block:5178
| ۴۱۵۳ | N | من کی آرم رحم خلم آلود را | * | ره نمایم حلم علم اندود را |
| ۴۱۵۴ | N | صد هزاران صفع را ارزانیام | * | گر زبون صفعها گردانیم |
| ۴۱۵۵ | N | من چه گویم پیشت اعلامت کنم | * | یا که وا یادت دهم شرط کرم |
| ۴۱۵۶ | N | آن چه معلوم تو نبود چیست آن | * | و انچه یادت نیست کو اندر جهان |
| ۴۱۵۷ | N | ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن | * | که فراموشی کند بر وی نهان |
| ۴۱۵۸ | N | هیچ کس را تو کسی انگاشتی | * | همچو خورشیدش به نور افراشتی |
| ۴۱۵۹ | N | چون کسم کردی اگر لابه کنم | * | مستمع شو لابهام را از کرم |
| ۴۱۶۰ | N | ز انکه از نقشم چو بیرون بردهای | * | آن شفاعت هم تو خود را کردهای |
| ۴۱۶۱ | N | چون ز رخت من تهی گشت این وطن | * | تر و خشک خانه نبود آن من |
| ۴۱۶۲ | N | هم دعا از من روان کردی چو آب | * | هم ثباتش بخش و دارش مستجاب |
| ۴۱۶۳ | N | هم تو بودی اول آرندهی دعا | * | هم تو باش آخر اجابت را رجا |
| ۴۱۶۴ | N | تا زنم من لاف کان شاه جهان | * | بهر بنده عفو کرد از مجرمان |
| ۴۱۶۵ | N | درد بودم سر بسر من خود پسند | * | کرد شاهم داروی هر دردمند |
| ۴۱۶۶ | N | دوزخی بودم پر از شور و شری | * | کرد دست فضل اویم کوثری |
| ۴۱۶۷ | N | هر که را سوزید دوزخ در قود | * | من برویانم دگر بار از جسد |
| ۴۱۶۸ | N | کار کوثر چیست که هر سوخته | * | گردد از وی نابت و اندوخته |
| ۴۱۶۹ | N | قطره قطره او منادی کرم | * | کانچه دوزخ سوخت من باز آورم |
| ۴۱۷۰ | N | هست دوزخ همچو سرمای خزان | * | هست کوثر چون بهار ای گلستان |
| ۴۱۷۱ | N | هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور | * | هست کوثر بر مثال نفخ صور |
| ۴۱۷۲ | N | ای ز دوزخ سوخته اجسامتان | * | سوی کوثر میکشد اکرامتان |
| ۴۱۷۳ | N | چون خلقت الخلق کی یربح علی | * | لطف تو فرمود ای قیوم حی |
| ۴۱۷۴ | N | لا لان اربح علیهم جود تست | * | که شود زو جمله ناقصها درست |
| ۴۱۷۵ | N | عفو کن زین بندگان تن پرست | * | عفو از دریای عفو اولیتر است |
| ۴۱۷۶ | N | عفو خلقان همچو جو و همچو سیل | * | هم بدان دریای خود تازند خیل |
| ۴۱۷۷ | N | عفوها هر شب از این دل پارهها | * | چون کبوتر سوی تو آید شها |
| ۴۱۷۸ | N | بازشان وقت سحر پران کنی | * | تا به شب محبوس این ابدان کنی |
| ۴۱۷۹ | N | پر زنان بار دگر در وقت شام | * | میپرند از عشق آن ایوان و بام |
| ۴۱۸۰ | N | تا که از تن تار وصلت بگسلند | * | پیش تو آیند کز تو مقبلند |
| ۴۱۸۱ | N | پر زنان ایمن ز رجع سر نگون | * | در هوا که إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ |
| ۴۱۸۲ | N | بانگ میآید تَعالَوْا* ز آن کرم | * | بعد از آن رجعت نماند آن حرص و غم |
| ۴۱۸۳ | N | بس غریبیها کشیدید از جهان | * | قدر من دانسته باشید ای مهان |
| ۴۱۸۴ | N | زیر سایهی این درختم مست ناز | * | هین بیندازید پاها را دراز |
| ۴۱۸۵ | N | پایهای پر عنا از راه دین | * | بر کنار و دست حوران خالدین |
| ۴۱۸۶ | N | حوریان گشته مغمز مهربان | * | کز سفر باز آمدند این صوفیان |
| ۴۱۸۷ | N | صوفیان صافیان چون نور خور | * | مدتی افتاده بر خاک و قذر |
| ۴۱۸۸ | N | بیاثر پاک از قذر باز آمدند | * | همچو نور خور سوی قرص بلند |
| ۴۱۸۹ | N | این گروه مجرمان هم ای مجید | * | جمله سرهاشان به دیواری رسید |
| ۴۱۹۰ | N | بر خطا و جرم خود واقف شدند | * | گر چه مات کعبتین شه بدند |
| ۴۱۹۱ | N | رو به تو کردند اکنون اه کنان | * | ای که لطفت مجرمان را ره کنان |
| ۴۱۹۲ | N | راه ده آلودگان را العجل | * | در فرات عفو و عین مغتسل |
| ۴۱۹۳ | N | تا که غسل آرند ز آن جرم دراز | * | در صف پاکان روند اندر نماز |
| ۴۱۹۴ | N | اندر آن صفها از اندازه برون | * | غرقگان نور نحن الصافون |
| ۴۱۹۵ | N | چون سخن در وصف این حالت رسید | * | هم قلم بشکست و هم کاغذ درید |
| ۴۱۹۶ | N | بحر را پیمود هیچ اسکرهای | * | شیر را برداشت هرگز برهای |
| ۴۱۹۷ | N | گر حجاب استت برون رو ز احتجاب | * | تا ببینی پادشاهی عجاب |
| ۴۱۹۸ | N | گر چه بشکستند جامت قوم مست | * | آن که مست از تو بود عذریش هست |
| ۴۱۹۹ | N | مستی ایشان به اقبال و به مال | * | نه ز بادهی تست ای شیرین فعال |
| ۴۲۰۰ | N | ای شهنشه مست تخصیص تواند | * | عفو کن از مست خود ای عفومند |
| ۴۲۰۱ | N | لذت تخصیص تو وقت خطاب | * | آن کند که ناید از صد خم شراب |
| ۴۲۰۲ | N | چون که مستم کردهای حدم مزن | * | شرع مستان را نبیند حد زدن |
| ۴۲۰۳ | N | چون شوم هشیار آن گاهم بزن | * | که نخواهم گشت خود هشیار من |
| ۴۲۰۴ | N | هر که از جام تو خورد ای ذو المنن | * | تا ابد رست از هش و از حد زدن |
| ۴۲۰۵ | N | خالدین فی فناء سکرهم | * | من تفانی فی هواکم لم یقم |
| ۴۲۰۶ | N | فضل تو گوید دل ما را که رو | * | ای شده در دوغ عشق ما گرو |
| ۴۲۰۷ | N | چون مگس در دوغ ما افتادهای | * | تو نهای مست ای مگس تو بادهای |
| ۴۲۰۸ | N | کرکسان مست از تو گردند ای مگس | * | چون که بر بحر عسل رانی فرس |
| ۴۲۰۹ | N | کوهها چون ذرهها سر مست تو | * | نقطه و پرگار و خط در دست تو |
| ۴۲۱۰ | N | فتنه که لرزند از او لرزان تست | * | هر گران قیمت گهر ارزان تست |
| ۴۲۱۱ | N | گر خدا دادی مرا پانصد دهان | * | گفتمی شرح تو ای جان و جهان |
| ۴۲۱۲ | N | یک دهان دارم من آن هم منکسر | * | در خجالت از تو ای دانای سر |
| ۴۲۱۳ | N | منکسرتر خود نباشم از عدم | * | کز دهانش آمدهستند این امم |
| ۴۲۱۴ | N | صد هزار آثار غیبی منتظر | * | کز عدم بیرون جهد با لطف و بر |
| ۴۲۱۵ | N | از تقاضای تو میگردد سرم | * | ای بمرده من بپیش آن کرم |
| ۴۲۱۶ | N | رغبت ما از تقاضای تو است | * | جذبهی حق است هر جا رهرو است |
| ۴۲۱۷ | N | خاک بیبادی به بالا بر جهد | * | کشتییی بحر پا در ره نهد |
| ۴۲۱۸ | N | پیش آب زندگانی کس نمرد | * | پیش آبت آب حیوان است درد |
| ۴۲۱۹ | N | آب حیوان قبلهی جان دوستان | * | ز آب باشد سبز و خندان بوستان |
| ۴۲۲۰ | N | مرگ آشامان ز عشقش زندهاند | * | دل ز جان و آب جان بر کندهاند |
| ۴۲۲۱ | N | آب عشق تو چو ما را دست داد | * | آب حیوان شد به پیش ما کساد |
| ۴۲۲۲ | N | ز آب حیوان هست هر جان را نوی | * | لیک آب آب حیوانی توی |
| ۴۲۲۳ | N | هر دمی مرگی و حشری دادیام | * | تا بدیدم دست برد آن کرم |
| ۴۲۲۴ | N | همچو خفتن گشت این مردن مرا | * | ز اعتماد بعث کردن ای خدا |
| ۴۲۲۵ | N | هفت دریا هر دم ار گردد سراب | * | گوش گیری آوریش ای آب آب |
| ۴۲۲۶ | N | عقل لرزان از اجل و آن عشق شوخ | * | سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ |
| ۴۲۲۷ | N | از صحاف مثنوی این پنجمست | * | در بروج چرخ جان چون انجمست |
| ۴۲۲۸ | N | ره نیابد از ستاره هر حواس | * | جز که کشتیبان استاره شناس |
| ۴۲۲۹ | N | جز نظاره نیست قسم دیگران | * | از سعودش غافلند و از قرآن |
| ۴۲۳۰ | N | آشنایی گیر شبها تا به روز | * | با چنین استارههای دیو سوز |
| ۴۲۳۱ | N | هر یکی در دفع دیو بد گمان | * | هست نفط انداز قلعهی آسمان |
| ۴۲۳۲ | N | اختران با دیو همچون عقرب است | * | مشتری را او ولی الاقرب است |
| ۴۲۳۳ | N | قوس اگر از تیر دوزد دیو را | * | دلو پر آب است زرع و میو را |
| ۴۲۳۴ | N | حوت اگر چه کشتی غی بشکند | * | دوست را چون ثور کشتی میکند |
| ۴۲۳۵ | N | شمس اگر شب را بدرد چون اسد | * | لعل را زو خلعت اطلس رسد |
| ۴۲۳۶ | N | هر وجودی کز عدم بنمود سر | * | بر یکی زهر است و بر دیگر شکر |
| ۴۲۳۷ | N | دوست شو وز خوی ناخوش شو بری | * | تا ز خمرهی زهر هم شکر خوری |
| ۴۲۳۸ | N | ز آن نشد فاروق را زهری گزند | * | که بد آن تریاق فاروقیش قند |