block:5170
| ۳۹۶۵ | N | زن چو عاجز شد بگفت احوال را | * | مردی آن رستم صد زال را |
| ۳۹۶۶ | N | شرح آن گردک که اندر راه بود | * | یک به یک با آن خلیفه وانمود |
| ۳۹۶۷ | N | شیر کشتن سوی خیمه آمدن | * | و آن ذکر قایم چو شاخ کرگدن |
| ۳۹۶۸ | N | باز این سستی این ناموس کوش | * | کاو فرو مرد از یکی خش خشت موش |
| ۳۹۶۹ | N | رازها را میکند حق آشکار | * | چون بخواهد رست تخم بد مکار |
| ۳۹۷۰ | N | آب و ابر و آتش و این آفتاب | * | رازها را میبرآرد از تراب |
| ۳۹۷۱ | N | این بهار نو ز بعد برگ ریز | * | هست برهان وجود رستخیز |
| ۳۹۷۲ | N | در بهار آن سرها پیدا شود | * | هر چه خوردهست این زمین رسوا شود |
| ۳۹۷۳ | N | بر دمد آن از دهان و از لبش | * | تا پدید آرد ضمیر و مذهبش |
| ۳۹۷۴ | N | سر بیخ هر درختی و خورش | * | جملگی پیدا شود آن بر سرش |
| ۳۹۷۵ | N | هر غمی کز وی تو دل آزردهای | * | از خمار می بود کان خوردهای |
| ۳۹۷۶ | N | لیک کی دانی که آن رنج خمار | * | از کدامین می بر آمد آشکار |
| ۳۹۷۷ | N | این خمار اشکوفهی آن دانه است | * | آن شناسد کاگه و فرزانه است |
| ۳۹۷۸ | N | شاخ و اشکوفه نماند دانه را | * | نطفه کی ماند تن مردانه را |
| ۳۹۷۹ | N | نیست ماننده هیولا با اثر | * | دانه کی ماننده آمد با شجر |
| ۳۹۸۰ | N | نطفه از نان است کی باشد چو نان | * | مردم از نطفهست کی باشد چنان |
| ۳۹۸۱ | N | جنی از نار است کی ماند به نار | * | از بخار است ابر و نبود چون بخار |
| ۳۹۸۲ | N | از دم جبریل عیسی شد پدید | * | کی به صورت همچو او بد یا ندید |
| ۳۹۸۳ | N | آدم از خاک است کی ماند به خاک | * | هیچ انگوری نمیماند به تاک |
| ۳۹۸۴ | N | کی بود دزدی به شکل پای دار | * | کی بود طاعت چو خلد پایدار |
| ۳۹۸۵ | N | هیچ اصلی نیست مانند اثر | * | پس ندانی اصل رنج و درد سر |
| ۳۹۸۶ | N | لیک بیاصلی نباشد این جزا | * | بیگناهی کی برنجاند خدا |
| ۳۹۸۷ | N | آن چه اصل است و کشندهی آن شی است | * | گر نمیماند به وی هم از وی است |
| ۳۹۸۸ | N | پس بدان رنجت نتیجهی زلتی است | * | آفت این ضربتت از شهوتی است |
| ۳۹۸۹ | N | گر ندانی آن گنه را ز اعتبار | * | زود زاری کن طلب کن اغتفار |
| ۳۹۹۰ | N | سجده کن صد بار میگو ای خدا | * | نیست این غم غیر در خورد و سزا |
| ۳۹۹۱ | N | ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم | * | کی دهی بیجرم جان را درد و غم |
| ۳۹۹۲ | N | من معین میندانم جرم را | * | لیک هم جرمی بباید گرم را |
| ۳۹۹۳ | N | جون بپوشیدی سبب را ز اعتبار | * | دایما آن جرم را پوشیده دار |
| ۳۹۹۴ | N | که جزا اظهار جرم من بود | * | کز سیاست دزدیام ظاهر شود |