block:6001
| ۱ | N | ای حیات دل حسام الدین بسی | * | میل میجوشد به قسم سادسی | 
| ۲ | N | گشت از جذب چو تو علامهای | * | در جهان گردان حسامی نامهای | 
| ۳ | N | پیش کش میآرمت ای معنوی | * | قسم سادس در تمام مثنوی | 
| ۴ | N | شش جهت را نور ده زین شش صحف | * | کی یطوف حوله من لم یطف | 
| ۵ | N | عشق را با پنج و با شش کار نیست | * | مقصد او جز که جذب یار نیست | 
| ۶ | N | بو که فیما بعد دستوری رسد | * | رازهای گفتنی گفته شود | 
| ۷ | N | با بیانی که بود نزدیکتر | * | زین کنایات دقیق مستتر | 
| ۸ | N | راز جز با راز دان انباز نیست | * | راز اندر گوش منکر راز نیست | 
| ۹ | N | لیک دعوت وارد است از کردگار | * | با قبول و ناقبول او را چه کار | 
| ۱۰ | N | نوح نه صد سال دعوت مینمود | * | دمبهدم انکار قومش میفزود | 
| ۱۱ | N | هیچ از گفتن عنان واپس کشید | * | هیچ اندر غار خاموشی خزید | 
| ۱۲ | N | گفت از بانگ و علالای سگان | * | هیچ واگردد ز راهی کاروان | 
| ۱۳ | N | یا شب مهتاب از غوغای سگ | * | سست گردد بدر را در سیر تگ | 
| ۱۴ | N | مه فشاند نور و سگ عوعو کند | * | هر کسی بر خلقت خود میتند | 
| ۱۵ | N | هر کسی را خدمتی داده قضا | * | در خور آن گوهرش در ابتلا | 
| ۱۶ | N | چون که نگذارد سگ آن نعرهی سقم | * | من مهم سیران خود را چون هلم | 
| ۱۷ | N | چون که سرکه سرکگی افزون کند | * | پس شکر را واجب افزونی بود | 
| ۱۸ | N | قهر سرکه لطف همچون انگبین | * | کاین دو باشد رکن هر اسکنجبین | 
| ۱۹ | N | انگبین گر پای کم آرد ز خل | * | آید آن سرکنجبین اندر خلل | 
| ۲۰ | N | قوم بر وی سرکهها میریختند | * | نوح را دریا فزون میریخت قند | 
| ۲۱ | N | قند او را بد مدد از بحر جود | * | پس ز سرکهی اهل عالم میفزود | 
| ۲۲ | N | واحد کالالف که بود آن ولی | * | بلکه صد قرن است آن عبد العلی | 
| ۲۳ | N | خم که از دریا در او راهی شود | * | پیش او جیحونها زانو زند | 
| ۲۴ | N | خاصه این دریا که دریاها همه | * | چون شنیدند این مثال و دمدمه | 
| ۲۵ | N | شد دهانشان تلخ از این شرم و خجل | * | که قرین شد نام اعظم با اقل | 
| ۲۶ | N | در قران این جهان با آن جهان | * | این جهان از شرم میگردد جهان | 
| ۲۷ | N | این عبارت تنگ و قاصر رتبت است | * | ور نه خس را با اخص چه نسبت است | 
| ۲۸ | N | زاغ در رز نعرهی زاغان زند | * | بلبل از آواز خوش کی کم کند | 
| ۲۹ | N | پس خریدار است هر یک را جدا | * | اندر این بازار یَفْعَلُ ما یَشاءُ | 
| ۳۰ | N | نقل خارستان غذای آتش است | * | بوی گل قوت دماغ سر خوش است | 
| ۳۱ | N | گر پلیدی پیش ما رسوا بود | * | خوک و سگ را شکر و حلوا بود | 
| ۳۲ | N | گر پلیدان این پلیدیها کنند | * | آبها بر پاک کردن میتنند | 
| ۳۳ | N | گر چه ماران زهر افشان میکنند | * | ور چه تلخانمان پریشان میکنند | 
| ۳۴ | N | نحلها بر کوه و کندو و شجر | * | مینهند از شهد انبار شکر | 
| ۳۵ | N | زهرها هر چند زهری میکنند | * | زود تریاقاتشان بر میکنند | 
| ۳۶ | N | این جهان جنگ است کل چون بنگری | * | ذره با ذره چو دین با کافری | 
| ۳۷ | N | آن یکی ذره همیپرد به چپ | * | و آن دگر سوی یمین اندر طلب | 
| ۳۸ | N | ذرهای بالا و آن دیگر نگون | * | جنگ فعلیشان ببین اندر رکون | 
| ۳۹ | N | جنگ فعلی هست از جنگ نهان | * | زین تخالف آن تخالف را بدان | 
| ۴۰ | N | ذرهای کان محو شد در آفتاب | * | جنگ او بیرون شد از وصف و حساب | 
| ۴۱ | N | چون ز ذره محو شد نفس و نفس | * | جنگش اکنون جنگ خورشید است و بس | 
| ۴۲ | N | رفت از وی جنبش طبع و سکون | * | از چه از إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ | 
| ۴۳ | N | ما به بحر تو ز خود راجع شدیم | * | و ز رضاع اصل مسترضع شدیم | 
| ۴۴ | N | در فروع راه ای مانده ز غول | * | لاف کم زن از اصول ای بیاصول | 
| ۴۵ | N | جنگ ما و صلح ما در نور عین | * | نیست از ما هست بین اصبعین | 
| ۴۶ | N | جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول | * | در میان جزوها حربی است هول | 
| ۴۷ | N | این جهان زین جنگ قایم میبود | * | در عناصر درنگر تا حل شود | 
| ۴۸ | N | چار عنصر چار استون قوی است | * | که بدیشان سقف دنیا مستوی است | 
| ۴۹ | N | هر ستونی اشکنندهی آن دگر | * | استن آب اشکنندهی آن شرر | 
| ۵۰ | N | پس بنای خلق بر اضداد بود | * | لاجرم ما جنگییم از ضر و سود | 
| ۵۱ | N | هست احوالم خلاف همدگر | * | هر یکی با هم مخالف در اثر | 
| ۵۲ | N | چون که هر دم راه خود را میزنم | * | با دگر کس سازگاری چون کنم | 
| ۵۳ | N | موج لشکرهای احوالم ببین | * | هر یکی با دیگری در جنگ و کین | 
| ۵۴ | N | مینگر در خود چنین جنگ گران | * | پس چه مشغولی به جنگ دیگران | 
| ۵۵ | N | یا مگر زین جنگ حقت واخرد | * | در جهان صلح یک رنگت برد | 
| ۵۶ | N | آن جهان جز باقی و آباد نیست | * | ز انکه آن ترکیب از اضداد نیست | 
| ۵۷ | N | این تفانی از ضد آید ضد را | * | چون نباشد ضد نباشد جز بقا | 
| ۵۸ | N | نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر | * | که نباشد شمس و ضدش زمهریر | 
| ۵۹ | N | هست بیرنگی اصول رنگها | * | صلحها باشد اصول جنگها | 
| ۶۰ | N | آن جهان است اصل این پر غم وثاق | * | وصل باشد اهل هر هجر و فراق | 
| ۶۱ | N | این مخالف از چهایم ای خواجه ما | * | و از چه زاید وحدت این اعداد را | 
| ۶۲ | N | ز انکه ما فرعیم و چار اضداد اصل | * | خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل | 
| ۶۳ | N | گوهر جان چون ورای فصلهاست | * | خوی او این نیست خوی کبریاست | 
| ۶۴ | N | جنگها بین کان اصول صلحهاست | * | چون نبی که جنگ او بهر خداست | 
| ۶۵ | N | غالب است و چیر در هر دو جهان | * | شرح این غالب نگنجد در دهان | 
| ۶۶ | N | آب جیحون را اگر نتوان کشید | * | هم ز قدر تشنگی نتوان برید | 
| ۶۷ | N | گر شدی عطشان بحر معنوی | * | فرجهای کن در جزیرهی مثنوی | 
| ۶۸ | N | فرجه کن چندان که اندر هر نفس | * | مثنوی را معنوی بینی و بس | 
| ۶۹ | N | باد که را ز آب جو چون واکند | * | آب یک رنگی خود پیدا کند | 
| ۷۰ | N | شاخههای تازهی مرجان ببین | * | میوههای رسته ز آب جان ببین | 
| ۷۱ | N | چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود | * | آن همه بگذارد و دریا شود | 
| ۷۲ | N | حرف گو و حرف نوش و حرفها | * | هر سه جان گردند اندر انتها | 
| ۷۳ | N | نان دهنده و نان ستان و نان پاک | * | ساده گردند از صور گردند خاک | 
| ۷۴ | N | لیک معنیشان بود در سه مقام | * | در مراتب هم ممیز هم مدام | 
| ۷۵ | N | خاک شد صورت ولی معنی نشد | * | هر که گوید شد تو گویش نی نشد | 
| ۷۶ | N | در جهان روح هر سه منتظر | * | گه ز صورت هارب و گه مستقر | 
| ۷۷ | N | امر آید در صور رو در رود | * | باز هم ز امرش مجرد میشود | 
| ۷۸ | N | پس له الخلق و له الامرش بدان | * | خلق صورت امر جان راکب بر آن | 
| ۷۹ | N | راکب و مرکوب در فرمان شاه | * | جسم بر درگاه و جان در بارگاه | 
| ۸۰ | N | چون که خواهد کآب آید در سبو | * | شاه گوید جیش جان را که ارکبوا | 
| ۸۱ | N | باز جانها را چو خواهد در علو | * | بانگ آید از نقیبان که انزلوا | 
| ۸۲ | N | بعد از این باریک خواهد شد سخن | * | کم کن آتش هیزمش افزون مکن | 
| ۸۳ | N | تا نجوشد دیگهای خرد زود | * | دیگ ادراکات خرد است و فرود | 
| ۸۴ | N | پاک سبحانی که سیبستان کند | * | در غمام حرفشان پنهان کند | 
| ۸۵ | N | زین غمام پانگ و حرف و گفتوگوی | * | پردهای کز سیب ناید غیر بوی | 
| ۸۶ | N | باری افزون کش تو این بو را به هوش | * | تا سوی اصلت برد بگرفته گوش | 
| ۸۷ | N | بو نگه دار و بپرهیز از زکام | * | تن بپوش از باد و بود سرد عام | 
| ۸۸ | N | تا نینداید مشامت را ز اثر | * | ای هواشان از زمستان سردتر | 
| ۸۹ | N | چون جمادند و فسرده و تن شگرف | * | میجهد انفاسشان از تل برف | 
| ۹۰ | N | چون زمین زین برف در پوشد کفن | * | تیغ خورشید حسام الدین بزن | 
| ۹۱ | N | هین بر آر از شرق سیف الله را | * | گرم کن ز آن شرق این درگاه را | 
| ۹۲ | N | برف را خنجر زند آن آفتاب | * | سیلها ریزد ز کهها بر تراب | 
| ۹۳ | N | ز انکه لا شرقی و لا غربی است او | * | با منجم روز و شب حربی است او | 
| ۹۴ | N | که چرا جز من نجوم بیهدی | * | قبله کردی از لئیمی و عمی | 
| ۹۵ | N | ناخوشت آید مقال آن امین | * | در نبی که لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ | 
| ۹۶ | N | از قزح در پیش مه بستی کمر | * | ز آن همیرنجی ز وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ | 
| ۹۷ | N | منکری این را که شمس کورت | * | شمس پیش تست اعلی مرتبت | 
| ۹۸ | N | از ستاره دیده تصریف هوا | * | ناخوشت آید إذا النجم هوی | 
| ۹۹ | N | خود موثرتر نباشد مه ز نان | * | ای بسا نان که ببرد عرق جان | 
| ۱۰۰ | N | خود موثرتر نباشد زهره ز آب | * | ای بسا آبا که کرد او تن خراب | 
| ۱۰۱ | N | مهر آن در جان تست و پند دوست | * | میزند بر گوش تو بیرون پوست | 
| ۱۰۲ | N | پند ما در تو نگیرد ای کلان | * | پند تو در ما نگیرد هم بدان | 
| ۱۰۳ | N | جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست | * | که مقالید السماوات آن اوست | 
| ۱۰۴ | N | این سخن همچون ستارهست و قمر | * | لیک بیفرمان حق ندهد اثر | 
| ۱۰۵ | N | این ستارهی بیجهت تاثیر او | * | میزند بر گوشهای وحی جو | 
| ۱۰۶ | N | که بیایید از جهت تا بیجهات | * | تا ندراند شما را گرگ مات | 
| ۱۰۷ | N | آن چنان که لمعهی در پاش اوست | * | شمس دنیا در صفت خفاش اوست | 
| ۱۰۸ | N | هفت چرخ ازرقی در رق اوست | * | پیک ماه اندر تب و در دق اوست | 
| ۱۰۹ | N | زهره چنگ مسئله در وی زده | * | مشتری با نقد جان پیش آمده | 
| ۱۱۰ | N | در هوای دستبوس او زحل | * | لیک خود را مینبیند آن محل | 
| ۱۱۱ | N | دست و پا مریخ چندین خست از او | * | و آن عطارد صد قلم بشکست از او | 
| ۱۱۲ | N | با منجم این همه انجم به جنگ | * | کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ | 
| ۱۱۳ | N | جان وی است و ما همه رنگ و رقوم | * | کوکب هر فکر او جان نجوم | 
| ۱۱۴ | N | فکر کو آن جا همه نور است پاک | * | بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک | 
| ۱۱۵ | N | هر ستاره خانه دارد بر علا | * | هیچ خانه درنگنجد نجم ما | 
| ۱۱۶ | N | جای سوز اندر مکان کی در رود | * | نور نامحدود را حد کی بود | 
| ۱۱۷ | N | لیک تمثیلی و تصویری کنند | * | تا که دریابد ضعیفی عشقمند | 
| ۱۱۸ | N | مثل نبود لیک باشد آن مثیل | * | تا کند عقل محمد را گسیل | 
| ۱۱۹ | N | عقل سر تیز است لیکن پای سست | * | ز انکه دل ویران شدهست و تن درست | 
| ۱۲۰ | N | عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ | * | فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ | 
| ۱۲۱ | N | صدرشان در وقت دعوی همچو شرق | * | صبرشان در وقت تقوی همچو برق | 
| ۱۲۲ | N | عالمی اندر هنرها خود نما | * | همچو عالم بیوفا وقت وفا | 
| ۱۲۳ | N | وقت خود بینی نگنجد در جهان | * | در گلو و معده گم گشته چو نان | 
| ۱۲۴ | N | این همه اوصافشان نیکو شود | * | بد نماند چون که نیکو جو شود | 
| ۱۲۵ | N | گر منی گنده بود همچون منی | * | چون به جان پیوست یابد روشنی | 
| ۱۲۶ | N | هر جمادی که کند رو در نبات | * | از درخت بخت او روید حیات | 
| ۱۲۷ | N | هر نباتی کان به جان رو آورد | * | خضروار از چشمهی حیوان خورد | 
| ۱۲۸ | N | باز جان چون رو سوی جانان نهد | * | رخت را در عمر بیپایان نهد |