لباس عین و لام |
۲۹۷۱ | N | چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه | * | گشت آن اسمای جانی رو سیاه |
۲۹۷۲ | N | که نقاب حرف و دم در خود کشید | * | تا شود بر آب و گل معنی پدید |
۲۹۷۳ | N | گر چه از یک وجه منطق کاشف است | * | لیک از ده وجه پرده و مکنف است |
block:4114
۲۹۷۴ | N | من خلیل وقتم و او جبرئیل | * | من نخواهم در بلا او را دلیل |
۲۹۷۵ | N | او ادب ناموخت از جبریل راد | * | که بپرسید از خلیل حق مراد |
۲۹۷۶ | N | که مرادت هست تا یاری کنم | * | ور نه بگریزم سبکباری کنم |
۲۹۷۷ | N | گفت ابراهیم نی رو از میان | * | واسطه زحمت بود بعد العیان |
۲۹۷۸ | N | بهر این دنیاست مرسل رابطه | * | مومنان را ز انکه هست او واسطه |
۲۹۷۹ | N | هر دل ار سامع بدی وحی نهان | * | حرف و صوتی کی بدی اندر جهان |
۲۹۸۰ | N | گر چه او محو حق است و بیسر است | * | لیک کار من از آن نازکتر است |
۲۹۸۱ | N | کردهی او کردهی شاه است لیک | * | پیش ضعفم بد نماینده ست نیک |
۲۹۸۲ | N | آن چه عین لطف باشد بر عوام | * | قهر شد بر نازنینان کرام |
۲۹۸۳ | N | بس بلا و رنج میباید کشید | * | عامه را تا فرق بتوانند دید |
۲۹۸۴ | N | کاین حروف واسطهای یار غار | * | پیش واصل خار باشد خار خار |
۲۹۸۵ | N | بس بلا و رنج بایست و وقوف | * | تا رهد آن روح صافی از حروف |
۲۹۸۶ | N | لیک بعضی زین صدا کرتر شدند | * | باز بعضی صافی و برتر شدند |
۲۹۸۷ | N | همچو آب نیل آمد این بلا | * | سعد را آب است و خون بر اشقیا |
۲۹۸۸ | N | هر که پایان بینتر او مسعودتر | * | جدتر او کارد که افزون دید بر |
۲۹۸۹ | N | ز انکه داند کاین جهان کاشتن | * | هست بهر محشر و برداشتن |
۲۹۹۰ | N | هیچ عقدی بهر عین خود نبود | * | بلکه از بهر مقام ربح و سود |
۲۹۹۱ | N | هیچ نبود منکری گر بنگری | * | منکریاش بهر عین منکری |
۲۹۹۲ | N | بل برای قهر خصم اندر حسد | * | یا فزونی جستن و اظهار خود |
۲۹۹۳ | N | و آن فزونی هم پی طمع دگر | * | بیمعانی چاشنی ندهد صور |
۲۹۹۴ | N | ز آن همیپرسی چرا این میکنی | * | که صور زیت است و معنی روشنی |
۲۹۹۵ | N | ور نه این گفتن چرا از بهر چیست | * | چون که صورت بهر عین صورتی است |
۲۹۹۶ | N | این چرا گفتن سؤال از فایدهست | * | جز برای این چرا گفتن بد است |
۲۹۹۷ | N | از چه رو فاییدهجویی ای امین | * | چون بود فاییدهی این خود همین |
۲۹۹۸ | N | پس نقوش آسمان و اهل زمین | * | نیست حکمت کان بود بهر همین |
۲۹۹۹ | N | گر حکیمی نیست این ترتیب چیست | * | ور حکیمی هست پس فعلش تهی است |
۳۰۰۰ | N | کس نسازد نقش گرمابه و خضاب | * | جز پی قصد صواب و ناصواب |
block:4115
۳۰۰۱ | N | گفت موسی ای خداوند حساب | * | نقش کردی باز چون کردی خراب |
۳۰۰۲ | N | نر و ماده نقش کردی جان فزا | * | و آنگهان ویران کنی این را چرا |
۳۰۰۳ | N | گفت حق دانم که این پرسش ترا | * | نیست از انکار و غفلت و ز هوا |
۳۰۰۴ | N | ور نه تادیب و عتابت کردمی | * | بهر این پرسش ترا آزردمی |
۳۰۰۵ | N | لیک میخواهی که در افعال ما | * | باز جویی حکمت و سر بقا |
۳۰۰۶ | N | تا از آن واقف کنی مر عام را | * | پخته گردانی بدین هر خام را |
۳۰۰۷ | N | قاصدا سایل شدی در کاشفی | * | بر عوام ار چه که تو ز آن واقفی |
۳۰۰۸ | N | ز انکه نیم علم آمد این سؤال | * | هر برونی را نباشد این مجال |
۳۰۰۹ | N | هم سؤال از علم خیزد هم جواب | * | همچنان که خار و گل از خاک و آب |
۳۰۱۰ | N | هم ضلال از علم خیزد هم هدی | * | همچنان که تلخ و شیرین از ندا |
۳۰۱۱ | N | ز آشنایی خیزد این بغض و ولا | * | وز غذای خوش بود سقم و قوی |
۳۰۱۲ | N | مستفید اعجمی شد آن کلیم | * | تا عجمیان را کند زین سر علیم |
۳۰۱۳ | N | ما هم از وی اعجمی سازیم خویش | * | پاسخش آریم چون بیگانه پیش |
۳۰۱۴ | N | خر فروشان خصم یکدیگر شدند | * | تا کلید قفل آن عقد آمدند |
۳۰۱۵ | N | پس بفرمودش خدا ای ذو لباب | * | چون بپرسیدی بیا بشنو جواب |
۳۰۱۶ | N | موسیا تخمی بکار اندر زمین | * | تا تو خود هم وادهی انصاف این |
۳۰۱۷ | N | چون که موسی کشت و شد کشتش تمام | * | خوشههایش یافت خوبی و نظام |
۳۰۱۸ | N | داس بگرفت و مر آن را میبرید | * | پس ندا از غیب در گوشش رسید |
۳۰۱۹ | N | که چرا کشتی کنی و پروری | * | چون کمالی یافت آن را میبری |
۳۰۲۰ | N | گفت یا رب ز آن کنم ویران و پست | * | که در اینجا دانه هست و کاه هست |
۳۰۲۱ | N | دانه لایق نیست در انبار کاه | * | کاه در انبار گندم هم تباه |
۳۰۲۲ | N | نیست حکمت این دو را آمیختن | * | فرق واجب میکند در بیختن |
۳۰۲۳ | N | گفت این دانش تو از کی یافتی | * | که به دانش بیدری بر ساختی |
۳۰۲۴ | N | گفت تمییزم تو دادی ای خدا | * | گفت پس تمییز چون نبود مرا |
۳۰۲۵ | N | در خلایق روحهای پاک هست | * | روحهای تیرهی گلناک هست |
۳۰۲۶ | N | این صدفها نیست در یک مرتبه | * | در یکی در است و در دیگر شبه |
۳۰۲۷ | N | واجب است اظهار این نیک و تباه | * | همچنانک اظهار گندمها ز کاه |
۳۰۲۸ | N | بهر اظهار است این خلق جهان | * | تا نماند گنج حکمتها نهان |
۳۰۲۹ | N | کنت کنزا گفت مخفیا شنو | * | جوهر خود گم مکن اظهار شو |
block:4116
۳۰۳۰ | N | جوهر صدقت خفی شد در دروغ | * | همچو طعم روغن اندر طعم دوغ |
۳۰۳۱ | N | آن دروغت این تن فانی بود | * | راستت آن جان ربانی بود |
۳۰۳۲ | N | سالها این دوغ تن پیدا و فاش | * | روغن جان اندر او فانی و لاش |
۳۰۳۳ | N | تا فرستد حق رسولی بندهای | * | دوغ را در خمره جنبانندهای |
۳۰۳۴ | N | تا بجنباند به هنجار و به فن | * | تا بدانم من که پنهان بود من |
۳۰۳۵ | N | یا کلام بندهای کان جزو اوست | * | در رود در گوش او کاو وحی جوست |
۳۰۳۶ | N | اذن مومن وحی ما را واعی است | * | آن چنان گوشی قرین داعی است |
۳۰۳۷ | N | همچنان که گوش طفل از گفت مام | * | پر شود ناطق شود او در کلام |
۳۰۳۸ | N | ور نباشد طفل را گوش رشد | * | گفت مادر نشنود گنگی شود |
۳۰۳۹ | N | دایما هر کر اصلی گنگ بود | * | ناطق آن کس شد که از مادر شنود |
۳۰۴۰ | N | دان که گوش کر و گنگ از آفتی است | * | که پذیرای دم و تعلیم نیست |
۳۰۴۱ | N | آن که بیتعلیم بد ناطق خداست | * | که صفات او ز علتها جداست |
۳۰۴۲ | N | یا چو آدم کرده تلقینش خدا | * | بیحجاب مادر و دایه و ازا |
۳۰۴۳ | N | یا مسیحی که به تعلیم ودود | * | در ولادت ناطق آمد در وجود |
۳۰۴۴ | N | از برای دفع تهمت در ولاد | * | که نزادهست از زنا و از فساد |
۳۰۴۵ | N | جنبشی بایست اندر اجتهاد | * | تا که دوغ آن روغن از دل باز داد |
۳۰۴۶ | N | روغن اندر دوغ باشد چون عدم | * | دوغ در هستی بر آورده علم |
۳۰۴۷ | N | آن که هستت مینماید هست پوست | * | و انکه فانی مینماید اصل اوست |
۳۰۴۸ | N | دوغ روغن ناگرفته است و کهن | * | تا بنگزینی بنه خرجش مکن |
۳۰۴۹ | N | هین بگردانش به دانش دست دست | * | تا نماید آن چه پنهان کرده است |
۳۰۵۰ | N | ز انکه این فانی دلیل باقی است | * | لابهی مستان دلیل ساقی است |
block:4117
۳۰۵۱ | N | هست بازیهای آن شیر علم | * | مخبری از بادهای مکتتم |
۳۰۵۲ | N | گر نبودی جنبش آن بادها | * | شیر مرده کی بجستی در هوا |
۳۰۵۳ | N | ز آن شناسی باد را گر آن صباست | * | یا دبور است این بیان آن خفاست |
۳۰۵۴ | N | این بدن مانند آن شیر علم | * | فکر میجنباند او را دمبهدم |
۳۰۵۵ | N | فکر کان از مشرق آید آن صباست | * | وان که از مغرب دبور با وباست |
۳۰۵۶ | N | مشرق این باد فکرت دیگر است | * | مغرب این باد فکرت ز آن سر است |
۳۰۵۷ | N | مه جماد است و بود شرقش جماد | * | جان جان جان بود شرق فؤاد |
۳۰۵۸ | N | شرق خورشیدی که شد باطن فروز | * | قشر و عکس آن بود خورشید روز |
۳۰۵۹ | N | ز انکه چون مرده بود تن بیلهب | * | پیش او نه روز بنماید نه شب |
۳۰۶۰ | N | ور نباشد آن چو این باشد تمام | * | بیشب و بیروز دارد انتظام |
۳۰۶۱ | N | همچنان که چشم میبیند به خواب | * | بیمه و خورشید ماه و آفتاب |
۳۰۶۲ | N | نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان | * | زین برادر آن برادر را بدان |
۳۰۶۳ | N | ور بگویندت که هست آن فرع این | * | مشنو آن را ای مقلد بییقین |
۳۰۶۴ | N | میببیند خواب جانت وصف حال | * | که به بیداری نبینی بیست سال |
۳۰۶۵ | N | در پی تعبیر آن تو عمرها | * | میدوی سوی شهان با دها |
۳۰۶۶ | N | که بگو آن خواب را تعبیر چیست | * | فرع گفتن این چنین سر را سگی است |
۳۰۶۷ | N | خواب عام است این و خود خواب خواص | * | باشد اصل اجتبا و اختصاص |
۳۰۶۸ | N | پیل باید تا چو خسبد او ستان | * | خواب بیند خطهی هندوستان |
۳۰۶۹ | N | خر نبیند هیچ هندستان به خواب | * | خر ز هندستان نکردهست اغتراب |
۳۰۷۰ | N | جان همچون پیل باید نیک زفت | * | تا به خواب او هند داند رفت تفت |
۳۰۷۱ | N | ذکر هندستان کند پیل از طلب | * | پس مصور گردد آن ذکرش به شب |
۳۰۷۲ | N | اذْکُرُوا اللَّهَ کار هر اوباش نیست | * | ارْجِعِی بر پای هر قلاش نیست |
۳۰۷۳ | N | لیک تو آیس مشو هم پیل باش | * | ور نه پیلی در پی تبدیل باش |
۳۰۷۴ | N | کیمیا سازان گردون را ببین | * | بشنو از میناگران هر دم طنین |
۳۰۷۵ | N | نقش بندانند در جو فلک | * | کارسازانند بهر لی و لک |
۳۰۷۶ | N | گر نبینی خلق مشکین جیب را | * | بنگر ای شب کور این آسیب را |
۳۰۷۷ | N | هر دم آسیب است بر ادراک تو | * | نبت نو نو رسته بین از خاک تو |
۳۰۷۸ | N | زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب | * | بسط هندستان دل را بیحجاب |
۳۰۷۹ | N | لاجرم زنجیرها را بر درید | * | مملکت برهم زد و شد ناپدید |
۳۰۸۰ | N | آن نشان دید هندستان بود | * | که جهد از خواب و دیوانه شود |
۳۰۸۱ | N | میفشاند خاک بر تدبیرها | * | میدراند حلقهی زنجیرها |
۳۰۸۲ | N | آن چنان که گفت پیغمبر ز نور | * | که نشانش آن بود اندر صدور |
۳۰۸۳ | N | که تجافی آرد از دار الغرور | * | هم انابت آرد از دار السرور |
۳۰۸۴ | N | بهر شرح این حدیث مصطفی | * | داستانی بشنو ای یار صفا |
block:4118
۳۰۸۵ | N | پادشاهی داشت یک برنا پسر | * | باطن و ظاهر مزین از هنر |
۳۰۸۶ | N | خواب دید او کان پسر ناگه بمرد | * | صافی عالم بر آن شه گشت درد |
۳۰۸۷ | N | خشک شد از تاب آتش مشک او | * | که نماند از تف آتش اشک او |
۳۰۸۸ | N | آن چنان پر شد ز دود و درد شاه | * | که نمییابید در وی راه آه |
۳۰۸۹ | N | خواست مردن قالبش بیکار شد | * | عمر مانده بود شه بیدار شد |
۳۰۹۰ | N | شادیی آمد ز بیداریش پیش | * | که ندیده بود اندر عمر خویش |
۳۰۹۱ | N | که ز شادی خواست هم فانی شدن | * | بس مطوق آمد این جان و بدن |
۳۰۹۲ | N | از دم غم میبمیرد این چراغ | * | و ز دم شادی بمیرد اینت لاغ |
۳۰۹۳ | N | در میان این دو مرگ او زنده است | * | این مطوق شکل جای خنده است |
۳۰۹۴ | N | شاه با خود گفت شادی را سبب | * | آن چنان غم بود از تسبیب رب |
۳۰۹۵ | N | ای عجب یک چیز از یک روی مرگ | * | و آن ز یک روی دگر احیا و برگ |
۳۰۹۶ | N | آن یکی نسبت بدان حالت هلاک | * | باز هم آن سوی دیگر امتساک |
۳۰۹۷ | N | شادی تن سوی دنیاوی کمال | * | سوی روز عاقبت نقص و زوال |
۳۰۹۸ | N | خنده را در خواب هم تعبیر خوان | * | گریه گوید با دریغ و اندهان |
۳۰۹۹ | N | گریه را در خواب شادی و فرح | * | هست در تعبیر ای صاحب مرح |
۳۱۰۰ | N | شاه اندیشید کاین غم خود گذشت | * | لیک جان از جنس این بد ظن بگشت |
۳۱۰۱ | N | ور رسد خاری چنین اندر قدم | * | که رود گل یادگاری بایدم |
۳۱۰۲ | N | چون فنا را شد سبب بیمنتهی | * | پس کدامین راه را بندیم ما |
۳۱۰۳ | N | صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ | * | میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ |
۳۱۰۴ | N | ژیغ ژیغ تلخ آن درهای مرگ | * | نشنود گوش حریص از حرص برگ |
۳۱۰۵ | N | از سوی تن دردها بانگ در است | * | و ز سوی خصمان جفا بانگ در است |
۳۱۰۶ | N | جان من بر خوان دمی فهرست طب | * | نار علتها نظر کن ملتهب |
۳۱۰۷ | N | ز آن همهی غرها در این خانه ره است | * | هر دو گامی پر ز کژدمها چه است |
۳۱۰۸ | N | باد تند است و چراغم ابتری | * | زو بگیرانم چراغ دیگری |
۳۱۰۹ | N | تا بود کز هر دو یک وافی شود | * | گر به باد آن یک چراغ از جا رود |
۳۱۱۰ | N | همچو عارف کز تن ناقص چراغ | * | شمع دل افروخت از بهر فراغ |
۳۱۱۱ | N | تا که روزی کاین بمیرد ناگهان | * | پیش چشم خود نهد او شمع جان |
۳۱۱۲ | N | او نکرد این فهم پس داد از غرر | * | شمع فانی را به فانیی دگر |
block:4119
۳۱۱۳ | N | پس عروسی خواست باید بهر او | * | تا نماید زین تزوج نسل رو |
۳۱۱۴ | N | گر رود سوی فنا این باز باز | * | فرخ او گردد ز بعد باز باز |
۳۱۱۵ | N | صورت این باز گر ز ینجا رود | * | معنی او در ولد باقی بود |
۳۱۱۶ | N | بهر این فرمود آن شاه نبیه | * | مصطفی که الولد سر ابیه |
۳۱۱۷ | N | بهر این معنی همهی خلق از شعف | * | میبیاموزند طفلان را حرف |
۳۱۱۸ | N | تا بماند آن معانی در جهان | * | چون شود آن قالب ایشان نهان |
۳۱۱۹ | N | حق به حکمت حرصشان داده ست جد | * | بهر رشد هر صغیر مستعد |
۳۱۲۰ | N | من هم از بهر دوام نسل خویش | * | جفت خواهم پور خود را خوب کیش |
۳۱۲۱ | N | دختری خواهم ز نسل صالحی | * | نی ز نسل پادشاهی کالحی |
۳۱۲۲ | N | شاه خود این صالح است آزاد اوست | * | نی اسیر حرص فرج است و گلوست |
۳۱۲۳ | N | مر اسیران را لقب کردند شاه | * | عکس چون کافور نام آن سیاه |
۳۱۲۴ | N | شد مفازه بادیهی خونخوار نام | * | نیک بخت آن پیس را کردند عام |
۳۱۲۵ | N | بر اسیر شهوت و خشم و امل | * | بر نوشته میر یا صدر اجل |
۳۱۲۶ | N | آن اسیران اجل را عام داد | * | نام امیران اجل اندر بلاد |
۳۱۲۷ | N | صدر خوانندش که در صف نعال | * | جان او پست است یعنی جاه و مال |
۳۱۲۸ | N | شاه چون با زاهدی خویشی گزید | * | این خبر در گوش خاتونان رسید |
block:4120
۳۱۲۹ | N | مادر شه زاده گفت از نقص عقل | * | شرط کفویت بود در عقل و نقل |
۳۱۳۰ | N | تو ز شح و بخل خواهی و ز دها | * | تا ببندی پور ما را بر گدا |
۳۱۳۱ | N | گفت صالح را گدا گفتن خطاست | * | کاو غنی القلب از داد خداست |
۳۱۳۲ | N | در قناعت میگریزد از تقی | * | نه از لئیمی و کسل همچون گدا |
۳۱۳۳ | N | قلتی کان از قناعت وز تقاست | * | آن ز فقر و قلت دونان جداست |
۳۱۳۴ | N | حبهای آن گر بیابد سر نهد | * | وین ز گنج زر به همت میجهد |
۳۱۳۵ | N | شه که او از حرص قصد هر حرام | * | میکند او را گدا گوید همام |
۳۱۳۶ | N | گفت کو شهر و قلاع او را جهیز | * | یا نثار گوهر و دینار ریز |
۳۱۳۷ | N | گفت رو هر کاو غم دین بر گزید | * | باقی غمها خدا از وی برید |
۳۱۳۸ | N | غالب آمد شاه و دادش دختری | * | از نژاد صالحی خوش جوهری |
۳۱۳۹ | N | در ملاحت خود نظیر خود نداشت | * | چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت |
۳۱۴۰ | N | حسن دختر این خصالش آن چنان | * | کز نکویی مینگنجد در بیان |
۳۱۴۱ | N | صید دین کن تا رسد اندر تبع | * | حسن و مال و جاه و بخت منتفع |
۳۱۴۲ | N | آخرت قطار اشتر دان به ملک | * | در تبع دنیاش همچون پشم و پشک |
۳۱۴۳ | N | پشم بگزینی شتر نبود ترا | * | ور بود اشتر چه قیمت پشم را |
۳۱۴۴ | N | چون بر آمد این نکاح آن شاه را | * | با نژاد صالحان بیمرا |
۳۱۴۵ | N | از قضا کمپیرکی جادو که بود | * | عاشق شه زادهی با حسن و جود |
۳۱۴۶ | N | جادویی کردش عجوزهی کابلی | * | که برد ز آن رشک سحر بابلی |
۳۱۴۷ | N | شه بچه شد عاشق کمپیر زشت | * | تا عروس و آن عروسی را بهشت |
۳۱۴۸ | N | یک سیه دیوی و کابولی زنی | * | گشت بر شه زاده ناگه ره زنی |
۳۱۴۹ | N | آن نود ساله عجوز گنده کس | * | نه خرد هشت آن ملک را و نه بس |
۳۱۵۰ | N | تا به سالی بود شه زاده اسیر | * | بوسه جایش نعل کفش گنده پیر |
۳۱۵۱ | N | صحبت کمپیر او را میدرود | * | تا ز کاهش نیم جانی مانده بود |
۳۱۵۲ | N | دیگران از ضعف وی با درد سر | * | او ز سکر سحر از خود بیخبر |
۳۱۵۳ | N | این جهان بر شاه چون زندان شده | * | وین پسر بر گریهشان خندان شده |
۳۱۵۴ | N | شاه بس بیچاره شد در برد و مات | * | روز و شب میکرد قربان و زکات |
۳۱۵۵ | N | ز انکه هر چاره که میکرد آن پدر | * | عشق کمپیرک همیشد بیشتر |
۳۱۵۶ | N | پس یقین گشتش که مطلق آن سری است | * | چاره او را بعد از این لابهگری است |
۳۱۵۷ | N | سجده میکرد او که فرمانت رواست | * | غیر حق بر ملک حق فرمان که راست |
۳۱۵۸ | N | لیک این مسکین همیسوزد چو عود | * | دست گیرش ای رحیم و ای ودود |
۳۱۵۹ | N | تا ز یا رب یا رب و افغان شاه | * | ساحری استاد پیش آمد ز راه |
block:4121
۳۱۶۰ | N | او شنیده بود از دور این خبر | * | که اسیر پیره زن گشت آن پسر |
۳۱۶۱ | N | کان عجوزه بود اندر جادویی | * | بینظیر و ایمن از مثل و دویی |
۳۱۶۲ | N | دست بر بالای دست است ای فتی | * | در فن و در زور تا ذات خدا |
۳۱۶۳ | N | منتهای دستها دست خداست | * | بحر بیشک منتهای سیلهاست |
۳۱۶۴ | N | هم از او گیرند مایه ابرها | * | هم بدو باشد نهایت سیل را |
۳۱۶۵ | N | گفت شاهش کاین پسر از دست رفت | * | گفت اینک آمدم درمان زفت |
۳۱۶۶ | N | نیست همتا زال را زین ساحران | * | جز من داهی رسیده ز آن کران |
۳۱۶۷ | N | چون کف موسی به امر کردگار | * | نک بر آرم من ز سحر او دمار |
۳۱۶۸ | N | که مرا این علم آمد ز آن طرف | * | نه ز شاگردی سحر مستخف |
۳۱۶۹ | N | آمدم تا بر گشایم سحر او | * | تا نماند شاه زاده زرد رو |
۳۱۷۰ | N | سوی گورستان برو وقت سحور | * | پهلوی دیوار هست اسپید گور |
۳۱۷۱ | N | سوی قبله باز کاو آن جای را | * | تا ببینی قدرت و صنع خدا |
۳۱۷۲ | N | بس دراز است این حکایت تو ملول | * | زبده را گویم رها کردم فضول |
۳۱۷۳ | N | آن گرههای گران را بر گشاد | * | پس ز محنت پور شه را راه داد |
۳۱۷۴ | N | آن پسر با خویش آمد شد دوان | * | سوی تخت شاه با صد امتحان |
۳۱۷۵ | N | سجده کرد و بر زمین میزد ذقن | * | در بغل کرده پسر تیغ و کفن |
۳۱۷۶ | N | شاه آیین بست و اهل شهر شاد | * | و آن عروس ناامید بیمراد |
۳۱۷۷ | N | عالم از سر زنده گشت و پر فروز | * | ای عجب آن روز روز امروز روز |
۳۱۷۸ | N | یک عروسی کرد شاه او را چنان | * | که جلاب قند بد پیش سگان |
۳۱۷۹ | N | جادوی کمپیر از غصه بمرد | * | روی و خوی زشت با مالک سپرد |
۳۱۸۰ | N | شاه زاده در تعجب مانده بود | * | کز من او عقل و نظر چون در ربود |
۳۱۸۱ | N | نو عروسی دید همچون ماه حسن | * | که همیزد بر ملیحان راه حسن |
۳۱۸۲ | N | گشت بیهوش و به رو اندر فتاد | * | تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد |
۳۱۸۳ | N | سه شبانه روز او ز خود بیهوش گشت | * | تا که خلق از غشی او پر جوش گشت |
۳۱۸۴ | N | از گلاب و از علاج آمد بخود | * | اندک اندک فهم گشتش نیک و بد |
۳۱۸۵ | N | بعد سالی گفت شاهش در سخن | * | کای پسر یاد آر از آن یار کهن |
۳۱۸۶ | N | یاد آور ز آن ضجیع و ز آن فراش | * | تا بدین حد بیوفا و مر مباش |
۳۱۸۷ | N | گفت رو من یافتم دار السرور | * | وارهیدم از چه دار الغرور |
۳۱۸۸ | N | همچنان باشد چو مومن راه یافت | * | سوی نور حق ز ظلمت روی تافت |
block:4122
۳۱۸۹ | N | ای برادر دان که شه زاده توی | * | در جهان کهنه زاده از نوی |
۳۱۹۰ | N | کابلی جادو این دنیاست کاو | * | کرد مردان را اسیر رنگ و بو |
۳۱۹۱ | N | چون در افکندت در این آلوده روذ | * | دمبهدم میخوان و میدم قُلْ أَعُوذُ |
۳۱۹۲ | N | تا رهی زین جادویی و زین قلق | * | استعاذت خواه از رب الفلق |
۳۱۹۳ | N | ز آن نبی دنیات را سحاره خواند | * | کاو به افسون خلق را در چه نشاند |
۳۱۹۴ | N | هین فسون گرم دارد گنده پیر | * | کرده شاهان را دم گرمش اسیر |
۳۱۹۵ | N | در درون سینه نفاثات اوست | * | عقدههای سحر را اثبات اوست |
۳۱۹۶ | N | ساحرهی دنیا قوی دانا زنی است | * | حل سحر او به پای عامه نیست |
۳۱۹۷ | N | ور گشادی عقد او را عقلها | * | انبیا را کی فرستادی خدا |
۳۱۹۸ | N | هین طلب کن خوش دمی عقده گشا | * | راز دان یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ |
۳۱۹۹ | N | همچو ماهی بسته استت او به شست | * | شاه زاده ماند سالی و تو شصت |
۳۲۰۰ | N | شصت سال از شست او در محنتی | * | نه خوشی نه بر طریق سنتی |
۳۲۰۱ | N | فاسقی بد بخت نه دنیات خوب | * | نه رهیده از وبال و از ذنوب |
۳۲۰۲ | N | نفخ او این عقدهها را سخت کرد | * | پس طلب کن نفخهی خلاق فرد |
۳۲۰۳ | N | تا نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی ترا | * | وا رهاند زین و گوید برتر آ |
۳۲۰۴ | N | جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر | * | نفخ قهر است این و آن دم نفخ مهر |
۳۲۰۵ | N | رحمت او سابق است از قهر او | * | سابقی خواهی برو سابق بجو |
۳۲۰۶ | N | تا رسی اندر نفوس زوجت | * | کای شه مسحور اینک مخرجت |
۳۲۰۷ | N | با وجود زال ناید آن حلال | * | در شبیکه در بر آن پر دلال |
۳۲۰۸ | N | نه بگفتهست آن سراج امتان | * | این جهان و آن جهان را ضرتان |
۳۲۰۹ | N | پس وصال این فراق آن بود | * | صحت این تن سقام جان بود |
۳۲۱۰ | N | سخت میآید فراق این ممر | * | پس فراق آن مقر دان سختتر |
۳۲۱۱ | N | چون فراق نقش سخت آید ترا | * | تا چه سخت آید ز نقاشش جدا |
۳۲۱۲ | N | ای که صبرت نیست از دنیای دون | * | چونت صبر است از خدا ای دوست چون |
۳۲۱۳ | N | چون که صبرت نیست زین آب سیاه | * | چون صبوری داری از چشمهی اله |
۳۲۱۴ | N | چون که بیاین شرب کم داری سکون | * | چون ز ابراری جدا و ز یشربون |
۳۲۱۵ | N | گر ببینی یک نفس حسن ودود | * | اندر آتش افکنی جان و وجود |
۳۲۱۶ | N | جیفه بینی بعد از آن این شرب را | * | چون ببینی کر و فر قرب را |
۳۲۱۷ | N | همچو شه زاده رسی در یار خویش | * | پس برون آری ز پا تو خار خویش |
۳۲۱۸ | N | جهد کن در بیخودی خود را بیاب | * | زودتر و الله اعلم بالصواب |
۳۲۱۹ | N | هر زمانی هین مشو با خویش جفت | * | هر زمان چون خر در آب و گل میفت |
۳۲۲۰ | N | از قصور چشم باشد آن عثار | * | که نبیند شیب و بالا کوروار |
۳۲۲۱ | N | بوی پیراهان یوسف کن سند | * | ز انکه بویش چشم روشن میکند |
۳۲۲۲ | N | صورت پنهان و آن نور جبین | * | کرده چشم انبیا را دور بین |
۳۲۲۳ | N | نور آن رخسار برهاند ز نار | * | هین مشو قانع به نور مستعار |
۳۲۲۴ | N | چشم را این نور حالی بین کند | * | جسم و عقل و روح را گرگین کند |
۳۲۲۵ | N | صورتش نور است و در تحقیق نار | * | گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار |
۳۲۲۶ | N | دم به دم در رو فتد هر جا رود | * | دیده و جانی که حالی بین بود |
۳۲۲۷ | N | دور بیند دور بین بیهنر | * | همچنان که دور دیدن خواب در |
۳۲۲۸ | N | خفته باشی بر لب جو خشک لب | * | میدوی سوی سراب اندر طلب |
۳۲۲۹ | N | دور میبینی سراب و میدوی | * | عاشق آن بینش خود میشوی |
۳۲۳۰ | N | میزنی در خواب با یاران تو لاف | * | که منم بینا دل و پرده شکاف |
۳۲۳۱ | N | نک بدان سو آب دیدم هین شتاب | * | تا رویم آن جا و آن باشد سراب |
۳۲۳۲ | N | هر قدم زین آب تازی دورتر | * | دو دوان سوی سراب با غرر |
۳۲۳۳ | N | عین آن عزمت حجاب این شده | * | که به تو پیوسته است و آمده |
۳۲۳۴ | N | بس کسا عزمی به جایی میکند | * | از مقامی کان غرض در وی بود |
۳۲۳۵ | N | دید و لاف خفته میناید بکار | * | جز خیالی نیست دست از وی بدار |
۳۲۳۶ | N | خوابناکی لیک هم بر راه خسب | * | اللَّه اللَّه بر ره اللَّه خسب |
۳۲۳۷ | N | تا بود که سالکی بر تو زند | * | از خیالات نعاست بر کند |
۳۲۳۸ | N | خفته را گر فکر گردد همچو موی | * | او از آن دقت نیابد راه کوی |
۳۲۳۹ | N | فکر خفته گر دو تا و گر سه تاست | * | هم خطا اندر خطا اندر خطاست |
۳۲۴۰ | N | موج بر وی میزند بیاحتراز | * | خفته پویان در بیابان دراز |
۳۲۴۱ | N | خفته میبیند عطشهای شدید | * | آب اقرب منه مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ |
block:4123
۳۲۴۲ | N | همچنان کان زاهد اندر سال قحط | * | بود او خندان و گریان جمله رهط |
۳۲۴۳ | N | پس بگفتندش چه جای خنده است | * | قحط بیخ مومنان بر کنده است |
۳۲۴۴ | N | رحمت از ما چشم خود بر دوختهست | * | ز آفتاب تیز، صحرا سوخته است |
۳۲۴۵ | N | کشت و باغ و رز سیه استاده است | * | در زمین نم نیست نه بالا نه پست |
۳۲۴۶ | N | خلق میمیرند زین قحط و عذاب | * | ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب |
۳۲۴۷ | N | بر مسلمانان نمیآری تو رحم | * | مومنان خویشند و یک تن شحم و لحم |
۳۲۴۸ | N | رنج یک جزوی ز تن رنج همه ست | * | گر دم صلح است یا خود ملحمه ست |
۳۲۴۹ | N | گفت در چشم شما قحط است این | * | پیش چشمم چون بهشت است این زمین |
۳۲۵۰ | N | من همیبینم به هر دشت و مکان | * | خوشهها انبه رسیده تا میان |
۳۲۵۱ | N | خوشهها در موج از باد صبا | * | پر بیابان سبزتر از گندنا |
۳۲۵۲ | N | ز آزمون من دست بر وی میزنم | * | دست و چشم خویش را چون بر کنم |
۳۲۵۳ | N | یار فرعون تنید ای قوم دون | * | ز آن نماید مر شما را نیل خون |
۳۲۵۴ | N | یار موسای خرد گردید زود | * | تا نماند خون و بینید آب رود |
۳۲۵۵ | N | از پدر با تو جفایی میرود | * | آن پدر در چشم تو سگ میشود |
۳۲۵۶ | N | آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست | * | که چنان رحمت نظر را سگ نماست |
۳۲۵۷ | N | گرگ میدیدند یوسف را به چشم | * | چون که اخوان را حسودی بود و خشم |
۳۲۵۸ | N | با پدر چون صلح کردی خشم رفت | * | آن سگی شد، گشت بابا یار تفت |
block:4124
۳۲۵۹ | N | کل عالم صورت عقل کل است | * | کاوست بابای هر آنک اهل قل است |
۳۲۶۰ | N | چون کسی با عقل کل کفران فزود | * | صورت کل پیش او هم سگ نمود |
۳۲۶۱ | N | صلح کن با این پدر عاقی بهل | * | تا که فرش زر نماید آب و گل |
۳۲۶۲ | N | پس قیامت نقد حال تو بود | * | پیش تو چرخ و زمین مبدل شود |
۳۲۶۳ | N | من که صلحم دایما با این پدر | * | این جهان چون جنت استم در نظر |
۳۲۶۴ | N | هر زمان نو صورتی و نو جمال | * | تا ز نو دیدن فرو میرد ملال |
۳۲۶۵ | N | من همیبینم جهان را پر نعیم | * | آبها از چشمهها جوشان مقیم |
۳۲۶۶ | N | بانگ آبش میرسد در گوش من | * | مست میگردد ضمیر و هوش من |
۳۲۶۷ | N | شاخهها رقصان شده چون تایبان | * | برگها کف زن مثال مطربان |
۳۲۶۸ | N | برق آیینهست لامع از نمد | * | گر نماید آینه تا چون بود |
۳۲۶۹ | N | از هزاران مینگویم من یکی | * | ز انکه آگندهست هر گوش از شکی |
۳۲۷۰ | N | پیش وهم این گفت مژده دادن است | * | عقل گوید مژده چه نقد من است |
block:4125
۳۲۷۱ | N | همچو پوران عزیر اندر گذر | * | آمده پرسان ز احوال پدر |
۳۲۷۲ | N | گشته ایشان پیر و باباشان جوان | * | پس پدرشان پیش آمد ناگهان |
۳۲۷۳ | N | پس بپرسیدند از او کای رهگذر | * | از عزیر ما عجب داری خبر |
۳۲۷۴ | N | که کسیمان گفت کامروز آن سند | * | بعد نومیدی ز بیرون میرسد |
۳۲۷۵ | N | گفت آری بعد من خواهد رسید | * | آن یکی خوش شد چو این مژده شنید |
۳۲۷۶ | N | بانگ میزد کای مبشر باش شاد | * | و آن دگر بشناخت بیهوش اوفتاد |
۳۲۷۷ | N | که چه جای مژده است ای خیرهسر | * | که در افتادیم در کان شکر |
۳۲۷۸ | N | وهم را مژده ست و پیش عقل نقد | * | ز انکه چشم وهم شد محجوب فقد |
۳۲۷۹ | N | کافران را درد و مومن را بشیر | * | لیک نقد حال در چشم بصیر |
۳۲۸۰ | N | ز انکه عاشق در دم نقد است مست | * | لاجرم از کفر و ایمان برتر است |
۳۲۸۱ | N | کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست | * | کاوست مغز و کفر و دین او را دو پوست |
۳۲۸۲ | N | کفر قشر خشک رو بر تافته | * | باز ایمان قشر لذت یافته |
۳۲۸۳ | N | قشرهای خشک را جا آتش است | * | قشر پیوسته به مغز جان خوش است |
۳۲۸۴ | N | مغز خود از مرتبهی خوش برتر است | * | برتر است از خوش که لذت گستر است |
۳۲۸۵ | N | این سخن پایان ندارد باز گرد | * | تا بر آرد موسیام از بحر گرد |
۳۲۸۶ | N | در خور عقل عوام این گفته شد | * | از سخن باقی آن بنهفته شد |
۳۲۸۷ | N | زر عقلت ریزه است ای متهم | * | بر قراضه مهر سکه چون نهم |
۳۲۸۸ | N | عقل تو قسمت شده بر صد مهم | * | بر هزاران آرزو و طم و رم |
۳۲۸۹ | N | جمع باید کرد اجزا را به عشق | * | تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق |
۳۲۹۰ | N | جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه | * | پس توان زد بر تو سکهی پادشاه |
۳۲۹۱ | N | ور ز مثقالی شوی افزون تو خام | * | از تو سازد شه یکی زرینه جام |
۳۲۹۲ | N | پس بر او هم نام و هم القاب شاه | * | باشد و هم صورتش ای وصل خواه |
۳۲۹۳ | N | تا که معشوقت بود هم نان هم آب | * | هم چراغ و شاهد و نقل و شراب |
۳۲۹۴ | N | جمع کن خود را جماعت رحمت است | * | تا توانم با تو گفتن آن چه هست |
۳۲۹۵ | N | ز انکه گفتن از برای باوری است | * | جان شرک از باوری حق بری است |
۳۲۹۶ | N | جان قسمت گشته بر حشو فلک | * | در میان شصت سودا مشترک |
۳۲۹۷ | N | پس خموشی به دهد او را ثبوت | * | پس جواب احمقان آمد سکوت |
۳۲۹۸ | N | این همیدانم ولی مستی تن | * | میگشاید بیمراد من دهن |
۳۲۹۹ | N | آن چنانک از عطسه و از خامیاز | * | این دهان گردد به ناخواه تو باز |
block:4126
۳۳۰۰ | N | همچو پیغمبر ز گفتن و ز نثار | * | توبه آرم روز من هفتاد بار |
۳۳۰۱ | N | لیک آن مستی شود توبه شکن | * | منسی است این مستی تن جامه کن |
۳۳۰۲ | N | حکمت اظهار تاریخ دراز | * | مستیی انداخت بر دانای راز |
۳۳۰۳ | N | راز پنهان را چنین طبل و علم | * | آب جوشان گشته از جف القلم |
۳۳۰۴ | N | رحمت بیحد روانه هر زمان | * | خفتهاید از درک آن ای مردمان |
۳۳۰۵ | N | جامهی خفته خورد از جوی آب | * | خفته اندر خواب جویای سراب |
۳۳۰۶ | N | میدود کانجای بوی آب هست | * | زین تفکر راه را بر خویش بست |
۳۳۰۷ | N | ز انکه آن جا گفت ز ینجا دور شد | * | بر خیالی از حقی مهجور شد |
۳۳۰۸ | N | دور بینانند و بس خفته روان | * | رحمتی آریدشان ای رهروان |
۳۳۰۹ | N | من ندیدم تشنگی خواب آورد | * | خواب آرد تشنگی بیخرد |
۳۳۱۰ | N | خود خرد آن است کاو از حق چرید | * | نه خرد کان را عطارد آورید |
block:4127
۳۳۱۱ | N | پیش بینی این خرد تا گور بود | * | و آن صاحب دل به نفخ صور بود |
۳۳۱۲ | N | این خرد از گور و خاکی نگذرد | * | وین قدم عرصهی عجایب نسپرد |
۳۳۱۳ | N | زین قدم وین عقل رو بیزار شو | * | چشم غیبی جوی و برخوردار شو |
۳۳۱۴ | N | همچو موسی نور کی یابد ز جیب | * | سخرهی استاد و شاگرد کتاب |
۳۳۱۵ | N | زین نظر وین عقل ناید جز دوار | * | پس نظر بگذار و بگزین انتظار |
۳۳۱۶ | N | از سخن گویی مجویید ارتفاع | * | منتظر را به ز گفتن استماع |
۳۳۱۷ | N | منصب تعلیم نوعی شهوت است | * | هر خیال شهوتی در ره بت است |
۳۳۱۸ | N | گر به فضلش پی ببردی هر فضول | * | کی فرستادی خدا چندین رسول |
۳۳۱۹ | N | عقل جزوی همچو برق است و درخش | * | در درخشی کی توان شد سوی وخش |
۳۳۲۰ | N | نیست نور برق بهر ره بری | * | بلکه امر است ابر را که میگری |
۳۳۲۱ | N | برق عقل ما برای گریه است | * | تا بگرید نیستی در شوق هست |
۳۳۲۲ | N | عقل کودک گفت بر کتاب تن | * | لیک نتواند بخود آموختن |
۳۳۲۳ | N | عقل رنجور آردش سوی طبیب | * | لیک نبود در دوا عقلش مصیب |
۳۳۲۴ | N | نک شیاطین سوی گردون میشدند | * | گوش بر اسرار بالا میزدند |
۳۳۲۵ | N | میربودند اندکی ز آن رازها | * | تا شهب میراندشان زود از سما |
۳۳۲۶ | N | که روید آن جا رسولی آمدهست | * | هر چه میخواهید از او آید به دست |
۳۳۲۷ | N | گر همیجویید در بیبها | * | ادخلوا الابیات من ابوابها |
۳۳۲۸ | N | میزن آن حلقهی در و بر باب بیست | * | از سوی بام فلکتان راه نیست |
۳۳۲۹ | N | نیست حاجتتان بدین راه دراز | * | خاکیی را دادهایم اسرار راز |
۳۳۳۰ | N | پیس او آیید اگر خاین نهاید | * | نیشکر گردید از او گر چه نیید |
۳۳۳۱ | N | سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل | * | نیست کم از سم اسب جبرئیل |
۳۳۳۲ | N | سبزه گردی تازه گردی در نوی | * | گر تو خاک اسب جبریلی شوی |
۳۳۳۳ | N | سبزهی جان بخش کان را سامری | * | کرد در گوساله تا شد گوهری |
۳۳۳۴ | N | جان گرفت و بانگ زد ز آن سبزه او | * | آن چنان بانگی که شد فتنهی عدو |
۳۳۳۵ | N | گر امین آیید سوی اهل راز | * | وارهید از سر کله مانند باز |
۳۳۳۶ | N | سر کلاه چشم بند گوش بند | * | که از او باز است مسکین و نژند |
۳۳۳۷ | N | ز آن کله مر چشم بازان را سد است | * | که همهی میلش سوی جنس خود است |
۳۳۳۸ | N | چون برید از جنس با شه گشت یار | * | بر گشاید چشم او را باز دار |
۳۳۳۹ | N | راند دیوان را حق از مرصاد خویش | * | عقل جزوی را ز استبداد خویش |
۳۳۴۰ | N | که سری کم کن نه ای تو مستبد | * | بلکه شاگرد دلی و مستعد |
۳۳۴۱ | N | رو بر دل رو که تو جزو دلی | * | هین که بندهی پادشاه عادلی |
۳۳۴۲ | N | بندگی او به از سلطانی است | * | که أَنَا خَیْرٌ دم شیطانی است |
۳۳۴۳ | N | فرق بین و بر گزین تو ای حبیس | * | بندگی آدم از کبر بلیس |
۳۳۴۴ | N | گفت آنک هست خورشید ره او | * | حرف طوبی هر که ذلت نفسه |
۳۳۴۵ | N | سایهی طوبی ببین و خوش بخسب | * | سر بنه در سایه بیسرکش بخسب |
۳۳۴۶ | N | ظل ذلت نفسه خوش مضجعی است | * | مستعد آن صفا را مهجعی است |
۳۳۴۷ | N | گر از این سایه روی سوی منی | * | زود طاغی گردی و ره گم کنی |
block:4128
۳۳۴۸ | N | پس برو خاموش باش از انقیاد | * | زیر ظل امر شیخ و اوستاد |
۳۳۴۹ | N | ور نه گر چه مستعد و قابلی | * | مسخ گردی تو ز لاف کاملی |
۳۳۵۰ | N | هم ز استعداد وامانی اگر | * | سرکشی ز استاد راز و با خبر |
۳۳۵۱ | N | صبر کن در موزه دوزی تو هنوز | * | ور بوی بیصبر گردی پاره دوز |
۳۳۵۲ | N | کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم | * | جمله نو دوزان شدندی هم به علم |
۳۳۵۳ | N | بس بکوشی و به آخر از کلال | * | هم تو گویی خویش کالعقل عقال |
۳۳۵۴ | N | همچو آن مرد مفلسف روز مرگ | * | عقل را میدید بس بیبال و برگ |
۳۳۵۵ | N | بیغرض میکرد آن دم اعتراف | * | کز ذکاوت راندیم اسب از گزاف |
۳۳۵۶ | N | از غروری سر کشیدیم از رجال | * | آشنا کردیم در بحر خیال |
۳۳۵۷ | N | آشنا هیچ است اندر بحر روح | * | نیست اینجا چاره جز کشتی نوح |
۳۳۵۸ | N | این چنین فرمود آن شاه رسل | * | که منم کشتی در این دریای کل |
۳۳۵۹ | N | یا کسی کاو در بصیرتهای من | * | شد خلیفهی راستی بر جای من |
۳۳۶۰ | N | کشتی نوحیم در دریا که تا | * | رو نگردانی ز کشتی ای فتی |
۳۳۶۱ | N | همچو کنعان سوی هر کوهی مرو | * | از نبی لا عاصِمَ الْیَوْمَ شنو |
۳۳۶۲ | N | مینماید پست این کشتی ز بند | * | مینماید کوه فکرت بس بلند |
۳۳۶۳ | N | پست منگر هان و هان این پست را | * | بنگر آن فضل حق پیوست را |
۳۳۶۴ | N | در علو کوه فکرت کم نگر | * | که یکی موجش کند زیر و زبر |
۳۳۶۵ | N | گر تو کنعانی نداری باورم | * | گر دو صد چندین نصیحت پرورم |
۳۳۶۶ | N | گوش کنعان کی پذیرد این کلام | * | که بر او مهر خدای است و ختام |
۳۳۶۷ | N | کی گذارد موعظه بر مهر حق | * | کی بگرداند حدث حکم سبق |
۳۳۶۸ | N | لیک میگویم حدیث خوش پیی | * | بر امید آن که تو کنعان نهای |
۳۳۶۹ | N | آخر این اقرار خواهی کرد هین | * | هم ز اول روز آخر را ببین |
۳۳۷۰ | N | میتوانی دید آخر را مکن | * | چشم آخر بینت را کور کهن |
۳۳۷۱ | N | هر که آخر بین بود مسعودوار | * | نبودش در دم زره رفتن عثار |
۳۳۷۲ | N | گر نخواهی هر دمی این خفت و خیز | * | کن ز خاک پای مردی چشم تیز |
۳۳۷۳ | N | کحل دیده ساز خاک پاش را | * | تا بیندازی سر اوباش را |
۳۳۷۴ | N | که از این شاگردی و زین افتقار | * | سوزنی باشی شوی تو ذو الفقار |
۳۳۷۵ | N | سرمه کن تو خاک هر بگزیده را | * | هم بسوزد هم بسازد دیده را |
۳۳۷۶ | N | چشم اشتر ز آن بود بس نور بار | * | کاو خورد از بهر نور چشم خار |
block:4129
۳۳۷۷ | N | اشتری را دید روزی استری | * | چون که با او جمع شد در آخوری |
۳۳۷۸ | N | گفت من بسیار میافتم به رو | * | در گریوه و راه و در بازار و کو |
۳۳۷۹ | N | خاصه از بالای که تا زیر کوه | * | در سر آیم هر زمانی از شکوه |
۳۳۸۰ | N | کم همیافتی تو در رو بهر چیست | * | یا مگر خود جان پاکت دولتی است |
۳۳۸۱ | N | در سر آیم هر دم و زانو زنم | * | پوز و زانو ز آن خطا پر خون کنم |
۳۳۸۲ | N | کژ شود پالان و رختم بر سرم | * | و ز مکاری هر زمان زخمی خورم |
۳۳۸۳ | N | همچو کم عقلی که از عقل تباه | * | بشکند توبه به هر دم در گناه |
۳۳۸۴ | N | مسخرهی ابلیس گردد در زمن | * | از ضعیفی رای آن توبه شکن |
۳۳۸۵ | N | در سر آید هر زمان چون اسب لنگ | * | که بود بارش گران و راه سنگ |
۳۳۸۶ | N | میخورد از غیب بر سر زخم او | * | از شکست توبه آن ادبار خو |
۳۳۸۷ | N | باز توبه میکند با رای سست | * | دیو یک تف کرد و توبهش را سکست |
۳۳۸۸ | N | ضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان | * | که به خواری بنگرد در واصلان |
۳۳۸۹ | N | ای شتر که تو مثال مومنی | * | کم فتی در رو و کم بینی زنی |
۳۳۹۰ | N | تو چه داری که چنین بیآفتی | * | بیعثاری و کم اندر رو فتی |
۳۳۹۱ | N | گفت گر چه هر سعادت از خداست | * | در میان ما و تو بس فرقهاست |
۳۳۹۲ | N | سربلندم من دو چشم من بلند | * | بینش عالی امان است از گزند |
۳۳۹۳ | N | از سر که من ببینم پای کوه | * | هر گو و هموار را من توه توه |
۳۳۹۴ | N | همچنان که دید آن صدر اجل | * | پیش کار خویش تا روز اجل |
۳۳۹۵ | N | آن چه خواهد بود بعد بیست سال | * | دید اندر حال آن نیکو خصال |
۳۳۹۶ | N | حال خود تنها ندید آن متقی | * | بلکه حال مغربی و مشرقی |
۳۳۹۷ | N | نور در چشم و دلش سازد سکن | * | بهر چه سازد پی حب الوطن |
۳۳۹۸ | N | همچو یوسف کاو بدید اول به خواب | * | که سجودش کرد ماه و آفتاب |
۳۳۹۹ | N | از پس ده سال بلکه بیشتر | * | آن چه یوسف دیده بد بر کرد سر |
۳۴۰۰ | N | نیست آن ینظر بنور اللَّه گزاف | * | نور ربانی بود گردون شکاف |
۳۴۰۱ | N | نیست اندر چشم تو آن نور رو | * | هستی اندر حس حیوانی گرو |
۳۴۰۲ | N | تو ز ضعف چشم بینی پیش پا | * | تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا |
۳۴۰۳ | N | پیشوا چشم است دست و پای را | * | کاو ببیند جای را ناجای را |
۳۴۰۴ | N | دیگر آن که چشم من روشنتر است | * | دیگر آن که خلقت من اطهر است |
۳۴۰۵ | N | ز انکه هستم من ز اولاد حلال | * | نه ز اولاد زنا و اهل ضلال |
۳۴۰۶ | N | تو ز اولاد زنایی بیگمان | * | تیر کژ پرد چو بد باشد کمان |
block:4130
۳۴۰۷ | N | گفت استر راست گفتی ای شتر | * | این بگفت و چشم کرد از اشک پر |
۳۴۰۸ | N | ساعتی بگریست و در پایش فتاد | * | گفت ای بگزیدهی رب العباد |
۳۴۰۹ | N | چه زیان دارد گر از فرخندگی | * | در پذیری تو مرا در بندگی |
۳۴۱۰ | N | گفت چون اقرار کردی پیش من | * | رو که رستی تو ز آفات زمن |
۳۴۱۱ | N | دادی انصاف و رهیدی از بلا | * | تو عدو بودی شدی ز اهل ولا |
۳۴۱۲ | N | خوی بد در ذات تو اصلی نبود | * | کز بد اصلی نیاید جز جحود |
۳۴۱۳ | N | آن بد عاریتی باشد که او | * | آرد اقرار و شود او توبه جو |
۳۴۱۴ | N | همچو آدم زلتش عاریه بود | * | لا جرم اندر زمان توبه نمود |
۳۴۱۵ | N | چون که اصلی بود جرم آن بلیس | * | ره نبودش جانب توبهی نفیس |
۳۴۱۶ | N | رو که رستی از خود و از خوی بد | * | و از زبانهی نار و از دندان دد |
۳۴۱۷ | N | رو که اکنون دست در دولت زدی | * | در فگندی خود به بخت سرمدی |
۳۴۱۸ | N | ادخلی تو فی عبادی یافتی | * | ادخلی فی جنتی دریافتی |
۳۴۱۹ | N | در عبادش راه کردی خویش را | * | رفتی اندر خلد از راه خفا |
۳۴۲۰ | N | اهدنا گفتی صراط مستقیم | * | دست تو بگرفت و بردت تا نعیم |
۳۴۲۱ | N | نار بودی نور گشتی ای عزیز | * | غوره بودی گشتی انگور و مویز |
۳۴۲۲ | N | اختری بودی شدی تو آفتاب | * | شاد باش اللَّه اعلم بالصواب |
۳۴۲۳ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر | * | شهد خویش اندر فگن در حوض شیر |
۳۴۲۴ | N | تا رهد آن شیر از تغییر طعم | * | یابد از بحر مزه تکثیر طعم |
۳۴۲۵ | N | متصل گردد بدان بحر أَ لَسْتُ | * | چون که شد دریا ز هر تغییر رست |
۳۴۲۶ | N | منفذی یابد در آن بحر عسل | * | آفتی را نبود اندر وی عمل |
۳۴۲۷ | N | غرهای کن شیروار ای شیر حق | * | تا رود آن غره بر هفتم طبق |
۳۴۲۸ | N | چه خبر جان ملول سیر را | * | کی شناسد موش غرهی شیر را |
۳۴۲۹ | N | بر نویس احوال خود با آب زر | * | بهر هر دریا دلی نیکو گهر |
۳۴۳۰ | N | آب نیل است این حدیث جان فزا | * | یا ربش در چشم قبطی خون نما |
block:4131
۳۴۳۱ | N | من شنیدم که در آمد قبطیی | * | از عطش اندر وثاق سبطیی |
۳۴۳۲ | N | گفت هستم یار و خویشاوند تو | * | گشتهام امروز حاجتمند تو |
۳۴۳۳ | N | ز انکه موسی جادویی کرد و فسون | * | تا که آب نیل ما را کرد خون |
۳۴۳۴ | N | سبطیان زو آب صافی میخورند | * | پیش قبطی خون شد آب از چشم بند |
۳۴۳۵ | N | قبط اینک میمرند از تشنگی | * | از پی ادبار خود یا بد رگی |
۳۴۳۶ | N | بهر خود یک طاس را پر آب کن | * | تا خورد از آبت این یار کهن |
۳۴۳۷ | N | چون برای خود کنی آن طاس پر | * | خون نباشد آب باشد پاک و حر |
۳۴۳۸ | N | من طفیل تو بنوشم آب هم | * | که طفیلی در تبع بجهد ز غم |
۳۴۳۹ | N | گفت ای جان و جهان خدمت کنم | * | پاس دارم ای دو چشم روشنم |
۳۴۴۰ | N | بر مراد تو روم شادی کنم | * | بندهی تو باشم آزادی کنم |
۳۴۴۱ | N | طاس را از نیل او پر آب کرد | * | بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد |
۳۴۴۲ | N | طاس را کژ کرد سوی آب خواه | * | که بخور تو هم، شد آن خون سیاه |
۳۴۴۳ | N | باز از این سو کرد کژ خون آب شد | * | قبطی اندر خشم و اندر تاب شد |
۳۴۴۴ | N | ساعتی بنشست تا خشمش برفت | * | بعد از آن گفتش که ای صمصام زفت |
۳۴۴۵ | N | ای برادر این گره را چاره چیست | * | گفت این را او خورد کاو متقی است |
۳۴۴۶ | N | متقی آن است کاو بیزار شد | * | از ره فرعون و موسیوار شد |
۳۴۴۷ | N | قوم موسی شو بخور این آب را | * | صلح کن با مه ببین مهتاب را |
۳۴۴۸ | N | صد هزاران ظلمت است از خشم تو | * | بر عباد اللَّه اندر چشم تو |
۳۴۴۹ | N | خشم بنشان چشم بگشا شاد شو | * | عبرت از یاران بگیر استاد شو |
۳۴۵۰ | N | کی طفیل من شوی در اغتراف | * | چون ترا کفری است همچون کوه قاف |
۳۴۵۱ | N | کوه در سوراخ سوزن کی رود | * | جز مگر کان رشتهی یکتا شود |
۳۴۵۲ | N | کوه را که کن به استغفار و خوش | * | جام مغفوران بگیر و خوش بکش |
۳۴۵۳ | N | تو بدین تزویر چون نوشی از آن | * | چون حرامش کرد حق بر کافران |
۳۴۵۴ | N | خالق تزویر تزویر ترا | * | کی خرد ای مفتری مفترا |
۳۴۵۵ | N | آل موسی شو که حیلت سود نیست | * | حیلهات باد تهی پیمودنی است |
۳۴۵۶ | N | زهره دارد آب کز امر صمد | * | گردد او با کافران آبی کند |
۳۴۵۷ | N | یا تو پنداری که تو نان میخوری | * | زهر مار و کاهش جان میخوری |
۳۴۵۸ | N | نان کجا اصلاح آن جانی کند | * | کاو دل از فرمان جانان بر کند |
۳۴۵۹ | N | یا تو پنداری که حرف مثنوی | * | چون بخوانی رایگانش بشنوی |
۳۴۶۰ | N | یا کلام حکمت و سر نهان | * | اندر آید زغبه در گوش و دهان |
۳۴۶۱ | N | اندر آید لیک چون افسانهها | * | پوست بنماید نه مغز دانهها |
۳۴۶۲ | N | در سر و رو در کشیده چادری | * | رو نهان کرده ز چشمت دلبری |
۳۴۶۳ | N | شاهنامه یا کلیله پیش تو | * | همچنان باشد که قرآن از عتو |
۳۴۶۴ | N | فرق آن گه باشد از حق و مجاز | * | که کند کحل عنایت چشم باز |
۳۴۶۵ | N | ور نه پشک و مشک پیش اخشمی | * | هر دو یکسان است چون نبود شمی |
۳۴۶۶ | N | خویشتن مشغول کردن از ملال | * | باشدش قصد از کلام ذو الجلال |
۳۴۶۷ | N | کاتش وسواس را و غصه را | * | ز آن سخن بنشاند و سازد دوا |
۳۴۶۸ | N | بهر این مقدار آتش شاندن | * | آب پاک و بول یکسان شد به فن |
۳۴۶۹ | N | آتش وسواس را این بول و آب | * | هر دو بنشانند همچون وقت خواب |
۳۴۷۰ | N | لیک گر واقف شوی زین آب پاک | * | که کلام ایزد است و روحناک |
۳۴۷۱ | N | نیست گردد وسوسهی کلی ز جان | * | دل بیابد ره به سوی گلستان |
۳۴۷۲ | N | ز انکه در باغی و در جویی پرد | * | هر که از سر صحف بویی برد |
۳۴۷۳ | N | یا تو پنداری که روی اولیا | * | آن چنان که هست میبینیم ما |
۳۴۷۴ | N | در تعجب مانده پیغمبر از آن | * | چون نمیبینند رویم مومنان |
۳۴۷۵ | N | چون نمیبینند نور روم خلق | * | که سبق برده ست بر خورشید شرق |
۳۴۷۶ | N | ور همیبینند این حیرت چراست | * | تا که وحی آمد که آن رو در خفاست |
۳۴۷۷ | N | سوی تو ماه است و سوی خلق ابر | * | تا نبیند رایگان روی تو گبر |
۳۴۷۸ | N | سوی تو دانه است و سوی خلق دام | * | تا ننوشد زین شراب خاص عام |
۳۴۷۹ | N | گفت یزدان که تَراهُمْ یَنْظُرُونَ | * | نقش حمامند هُمْ لا یُبْصِرُونَ |
۳۴۸۰ | N | مینماید صورت ای صورت پرست | * | کان دو چشم مردهی او ناظر است |
۳۴۸۱ | N | پیش چشم نقش میآری ادب | * | کاو چرا پاسم نمیدارد عجب |
۳۴۸۲ | N | از چه بس بیپاسخ است این نقش نیک | * | که نمیگوید سلامم را علیک |
۳۴۸۳ | N | مینجنباند سر و سبلت ز جود | * | پاس آن که کردمش من صد سجود |
۳۴۸۴ | N | حق اگر چه سر نجنباند برون | * | پاس آن ذوقی دهد در اندرون |
۳۴۸۵ | N | که دو صد جنبیدن سر ارزد آن | * | سر چنین جنباند آخر عقل و جان |
۳۴۸۶ | N | عقل را خدمت کنی در اجتهاد | * | پاس عقل آن است کافزاید رشاد |
۳۴۸۷ | N | حق نجنباند به ظاهر سر ترا | * | لیک سازد بر سران سرور ترا |
۳۴۸۸ | N | مر ترا چیزی دهد یزدان نهان | * | که سجود تو کنند اهل جهان |
۳۴۸۹ | N | آن چنان که داد سنگی را هنر | * | تا عزیز خلق شد یعنی که زر |
۳۴۹۰ | N | قطرهی آبی بیابد لطف حق | * | گوهری گردد برد از زر سبق |
۳۴۹۱ | N | جسم خاک است و چو حق تابیش داد | * | در جهان گیری چو مه شد اوستاد |
۳۴۹۲ | N | هین طلسم است این و نقش مرده است | * | احمقان را چشمش از ره برده است |
۳۴۹۳ | N | مینماید او که چشمی میزند | * | ابلهان سازیدهاند او را سند |
block:4132
۳۴۹۴ | N | گفت قبطی تو دعایی کن که من | * | از سیاهی دل ندارم آن دهن |
۳۴۹۵ | N | که بود که قفل این دل وا شود | * | زشت را در بزم خوبان جا شود |
۳۴۹۶ | N | مسخی از تو صاحب خوبی شود | * | یا بلیسی باز کروبی شود |
۳۴۹۷ | N | یا به فر دست مریم بوی مشک | * | یابد و تری و میوه شاخ خشک |
۳۴۹۸ | N | سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت | * | کای خدای عالم جهر و نهفت |
۳۴۹۹ | N | جز تو پیش کی بر آرد بنده دست | * | هم دعا و هم اجابت از تو است |
۳۵۰۰ | N | هم ز اول تو دهی میل دعا | * | تو دهی آخر دعاها را جزا |
۳۵۰۱ | N | اول و آخر تویی ما در میان | * | هیچ هیچی که نیاید در بیان |
۳۵۰۲ | N | این چنین میگفت تا افتاد طشت | * | از سر بام و دلش بیهوش گشت |
۳۵۰۳ | N | باز آمد او به هوش اندر دعا | * | لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعی |
۳۵۰۴ | N | در دعا بود او که ناگه نعرهای | * | از دل قبطی بجست و غرهای |
۳۵۰۵ | N | که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن | * | تا ببرم زود زنار کهن |
۳۵۰۶ | N | آتشی در جان من انداختند | * | مر بلیسی را به جان بنواختند |
۳۵۰۷ | N | دوستی تو و از تو ناشگفت | * | حمد لله عاقبت دستم گرفت |
۳۵۰۸ | N | کیمیایی بود صحبتهای تو | * | کم مباد از خانهی دل پای تو |
۳۵۰۹ | N | تو یکی شاخی بدی از نخل خلد | * | چون گرفتم او مرا تا خلد برد |
۳۵۱۰ | N | سیل بود آن که تنم را در ربود | * | برد سلیم تا لب دریای جود |
۳۵۱۱ | N | من به بوی آب رفتم سوی سیل | * | بحر دیدم در گرفتم کیل کیل |
۳۵۱۲ | N | طاس آوردش که اکنون آب گیر | * | گفت رو شد آبها پیشم حقیر |
۳۵۱۳ | N | شربتی خوردم ز اللَّه اشتری | * | تا به محشر تشنگی ناید مرا |
۳۵۱۴ | N | آن که جو و چشمهها را آب داد | * | چشمهای در اندرون من گشاد |
۳۵۱۵ | N | این جگر که بود گرم و آب خوار | * | گشت پیش همت او آب خوار |
۳۵۱۶ | N | کاف کافی آمد او بهر عباد | * | صدق وعدهی کهیعص |
۳۵۱۷ | N | کافیام بدهم ترا من جمله خیر | * | بیسبب بیواسطهی یاری غیر |
۳۵۱۸ | N | کافیام بینان ترا سیری دهم | * | بیسپاه و لشکرت میری دهم |
۳۵۱۹ | N | بیبهارت نرگس و نسرین دهم | * | بیکتاب و اوستا تلقین دهم |
۳۵۲۰ | N | کافیام بیداروات درمان کنم | * | گور را و چاه را میدان کنم |
۳۵۲۱ | N | موسیی را دل دهم با یک عصا | * | تا زند بر عالمی شمشیرها |
۳۵۲۲ | N | دست موسی را دهم یک نور و تاب | * | که طپانچه میزند بر آفتاب |
۳۵۲۳ | N | چوب را ماری کنم من هفت سر | * | که نزاید ماده مار او را ز نر |
۳۵۲۴ | N | خون نیامیزم در آب نیل من | * | خود کنم خون عین آبش را به فن |
۳۵۲۵ | N | شادیات را غم کنم چون آب نیل | * | که نیابی سوی شادیها سبیل |
۳۵۲۶ | N | باز چون تجدید ایمان بر تنی | * | باز از فرعون بیزاری کنی |
۳۵۲۷ | N | موسی رحمت ببینی آمده | * | نیل خون بینی از او آبی شده |
۳۵۲۸ | N | چون سر رشته نگه داری درون | * | نیل ذوق تو نگردد هیچ خون |
۳۵۲۹ | N | من گمان بردم که ایمان آورم | * | تا از این طوفان خون آبی خورم |
۳۵۳۰ | N | من چه دانستم که تبدیلی کند | * | در نهاد من مرا نیلی کند |
۳۵۳۱ | N | سوی چشم خود بکی نیلم روان | * | برقرارم پیش چشم دیگران |
۳۵۳۲ | N | همچنان که این جهان پیش نبی | * | غرق تسبیح است و پیش ما غبی |
۳۵۳۳ | N | پیش چشمش این جهان پر عشق و داد | * | پیش چشم دیگران مرده و جماد |
۳۵۳۴ | N | پست و بالا پیش چشمش تیز رو | * | از کلوخ و خشت او نکته نشو |
۳۵۳۵ | N | با عوام این جمله بسته و مردهای | * | زین عجبتر من ندیدم پردهای |
۳۵۳۶ | N | گورها یکسان به پیش چشم ما | * | روضه و حفره به چشم اولیا |
۳۵۳۷ | N | عامه گفتندی که پیغمبر ترش | * | از چه گشته ست و شده ست او ذوق کش |
۳۵۳۸ | N | خاص گفتندی که سوی چشمتان | * | مینماید او ترش ای امتان |
۳۵۳۹ | N | یک زمان در چشم ما آیید تا | * | خندهها بینید اندر هَلْ أَتی |
۳۵۴۰ | N | از سر امرودبن بنماید آن | * | منعکس صورت، به زیر آ ای جوان |
۳۵۴۱ | N | آن درخت هستی است امرودبن | * | تا بر آن جایی نماید نو کهن |
۳۵۴۲ | N | تا بر آن جایی ببینی خارزار | * | پر ز کژدمهای خشم و پر ز مار |
۳۵۴۳ | N | چون فرود آیی ببینی رایگان | * | یک جهان پر گل رخان و دایگان |
block:4133
۳۵۴۴ | N | آن زنی میخواست تا با مول خود | * | بر زند در پیش شوی گول خود |
۳۵۴۵ | N | پس به شوهر گفت زن کای نیک بخت | * | من بر آیم میوه چیدن بر درخت |
۳۵۴۶ | N | چون بر آمد بر درخت آن زن گریست | * | چون ز بالا سوی شوهر بنگریست |
۳۵۴۷ | N | گفت شوهر را که ای مأبون رد | * | کیست آن لوطی که بر تو میفتد |
۳۵۴۸ | N | تو به زیر او چو زن بغنودهای | * | ای فلان تو خود مخنث بودهای |
۳۵۴۹ | N | گفت شوهر نه سرت گویی بگشت | * | ور نه اینجا نیست غیر من به دشت |
۳۵۵۰ | N | زن مکرر کرد کان با برطله | * | کیست بر پشتت فرو خفته هله |
۳۵۵۱ | N | گفت ای زن هین فرود آ از درخت | * | که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت |
۳۵۵۲ | N | چون فرود آمد بر آمد شوهرش | * | زن کشید آن مول را اندر برش |
۳۵۵۳ | N | گفت شوهر کیست آن ای روسپی | * | که به بالای تو آمد چون کپی |
۳۵۵۴ | N | گفت زن نه نیست اینجا غیر من | * | هین سرت بر گشته شد هرزه متن |
۳۵۵۵ | N | او مکرر کرد بر زن آن سخن | * | گفت زن این هست از امرودبن |
۳۵۵۶ | N | از سر امرودبن من همچنان | * | کژ همیدیدم که تو ای قلتبان |
۳۵۵۷ | N | هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست | * | این همه تخییل از امروبنی است |
۳۵۵۸ | N | هزل تعلیم است آن را جد شنو | * | تو مشو بر ظاهر هزلش گرو |
۳۵۵۹ | N | هر جدی هزل است پیش هازلان | * | هزلها جد است پیش عاقلان |
۳۵۶۰ | N | کاهلان امرودبن جویند لیک | * | تا بدان امرودبن راهی است نیک |
۳۵۶۱ | N | نقل کن ز امرودبن کاکنون بر او | * | گشتهای تو خیره چشم و خیره رو |
۳۵۶۲ | N | این منی و هستی اول بود | * | که بر او دیده کژ و احول بود |
۳۵۶۳ | N | چون فرود آیی از این امرودبن | * | کژ نماند فکرت و چشم و سخن |
۳۵۶۴ | N | یک درخت بخت بینی گشته این | * | شاخ او بر آسمان هفتمین |
۳۵۶۵ | N | چون فرود آیی از او گردی جدا | * | مبدلش گرداند از رحمت خدا |
۳۵۶۶ | N | زین تواضع که فرود آیی خدا | * | راست بینی بخشد آن چشم ترا |
۳۵۶۷ | N | راست بینی گر بدی آسان و زب | * | مصطفی کی خواستی آن را ز رب |
۳۵۶۸ | N | گفت بنما جزو جزو از فوق و پست | * | آن چنان که پیش تو آن جزو هست |
۳۵۶۹ | N | بعد از آن بر رو بر آن امرودبن | * | که مبدل گشت و سبز از امر کُنْ |
۳۵۷۰ | N | چون درخت موسوی شد این درخت | * | چون سوی موسی کشانیدی تو رخت |
۳۵۷۱ | N | آتش او را سبز و خرم میکند | * | شاخ او إِنِّی أَنَا اللَّهُ میزند |
۳۵۷۲ | N | زیر ظلش جمله حاجاتت روا | * | این چنین باشد الهی کیمیا |
۳۵۷۳ | N | آن منی و هستیات باشد حلال | * | که در او بینی صفات ذو الجلال |
۳۵۷۴ | N | شد درخت کژ مقوم حق نما | * | اصله ثابت و فرعه فی السما |
block:4134
۳۵۷۵ | N | کامدش پیغام از وحی مهم | * | که کژی بگذار اکنون فَاسْتَقِمْ |
۳۵۷۶ | N | این درخت تن عصای موسی است | * | کامرش آمد که بیندازش ز دست |
۳۵۷۷ | N | تا ببینی خیر او و شر او | * | بعد از آن بر گیر او را ز امر هو |
۳۵۷۸ | N | پیش از افکندن نبود او غیر چوب | * | چون به امرش بر گرفتی گشت خوب |
۳۵۷۹ | N | اول او بد برگ افشان بره را | * | گشت معجز آن گروه غره را |
۳۵۸۰ | N | گشت حاکم بر سر فرعونیان | * | آبشان خون کرد و کف بر سر زنان |
۳۵۸۱ | N | از مزارعشان بر آمد قحط و مرگ | * | از ملخهایی که میخوردند برگ |
۳۵۸۲ | N | تا بر آمد بیخود از موسی دعا | * | چون نظر افتادش اندر منتها |
۳۵۸۳ | N | کاین همه اعجاز و کوشیدن چراست | * | چون نخواهند این جماعت گشت راست |
۳۵۸۴ | N | امر آمد که اتباع نوح کن | * | ترک پایان بینی مشروح کن |
۳۵۸۵ | N | ز آن تغافل کن چو داعی رهی | * | امر بَلِّغْ هست نبود آن تهی |
۳۵۸۶ | N | کمترین حکمت کاز این الحاح تو | * | جلوه گردد آن لجاج و آن عتو |
۳۵۸۷ | N | تا که ره بنمودن و اضلال حق | * | فاش گردد بر همهی اهل فرق |
۳۵۸۸ | N | چون که مقصود از وجود اظهار بود | * | بایدش از پند و اغوا آزمود |
۳۵۸۹ | N | دیو الحاح غوایت میکند | * | شیخ الحاح هدایت میکند |
۳۵۹۰ | N | چون پیاپی گشت آن امر شجون | * | نیل میآمد سراسر جمله خون |
۳۵۹۱ | N | تا به نفس خویش فرعون آمدش | * | لابه میکردش دو تا گشته قدش |
۳۵۹۲ | N | کانچه ما کردیم ای سلطان مکن | * | نیست ما را روی ایراد سخن |
۳۵۹۳ | N | پاره پاره گردمت فرمان پذیر | * | من به عزت خو گرم سختم مگیر |
۳۵۹۴ | N | هین بجنبان لب به رحمت ای امین | * | تا ببندد این دهانهی آتشین |
۳۵۹۵ | N | گفت یا رب میفریبد او مرا | * | میفریبد او فریبیدهی ترا |
۳۵۹۶ | N | بشنوم یا من دهم هم خدعهاش | * | تا بداند اصل را آن فرعکش |
۳۵۹۷ | N | کاصل هر مکری و حیله پیش ماست | * | هر چه بر خاک است اصلش از سماست |
۳۵۹۸ | N | گفت حق آن سگ نیرزد هم بدان | * | پیش سگ انداز از دور استخوان |
۳۵۹۹ | N | هین بجنبان آن عصا تا خاکها | * | وا دهد هر چه ملخ کردش فنا |
۳۶۰۰ | N | و آن ملخها در زمان گردد سیاه | * | تا ببیند خلق تبدیل اله |
۳۶۰۱ | N | که سببها نیست حاجت مر مرا | * | آن سبب بهر حجاب است و غطا |
۳۶۰۲ | N | تا طبیعی خویش بر دارو زند | * | تا منجم رو به استاره کند |
۳۶۰۳ | N | تا منافق از حریصی بامداد | * | سوی بازار آید از بیم کساد |
۳۶۰۴ | N | بندگی ناکرده و ناشسته روی | * | لقمهی دوزخ بگشته لقمه جوی |
۳۶۰۵ | N | آکل و مأکول آمد جان عام | * | همچو آن برهی چرنده از حطام |
۳۶۰۶ | N | میچرد آن بره و قصاب شاد | * | کاو برای ما چرد برگ مراد |
۳۶۰۷ | N | کار دوزخ میکنی در خوردنی | * | بهر او خود را تو فربه میکنی |
۳۶۰۸ | N | کار خود کن روزی حکمت بچر | * | تا شود فربه دل با کر و فر |
۳۶۰۹ | N | خوردن تن مانع این خوردن است | * | جان چو بازرگان و تن چون ره زن است |
۳۶۱۰ | N | شمع تاجر آن گه است افروخته | * | که بود ره زن چو هیزم سوخته |
۳۶۱۱ | N | که تو آن هوشی و باقی هوش پوش | * | خویشتن را گم مکن یاوه مکوش |
۳۶۱۲ | N | دان که هر شهوت چو خمر است و چو بنگ | * | پردهی هوش است و عاقل زوست دنگ |
۳۶۱۳ | N | خمر تنها نیست سر مستی هوش | * | هر چه شهوانی است بندد چشم و گوش |
۳۶۱۴ | N | آن بلیس از خمر خوردن دور بود | * | مست بود او از تکبر و ز جحود |
۳۶۱۵ | N | مست آن باشد که آن بیند که نیست | * | زر نماید آن چه مس و آهنی است |
۳۶۱۶ | N | این سخن پایان ندارد موسیا | * | لب بجنبان تا برون روژد گیا |
۳۶۱۷ | N | همچنان کرد و هم اندر دم زمین | * | سبز گشت از سنبل و حب ثمین |
۳۶۱۸ | N | اندر افتادند در لوت آن نفر | * | قحط دیده مرده از جوع البقر |
۳۶۱۹ | N | چند روزی سیر خوردند از عطا | * | آن دمی و آدمی و چار پا |
۳۶۲۰ | N | چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند | * | و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند |
۳۶۲۱ | N | نفس فرعونی است هان سیرش مکن | * | تا نیارد یاد از آن کفر کهن |
۳۶۲۲ | N | بیتف آتش نگردد نفس خوب | * | تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب |
۳۶۲۳ | N | بیمجاعت نیست تن جنبشکنان | * | آهن سردی است میکوبی بدان |
۳۶۲۴ | N | گر بگرید ور بنالد زار زار | * | او نخواهد شد مسلمان هوش دار |
۳۶۲۵ | N | او چو فرعون است در قحط آن چنان | * | پیش موسی سر نهد لابهکنان |
۳۶۲۶ | N | چون که مستغنی شد او طاغی شود | * | خر چو بار انداخت اسکیزه زند |
۳۶۲۷ | N | پس فراموشش شود چون رفت پیش | * | کار او ز آن آه و زاریهای خویش |
۳۶۲۸ | N | سالها مردی که در شهری بود | * | یک زمان که چشم در خوابی رود |
۳۶۲۹ | N | شهر دیگر بیند او پر نیک و بد | * | هیچ در یادش نیاید شهر خود |
۳۶۳۰ | N | که من آن جا بودهام این شهر نو | * | نیست آن من درینجایم گرو |
۳۶۳۱ | N | بل چنان داند که خود پیوسته او | * | هم در این شهرش بده ست ابداع و خو |
۳۶۳۲ | N | چه عجب گر روح موطنهای خویش | * | که بدهستش مسکن و میلاد پیش |
۳۶۳۳ | N | مینیارد یاد کاین دنیا چو خواب | * | میفرو پوشد چو اختر را سحاب |
۳۶۳۴ | N | خاصه چندین شهرها را کوفته | * | گردها از درک او ناروفته |
۳۶۳۵ | N | اجتهاد گرم ناکرده که تا | * | دل شود صاف و ببیند ماجرا |
۳۶۳۶ | N | سر برون آرد دلش از بخش راز | * | اول و آخر ببیند چشم باز |
block:4135
۳۶۳۷ | N | آمده اول به اقلیم جماد | * | و ز جمادی در نباتی اوفتاد |
۳۶۳۸ | N | سالها اندر نباتی عمر کرد | * | وز جمادی یاد ناورد از نبرد |
۳۶۳۹ | N | و ز نباتی چون به حیوانی فتاد | * | نامدش حال نباتی هیچ یاد |
۳۶۴۰ | N | جز همین میلی که دارد سوی آن | * | خاصه در وقت بهار و ضیمران |
۳۶۴۱ | N | همچو میل کودکان با مادران | * | سر میل خود نداند در لبان |
۳۶۴۲ | N | همچو میل مفرط هر نو مرید | * | سوی آن پیر جوان بخت مجید |
۳۶۴۳ | N | جزو عقل این از آن عقل کل است | * | جنبش این سایه ز آن شاخ گل است |
۳۶۴۴ | N | سایهاش فانی شود آخر در او | * | پس بداند سر میل و جستجو |
۳۶۴۵ | N | سایهی شاخ دگر ای نیک بخت | * | کی بجنبد گر نجنبد این درخت |
۳۶۴۶ | N | باز از حیوان سوی انسانیاش | * | میکشید آن خالقی که دانیاش |
۳۶۴۷ | N | همچنین اقلیم تا اقلیم رفت | * | تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت |
۳۶۴۸ | N | عقلهای اولینش یاد نیست | * | هم از این عقلش تحول کردنی است |
۳۶۴۹ | N | تا رهد زین عقل پر حرص و طلب | * | صد هزاران عقل بیند بو العجب |
۳۶۵۰ | N | گر چه خفته گشت و شد ناسی ز پیش | * | کی گذارندش در آن نسیان خویش |
۳۶۵۱ | N | باز از آن خوابش به بیداری کشند | * | که کند بر حالت خود ریشخند |
۳۶۵۲ | N | که چه غم بود آن که میخوردم به خواب | * | چون فراموشم شد احوال صواب |
۳۶۵۳ | N | چون ندانستم که آن غم و اعتلال | * | فعل خواب است و فریب است و خیال |
۳۶۵۴ | N | همچنان دنیا که حلم نایم است | * | خفته پندارد که این خود دایم است |
۳۶۵۵ | N | تا بر آید ناگهان صبح اجل | * | وارهد از ظلمت ظن و دغل |
۳۶۵۶ | N | خندهاش گیرد از آن غمهای خویش | * | چون ببیند مستقر و جای خویش |
۳۶۵۷ | N | هر چه تو در خواب بینی نیک و بد | * | روز محشر یک به یک پیدا شود |
۳۶۵۸ | N | آن چه کردی اندر این خواب جهان | * | گرددت هنگام بیداری عیان |
۳۶۵۹ | N | تا نپنداری که این بد کردنی است | * | اندر این خواب و ترا تعبیر نیست |
۳۶۶۰ | N | بلکه این خنده بود گریه و زفیر | * | روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر |
۳۶۶۱ | N | گریه و درد و غم و زاری خود | * | شادمانی دان به بیداری خود |
۳۶۶۲ | N | ای دریده پوستین یوسفان | * | گرگ برخیزی از این خواب گران |
۳۶۶۳ | N | گشته گرگان یک به یک خوهای تو | * | میدرانند از غضب اعضای تو |
۳۶۶۴ | N | خون نخسبد بعد مرگت در قصاص | * | تو مگو که مردم و یابم خلاص |
۳۶۶۵ | N | این قصاص نقد حیلت سازی است | * | پیش زخم آن قصاص این بازی است |
۳۶۶۶ | N | زین لعب خواندهست دنیا را خدا | * | کاین جزا لعب است پیش آن جزا |
۳۶۶۷ | N | این جزا تسکین جنگ و فتنه است | * | آن چو اخصاء است و این چون ختنه است |
block:4136
۳۶۶۸ | N | این سخن پایان ندارد موسیا | * | هین رها کن آن خران را در گیا |
۳۶۶۹ | N | تا همه ز آن خوش علف فربه شوند | * | هین که گرگانند ما را خشممند |
۳۶۷۰ | N | نالهی گرگان خود را موقنیم | * | این خران را طعمهی ایشان کنیم |
۳۶۷۱ | N | این خران را کیمیای خوش دمی | * | از لب تو خواست کردن آدمی |
۳۶۷۲ | N | تو بسی کردی به دعوت لطف و جود | * | آن خران را طالع و روزی نبود |
۳۶۷۳ | N | پس فرو پوشان لحاف نعمتی | * | تا بردشان زود خواب غفلتی |
۳۶۷۴ | N | تا چو بجهند از چنین خواب این رده | * | شمع مرده باشد و ساقی شده |
۳۶۷۵ | N | داشت طغیانشان ترا در حیرتی | * | پس بنوشند از جزاهم حسرتی |
۳۶۷۶ | N | تا که عدل ما قدم بیرون نهد | * | در جزا هر زشت را در خور دهد |
۳۶۷۷ | N | کان شهی که میندیدندیش فاش | * | بود با ایشان نهان اندر معاش |
۳۶۷۸ | N | چون خرد با تست مشرف بر تنت | * | گر چه زو قاصر بود این دیدنت |
۳۶۷۹ | N | نیست قاصر دیدن او ای فلان | * | از سکون و جنبشت در امتحان |
۳۶۸۰ | N | چه عجب گر خالق آن عقل نیز | * | با تو باشد چون نهای تو مستجیز |
۳۶۸۱ | N | از خرد غافل شود بر بد تند | * | بعد آن عقلش ملامت میکند |
۳۶۸۲ | N | تو شدی غافل ز عقلت عقل نی | * | کز حضور استش ملامت کردنی |
۳۶۸۳ | N | گر نبودی حاضر و غافل بدی | * | در ملامت کی ترا سیلی زدی |
۳۶۸۴ | N | ور از او غافل نبودی نفس تو | * | کی چنان کردی جنون و تفس تو |
۳۶۸۵ | N | پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود | * | زین بدانی قرب خورشید وجود |
۳۶۸۶ | N | قرب بیچون است عقلت را به تو | * | نیست چپ و راست و پس یا پیش رو |
۳۶۸۷ | N | قرب بیچون چون نباشد شاه را | * | که نیابد بحث عقل آن راه را |
۳۶۸۸ | N | نیست آن جنبش که در اصبع تراست | * | پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست |
۳۶۸۹ | N | وقت خواب و مرگ از وی میرود | * | وقت بیداری قرینش میشود |
۳۶۹۰ | N | از چه ره میآید اندر اصبعت | * | که اصبعت بیاو ندارد منفعت |
۳۶۹۱ | N | نور چشم و مردمک در دیدهات | * | از چه ره آمد بغیر شش جهت |
۳۶۹۲ | N | عالم خلق است با سوی و جهات | * | بیجهت دان عالم امر و صفات |
۳۶۹۳ | N | بیجهت دان عالم امر ای صنم | * | بیجهتتر باشد آمر لاجرم |
۳۶۹۴ | N | بیجهت بد عقل و علام البیان | * | عقلتر از عقل و جانتر هم ز جان |
۳۶۹۵ | N | بیتعلق نیست مخلوقی بدو | * | آن تعلق هست بیچون ای عمو |
۳۶۹۶ | N | ز انکه فصل و وصل نبود در روان | * | غیر فصل و وصل نندیشد گمان |
۳۶۹۷ | N | غیر فصل و وصل پی بر از دلیل | * | لیک پی بردن بنشاند غلیل |
۳۶۹۸ | N | پی پیاپی میبر از دوری ز اصل | * | تا رگ مردیت آرد سوی وصل |
۳۶۹۹ | N | این تعلق را خرد چون ره برد | * | بستهی فصل است و وصل است این خرد |
۳۷۰۰ | N | زین وصیت کرد ما را مصطفی | * | بحث کم جویید در ذات خدا |
۳۷۰۱ | N | آن که در ذاتش تفکر کردنی است | * | در حقیقت آن نظر در ذات نیست |
۳۷۰۲ | N | هست آن پندار او زیرا به راه | * | صد هزاران پرده آمد تا اله |
۳۷۰۳ | N | هر یکی در پردهی موصول خوست | * | وهم او آن است کان خود عین هوست |
۳۷۰۴ | N | پس پیمبر دفع کرد این وهم از او | * | تا نباشد در غلط سودا پز او |
۳۷۰۵ | N | و انکه اندر وهم او ترک ادب | * | بیادب را سر نگونی داد رب |
۳۷۰۶ | N | سر نگونی آن بود کاو سوی زیر | * | میرود پندارد او کاو هست چیر |
۳۷۰۷ | N | ز انکه حد مست باشد این چنین | * | کاو نداند آسمان را از زمین |
۳۷۰۸ | N | در عجبهایش به فکر اندر روید | * | از عظیمی و ز مهابت گم شوید |
۳۷۰۹ | N | چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند | * | حد خود داند ز صانع تن زند |
۳۷۱۰ | N | جز که لا احصی نگوید او ز جان | * | کز شمار و حد برون است آن بیان |
block:4137
۳۷۱۱ | N | رفت ذو القرنین سوی کوه قاف | * | دید او را کز زمرد بود صاف |
۳۷۱۲ | N | گرد عالم حلقه گشته او محیط | * | ماند حیران اندر آن خلق بسیط |
۳۷۱۳ | N | گفت تو کوهی دگرها چیستند | * | که به پیش عظم تو بازیستند |
۳۷۱۴ | N | گفت رگهای مناند آن کوهها | * | مثل من نبوند در حسن و بها |
۳۷۱۵ | N | من به هر شهری رگی دارم نهان | * | بر عروقم بسته اطراف جهان |
۳۷۱۶ | N | حق چو خواهد زلزلهی شهری مرا | * | گوید او من بر جهانم عرق را |
۳۷۱۷ | N | پس بجنبانم من آن رگ را به قهر | * | که بدان رگ متصل گشته ست شهر |
۳۷۱۸ | N | چون بگوید بس، شود ساکن رگم | * | ساکنم و ز روی فعل اندر تگم |
۳۷۱۹ | N | همچو مرهم ساکن و بس کارکن | * | چون خرد ساکن و ز او جنبان سخن |
۳۷۲۰ | N | نزد آن کس که نداند عقلش این | * | زلزله هست از بخارات زمین |
block:4138
۳۷۲۱ | N | مورکی بر کاغذی دید او قلم | * | گفت با موری دگر این راز هم |
۳۷۲۲ | N | که عجایب نقشها آن کلک کرد | * | همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد |
۳۷۲۳ | N | گفت آن مور اصبع است آن پیشهور | * | وین قلم در فعل فرع است و اثر |
۳۷۲۴ | N | گفت آن مور سوم کز بازو است | * | که اصبع لاغر ز زورش نقش بست |
۳۷۲۵ | N | همچنین میرفت بالا تا یکی | * | مهتر موران فطن بود اندکی |
۳۷۲۶ | N | گفت کز صورت مبینید این هنر | * | که به خواب و مرگ گردد بیخبر |
۳۷۲۷ | N | صورت آمد چون لباس و چون عصا | * | جز به عقل و جان نجنبد نقشها |
۳۷۲۸ | N | بیخبر بود او که آن عقل و فؤاد | * | بیز تقلیب خدا باشد جماد |
۳۷۲۹ | N | یک زمان از وی عنایت بر کند | * | عقل زیرک ابلهیها میکند |
۳۷۳۰ | N | چونش گویا یافت ذو القرنین گفت | * | چون که کوه قاف در نطق سفت |
۳۷۳۱ | N | کای سخن گوی خبیر راز دان | * | از صفات حق بکن با من بیان |
۳۷۳۲ | N | گفت رو کان وصف از آن هایلتر است | * | که بیان بر وی تواند برد دست |
۳۷۳۳ | N | یا قلم را زهره باشد که به سر | * | بر نویسد بر صحایف ز آن خبر |
۳۷۳۴ | N | گفت کمتر داستانی باز گو | * | از عجبهای حق ای حبر نکو |
۳۷۳۵ | N | گفت اینک دشت سیصد ساله راه | * | کوههای برف پر کرده ست شاه |
۳۷۳۶ | N | کوه بر که بیشمار و بیعدد | * | میرسد در هر زمان برفش مدد |
۳۷۳۷ | N | کوه برفی میزند بر دیگری | * | میرساند برف سردی تا ثری |
۳۷۳۸ | N | کوه برفی میزند بر کوه برف | * | دمبهدم ز انبار بیحد شگرف |
۳۷۳۹ | N | گر نبودی این چنین وادی شها | * | تف دوزخ محو کردی مر مرا |
۳۷۴۰ | N | غافلان را کوههای برف دان | * | تا نسوزد پردههای عاقلان |
۳۷۴۱ | N | گر نبودی عکس جهل برف باف | * | سوختی از نار شوق آن کوه قاف |
۳۷۴۲ | N | آتش از قهر خدا خود ذرهای است | * | بهر تهدید لئیمان درهای است |
۳۷۴۳ | N | با چنین قهری که زفت و فایق است | * | برد لطفش بین که بر وی سابق است |
۳۷۴۴ | N | سبق بیچون و چگونهی معنوی | * | سابق و مسبوق دیدی بیدوی |
۳۷۴۵ | N | گر ندیدی آن بود از فهم پست | * | که عقول خلق ز آن کان یک جو است |
۳۷۴۶ | N | عیب بر خود نه نه بر آیات دین | * | کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین |
۳۷۴۷ | N | مرغ را جولانگه عالی هواست | * | ز انکه نشو او ز شهوت وز هواست |
۳۷۴۸ | N | پس تو حیران باش بیلا و بلی | * | تا ز رحمت پیشت آید محملی |
۳۷۴۹ | N | چون ز فهم این عجایب کودنی | * | گر بلی گویی تکلف میکنی |
۳۷۵۰ | N | ور بگویی نه زند نه گردنت | * | قهر بر بندد بدان نه روزنت |
۳۷۵۱ | N | پس همین حیران و واله باش و بس | * | تا در آید نصر حق از پیش و پس |
۳۷۵۲ | N | چون که حیران گشتی و گیج و فنا | * | با زبان حال گفتی اهْدِنَا |
۳۷۵۳ | N | زفت زفت است و چو لرزان میشوی | * | میشود آن زفت نرم و مستوی |
۳۷۵۴ | N | ز انکه شکل زفت بهر منکر است | * | چون که عاجز آمدی لطف و بر است |
block:4139
۳۷۵۵ | N | مصطفی میگفت پیش جبرئیل | * | که چنان که صورت تست ای خلیل |
۳۷۵۶ | N | مر مرا بنما تو محسوس آشکار | * | تا ببینم مر ترا نظاره وار |
۳۷۵۷ | N | گفت نتوانی و طاقت نبودت | * | حس ضعیف است و تنک سخت آیدت |
۳۷۵۸ | N | گفت بنما تا ببیند این جسد | * | تا چه حد حس نازک است و بیمدد |
۳۷۵۹ | N | آدمی را هست حس تن سقیم | * | لیک در باطن یکی خلقی عظیم |
۳۷۶۰ | N | بر مثال سنگ و آهن این تنه | * | لیک هست او در صفت آتش زنه |
۳۷۶۱ | N | سنگ و آهن مولد ایجاد نار | * | زاد آتش بر دو والد قهربار |
۳۷۶۲ | N | باز آتش دست کار وصف تن | * | هست قاهر بر تن او و شعله زن |
۳۷۶۳ | N | باز در تن شعله ابراهیموار | * | که از او مقهور گردد برج نار |
۳۷۶۴ | N | لاجرم گفت آن رسول ذو فنون | * | رمز نحن الاخرون السابقون |
۳۷۶۵ | N | ظاهر این دو به سندانی زبون | * | در صفت از کان آهنها فزون |
۳۷۶۶ | N | پس به صورت آدمی فرع جهان | * | وز صفت اصل جهان این را بدان |
۳۷۶۷ | N | ظاهرش را پشهای آرد به چرخ | * | باطنش باشد محیط هفت چرخ |
۳۷۶۸ | N | چون که کرد الحاح بنمود اندکی | * | هیبتی که که شود زو مندکی |
۳۷۶۹ | N | شهپری بگرفته شرق و غرب را | * | از مهابت گشت بیهش مصطفی |
۳۷۷۰ | N | چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید | * | جبرئیل آمد در آغوشش کشید |
۳۷۷۱ | N | آن مهابت قسمت بیگانگان | * | وین تجمش دوستان را رایگان |
۳۷۷۲ | N | هست شاهان را زمان بر نشست | * | هول سرهنگان و صارمها به دست |
۳۷۷۳ | N | دور باش و نیزه و شمشیرها | * | که بلرزند از مهابت شیرها |
۳۷۷۴ | N | بانگ چاووشان و آن چوگانها | * | که شود سست از نهیبش جانها |
۳۷۷۵ | N | این برای خاص و عام ره گذر | * | که کندشان از شهنشاهی خبر |
۳۷۷۶ | N | از برای عام باشد این شکوه | * | تا کلاه کبر ننهند آن گروه |
۳۷۷۷ | N | تا من و ماهای ایشان بشکند | * | نفس خود بین فتنه و شر کم کند |
۳۷۷۸ | N | شهر از آن ایمن شود کان شهریار | * | دارد اندر قهر زخم و گیر و دار |
۳۷۷۹ | N | پس بمیرد آن هوسها در نفوس | * | هیبت شه مانع آید ز آن نحوس |
۳۷۸۰ | N | باز چون آید به سوی بزم خاص | * | کی بود آن جا مهابت یا قصاص |
۳۷۸۱ | N | حلم در حلم است و رحمتها به جوش | * | نشنوی از غیر چنگ و نی خروش |
۳۷۸۲ | N | طبل و کوس هول باشد وقت جنگ | * | وقت عشرت با خواص آواز چنگ |
۳۷۸۳ | N | هست دیوان محاسب عام را | * | و آن پری رویان حریف جام را |
۳۷۸۴ | N | آن زره و آن خود مر چالیش راست | * | وین حریر و رود مر تعریش راست |
۳۷۸۵ | N | این سخن پایان ندارد ای جواد | * | ختم کن و الله اعلم بالرشاد |
۳۷۸۶ | N | اندر احمد آن حسی کو غارب است | * | خفته این دم زیر خاک یثرب است |
۳۷۸۷ | N | و آن عظیم الخلق او کان صفدر است | * | بیتغیر مقعد صدق اندر است |
۳۷۸۸ | N | جای تغییرات اوصاف تن است | * | روح باقی آفتابی روشن است |
۳۷۸۹ | N | بیز تغییری که لا شَرْقِیَّةٍ | * | بیز تبدیلی که لا غَرْبِیَّةٍ |
۳۷۹۰ | N | آفتاب از ذره کی مدهوش شد | * | شمع از پروانه کی بیهوش شد |
۳۷۹۱ | N | جسم احمد را تعلق بد بدان | * | این تغیر آن تن باشد بدان |
۳۷۹۲ | N | همچو رنجوری و همچون خواب و درد | * | جان از این اوصاف باشد پاک و فرد |
۳۷۹۳ | N | خود نتانم ور بگویم وصف جان | * | زلزله افتد در این کون و مکان |
۳۷۹۴ | N | روبهش گر یک دمی آشفته بود | * | شیر جان مانا که آن دم خفته بود |
۳۷۹۵ | N | خفته بود آن شیر کز خواب است پاک | * | اینت شیر نرمسار سهمناک |
۳۷۹۶ | N | خفته سازد شیر خود را آن چنان | * | که تمامش مرده دانند این سگان |
۳۷۹۷ | N | ور نه در عالم که را زهره بدی | * | که ربودی از ضعیفیتر بدی |
۳۷۹۸ | N | کف احمد ز آن نظر مخدوش گشت | * | بحر او از مهر کف پر جوش گشت |
۳۷۹۹ | N | مه همه کف است معطی نور پاش | * | ماه را گر کف نباشد گو مباش |
۳۸۰۰ | N | احمد ار بگشاید آن پر جلیل | * | تا ابد بیهوش ماند جبرئیل |
۳۸۰۱ | N | چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش | * | و ز مقام جبرئیل و از حدش |
۳۸۰۲ | N | گفت او را هین بپر اندر پیام | * | گفت رو رو من حریف تو نیام |
۳۸۰۳ | N | باز گفت او را بیا ای پرده سوز | * | من به اوج خود نرفتستم هنوز |
۳۸۰۴ | N | گفت بیرون زین حد ای خوش فر من | * | گر زنم پری بسوزد پر من |
۳۸۰۵ | N | حیرت اندر حیرت آمد این قصص | * | بیهشی خاصگان اندر اخص |
۳۸۰۶ | N | بیهشیها جمله اینجا بازی است | * | چند جان داری که جان پردازی است |
۳۸۰۷ | N | جبرئیلا گر شریفی و عزیز | * | تو نهای پروانه و نه شمع نیز |
۳۸۰۸ | N | شمع چون دعوت کند وقت فروز | * | جان پروانه نپرهیزد ز سوز |
۳۸۰۹ | N | این حدیث منقلب را گور کن | * | شیر را بر عکس صید گور کن |
۳۸۱۰ | N | بند کن مشک سخن پاشیت را | * | وامکن انبان قلماشیت را |
۳۸۱۱ | N | آن که بر نگذشت اجزاش از زمین | * | پیش او معکوس و قلماشی است این |
۳۸۱۲ | N | لا تخالفهم حبیبی دارهم | * | یا غریبا نازلا فی دارهم |
۳۸۱۳ | N | اعط ما شاءوا و راموا و ارضهم | * | یا ظعینا ساکنا فی ارضهم |
۳۸۱۴ | N | تا رسیدن در شه و در ناز خوش | * | رازیا با مرغزی میساز خوش |
۳۸۱۵ | N | موسیا در پیش فرعون زمن | * | نرم باید گفت قَوْلًا لَیِّناً |
۳۸۱۶ | N | آب اگر در روغن جوشان کنی | * | دیگدان و دیگ را ویران کنی |
۳۸۱۷ | N | نرم گو لیکن مگو غیر صواب | * | وسوسه مفروش در لین الخطاب |
۳۸۱۸ | N | وقت عصر آمد سخن کوتاه کن | * | ای که عصرت عصر را آگاه کن |
۳۸۱۹ | N | گو تو مر گل خواره را که قند به | * | نرمی فاسد مکن طینش مده |
۳۸۲۰ | N | نطق جان را روضهی جانیستی | * | گر ز حرف و صوت مستغنیستی |
۳۸۲۱ | N | این سر خر در میان قندزار | * | ای بسا کس را که بنهاده ست خار |
۳۸۲۲ | N | ظن ببرد از دور کان آن است و بس | * | چون قچ مغلوب وامیرفت پس |
۳۸۲۳ | N | صورت حرف آن سر خر دان یقین | * | در رز معنی و فردوس برین |
۳۸۲۴ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین در آر | * | این سر خر را در آن بطیخ زار |
۳۸۲۵ | N | تا سر خر چون بمرد از مسلخه | * | نشو دیگر بخشدش آن مطبخه |
۳۸۲۶ | N | هین ز ما صورتگری و جان ز تو | * | نه غلط هم این خود و هم آن ز تو |
۳۸۲۷ | N | بر فلک محمودی ای خورشید فاش | * | بر زمین هم تا ابد محمود باش |
۳۸۲۸ | N | تا زمینی با سمایی بلند | * | یک دل و یک قبله و یک خو شوند |
۳۸۲۹ | N | تفرقه بر خیزد و شرک و دوی | * | وحدت است اندر وجود معنوی |
۳۸۳۰ | N | چون شناسد جان من جان ترا | * | یاد آرند اتحاد ما جری |
۳۸۳۱ | N | موسی و هارون شوند اندر زمین | * | مختلط خوش همچو شیر و انگبین |
۳۸۳۲ | N | چون شناسد اندک و منکر شود | * | منکریاش پردهی ساتر شود |
۳۸۳۳ | N | بس شناسایی بگردانید رو | * | خشم کرد آن مه ز ناشکری او |
۳۸۳۴ | N | زین سبب جان نبی را جان بد | * | ناشناسا گشت و پشت پای زد |
۳۸۳۵ | N | این همه خواندی فرو خوان لَمْ یَکُنْ | * | تا بدانی لج این گبر کهن |
۳۸۳۶ | N | پیش از آن که نقش احمد فر نمود | * | نعت او هر گبر را تعویذ بود |
۳۸۳۷ | N | کاین چنین کس هست تا آید پدید | * | از خیال روش دلشان میطپید |
۳۸۳۸ | N | سجده میکردند کای رب بشر | * | در عیان آریش هر چه زودتر |
۳۸۳۹ | N | تا به نام احمد از یَسْتَفْتِحُونَ | * | یاغیانشان میشدندی سر نگون |
۳۸۴۰ | N | هر کجا حرب مهولی آمدی | * | غوثشان کراری احمد بدی |
۳۸۴۱ | N | هر کجا بیماری مزمن بدی | * | یاد اوشان داروی شافی شدی |
۳۸۴۲ | N | نقش او میگشت اندر راهشان | * | در دل و در گوش و در افواهشان |
۳۸۴۳ | N | نقش او را کی بیابد هر شغال | * | بلکه فرع نقش او یعنی خیال |
۳۸۴۴ | N | نقش او بر روی دیوار ار فتد | * | از دل دیوار خون دل چکد |
۳۸۴۵ | N | آن چنان فرخ بود نقشش بر او | * | که رهد در حال دیوار از دو رو |
۳۸۴۶ | N | گشته با یک رویی اهل صفا | * | آن دو رویی عیب مر دیوار را |
۳۸۴۷ | N | این همه تعظیم و تفخیم و وداد | * | چون بدیدندش به صورت برد باد |
۳۸۴۸ | N | قلب آتش دید و در دم شد سیاه | * | قلب را در قلب کی بوده ست راه |
۳۸۴۹ | N | قلب میزد لاف اشواق محک | * | تا مریدان را در اندازد به شک |
۳۸۵۰ | N | افتد اندر دام مکرش ناکسی | * | این گمان سر بر زند از هر خسی |
۳۸۵۱ | N | کاین اگر نه نقد پاکیزه بدی | * | کی به سنگ امتحان راغب شدی |
۳۸۵۲ | N | او محک میخواهد اما آن چنان | * | که نگردد قلبی او ز آن عیان |
۳۸۵۳ | N | آن محک که او نهان دارد صفت | * | نی محک باشد نه نور معرفت |
۳۸۵۴ | N | آینه کاو عیب رو دارد نهان | * | از برای خاطر هر قلتبان |
۳۸۵۵ | N | آینه نبود منافق باشد او | * | این چنین آیینه را هرگز مجو |